⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
⚫️⚫️🕊⚫️⚫️🕊 ﷽ #معرفی_یاران_امام_حسین(علیه السلام)📜 #یار_چهل
⚫️⚫️🕊⚫️⚫️🕊
﷽
#معرفی_یاران_امام_حسین(علیه السلام)📜
#یار_چهل_و_سوم🌹
❤️ #عبدالله_بن_عمیر_کلبی❤️
عبدالله بن عُمَیر کَلبی(شهادت ۶۱ق) از شهدای کربلا است. او به همراه همسرش ام وهب، شبانه خود را از کوفه به سپاه امام حسین(علیه السلام) رساند. بنا بر گزارش طبری، عبدالله بن عمیر، دومین شهید کربلا روز عاشورا بود. همسرش اموهب نیز نخستین زنی بود که در واقعه کربلا به شهادت رسید.
#نام_و_نسب🍃
🥀عبدالله بن عمیر از قبیله بنیعُلَیم بود. برخی گزارشهای تاریخی مربوط به وَهْب بن وهب یا همان وهب بن عبدالله کلبی مشابهتها و مشترکاتی با متون مربوط به عبد اللّه بن عُمَیر دارند و همین باعث شده تا برخی محقّقان، این دو را یکی نفر بدانند و اساسا وَهْب بن وَهْب را فاقد وجودِ خارجی تلقی کنند. لیکن علاوه بر مشابهتهایی که در روایات تاریخی درباره این دو فرد آمده، تفاوتهای قابل توجهی نیز بینشان وجود دارد. بنا بر این دو نفر بودن آنها بعید نیست، به ویژه مسیحی بودن وَهْب که در برخی منابع آمده، با عبد اللّه بن عُمَیر که از یاران نامی امام حسین(علیه السلام)بوده است، به هیچ وجه، قابل جمع نیست.
#پیوستن_به_امام_حسین(علیه السلام)💫
🌹به گزارش ابومخنف هنگامیکه سپاه کوفه در نخیله آماده جنگ با امام حسین میشد. عبدالله با آنها برخورد کرد و از آنها ماجرا را پرسید. آنها گفتند: به جنگ حسین بن علی میرویم. او گفت: به خدا سوگند من مشتاق جنگ با مشرکان بودم، و امیدوارم ثواب پیکار با اینان که قصد جنگ با پسر دختر پیامبرشان را دارند، از ثواب جنگ با مشرکان کمتر نباشد.
وی نزد همسرش رفت و او را از قصد خویش آگاه کرد. ام وهب گفت: خداوند تو را به راهی نیکو هدایت کرده، چنین کن و مرا نیز با خود ببر. پس شبانه همراه همسرش بیرون رفت و به امام حسین(علیه السلام) پیوست.
◾️ #روز_عاشورا◾️
🏴در روز عاشورا که عمر سعد با پرتاب تیری به سوی اردوگاه امام حسین(علیه السلام) جنگ را آغاز کرد؛ «یسار» غلام آزاد شده زیاد بن ابیسفیان و «سالم» غلام آزاد شده عبیدالله بن زیاد به میدان آمدند و هماورد طلبیدند. حبیب بن مظاهر و بریر بن خضیر از جا برخاستند؛
اما امام حــ❤️ـسین(علیه السلام) به آن دو اجازه میدان نداد. عبدالله بن عمیر با اجازه امام به میدان رفت، از او پرسیدند: کیستی. او خود را معرفی کرد. گفتند: ما تو را نمیشناسیم. زهیر یا حبیب یا بریر به مبارزه ما بیایند. او به یسار که جلوتر ایستاده بود گفت: هیچ یک از اینان به جنگ تو نمیآید مگر اینکه از تو بهتر است. سپس به او حمله کرد و او را از پا درآورد. در همین حال، «سالم» به سوی او حمله کرد. یاران امام حسین(علیه السلام) فریاد زدند تا عبدالله از حمله او آگاه شود ولی عبدالله متوجه نشد، سالم به او ضربهای زد. عبدالله با دست چپ جلو ضربه را گرفت و انگشتانش قطع شد. سپس عبدالله بر او حمله برد و با ضربهای او را به قتل رساند
#واکنش_همسر✨
💥همسرش اموهب عمودی برداشت و به سوی او رفت. عبدالله میخواست او را به سوی خیمه برگرداند ولی او لباس شوهرش را گرفته بود و میگفت: تو را رها نمیکنم تا همراه تو به شهادت برسم. در این هنگام امام حسین(علیه السلام) او را صدا زد و فرمود: «خدا از جانب اهل بیت به شما جزای خیر دهد. برگرد (خدا تو را رحمت کند) و نزد زنان بنشین که جنگیدن بر زنان واجب نیست.» پس او نزد زنان بازگشت.
#شهادت◾️
پیش از ظهر عاشورا، شــ👿ـمر بن ذیالجوشن که فرمانده جناح چپ سپاه کوفه بود، با افراد تحت فرمان خود به سپاه امام هجوم بردند. در این حمله هانی بن ثبیت و بکیر بن حی تیمی عبدالله بن عمیر را به شهادت رساندند. بنا بر گفته طبری، او #دومین شهید کربلا بود.
#شهادت_همسر🥀
💫پس از شهادت عبدالله، همسرش ام وهب خود را به بالین او رساند و در حالیکه سر و صورت عبدالله را پاک میکرد رســ👺ـتم غلام شـ👹ـمر بن ذی الجوشن به دستور شمر او را به شهادت رساند. گفتهاند او #نخستین زن شهید در واقعه کربلا بود.
#ادامه_دارد....
📗طبری، تاریخ الامم و الملوک، ۱۳۸۷ق، ج۵، ص۴۲۹.
📕 ریشهری، دانشنامه امام حسین(علیه السلام)، ۱۳۸۸، ج۶، ص۳۸۲-۳۸۳.
📘 طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ۱۳۸۷ق، ج۵، ص۴۲۹.
و....
🏴🥀الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🥀🏴
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
سفر پر ماجرا 46.mp3
6.06M
#سفر_پرماجرا ۴۶
☑️یه لحظـه است فقـــط!
در یک لحظه، تنهایِ تنها میشی❗️
💠امـــا نـه؛
اون لحظه تنها نمیشی،
اگر در لحظه های زندگیت با خدا اُنس گرفته باشی...
رفاقت با خدا رو تمرین کن
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
1_1989565931.mp3
4.73M
#این_که_گناه_نیست 65
💢ببیـن؛
تو برای سلامت و آرامش خودت،
به یادگرفتنِ "توکل" محتاجی!
توکل؛ یعنی وکیل گرفتن.
✅خدا بشه وکیلِت
و تو آروم بشینی وبه تدبیرش نگاه کنی!
کافیه اعتماد کنی
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
6.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شناسایی خانواده کودکان گمشده توسط سامانه تطبیق چهره پلیس
🔹دو کودک گمشده در مرز مهران با استفاده از سامانه تطبیق چهره پلیس آگاهی فراجا به کانون گرم خانواده بازگشتند.
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وچهاردهم 🔻 #موسی_بزرگ_میشود 🔷بالاخره #موسی بزرگ شد و بر عقل🧠 و فه
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_وپانزدهم
🔻 #خروج_موسی_از_مصر
☝️🏻در این وقت که موسی با حال #ترس😰 از شهر مصر خارج شد، از خدای بزرگ #درخواست_نجات_از_شرّ_ستمگران را کرد. 🤲🏻
♦️ #پیداست_که برای موسی که تا به آن روز از مصر خارج نشده تا چه حد این #مسافرت دشوار😣 است.
👈🏻 نه #زاد_وتوشهای و
👈🏻 نه #مرکبی🐎 دارد که بر آن سوار شود😔 و
#نمیداند 🙁که به کدام سو و به #چه_راهی🛣 برود.
🔹پس از گذشت شبها 🌃و روزها☀️ و تحمّل سختیها😓
↩️ به #دروازه_شهر_مَدْین🏘ْ رسید و در #زیر_درختی🌳 آرمید.
🔸زیر درخت #چاهی🕳 قرار داشت موسی مشاهده 👀کرد که مردم شهر برای آب دادن چهارپایان🐎 خود در سر آن چاه #اجتماع_کردهاند
و در گوشهای نیز دو زن 🧕🏼🧕🏻که گوسفندانی دارند برای آب دادن آنها #جلو_نمیآیند✖️ و مواظب هستند که حیوانات🐑 آنها با گوسفندان دیگر مخلوط نشوند.❌
🔹حسّ #ضعیف_پروری و #غیرت😡 موسی اجازه نداد که همانطور بنشیند.
با تمام خستگی 😣که داشت برخاست پیش آن #دو_زن آمد و
🍃گفت
کار شما چیست؟🤔
و برای چه ایستاده اید؟⁉️
👥آن دو گفتند
که پدر ما پیرمردی👴🏻 است که نمی تواند گله داری کند و ما نیز #نمیتوانیم برای آب دادن گوسفندان 🐑با مردان #اختلاط کنیم.
☝️🏻 ایستاده ایم تا کار آنها تمام شود تا نوبت ما بشود.✅
🔹پس موسی بطرف #چاه🕳 رفت و دلویی را پر از آب 💧کرد و به آن دو داد.
↩️سپس در زیر درخت 🌳نشست و #از_گرسنگی به خداوند شکوه😪 کرد.
👥 #دو_دختر نزد پدر رفتند و ماجرا را برای پدر بازگو🗣 کردند.
🌱 #شعیب_گفت
به دنبال آن مرد بروید و او را برای دریافت #دست_مزدش💰 نزد من بیاورید.
☝️🏻 #یکی_از_دختران_شعیب بنام #صفورا نزد موسی که هنوز زیر درخت🌳 آرمیده بود برگشت و مدتی بعد هر دو به طرف منزل 🏡به راه افتادند.
◀️در همین وقت بادی 🌬شروع به وزیدن کرد و #پیراهن_دختر👗 را بالا برد، موسی از دختر خواست تا #پشت_سر او حرکت🚶🏻♂ کند و
🍃گفت
#خاندان_ما_دوست_ندارند از پشت سر به زنان نگاه👀 کنند.😑✋🏻
ادامه دارد.....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چرا نماز را به عربی بخونیم؟⁉️ 🤔
من میخوام فارسی بخونم 😑
👤 #دکتر_فرهنگ 🎙
#شوق_نماز
#شبهات_نماز
#یازینب
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👤 #استاد_پناهیان 🎤
⭕ از کجا اینقدر مطمئنی به خودت؟
✴️قابل توجه حزباللهیها و مذهبیها!
#یازینب
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت410 –من و تو که تنها نیستیم، دونفریم. بعدشم خودت با هلما مگه اون جا زندگی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت411
لعیا گریه کنان گفت:
–خدا بهت صبر بده خیلی سخته. خدا مادرت رو بیامرزه، اگه کسی نیومده حتما به خاطر کرونا بوده. این چیزا رو واسه خودت غصه نکن. این جور دلتنگیا دور از جونت مثل سرطان می مونه. اگه کاری براش نکنی از پا درت میاره.
خالهی هلما چشمهایش نم زدند.
–راست می گه بندهی خدا، من اصلا وقت نکردم بهش برسم. یه مدت که شوهرم مریض بود، بعدشم خودم کرونا گرفتم. دیگه نتونستم بهش سر بزنم. بعد رو به هلما ادامه داد:
–خاله جان تو خدا رو داری، مادرتم از همون جا حواسش بهت هست. بنده ی خدا همیشه می گفت نگران آینده هلما هستم. خواهرم با نگرانی رفت. یادته هلما چقدر اون روزا بهت میگفتم خاله به دل مادرت باش تو هی بهانه می اوردی. یادته یه بار بهت گفتم خاله جان بعدها برای هیچ کدوم از بهانه های امروزت، به خودت حق نمیدیا.
هلما دست هایش را در هم گره کرد و نگاه خجالت زدهاش را به مادر داد و بعد سرش را پایین انداخت.
–من نمیدونم تا کی باید برای گذشته م سرزنش بشنوم. میدونم که همهی این حرفای کرونا گرفتن شما بهانه س. من حتی اون موقعی که چاقو خوردم هم بهتون زنگ زدم که بیاید پیشم از تنهایی میترسم
ولی شما نیومدی. اون شب بیشتر از هر وقت دیگهای فهمیدم تنهایی فقط یه ترس نیست یه دردیه که باعث می شه آدم تا صبح بیدار بمونه و از درد نتونه بخوابه.
شبا همه ش فکر میکنم الان یکی از در میاد تو و یه بلایی سرم میاره. البته من بهتون حق می دم خاله.
خالهی هلما آهی کشید.
–خب منم واسه همین می گم زودتر شوهر کن دیگه. حالا من یه شب اومدم پیشت دو شب اومدم، بالاخره چی؟ همین چند روز پیش مگه یه نفر رو بهت معرفی نکردم، چرا ردش کردی؟ درسته عزاداری، ولی پسره...
هلما با خجالت حرف خاله اش را برید.
–الان وقت این حرفاست خاله؟ بعدشم پسره با اون تیپش چه نقطهی مشترکی با من داشت که شما گفتین به درد هم میخورید؟ ما از نظر ظاهر هم زمین تا آسمون باهم فرقمون بود.
تازه، همون اول تا زخم صورتم رو دید جا زد.
خالهی هلما خیلی خونسرد گفت:
–خب بهش میگفتی این زخم کمکم درست می شه. خرجش یه عمل جراحیه. بعدشم مگه تیپش چش بود؟ یه کم راحت لباس میپوشه که تو خودتم قبلا اون جوری بودی. امروزیه، الان همهی جوونا این جوری لباس میپوشن. تو باید زودتر ازدواج کنی که خیال من راحت بشه. از اون روز که صورتت این جوری شده همه ش نگرانتم. تو که نمیتونی تنها بمونی، دشمن زیاد داری.
هلما دیگر نمیخواست ادامه دهد برای همین موضوع را عوض کرد و به ما میوه تعارف کرد و رو به ساره گفت:
–ساره چرا تو میوه نداری؟ بعد همان طور که بلند می شد زمزمه کرد:
–الان خودم برات بشقاب میارم. بعد به طرف آشپزخانه رفت.
ساره که مثل ما از حرف های خالهی هلما تعجب کرده بود مات و مبهوت گاهی به او و گاهی به من نگاه میکرد.
خاله نگاهی به آشپزخانه انداخت و به طرف مادر خم شد و پچ پچ کنان گفت:
–این رو باید به زور هم که شده شوهرش بدیم. حرف من رو که گوش نمی کنه ولی مثل این که شما رو خیلی قبول داره، شما بهش بگید.
مادر هم به تبعیت از او پچ پچ کرد:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸