✨امر به معروف و نهی از منکر در سیره شهید علی سیفی
🍃شهید علی سیفی نمیتوانست در برابر منکرات بیتفاوت باشد. وقتی اوضاع بی حجابی تهران را میدید، اعصابش به هم میریخت. خیلی جدی میخواست برود و به زنان بیحجاب تذکر بدهد.
🌾به زور سوار ماشینش کردم و بردم. میگفت: «تذکر زبانی وظیفه همگانی است. این ها نمی دانند که به دستورات خدا دهن کجی می کنند.»
📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵، ص .۸۷
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍حواست به من هست؟
💡یهکسی توی خاطرهش میگفت که وقتی بچه بودم، هروقت میخواستم ببینم که مامانم حواسش بهم هست یا نه، میرفتم و لب حوض راه میرفتم.
اگه میگفت حواست رو جمع کن نیفتی، بیا پایین، خیالم راحت میشد که هنوز حواسش بهم هست.😌
💢دلیل بعضی بدقلقی بچهها، جلب توجه هست.
🔶برای کمتر شدن این بدقلقی، چندتا راهکار وجود داره:
🔸مسئولیتهایی رو به کودک بدید که بتونه انجام بده و حس مفید بودن کنه.
🔸به رفتارهای مثبت بچه، بیشتر توجه کنید.
🔸محبت بدون شرط بهش داشته باشید.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍نوار مخاطبین
👱♀محدثه دلتنگ روی تخت هتل نشسته بود. همینطور که منتظر بود تا استکان چایش☕️ سرد شود، پیامهای گوشیش را بالا و پایین میکرد.
⚡️این چندمین روز بود که از همسرش جدا و منتظر تماس او بودـ
همسرش در یک شرکت بزرگ کار میکرد. مرد خیلی خوب، مهربان و کمحرفی بود؛ اما اهل خبرگیری نبود.
محدثه، نوار مخاطبین را در جستجوی تماس بالا و پایین کرد. وضعیت از درحال اتصال به برقراری کامل رسید اما خبری از همسرش نبود.
💔دلش شکست. دوست داشت دل او هم تنگ شود. کنار همهی سرشلوغیهایش وقتی غیر از نصف شب، صرف او کند؛ اما باقر سرش شلوغ بود و شبها وقتی عقربهها روی ساعت دوازده قرار میگرفت، یاد محدثه می افتاد. دستش را روی دکمه تماس تصویری میگذاشت و با چشمهایی باز و بسته با او حرف میزد.
🥺محدثه دلشکسته و دلتنگ بود. نوار مخاطبین را باز هم بالا و پایین کردـ
یاد همکار سالهای دورش افتاد. مرد خوب و معتقد؛ اما مهربانی بود. آنلاین بود. به او پیام داد: «سلام علیکم حالتان خوب است؟ محبوبی هستم. مشتاق دیدار. خواستم احوالی پرسیده باشم.»
📱هنوز در حال تایپ بود که مقدسی جواب داد: «به! سلام علیکم بله به جا آوردم مگه میشه شمارو از یاد برد.»
چیزی ته وجود محدثه تکان خورد؛ اما نخواست یا نتوانست خودش را درگیرش کند.
🔥پیامها رفت و آمد... هنوز هم از باقر خبری نبود؛ اما مقدسی تمام آنچه این چند سال بر او گذشته بود را با خرسندی زیاد از خبرگیری محدثه برایش تعریف کرد.
⏰ساعت دوازده شد. محدثه منتظر و مترصد پیامی از باقر شد؛ اما باقر، خستهتر از این حرفها بود. امشب، خوابش برده بود غافل از اینکه محدثه تنهاییش را پر از مقدسی کرده است.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
✍تزئینات خونه
🤔اگه پیرو کوروش و آریا و آریایی هستی و دینت هم اهورا مزداست...
پس اون صلیب روی درخت کاج🎄 کریسمس هم لابد جزو تزئینات خونتونه؟😏
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨ بیایید از شهدا الگو بگیریم
🍃در زمانی که چروک بودن لباسها و نامرتب بودن موها نشانه بیاعتنایی به ظواهر دنیا بود، حمید خیلی خوشگل و تمیز بود. پوتین هایش واکس زده و موهایش مرتب و شانه کرده بود. به چشمم خوشگلترین پاسدار روی زمین میآمد.
🌾روح و جسمش تمیز بود. وقتی میخواست برود بیرون، میایستاد جلوی آینه و با موهایش ور میرفت. به شوخی میگفتم: «ول کن حمید! خودت را زحمت نده، پسندیدهام رفته.» میگفت: «فرقی نمیکند، آدم باید مرتب باشد.»
📚کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ص ۱۱ و ۲۳
#سیره_شهدا
#شهید_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍چرا فرزندان شبیه ما میشن؟
⭕️نقش الگوپذیری فرزندان را دستکم نگیرین.
بچهها معمولا آینه پدر و مادر خود هستن.🪞
به حرفها و کارهای بچهی سهچهارسالهتون دقت کردین؟!🧐
اغلب ما وقت نماز دیدیم اونا به دنبال مُهر و تسبیح📿 میگردن و به حرکات ما نگاه میکنن و خم و راست میشن.
یا حرف زدن دختربچه با عروسکاش🧸 رو شنیدین؟! همون حرفای مادر و پدر رو با اونا تکرار میکنه.
💡با امر و نهی فرزند تربیت نمیشه!
تربیت صحیح ریشه در رفتار و گفتار درست پدر و مادر داره.
فرزندان اون چیزی که ما دوست داریم نمیشن؛ بلکه به مرور زمان شبیه ما میشن.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍تعاونی
🌺در شیشهای شرکت را با شتاب باز کرد و با گامهای محکم و پر صدا به سمت اتاقش رفت. کیفش را روی میز کوباند و از قاب شیشهای به ساختمان رو به رو خیره شد.
🌸ذهنش درگیر ایدههایش بود. دوست داشت بتواند کارها را بهتر راست و ریست کند. اگرچه عضو گرفتن خیلی برایش بهتر بود، اما از سوی دیگر آمدن بقیه یعنی بسته شدن دست و پای او و این یعنی دیگر لزوما حرف، حرف او نبود؛ اما اگر به جای یک نفر، ده نفر، در امور خیر مشارکت میکردند، ممکن بود هر کدام ده نفر دیگر هم در کار بیاورند.
🍃اینها حرفهایی بود که استادش امروز به او گفته بود. به یاد آیهای افتاد که امروز در جزءخوانی خوانده بود: «تعاونوا علی البر والتقوی»
🌺تصمیمش را گرفت. تلفن را برداشت. اول از همه به همسرش که کوه ایده بود، زنگ زد و از او خواست به دفتر کارش بیاید. بعد هم به چند تن از دوستانش زنگ زد و از آنها خواست تا او را در طرحی که در ذهن داشت، یاری کنند.
#به_قلم_ترنم
#داستانک
🆔 @masare_ir
✍باور کن
📚بیشتر فکر کنید!
خودتان را عادت دهید بیشتر مطالعه کنید و آگاهی بدست بیارید.
💡باور داشته باشید گاهی یک کتاب میتواند راههای بهتر زندگی کردن را به ما بیاموزد.
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨شما چقدر به قولهات وفاداری؟
🌾به قول و قرارهایش پایبند بود؛ حتی اگر طرف مقابلش نوجوانی بود. روزی در هامبورگ فرزند یکی از اهل مسجد که ۱۲ ساله بود، نزد شهید بهشتی آمد. میخواست در مورد اسلام سوالاتی کند.
شهید بهشتی به ایشان فرمود: «ساعت چند از مدرسه می آیی؟»
گفت: «ساعت ۴:۱۵ بعد از ظهر.»
_می توانی ساعت ۴:۳۰بیایی؟
_بله.
💫ایشان فرمود: «فردا ساعت ۴:۳۰ منتظر شما هستم.»
🍃روز بعد نزدیک موعد ملاقات ایشان بود و ما در خیابان بودیم که ماشین ما خراب شد. ایشان آرامش نداشتند. آمدند و گفتند: «چقدر طول میکشد تا ماشین درست شود؟»
🍀گفتم: «نمیدانم.» بعد از دقایقی دوباره آمدند و زمان درست شدن ماشین را پرسیدند.
🌺_مگر عجله دارید؟
_ قرار دارم.
_ آن دانش آموز ۱۲ ساله را میگوید.
_بله.
🌷_ نگران نباشید. اگر شما ساعت ۵:۳۰ هم بروید اشکالی ندارد، نهایتا میرود گوشهای بازی میکند تا شما برسید.
_نه! من با این بچه در این ساعت قرار گذاشتم و ۴:۳۰ هم باید مسجد باشم؛ چه آن بچه بیاید و چه نیاید.
🌾بالاخره تاکسی گرفتند تا خودشان را به وعدهشان در مسجد برسانند.
راوی: کاظم سلامتی، از دانش جویان مرتبط با شهید بهشتی
📚کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ص ۱۳-۱۲
#سیره_شهدا
#شهید_بهشتی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️دیوار دروغ
💢خیلی وقتها بزرگترین دلیلِ «دروغگو بارآمدن» کودکمان خود ماییم.
💥وقتی به خاطر هر کاری که از او سر میزند از زبان تهدید استفاده میکنیم، ترس او از تهدیدهای ما، موجب میشود که ناخودآگاه راه نجات خود را از بین دروغهایی پیدا کند که به ذهنش هجوم میآورند و خود را ناجی او معرفی میکنند.
کودک به راحتی میتواند از دروغهای ذهن و زبانش دیواری محکم بسازد و خود را پشت آنها پنهانکند.
💡عوضکردن روش تربیتی میتواند کودک را به جای انداختن در آغوش دروغها، به آغوش والدینش سوقدهد.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍روز فراموشنشدنی
⚡️دستی به موهای طلایی کشید.
موهایی تا سر شانهها، نرم، لطیف و براق. همانی بود که میخواست. با نفس عمیقی که گرفت ریههایش را پر از بوی بهار نارنجی کرد که از لای پنجرهی مغازه داخل آمده بود، دستش را در جیب کتش فرو برد و کارتش را دست فروشنده داد و بیست میلیون را کارت کشید.
🎁موها را در جعبه قرار داد و به سوی خانه حرکت کرد، در راه به شیرینی فروشی رفت، از داخل ویترینهای پر رنگ و لعاب مغازه، کیک سفید با ماهی برجسته و قرمز که رویش قرار داشت به مرد چشمک زد، فکر نمیکرد بتوانند طرح را به این زیبایی در بیاورند.
🥮کیک را خرید، تا خانه ده دقیقه راه بود، تمام تلاشش را کرد تا زودتر از مهین به خانه برسد.
⏰نیم ساعتی زمان برد تا میز را آماده کند، میزی قهوهای و کوچک با روکش سفید و تزئین شمعهای وارمر قرمز🪔همینکه شمعها را روشن کرد مهین کلید را در قفل در چرخاند و مثل همیشه با لباسهای کارش که حالا با میز و کیک و تزئینات ست شده بود. وارد خانه شد.
🥰کمی طول کشید تا متوجه میز و شوهرش بشود، بعد از لحظاتی مثل همیشه لبخندی که همراه بود با خم شدن گردنش به سمت چپ و افتادن چال کنار خط لبخندش و ریز شدن چشمهای آهوییاش، با ذوق تمام خودش را به دستان باز حسن رساند و خودش را در آغوش همسرش جا داد.
🥺با ذوقی از ته دلش و صدایی پر از بغض گفت: «فکر نمیکردم میون این همه دغدغه و مشکل و کار، امروزو یادت مونده باشه»
😍کمی بعد با دیدن کیک و کادوی همسرش به وجد آمد، چندسالی بود از ماجرا آتشسوزی آن ساختمان عظیم میگذشت. همان ساختمانی که مثل همیشه اولین گروهی که در آنجا حاضر شدند گروه امداد و نجات بودند.
🧕مهین هم جزو اولین گروه، همین که صدای بچهها را شنید برای نجاتشان وارد ساختمان شده بود و قبل از اینکه آتشنشان برسد بچهها را نجات داده بود.
🔥سر همان حادثه پوست سرش سوخته بود و حالا بعد از چند سال همسرش برایش مویی طبیعی با رنگ همیشگی موهایش برایش خریده، آن هم نه در روز تولدش بلکه در روزی که به نام خودش و دوستانش خورده بود، روز جهانی هلال احمر.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ماهتاب
🆔 @masare_ir
✍آغاز موفقیتها
✨وقتی نور امید به قلبت تابیده، و در وجودت ریشه زده، آغازے براے موفقیتهاے توست.
🌱امید میتونه انسان مُردهے متحرڪ رو زنده ڪنه!
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir