فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹پناه بر خدا از شر شیاطین آخرالزمان
به مرور دیگه یک دقیقهٔ سالم برای نفس کشیدن هم پیدا نمیکنیم
♦استفاده از موی سگ برای لوازم آرایشی
مطمئنا خیلی ها استقبال میکنن
این یک نمونه است از هزاران نمونهٔ نجاسات در لوازم آرایشی و....
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
سفر پر ماجرا 29.mp3
6.55M
#سفر_پرماجرا ۲۹
✴️از آدمای دور و بَرِت،
از نعمتهای زندگیت،
و از سرمایه هایی که داری؛
تا می تونی لذّت ببر و استفاده کن!
❌اما اونقدر مشغولشون نشو
که از آماده شدن برای تولدت،
جا بمونی
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
1_1989552844.mp3
5.25M
#این_که_گناه_نیست 47
خدا منتظر نَنِشسته،
تا تو پاتُ کج بذاری؛
گوشاتو بگیره و بندازتت توی آتیش❗️
✴️مظاهر جهنم و بهشت؛همین جاست!
تویی که با رفتارت
یکی از این مظاهِـرُ، انتخاب میکنی
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_نود_و_هفتم 🔻 #فروش_یوسف_علیه_السلام 🔸یوسف را به #بازار_مصر برده و به
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_نودو_هشتم
🔻 #انتقام_زلیخا_از_یوسف
🌸چنان عشق یوسف عنانش برید
🍃 که جز او دگر هیچ کس را ندید
🌸طلب کرد آنگه ز یوسف وصال
🍃 به عشوه به غمزه به ناز و به حال
🌸از او خواست او را اجابت کند
🍃 به امری که خواهد اطاعت کند
🔹چون #زلیخا دید که نمیتواند🤷🏻♀️ یوسف را به سمت خود کشیده و او را به خود نزدیک کند #غضبناک_شد.😡
👸🏻زلیخا با آن جلال و عظمت یکی از خادمین خود را #به_کامیابی_میخواند، ولی او #امتناع_میکند ✋🏻
🔸در صورتی که این زن #بانوی_کاخ است.
👸🏻 #خانمی_که خدمتگذاران با افتخار😌 دستورش را اجرا می کنند.✔️
☝🏻 لذا #نافرمانی_یوسف برای او بسیار گران و ذلّت و خواری آن برای او ناگوار و #غیرقابل_تحمل است.😤🤦🏻♀️
🔹 لذا #زلیخا_خشمگین_شد و شکست و #ناکامی_وی در میدان عشق💘 او را به انتقام وا داشت
↩️ و #تصمیم_گرفت به خاطر عزت بر باد رفتهاش از او #انتقام_بگیرد.✔️
🧔🏻 #یوسف که در تمام آن چند سال در منزل عزیز مصر زندگی میکرد، #نگاهش همواره به #زمین دوخته شده بود و #هرگز بر چهره زلیخا👸🏻 #نگاه_نکرد.❌
🔸 روزی #زلیخا به او گفت؛
👸🏻: سرت را بالا بیاور به من نگاه کن.
🧔🏻 #یوسف_گفت؛
🍃 #میترسم که بیناییام را از دست بدهم.
👸🏻 #زلیخا_گفت؛ چشمانت بسیار زیبا هستند.
🧔🏻 #یوسف_گفت؛
🍃اول چیزی که در قبر بر چهرهام خواهد افتاد چشمانم می باشد،
👸🏻 #زلیخا_گفت؛
رایحهای بسیار مطبوع داری،
🧔🏻 #یوسف_گفت؛
🍃 سه روز پس از مرگم این بو از بین خواهد رفت و بوی بدی میگیرم.
👸🏻 #زلیخا_گفت؛
چرا به من نزدیک نمیشوی؟ ⁉️
🧔🏻 #یوسف_گفت؛
🍃 به خدا پناه می برم و به او تقّرب میجویم.
👸🏻 #زلیخا_گفت؛
زنی زیبا و بستری از حریر را از دست میدهی.
🧔🏻 #یوسف نگاهش👀 به گوشهای از اتاق افتاد و #یعقوب_را_دید که خطاب به او میگفت؛
🍃 #ای_یوسف تو در آسمانها⛅️ و زمین🌍 #در_زمره_پیامبران_الهی هستی، چگونه میخواهی در زمین جزء گنهکاران باشی❓
👸🏻 #زلیخا به طرف بتی🗿 که در اطاق بود رفت و با پارچهای روی او را پوشاند.
🧔🏻 #یوسف_گفت؛
🍃 تو از بتی که نه میبیند و نه میشنود #حیاء میکنی، پس #چگونه من از خدای یگانه حیاء نکنم⁉️
👸🏻 #زلیخا_به_طرف_یوسف_آمد تا از او کام گیرد
☝🏻 #اما یوسف به طرف درب خروجی🚪 دوید،
👸🏻همسر عزیز، #به_دنبال_او_دوید و پیراهن یوسف👕 را از پشت #پاره_کرد،
🔹در این هنگام #عزیز_مصر🤴🏻 وارد اتاق شد و با دیدن حالت آنها سخت #متعجب😳 و #اندوهگین😟 شد و زن با دیدن شوهرش گفت؛
👸🏻« #کیفر کسی که #قصد_بد به خانواده تو کرده چیست❓ جز اینکه زندانی یا دچار عذاب دردناک شود.»🤷🏻♀️
🧔🏻«یوسف گفت؛
🍃 او از من کام خواست.
↩️در این میان #پسر_عموی_زلیخا که مردی زیرک و #باهوش و #دانا بود وارد شد و از تبادل کلمات داستان را فهمید و گفت؛↘️
👤:☝🏻« #اگر_پیراهن_یوسف👕 از جلو چاک خورده بود زن راست می گوید و یوسف از دروغگویان است.
☝🏻 و #اگر_پیراهن از پشت دریده باشد، زن دروغ میگوید و یوسف از راستگویان است.»✔️
🤴🏻 #عزیز_مصر چون دید👀 پیراهن یوسف از پشت سر پاره شده به حقیقت امر واقف شد ✅
و بیگناهی یوسف آشکار گردید و گفت؛
🤴🏻«بی شک این #نیرنگ از شما #زنان است، که نیرنگ شما زنان بزرگ است.🤦🏻♂️
#ای_یوسف از این پیشامد روی بگردان
و تو #ای_زن برای گناه خود آمرزش بخواه که #تو_از_خطاکاران_بودهای.»
🤴🏻عزیز رو به یوسف کرد و گفت؛
زبانت را از بحث درباره این ماجرا کنترل کن و بترس که این قضیه فاش گردد و بر سر زبانها جاری شود.⚠️
ادامه دارد...
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت325 بعد از این که علی ما را به هم معرفی کرد با دوستش احمد آقا احوالپر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت326
دوستش خداحافظی کرد و رو به علی گفت:
–کنار ماشین منتظرم.
بعد از رفتنش از علی پرسیدم:
–بازم میای؟
با لبخند پهنی چشمهایش را باز و بسته کرد.
–اگه مادربزرگ بتونه رضایت بگیره دفعهی بعد میام خونه تون.
بعد به داخل ساختمان اشاره کرد.
–می گم یه وقت لو ندن من این جا بودم.
–نه نادیا این طوری نیست. ساره هم که اصلا نمیتونه حرف بزنه.
وارد ساختمان که شدم دیدم مادر بزرگ وسایلش را برداشته که برود.
–تلما مادر تو نمیای خونه؟
لبخند زدم.
–من رو تا از این جا بیرون نندازن هستم. شما چرا زود می رید مامان بزرگ؟
–زودتر برم ببینم میتونم مامانت رو راضی کنم. بذار ساره هم پیشت بمونه، من با نادیا می رم.
چند دقیقه بعد از رفتن مادربزرگ رو به ساره گفتم:
–پاشو بریم خونه، دل تو دلم نیست. می خوام زودتر بدونم جواب مامان چیه.
همین که وارد حیاط شدیم صدای بلند بلند حرف زدن مادر میآمد که به مادربزرگ میگفت:
–اگر شما تمام مسئولیتش رو بر عهده میگیرید من حرفی ندارم. تو این چند روز داشتم به این فکر میکردم که همین که علی آقا حرف ما رو گوش کرده و کاری به کار تلما نداشته، پس معلومه برای اونم آیندهی تلما مهمه...
نادیا در حالی که به مرغ ها غذا میداد پرسید:
–چرا زود اومدید؟
ساره به داخل خانه اشاره کرد.
پرسیدم:
–می خوای بری داخل خونه؟
بدون این که جواب من را بدهد به عصایش تکیه کرد و به طرف داخل ساختمان رفت.
کنار نادیا نشستم.
–میخواستم زودتر بدونم مامان چی به مامان بزرگ می گه.
نادیا پوزخندی زد.
–میبینی که مامان همه ش داره از خوش قولی علی آقا صحبت میکنه، خبر نداره طرف همین چند دقیقهی پیش سر قرار بوده.
انگشت سبابهام را روی بینیام گذاشتم.
–هیس، اتفاقا علی زیر قولی که داده نزده.
ناگهان صدای فریاد مادر به گوش رسید.
–چی؟ مگه علی آقا هم اون جا بود؟
من و نادیا با چشمهای گرد شده به هم نگاه کردیم.
نادیا سرش را کج کرد.
–فکر کنم ساره لو داد.
از جایم بلند شدم.
–یعنی ساره دهن لقی کرده؟
به طرف داخل ساختمان دویدم.
با دیدن چیزی که جلوی چشمهایم بود خشکم زد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت327
ساره تند و تند روی تختهاش جملات رو پشت سر هم مینوشت و مادربزرگ هم اخم آلود نگاهش میکرد.
مادر چشمش به تختهی ساره بود و هر لحظه چشمش گردتر می شد.
با غضب چشم به ساره دوختم و فریاد زدم.
–ساره!
مادر با دیدن من جلو آمد و دندان هایش را روی هم فشار داد.
–آفرین تلما خانم، این جواب اعتماد من بهت بود؟ این جوری قول دادی؟ از این کارا هم بلد بودی؟
دلم از نفرت نسبت به ساره پر شد، باورم نمی شد این قدر بیمعرفتی کند.
ساره فوری چیزهایی که روی تخته نوشته بود را پاک کرد و قیافهی مظلومی به خودش گرفت.
صدای مادر بالاتر رفت.
–با توام، حالا دیگه دور از چشم ما توی مسجد قرار مدار می ذارید؟ دیگه کجاها قرار گذاشتین؟ توی ایستگاه مترو؟ نکنه سرکار رفتنتم به خاطر چیز دیگه س نه کار و درآمد؟
با عجز گفتم:
–نه مامان، علی اصلا نمیدونه من تو مترو فروشندگی میکنم، بهش نگفتم.
ریزبینانه نگاهم کرد و زمزمه کرد.
–بهش نگفتی؟ پس هر روز با هم حرف می زنید؟ باید کلا نذارم پات رو از خونه بذاری بیرون.
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
بعد اشاره به مادربزرگ کرد.
–من نمیدونم چرا بزرگتر این خونه این چیزا رو قایم کرده.
مادربزرگ از جایش بلند شد و به طبقهی بالا رفت.
من هم چشم غرهای به ساره رفتم و گوشهای نشستم و زانوهایم را در بغل گرفتم.
مادر هم غرغر کنان گوشی تلفن را برداشت و به اتاق رفت.
نادیا وارد شد و پچ پچ کرد.
–کی لو داده؟
با نگاهم به ساره اشاره کردم.
نادیا با اخم به طرفش رفت و روبرویش زانو زد.
–چرا این کار رو کردی؟ الان خوب شد؟ جواب این همه محبت ما به تو اینه؟ دلت خنک شد که از کار بیکارش کردی؟
ساره زود روی تخته نوشت.
–خب مامانتم بهم محبت کرده نتونستم بهش دروغ بگم.
به طرفش چرخیدم.
– مگه کسی از تو چیزی پرسید؟ اصلا چرا تو هر چیزی دخالت میکنی؟ این یه مسئلهی خونوادگیه به تو ارتباطی نداشت. می رفتی بالا و خودت رو دخالت نمیدادی.
ساره با بغض نگاهم کرد، بعد از جایش بلند شد و لنگان لنگان به طبقهی بالا رفت.
نادیا کنارم نشست.
–اگه ساره کارا رو خراب نمیکرد مامان داشت راضی می شد.
بغض کردم.
–بیچاره مامان بزرگ، تا حالا ندیده بودم مامان باهاش این جوری حرف بزنه.
نادیا حرصی شد.
–شیطونه می گه برم به مامان بگم خواهر دوست علی آقا خودکشی کرده ها، اونوقت دیگه مامان نمی ذاره یه ساعتم ساره این جا بمونه.
نوچی کردم.
–این رو بگی که به ضرر منم هست مامان توی تصمیمش مصممتر می شه.
آن شب من و نادیا برای خواب دیگر پیش ساره نرفتیم و در اتاق خودمان رختخواب مان را پهن کردیم.
هر دو از دستش دلخور بودیم.
روی رختخواب هایمان دراز کشیدیم.
نادیا گفت:
–دقت کردی از وقتی ساره اومده همه چی بهم ریخته.
در جوابش فقط آه کشیدم و او ادامه داد:
–اون از زندگی تو، اون از کار و کاسبی، حتی مامان بزرگم مثل قبل دوخت و دوز انجام نمی ده، یعنی اصلا وقت نمیکنه، مشتریامون به نصف رسیدن. اخلاق مامان و بابا هم که کلا عوض شده.
نیم خیز شدم.
–می گم نادیا به نظرت پیشنهاد محمد امین در مورد فروش تابلوها تو زیرزمین چطوره؟
او هم نیم خیز شد.
–کدوم پیشنهاد؟!
–همون که گفت زیرزمین رو تمیز کنیم و وسایل جواهر دوزی و تابلوها رو اون جا بچینیم که مشتریا بیان از اون جا خرید کنن.
لب هایش را بیرون داد.
–آخه کی میاد اون جا خرید کنه؟ این پسر هم چه چیزایی میگهها.
دوباره سرم را روی بالشت گذاشتم.
–ولی به نظر من از بیکاری خیلی بهتره، همین در و همسایه و هم محلی ها هم بیان خوبه، فقط باید خوب تبلیغ کنیم.
او هم سرش را روی بالشت گذاشت.
–اگه تو بخوای باشه، ولی اون جا خیلی کار دارهها. حسابی به هم ریخته س.
–آره میدونم، پر از آت و آشغاله. ولی می شه درستش کرد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت328
بعد از این که نادیا خوابید تمام اتفاق هایی که افتاده بود را برای علی نوشتم و در آخر هم گفتم:
– شاید دیگه مامان اجازه نده برم مسجد.
به چند دقیقه نرسید که مادرش برایم پیام فرستاد که دوباره برای صحبت کردن به خانهی ما میآیند.
برایش نوشتم:
–مامان جان میترسم بیاید این جا حرفی بشنوید که ناراحت کننده باشه.
نوشت.
– بهمون خبر دادن که هلما رو گرفتن شاید اگر این خبر رو خانواده ت بشنون نظرشون تغییر کنه.
با شنیدن این خبر از خوشحالی دلم میخواست داد بزنم.
از حالت دراز کش بلند شدم و نشستم و چندین بار خدا را شکر کردم و همان جا در رختخوابم به سجده رفتم و گریه کردم.
نادیا تکانی به خودش داد. از خواب بیدار شد. به طرف من خم شد.
–چرا این طوری میکنی؟!
وقتی ماجرا را برایش گفتم با خوشحالی بلند شد.
–برم به مامان بگم.
دستش را گرفتم.
–نه، نگیها! مامان هنوز عصبانیه، الان وقتش نیست.
–حالا اونا کی می خوان بیان؟
شانهای بالا انداختم.
–مادرش چیزی نگفت، احتمالا تو همین دو سه روز آینده.
شنیدن خبر آن قدر مرا به هیجان آورد که خواب از سرم پرید. تا پاسی از شب فقط از این دنده به آن دنده میچرخیدم و رویای زندگی آیندهام را میساختم.
دو روز بعد از آن ماجرا از طرف اداره ی آگاهی از ما خواستند که برای پاسخ به چند سوال به آنجا برویم. میخواستند با ساره هم صحبت کنند.
از آن روز که ساره همه چیز را برای مادر لو داده بود کمی با او سر سنگین شده بودم.
چون مادر دیگر حتی اجازه نداد که به سر کارم بروم و خانه نشین شده بودم.
وقتی به اداره ی آگاهی رفتیم ساره را به اتاق دیگری بردند.
آقایی به اتاقی که من و پدر بودیم وارد شد و شروع به پرسیدن سوال کرد. من هم هر چه میدانستم برایش گفتم.
بعد از چند دقیقه هلما و ساره را هم به اتاقی که ما بودیم آوردند.
از آن غرور و تکبر هلما خبری نبود. سر به زیر روی یکی از صندلی ها نشست.
مامور خانمی که هلما را همراهی میکرد حرف هایی نزدیک گوش مامور اداره ی آگاهی گفت و از اتاق بیرون رفت.
مامور اداره آگاهی رو به ساره گفت:
–خانم شما چرا نمیخواید قبول کنید که از ریشه هر چی که تو اون کلاس ها بهتون گفتن دروغ بوده؟
بعد به هلما اشاره کرد و ادامه داد:
–این به اصطلاح استاد شما خودش داره می گه به خاطر پول و یه سری علایقی که خودش داشته اون کارا رو کرده و یه سری چیزا یاد گرفته و طبق اون برای دیگران توضیح میداده، اون وقت شما کوتاه نمیاید و می گید ازش شکایتی ندارید؟
با چشمهای گرد شده به ساره نگاه کردم و گفتم:
–شکایتی نداری؟ اون تو رو ناقص کرده، زندگیت رو از هم پاشونده اون وقت تو می گی شکایتی نداری؟
مامور آگاهی پوزخندی زد و گفت:
–حالا باز خوبه این خانم فقط ازش شکایت نداره ما تو این دو روز کسایی رو داشتیم که می گفتن چرا استاد ما رو دستگیر کردید.
ایشون جلوی خودشون اعتراف کرد که من خودم با این تمرینات و با این کلاسا به جایی نرسیدم چون همهی آموزشا مخلوطی از چند عرفان بوده، اونم عرفان هایی که ریشهی الهی نداشتن و خیلی از حرفا فقط تلقین بوده، حتی بهشون گفت که مادر خودش آسیب دیده و این آموزهها ممکنه خطر ناک باشه و آسیب های جبران ناپذیری توسط موجودات ماورایی بهتون برسه. ولی اونا گوش نکردن و حرف خودشون رو زدن. دیروز ریخته بودن این جا میخواستن که آزادش کنیم.
هلما گفت:
–چون اونا فکر میکنن شما به زور من رو وادار کردین که این حرفا رو بزنم.
البته من بهشون گفتم برن از مادرم حقیقت رو بپرسن ولی اونا بازم گفتن حرف مادرت رو تو این شرایط نمی شه قبول کرد.
با حیرت به حرف هایش گوش میکردم ولی باورش برایم سخت بود.
پدر که همراهمان بود رو به ساره گفت:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت329
–دخترم اگه تو ازش شکایت نکنی به خیلی از آدما ظلم کردی. تو که نمیدونی، شاید آدمای مثل تو زیاد باشن، اونا چه گناهی کردن که یکی خیلی راحت میاد با آینده و زندگی شون بازی می کنه.
با خشم به ساره نگاه کردم.
–من رو نگاه کن، خود من که اصلا دنبال این چیزا نبودم به خاطر همین خانم ببین چقدر برام مشکل به وجود اومده.
ساره روی تختهاش نوشت.
–آخه هلما که جز خوبی در حق من کاری نکرده، اون رفیقمه.
تا خواستم سرش فریاد بزنم در باز شد و کسی در قاب در قرار گرفت که باعث شد تخته از دست ساره بیفتد.
ساره با دیدن شوهرش سعی کرد از جایش بلند شود.
شوهرش وقتی چشمش به پای ساره افتاد اشاره کرد که بنشیند. ساره چشم از او برنمیداشت.
چون شوهر ساره هم قبلا از هلما شکایت کرده بود از او هم خواسته بودند که بیاید و توضیحاتی بدهد.
شوهر ساره را به پدر معرفی کردم و گفتم:
–ایشون همون کسیه که ما در به در دنبالش میگردیم.
شوهر ساره سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
–شما خیلی به زحمت افتادید، ممنونم. ساره بهم پیامک داد و گفت که پیش شماست. بعد نگاه غضبناکی به هلما که سرش را بالا نمیآورد انداخت و ادامه داد:
–خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه.
پدر اخم کرد و گفت:
–اینه رسم مردونگی؟ حالا اگرم نمیخوای باهاش زندگی کنی چرا اونو از دیدن بچههاش محرومش کردی؟ تو که جاشم میدونستی حداقل...
شوهر ساره سر به زیر گفت:
–آخه این اواخر بچه ها رو بی دلیل کتک می زد. ترسیدم بهشون آسیبی برسونه.
ساره در مورد پیام دادن به شوهرش حرفی به من نزده بود. انگار ساره را باید از نو میشناختم.
رو به شوهر ساره گفتم:
–خدا رو شکر الان دیگه حالش خوبه، اصلا مثل اون موقعها نیست.
ساره به تایید حرف های من تند تند سرش را تکان میداد.
جوری التماس آمیز شوهرش را نگاه میکرد که دل سنگ آب می شد.
حرف هایم تردید به دل شوهر ساره انداخت.
ساره هم از فرصت استفاده کرد و روی تختهی همیشه همراهش نوشت.
–میخوام باهاش حرف بزنم و بعد تخته را به طرف من و مامور آگاهی گرفت. مامور آگاهی به نشانهی رضایت سرش را کج کرد و بیرون اتاق را نشان داد. من هم از خدا خواسته فوری کمکش کردم تا بلند شود و رو به شوهرش گفتم:
–می خواد باهاتون حرف بزنه.
شوهر ساره گفت:
–شما بفرمایید من خودم کمکش می کنم.
بعد از این که آنها به بیرون از اتاق رفتند مامور آگاهی رو به هلما گفت:
–آمار داری چند نفر رو این جوری بدبخت کردی؟
هلما بدون این که سرش را بلند کند گفت:
–به خدا اینا تقصیر من نیس. من که چیز بدی به اینا یاد ندادم، شما برید از شاگردای دیگه بپرسید اکثرا راضی هستن، خیلیا حالشون خوب شده مشکلشون حل شده و تونستن...
خانم چادری که قبل از ورود ما به اتاق، پشت میز کوچکی نشسته بود و فقط گوش میکرد، حرف هلما را برید و با آرامش گفت:
–میدونستی هر کس هر بیماری که داشته و به قول تو خوب شده و عاملش تو بودی آخرش خود تو به همون بیماری مبتلا می شی؟ هر کدومتون که اتصال دادید و دردی رو درمان کردید به همون درد مبتلا خواهید شد. دیر و زود داره ولی بالاخره می شید. متاسفانه شیطان شماها رو دیگه ول نمی کنه.
هلما بالاخره سرش را بالا آورد و نگاه نگرانش را به آن خانم که انگار نقش مشاور را داشت انداخت.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت330
–خدا شاهده من اولش اصلا از هیچی خبر نداشتم. وارد شدنم تو این دار و دسته فقط برای حل شدن مشکل خودم بود.
بعدشم خواستم به دیگران کمک کنم.
صورتم را مچاله کردم.
–مگه تو خدا رو قبول داری که قسم می خوری؟ تو خبر نداشتی؟ آدمای اطرافت این همه بهت میگفتن پس چرا گوش نمیکردی؟
عاجزانه نگاهم کرد.
–فکر میکردم اونا بیاطلاع هستن، سر در نمیارن، مثل خیلیا که فقط الکی حرف می زنن. از طرفی وقتی خودم حس آرامش و سبکی رو تجربه کردم بیشتر راغب شدم که ادامه بدم. من وقتی به اشتباهم پی بردم که تا خرخره فرو رفته بودم. نمیتونستم برگردم.
مامور اداره آگاهی رو به پدر گفت:
–حالا باز خوبه بعضیاشون مثل این خانم اشتباه شون رو قبول می کنن. اون کله گنده شون رو که گرفته بودیم تا روز آخر کوتاه نمیومد و اصلا از کاراش پشیمون نبود و همه ش میگفت مردم من رو دوست دارن و اگر هم مشکلی هست با جون و دل میپذیرن.
برداشته بود مزخرفاتی نوشته بود و کتابی درست کرده بود، بیا و ببین..
چقدرم زیاد فروش داشت. جمله به جملهی کتابش رو نشونش میدادیم و می گفتیم چرا این جا نوشتی که به من وحی شده؟ مگه تو پیامبری؟ می گفت نه، یه ندایی توی درونم بهم میگفت منم مینوشتم.
البته کسایی هم بودن که به خاطرش تحصن میکردن و می گفتن باید آزاد بشه.
مثل همین خانم که از اتاق رفت بیرون، دیدید چقدر بهش صدمه خورده ولی بازم از امثال ایشون طرفداری می کنه، جهل مرکّب که می گن همینه دیگه. به نظرم همچین کسی حتی به زندگی عادیش هم برگرده نمیتونه درست زندگی کنه، چون خیلی راحت تحت تاثیر جو قرار میگیره.
پدر نفسش را با آه بیرون داد و از هلما پرسید:
–شما چطوری به قول خودتون بیماری رو درمان میکردید؟
هلما نگاهی به مامور انداخت.
مامور آگاهی گفت:
–توضیح بده دیگه.
هلما با شرمندگی گفت:
–به صورت خلاصه و ساده، روند درمانی به واسطه اتصال رو بخوام براتون توضیح بدم این طوریه که فرد به شرط تسلیم بودن محض و اجازهای که به استاد حلقه یا همون درمان گر میده، به شعور کیهانی وصل می شه.
خانم مشاور پرید وسط حرفش.
–بهتره بگی شعور جنیان و شیطانی...
هلما مکثی کرد و ادامه داد:
–اون افراد، طبق چیزی که خودشون می گن و خود من هم قبلا تجربه کردم احساس سرخوشی، هیجانات شدید عاطفی، لرزش در بدن و بالا رفتن ضربان قلب رو تجربه میکنن.
هلما سکوت کرد و حرفش را ادامه نداد.
پدر پرسید:
–خب، بعدش حالشون خوب می شه؟!
هلما شانهای بالا انداخت.
–اون دیگه بستگی به افراد داره، بعضیا همون جلسه اول خوب می شن، بعضیا نیاز به جلسات بیشتری دارن، روی بعضیا هم جواب نمی ده.
لیلافتحیپور
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐