✅ فلسفه دو_سجده در هر رکعت نماز
امیرالمومنین (علیه السلام)فرمود :
🔅معنای سجده اول آن است که خدایا ما را از خاک خلق کردی
🔅و معنای سجده دوم این است که دوباره ما را به خاک بر میگردانی
🔅 و معنی سربرداشتن از سجده دوم این است که در روز قیامت دوباره ما را از خاک بیرون خواهی آورد
👌یعنی در سجده نماز هم باید به یاد سرازیری قبر و قیامت باشیم
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بهترین عملی که میتواند ما را به امام زمان ارواحنا فداه نزدیک کند ؟
🎙 #ابراهیم_افشاری
📹 #کلیپ_مهدوی
⇩⇩⇩
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرگز نباید بپرسیم:چرا خداوند این را بر من نازل کرده است.
اما می توانیم بپرسیم:خداوند از من میخواهد با این چه کنم…
.
💌گزیدهای از دعای زیبای کمیل 👇👇👇👇
اى پروردگارم، اى پروردگارم، اى پروردگارم اعضايم را در راه خدمتت نيرو بخش و دلم را بر عزم و همّت محكم كن، و كوشش در راستاى پروايت و دوام در پيوستن به خدمتت را به من ارزانى دار.
⇩⇩⇩
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کلیپ بسیار شگفت انگیز از اعماق دریا
🔖فرمول های ریاضی که این ماهی به اذن و اراده خدا در اعماق دریا برای ساخت خانه خود به کار میبرد بسیار شگفت انگیز است 👌
⇩⇩⇩
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وسیوششم 🔻 #حضرت_الیاس_علیهالسلام .......⬅️ در همسایگی قصر پادشاه
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_وسیوهفتم
🔻 #الیاس_و_عذاب_پروردگار
♥️خداوند از الیاس پیامبر خواست تا از او #تقاضایی🙏🏻 کند،
🍃الیاس از خداوند خواست تا به پدران و #اجداد_پاکش ملحق شود✅.
☝️🏻 زیرا که از #نافرمانیها 😒و #کینهتوزیهای 😏قومش خسته شده بود.😔😩
♥️ #خداوند_فرمود:
✨ثبات و زندگی این مردم 👥 #به_وجود_تو_بستگیدارد و☝🏻 اگر تو نباشی، بودن آنها هیچ سودی نخواهد داشت❌.
↩️ آنگاه #الیاس از پروردگار خواست تا #هفت_سال بر مردمش #قطرهای_باران💧 نبارد.❌
🔸 #خشکسالی شروع شد و آنقدر #گرسنگی و #تشنگی بر مردم فشار آورد تا در نهایت #تسلیم 🙌🏻خواستههای پیامبر شدند.✅
👈🏻 آنگاه #الیاس به اتفاق #شاگردش الیسع به میان قوم 👥خود بازگشت و نزد پادشاه 🤴🏻رفت و به او گفت⬇️
🍃«گمراه شدن مردم توسط تو☝️🏻 باعث این #عذابها و #سختیها گردید.»🍃
🌌تاریکی شب همه جا فرا گرفت.
🔸 #الیاس_به_شاگردش_گفت؛
🍃نگاه کن👀 ببین در آسمان #چه_میبینی؟
👤 #گفت؛ ابرایی ☁️ میبینم که به ما نزدیک می شود.
🍃 #الیاس_گفت؛
به مردم #بشارت_بده 😍که باران ⛈ رحمت الهی در شرف باریدن است.
👈🏻 و به آنها #تذکر_بده که اموال خویش را از خطر غرقشدن حفظ کنند. ✅
⏳مدتی گذشت و به اذن پروردگار زمین بار دیگر سرسبز🌳 شد و مردم از تنگدستی😩 و رنج #نجات_یافتند.😌
☝️🏻اما بار دیگر مردم ناسپاس😒 مجددا به #طغیان و #سرکشی روی آوردند. 🤦🏻♂️
⬅️ تا جایی که خداوند پادشاهی🤴🏻 #ستمگرتر از پادشاه قبلی را بر آنان #مسلط_ساخت.
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #پایان_نبوت_الیاس_و_عروج_به_آسمان
☝️🏻در این میان #همسر_پادشاه👸🏻 چون دید که الیاس مردم را به #خداپرستی📿 دعوت میکند،
👈🏻 لذا #پادشاه_را_وادار_ساخت تا از پیروی الیاس #سرپیچی کند و به مخالفت با او #قیام⚔ کند.
🤴🏻پادشاه نیز چنین کرد و به تحریک همسرش از پیروی الیاس دست کشید و او را #تهدید کرد و در صدد #قتل🗡 آن حضرت برآمد.
🌿الیاس نیز به #کوهها ⛰و #بیابانها 🏜گریخت.
☝️🏻 چون دیدکه دیگر #نمیتواند ✖️در میان مردم باقی بماند لذا او السیع را #وصی و #جانشین خود قرار داد☑️
⬅️و #منطقه_شامات_را که در حوزه مأموریت او بود #به_الیسع_سپرد و خود در جامهای از نور به سوی آسمان پر کشید🕊
♦️او از نظرها غایب شد ✅ و #همچون_عیسی_به_آسمان_عروجکرد
☝️🏻تا زمان↙️
❤️☀️ ظهور حضرت حجت بن الحسنالعسکری.❤️
ادامه دارد...
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم رب الشهدا🌷 به شرط عاشقی پارت چهل وپنج امروز۱۸ذلقعده است.علی سه روز پیش به سوریه برگشت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشقی
پارت چهل وشش
چندروز ازآمدن خواستگار هامیگڋرد.آقامحمدوعاطفه خانم طاهارا تایید کرده اند اما عالیه راضی نمیشود.
تلفن خانه زنگ خورد.عالیه آنرا برداشت:بله؟
_سلام آجی خوشگلم.
عالیه باڋوق گفت:سلام داداش.خوبی؟
_شکرخدابدنیستم توچطوری؟
=منم خوبم!ملالی نیست،بجز دوری شما.
_چقد خوب شدخودت برداشتی گوشیو.میخواستم باهات صحبت کنم.
=جانم؟
_جانت بی بلا.میخواستم باهات درمورد طاها حرف بزنم.
=توازکجامیدونی؟مامان آمار داد؟
_نخیر.سمیه بهم گفت.گفت ماماینا راضی ان،خودت ناراضی ای.
=آره.
_ببین عالیه...من مث بقیه داداشا نیسم که تا برای آجیم خواستگار اومد،غیرتی بشمو یقه پاره کنم و بابای بدبخت خواستگارم درآرم.الانم زیاد وقت ندارم،پس حرفامو خلاصه میکنم.من طاهارو دورادور میشناسمش.پسر بدی به نظر نمیاد.سمیه ام که میگه باباینا تاییدش کردن.این حرفاروکه مابهت میزنیم،صرفا بخاطر این نیست که توفشار قرار بگیریو جواب مثبت بدی!اینا رو میگیم که باعقلت تصمیم بگیری.نه اینکه بگی درس دارم و قصد ازدواج ندارم.یهودیدی اینوردش کردیوبعدم کسی که میخوای نیومد.اونوقت باید تاآخر عمرت بدون همدم بمونی.نه اینکه بگم اون حتما خوشبختت میکنه.میگم که تحقیق کنی.درموردش تحقیق کن،باهاش حرف بزن،ببین باهم تفاهم دارین؟معیار هاتوداره؟بعداگه مورد خوبی بود،جواب مثبت بده.منم دورادور حواسم هست....
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشقی
پارت چهل و هفت
عالیه کنار سمیه نشست:میدونی سمیه...باهاش حرف زدم..بنظرم مردزندگیم نیست.
+خب اگه اینطوری فکرمیکنی،جواب منفی بده.ماکه اون حرف هارو میزدیم بخاطر این بودکه خوب فکرکنیو ازرو احساسات جواب ندی.
=دقیقاحرفای علیو میزنی.
سمیه خندید:خب قطعاهمینطوره که همه میگن.
=پس جواب منفی میدم.
+میل خودته.فقط ازروی عقل تصمیم بگیر.
=باشه....راسی...باعلی صحبت کردی؟
+دیروز حرف زدم.
=کِی میاد مرخصی؟
+تازه رفته حالاکه.
=دلم خیلی براش تنگ شده.اونروز که زنگ زدباهام درمورد طاها حرف زد،خیلی دلم گرم شد.خیلی حس قشنگی بود.احساس کردم پشتم گرمه.داداش داشتن خیلی خوبه.
+خیلی.خیلی خوبه.
=اون موقعی که ما اومدیم خواستگاریت،داداش تو ناراحت شده بود؟
+خب بالاخره هم یکمی زورداره،هم استرس.مطمئن باش تاتو جواب منفی ندی علی ام همش استرس داره.
=آره حب.
+تودوس داری عروس شی؟ینی خوشال شدی اومدن خاستگاری؟
عالیه کمی فکرکرد:نه...مهم نیس برام.بیشتر درسم برام مهمه.توچی؟قبل اینکه مابیایم دوس داشتی؟
+راستشو بخوای،آره.
=اَی شیطون.
سمیه خندید:خب هردختری آرزوشه عروس شه و لباس عروس بپوشه.
=آره واقعا.خودمنم دوس دارم.
+تودختری پیداکن که دوس نداشته باشه.
=واقعا...
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشقی
پارت چهل وهشت
یک ماهی میگڋرد.امروز اول محرم است.درطول این یک ماه،علی یک هفته ای به مرخصی آمدودوباره برگشت.ده شب اول محرم را،خانواده مهدویان مراسم دارند.سمیه از صبح به خانه شان آمد تاکمک کند.
=مامان علی نمیاد برا این چن شب؟
±نه..گف خیلی دوس داشتم بیام ولی مث اینکه دهم محرم عملیات دارن،برای اون آماده میشن.
سمیه آهی کشید:ده روزه رفته...ولی خیلی دلتنگشم.
عاطفه خانم درآغوشش کشید:فدای دلت بشم من.گفتش برا دوازدهم محرم مرخصی گرفته.میادان شاالله.
+ان شاالله.
±این چندشبو بجای علیم عذاداری کن.خیلی این مراسمات رو دوست داره.تاپارسال خیلی ڋوق داشت برای این ده شب.انقدردوست داشت که من واقعا متعجب میموندم...مگه میشه آخه...مطمئنم دلش خیلی گرفته که نیست امسال....
🌷🌷🌷
ده شب به خوبی برگزارشد.امشب شب آخر بودکه مراسم داشتند.
فردایازدهم بود.آخر شب بعداز اینکه مهمانها رفتند،خانواده سمیه هم حاضر میشدند تابروند.حانمهادرآشپز خانه مشغول جمع کردن بودند،بجز سمیه که درحال پیش آقایون روی مبل نشسته بودودر اینستاگرام چرخ میزد.
سمانه خانم ازآشپز خانه نگاهی به سمیه انداخت:دخترپاشو برو حاضرشو.دیر وقته.
+چشم چشم.میرم الان.
±بذارید امشب بمونه اینجاسمیه.
*ان شاالله وقتی علی آقا برگشت تندتند میاد سرمیزنه.الان بریم.
±باشه..من اصرار نمیکنم.ولی دوست داشتیم که....
باجیغ بلندی که سمیه کشید،حرف عاطفه خانم نصفه ماندوهمگی ترسیده به طرف سمیه رفتند....
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشقی
پارت چهل ونه
امروز دهم محرم است.ازصبح عملیات راآغاز کرده بودند.عملیات خیلی سختی بود،ولی علی باقدرت میجنگید.
پشت سنگر پناه گرفته بودکه حسین به طرفش آمدوکنارش نشست:علی...ف..فرمانده...فرمانده میگه برو عقب..کارت داره...
_این وسط کار چی آخه؟
+نمیدونم...نگفت چیزی به من..بروزودبیا.
_باشه.
بلندشدوبه سختی به عقب برگشت وپیش فرمانده رفت.
=اومدی علی؟
_بله...چیشده؟
=سردار زنگ زده،باید بری تهران.
_چی؟چرا؟
=گفت یه کاریه که فقط ازدست خودت برمیاد.
_الان باید برم؟
=آره.
_ولی فرمانده...
=ولی نداره.
_من ازکِیه منتظراین عملیاتم.
=باید بری
_یعنی هیچ راهی نداره؟
=....صب کن به سردار زنگ بزنم.
تلفن رابرداشت و به سردار زنگ زد.بعدازچنددقیقه قطع کرد:خیلی اصرار کرد.گفتم که میخوای توعملیات باشی،گفت باشهـ.بعدعملیات بیاد.بعدعملیات بروحتما.
_چشم.
🌷🌷🌷
علی چندداعشی را به هلاکت رساند.وضعیت بدی بود.فقط چندنفری مانده بودند وصدها داعشی.
علی تیری به سویشان پرتاپ کردکه متوجه شدمحسن زخمی شده.
_محسن...خوبی؟
=آره....چی...زی...نیس...
_صب کن.الان میبرمت عقب.
=نه...چطوری...می...بری؟
درهمین لحظه حسین به طرفشان آمد:بچه ها...برگردیم عقب...نمیتونیم کاری کنیم..
_باشه.
کمک کردند محسن بلندشود وبه سختی به طرف مَقَر رفتند.کمی که جلورفتند،ناگهان تیری به پای علی خوردکه موحب شد روی زمین بیفتد.
+علی....
_برید شما...فکرمنو..نکنید..دارن میان..
فریادزد:برید دِ.
لحظه ای گذشت که داعشی هارسیدندوعلی رابلند کردند.علی سعی کرد ازدستشان بیرون بیاید..اما نتوانست..داعشی بالگد به شکم علی زدوباخودشان بردنش....
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸