فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖ســـلــمــــــان رشـــــــدی
از جــنـــگ در هــــراســــم زودتـــــر تــــمـــوم شــــه:)
تو که یک عمره تو هراسی .همین طوری بمون تو هراس تا به درک واصل بشی
کفاره روی نحس
💥در نقطه عطف تاریخیم . تا دیرتر از این نشده یه پاتو بردار !
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
تاریخ فلسطین 7.mp3
14.34M
کتاب صوتی تاریخ فلسطین
مرور اشغال فلسطین از ابتدا تا کنون
قسمت 7 ادامه دارد...
#طوفان_الاقصی #فلسطین #غزه
➖➖➖➖➖➖➖
امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
خانواده آسمانی ۸.mp3
11.74M
#خانواده_آسمانی ۸
🔅 آدمها چشم از اینجا که فرو میبندند؛
آمادهی ملاقات خدایند!
ـ اما به بعضی نامهای از خداوند میرسد، که با سلام خداوند آغاز میشود 💫
ـ بعضی، حتی خداوند نگاهشان هم نمیکند 💥
و قرآن این لحظه را با کلمهی" إخسئوا " تعریف میکند .. یعنی (از من دور شو)
ـ داستان این دو گروه چگونه است؟
#استاد_شجاعی 🎤
#حجهالاسلام_فرحزاد
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
15.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 قبل از ظهور نابودی یهود
⚠️ طبق آیات سوره اسراء و احادیث متعدد، یهودیان مفسد آخرالزمان در فلسطین تجمع دارند شیعیان و مسلمانان، طرف جنگ با یهود قبل از ظهور خواهند بود.
جهت تعجیل در فرج صلوات بفرستید
#قبل_از_ظهور #اسرائیل #فلسطین
➖➖➖➖➖➖➖
امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
1_6178589383.mp3
11.86M
#مقام_محمود ۲۰
※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله.
#استاد_شجاعی | #استاد_میرباقری
#حجهالاسلام_قرائتی
✘ پارتی بازیه ؟
مگه اهل بیت علیهم السلام صاحب مقام شفاعت نیستند،
خب پس چرا آدما رو انتخاب میکنند،
بعضیا رو شفاعت میکنند،
بعضیا رو هم شفاعت نمیکنند!
به بعضیا مقام شفاعت کردن دیگران رو میدن، به بعضیا نمیدن!
استادشجاعی
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وچهلونهم 🔻 #خبر_پیامبری_جدید 🔷 اشراف یهود از ارمیا #خواستند تا #پ
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_وپنجاهم
🔻 #منظور_از_صندوق_چیست؟
🌿این #صندوق همان صندوقی است که موسی به هنگام خردسالی 👦🏻درون آن به #رود_نیل 🌊سپرده شد و این صندوق در آن زمان در نزد #بنیاسرائیل از احترام خاصی برخوردار بود.✅
☝️🏻هنگامی که موقع #وفات_موسی رسید، #الواح و #تورات📔 را در آن نهاد و به #یوشع_بن_نون سپرد.✔️
☝️🏻بعد از موسی آن #صندوق مورد #بیمهری و #تمسخر😏 بنی اسرائیل قرار گرفت و خداوند آن را بر #آسمانها برد.
⬅️ اما با #ظهور_طالوت خداوند آن صندوق را نزد طالوت به زمین فرستاد.✅
🌸« #سکینه» رایحه ای است بهشتی 🏞که در میان صندوق به شکل #صورت_انسانی خارج می شود و این همان بادی🌬 است که بر ابراهیم هنگام ساختن خانه کعبه🕋 نازل شد و #گرداگرد_کعبه گشت».
✨در همین هنگام بود که خداوند بر ( #اشموئیل یا #ارمیا) وحی فرستاد که به زودی #جالوت به دست #چوپانی کشته 🗡خواهد شد.✅
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #گمشده_طالوت
🌿 #طالوت مردی #نیرومند💪🏻 #خوش_اندام و #قوی_هیکل بود.
👈🏻 #چشمهای_درخشان👀 او حکایت از قلبی❤️ زیرک و #دلی_جوان داشت،
☝️🏻اما #مشهور و #معروف نبود.❌
✨ او در دهکده 🏘خویش به همراه پدر به #دامداری🐑 و #کشاورزی🌾 مشغول بود.
🔹روزی او با پدرش در مزرعه به کار مشغول بود که تعدادی از #الاغهای_آنها_گم_شد.
🍃 #طالوت به همراه غلام خود به دنبال الاغها و در میان دره ها و کوهها🏔 به جستجو پرداختند.
🔸چند روز متوالی کوهها را پشت سر گذاشتند تا اینکه پاهایشان👣 از شدت #خستگی😪 متورم شد و راهپیمایی #شب و #روز، آنان رابه ستوه آورد.😖
✨طالوت به غلام خود گفت؛ ☝️🏻بیا تا به دهکده #بازگردیم، زیرا تصور می کنم🤔 که پدرم نگران ما باشد.
👈🏻بی شک اکنون او از حیوانات #غافل و به فکر #سلامت_ما افتاده باشد.
👥آنها دوباره تصمیم گرفتند که به راه خود ادامه دهند تا اینکه به شهری بنام « #صوف» رسیدند.✅
ادامه دارد....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗یوزارسیف💗 قسمت۶۰ ثانیه ها ودقیقه ها وروزها وماه ها به سرعت میگذرند ومن سال اخر تحصیلم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗یوزارسیف💗
قسمت۶۱
بعداز مدتها یک نهار بی دغدغه خوردم ,امروز امتحان کنکور هم دادم وتمام به نظر خودم بدکی نبود حالا پزشکی اگر نشد شاید یه زیست شناسی یا شیمی قبول بشم احساس ارامش وسبکبالی میکردم ومیخواستم یه خواب عصرانه هم با خیال راحت برم که پدر درحینی ته بشقابش را با تکه نانی پاک میکرد گفت:خوب حالا به سلامتی زر زری خانم هم امتحانش را داد,دوست داشتم به همین مناسبت همه تان را دسته جمعی ببرم یه پارک وبعدشم یه رستوران ...بعدش خنده ریزی کرد وادامه داد:اما مثل اینکه به ما نیامده ولخرجی کنیم وروکرد به مامان وگفت:یه امادگی داشته باشید ,امشب میهمان داریم,البته نه برای شام,یه دورهمی معمولی باصرف میوه وشیرینی همین وبا گفتن این حرف از جا بلند شد وبه سمت حیاط رفت تا طبق معمول هرروزه سرش را با گل وگیاه باغچه گرم کند وروحش را,صفا بدهد وعصر هم بره هایپر,اخه از وقتی این هایپرمارکت را راه انداخته,ظهرها بابا نهار میادخونه وبهرام وچندتا شاگرد مغازه ,داخل هایپر مارکت هستند وبابا فقط طرف صبح ویک ساعت عصر میره سرمیزنه. ..
ذهنم درگیر حرف بابا بود ونگاهم افتاد به مامان اونم انگار حال من را داشت,اخه این چند وقت که زندگی ما کن فیکون شده بود وبه قول بابا از,عرش به فرش افتادیم,هیچ کدام از اقوام واشنایان احوالی از ما نگرفتند ومامان میگه از ترس اینکه نکنه ازشون کمک مالی,بخواهیم هیچ کس به سمت ما نیامد وبابا میگه,یکی از محسنات این شکست همین بود که اطرافیانت خصوصا مگسان گرد شیرینی را بهتر بشناسیم,وواقعا هم همینطور بود,تا وقتی که وضعمان خوب بود ,محال بود یه روزبگذرد یکی از اقوام واشنایان سر نزنه یازنگ نزنه خبر نگیره ,حال احوال نکنه ,اما از وقتی که همه چیزمان دگرگون شد,گویا این سرزدنها هم از,بین رفت,حالا کیه امشب میخواد بیاد مهمانی ,الله اعلم ومیدونم که باباسعید بیشترازاین چیزی نمیگه چون اگه میخواست بگه ,همین الان میگفت....
با کمک مامان ظرفها را شستیم وخانه را جم وجور کردیم ,زن داداشم با پسر اتیش پاره اش امدن پایین ومن چون خسته بودم رفتم تا لااقل یک ساعتی استراحت کنم که....
🍁نویسنده : ط حسینی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗یوزارسیف💗
قسمت۶۲
با کشیده شدن چیزی روی صورتم از خواب پریدم,وقتی چشام را باز کردم,دوتا زن داداشام بالا سرم با حالتی شیطنت امیز ایستاده بودند,عروس بزرگه گفت:پاشو پاشو وقت غروبه ,چقد میخوابی تنبل خانم؟؟
عروس کوچکه همانطور که لبخندش پررنگ تر میشد گفت:واخ واخ دختر به این بی خیالی نوبره والاااا یعنی تا یه ساعت دیگه خواستگارات قرار بیان وهنوز خانم خانمها خواب تشریف دارند...
با شنیدن این حرفها مثل مجسمه بلند شدم ورو تخت نشستم با حالت بی خبری گفتم: سلام چی؟؟خواستگار؟؟
وبا قهقه ی دوتا زن داداشم خواب از سرم پرید وتازه فهمیدم منظور بابا از مهمان,همون خواستگار بوده...انگار بابا هم واهمه داشت که بگه دوباره قراره برام خواستگار بیاد,اخه همه ی خانواده کاملا متوجه علاقه ی من به یوزارسیف شده بودند...
وای وای واقعا غیر منتظره بود برام وصدالبته ناراحت کننده,اخه من بعداز خواستگاری یوزارسیف وجواب رد خانواده ام دیگه تصمیم گرفته بودم فعلا دور ازدواج را خط بکشم ,اخه هروقت صحبت از تشکیل خانواده وخواستگار و...میشد فقط وفقط تصویر یوزارسیف جلوی چشمام رژه میرفت واین یعنی که تمام وجودم سرشار از مهر اوست وخواستگاری کسی دیگه ای برام قابل قبول نبود بنابراین بدون میل به دانستن اینکه کی قراره بیاد از روتختم بلند شدم وگفتم:برام مهم نیست,من قصدازدواج ندارم,اونم تواین شرایط خانواده,کاش بابا سعید اصلا اجازه نمیداد کسی بیاد وبه سرعت دراتاق را بازکردم وخودم را به دسشویی رسوندم,یه ابی,به سروصورتم زدم,وضوگرفتم وچون نزدیک اذان مغرب بود دوباره بدون اینکه به سمت هال واشپزخانه ومامان برم ,وارد اتاقم شدم,دوتا زن داداشم که الان صداشون از داخل اشپزخانه میامد,ناامیدانه داشتند اخبار حرفهای من را به مادرم میدادند ,دراتاق را بستم وسجاده ام را باز کردم ,با تمام شدن اذان به نماز,ایستادم وطولانی تر از,همیشه نمازم را خواندم,بعد از نماز به سجده رفتم وبدون کلامی شروع به گریه کردم,به یاد یوزارسیف افتاده بودم ودلم از تقدیری که خدا برام رقم زده بود ودر ان هجران بود وهجران, گرفته بود ,زار زدم,اشک ریختم ,بدون حرفی,حرفهام را به خدا گفتم نمیدونم چه مدت درسجده بودم که باصدای باز شدن در اتاق,منم ارام سر از سجده برداشتم واز پشت پرده ای که چادرنماز سفیدم جلوی چشمام ایجاد کرده بود,شبح مادرم را دیدم که پشت به در خیره به من ایستاده بود...
🍁نویسنده: ط,حسینی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸