eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲 ‍ 🌸نمـاز حاجـت از حضــرت امـام جـواد (علیــه الســلام)+نمـاز هـدیه به امام جـواد الائمـه علیـه الســلام🌸 💠دو رکعت 💠 ✨رکعت اول✨ حمد و یک مرتبه سوره قدر🍃 ✨رکعت دوم✨ حمد و یک مرتبه سوره کوثر 🍃 ✨در قنوت ۳ مرتبه ایه" امن یجیب" بطور کامل میخوانی ✨ ✨بعد از سلام به سجده رفته و ۹ مرتبه با تضرع یا جواد الائمه ادرکنی✨ و حاجت خود را میخواهی ان شاءالله که حاجت روا شوید.🍃 📚مفاتیح الجنان، شیخ عباس قمی ____________ 🍃 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بیا تو هم بیمه امام زمان شو👆 [ # بَرقآمتِ‌دِلرُباۍِ‌مَھدی‌عَجــل الله صلوات.ir 📿]❤️ شما هم دعوتی✍️ 💠🔷🔸🔹🔸 آداب نماز هدیه به روح امام جواد علیه السلام در روز چهارشنبه ⏪ بلافاصله پس از نماز عصر ، دو رکعت نماز همانند نماز صبح به نیت هدیه به روح امام جواد علیه السلام می خوانید. ⏪ بعد از اینکه سلام دادید 👈🏻 146👉🏻 مرتبه ذکر 🌹ماشاالله لا حول و لا قوه الا بالله🌹 می گویید و سپس امام جواد علیه السلام را واسطه قرار داده و حاجت خود را از خداوند متعال درخواست کنید . ⏬⏬ توجه کنید که ذکر تا همین جا باید گفته شود.و حتما 146مرتبه إن شاالله که همگی حاجت روا بگردید .🌹🤲🏻🌹 اگر نماز عصر خواندید میتوانید دوباره اعاده کنید التـمـــاس دعـــا.......🌹 کسانی که قصد خواندن نماز در هر چهارشنبه دارند لطفا ساعت موبایل خود را برای ظهر چهارشنبه تنظیم‌کنند. ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
⛅️داستان ظهور☀️ 🏳قسمت دوم (شهادت سیّد محمّد) امروز، روز بیست و پنجم «ذی الحجّه» است. ما تا زمان ظ
⛅️داستان ظهور☀️ 🏳قسمت سوم (حکم ظهور در بیت المعمور یا خانه آباد) اینجا مکّه است، شب نهم «محرّم»، شب تاسوعا. جهان تشیّع عزادار امام حسین(ع) و برادر با وفایش عباس است. قرار است اجازه ظهور ازطرف خداوند داده شود؛ امّا این کار با تشریفات خاصّی صورت می‌گیرد. با اجازه ظهور دیگر حکومت سیاهی‌ها غروب می‌کند و هنگام طلوع روشنایی است. امشب انتظار به سر می‌آید و خداوند فرمان ظهور را صادر می‌کند. اگر چه ما هم‌اکنون در مکّه و کنار خانه خدا هستیم؛ امّا باید امشب سفری به آسمان چهارم داشته باشیم. مگر در آسمان چهارم چه خبر است؟ صبر کن، برایت می‌گویم. ما باید به کنار «بیتُ المَعمُور» برویم. حتما می‌گویی: «بیتُ المَعمُور» دیگر کجاست؟ همان‌طور که ما کعبه را به عنوان خانه خدا می‌شناسیم و گرد آن طواف می‌کنیم، خداوند بالای این کعبه، در آسمان چهارم، خانه‌ای ساخته تا فرشتگان گرد آن طواف کنند. «بیت المعمور» به معنای «خانه آباد» است و اجازه ظهور امام زمان کنار این خانه صادر می‌شود و همه دنیا آباد می‌شود. آری، در دوران غیبت، دنیا خراب و ویران است. وقتی که ظهور امام فرا برسد دنیا آباد می‌شود، برای همین، آبادیِ دنیا از کنار خانه آباد (بیتُ المَعمُور) آغاز می‌شود. باید امشب با من به آسمان چهارم بیایی. حتماً می‌دانی که قرآن از آسمان‌های هفت گانه سخن گفته است. ما اکنون می‌خواهیم به طبقه چهارم آن برویم. خوب نگاه کن! چه می‌بینی؟ تمام پیامبران اینجا جمع شده‌اند. اینجا می‌توانی آدم و نوح و عیسی و موسی و ابراهیم(علیه السلام) را ببینی. گروهی از مؤمنان هم در اینجا هستند. همه منتظرند و نگاهشان به سویی خیره شده است. آن طرف را نگاه کن، چه می‌بینی؟ فرشتگان دارند چند منبر نورانی را به سوی «بیتُ المَعمُور» می‌آورند. خوب دقّت کن، آیا می‌توانی تعداد آن منبرها را بشماری؟ درست است، چهار منبر نورانی! رسول خدا و حضرت علی و امام حسن و امام حسین(علیه السلام) را نگاه کن که با چه شکوهی به سوی این منبرها می‌روند و بالای آنها می‌نشینند. چه شوری در میان این فرشتگان و انبیاء و مؤمنان برپا شده است... در این هنگام، همه درهای آسمان باز می‌شوند. پیامبر می‌خواهد دعا کند و با خدای خویش نجوا کند. همه فرشتگان و پیامبران نیز آماده‌اند تا با پیامبر اسلام همنوا شوند. گوش فرا بده تا تو هم سخن پیامبر را بشنوی! پیامبر چنین عرضه می‌دارد: «بار خدایا! تو وعده دادی که بندگان خوبت را فرمانروای زمین گردانی. لحظه عمل به آن وعده فرا رسیده است». همه فرشتگان و پیامبران نیز همین سخن را زمزمه می‌کنند. نگاه کن! پیامبر و حضرت علی و امام حسن و امام حسین(ع) در بالای آن منبرها به سجده رفته‌اند. آنان در سجده چنین می‌گویند: «بار خدایا! بر ستمکاران خشم گیر؛ زیرا حریم تو شکسته شد. دوستانت کشته و بندگان خوبت ذلیل شدند». همسفر خوبم! تو خوب می‌دانی که منظور آنها از این سخنان چیست. وقتی که خانه وحی به آتش کشیده شد و دُرّ یگانه عصمت، فاطمه(س) شهید شد، همان روز، حریم خدا شکسته شد! آن روزی که امام حسین(ع) با لب تشنه شهید شد، ذلّت اهل ایمان شروع شد. و به راستی، پیامبر خوب می‌داند چگونه از خداوند اذن ظهور را بگیرد. جالب است بدانی قبل از اینکه پیامبر بالای منبر برود، خداوند فرشته‌ای را به آسمان دنیا می‌فرستد. من مدّت زیادی در این فکر بودم تا علّت این کار را بفهمم. آری، پیامبر از این منبر پایین نمی‌آید تا اجازه ظهور امام زمان را بگیرد و خداوند برای شادی دل پیامبر، این فرشته را قبلاً به آسمان دنیا فرستاده است تا وقتی دعای پیامبر تمام شد، این فرشته هر چه سریع‌تر حکم ظهور را در دستان مبارک امام قرار دهد. پیامبر در این سجده، چنان با خدا سخن گفت و از سوز دل خود پرده برداشت که اکنون دیگر هر گونه تأخیر در امر ظهور امام، مقبول درگاه خداوند نیست. 📚داستان ظهور/خدامیان آرانی(برگرفته از روایات) ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مقام عرشی حضرت زهرا_7.mp3
12.22M
رحم وجودی حضرتِ زهرا سلام‌الله‌علیها، یک میانبر است؛ برای پیمودنِ ره صدساله در یک‌ شب... اگر ؛ بتوانی خودت را با همسان‌سازی هدفهایت با این بانو، به این آغوش رسانده و در این رحم انسانی، لانه‌گزینی کنی! ✦ چگونه میتوان این مسیر را طی کرد؟ 🎙 استاد شجاعی "سلام الله علیها" ۷ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وهشتاد_ویکم 🔻 #سلیمان_و_مورچگان 🔹...سلیمان سخن مور را شنید و مقصود
📘 📖 📝 🔻 🔹سلیمان به فکر بنای 🕌 در سرزمین بود تا اسباب عبادت🤲🏻 و تقرب به خدا را فراهم سازد.☑️ 🔸سلیمان ساخت این بنا را به پایان رساند✔️ و آنگاه که دلش از احداث این بنای رفیع آرام😌شد✔️ ↩️ به قصد انجام فریضه‌الهی 🕋 به همراه اطرافیانش و گروه زیادی 👥عازم سرزمین شد. 🔹سلیمان چون به آن سرزمین رسید و و خود را به پایان رسانید✔️، ↩️سپس آماده حرکت شد و سرزمین حرم را به قصد یمن ترک کرد و وارد صنعا شد، 👈🏻 در آنجا و مشقت 😪 💧پرداخت و چشمه‌ها و چاههای زیادی را کاوش کرد ولی به آب 🤷🏻‍♂️ ❌ ↩️و سرانجام به کمک 🕊روی آورد. 🌸دید روزی آن رسول انس و جان      🍃 بین مرغان نیست از هدهد نشان 🌸گفت از هدهد اگر یابم خبر       🍃 یا که بینم گشته جایش مستقر 🌸می نمایم کیفری سخت و عذاب       🍃 یا کنم ذبحش به جرم ارتکاب 🌸یا برای غیبت عذری آرد او        🍃بهر توجیهش نماید گفتگو 🔸سلیمان که از یافتن آب 😔 شده بود از خواست تا او را به محل آب💧 راهنمایی کند، اما متوجه شد. 🔹سلیمان ناراحت شد و ✋🏻 یاد کرد که او را به سختی ⛓ کند، مگر اینکه دلیل روشنی برای غیبت خود بیاورد.✅ ☝️🏻اما هُدهُد کرده بود و پس از لحظاتی⏳ بازگشت و برای تواضع نسبت به سلیمان سَر و دُم خود را پائین آورد. ↩️سپس چون از 😠 بیم داشت، نزد او رفت و برای جلب رضایت او گفت؛ ✨ من که تو از آن .❌ من رازی را کشف کرده‌ام که موضوع آن بر شما پوشیده مانده است. 🔸این خبر، تا حدودی ➖، ↩️سپس سلیمان از هدهد خواست که هرچه زودتر داستان📜 خود را به طور مشروح بیان کند.✔️ 🕊 ؛ من در مملکت سبا زنی🧕🏻 را دیدم که حکومت آن دیار را در اختیار خود دارد. 🧕🏻وی 👈🏻از هر نعمتی برخوردار و 👈🏻 دارای دستگاهی عریض و 👈🏻 تختی عظیم است، 💢ولی 😈 در آنها نفوذ کرده و بر آن قوم ملسط گشته و چشم و گوششان را بسته🤦🏻‍♂️ و آنان را از راه راست است.😔 ✋🏻من ملکه و قوم او را دیدم👀 که بر خورشید☀️ سجده می کنند. 😟 من از مشاهده این منظره سخت ناراحت 😔شدم و کار آنها مرا به وحشت انداخت. ☝️🏻 این قوم با این قدرت و شوکت سزاوار و شایسته است خدایی را بپرستند که از راز دلها♥️ و افکار🤔 آگاه است✅ و او و است. 👤 ابوحنیفه از امام صادق علیه السلام پرسید؛ 🌿« سلیمان از بین پرندگان را انتخاب کرد؟»🤔 🌺 ؛ «چون (وجود) آب💧 را در زیرزمین تشخیص می دهد، چنانکه شما روغن را در شیشه می بینید. ادامه دارد..... _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
راستی، زبونتونو پشتِ مرزایِ ایران جا گذاشتین خدایی نکرده؟؟) خندیدم ( نه.. دارم مراعاتِ حالِ جنگ زدتو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗یک فنجان چای با خدا 💗 قسمت96 صدای پوزخندم بلند شد ( من؟؟ من انقدر سیاهم که دعام تا سقف اتاقم بالا نمیره.. ) زانویش را بغل کرد و به رو به رویش خیره شد ( تو؟؟ تو انقدر سفیدی که منِ بچه سید، یه عمر واسه اومدن به اینجا نذرو نیاز کردمو تو فقط هوسش از دلت گذشتو اومدی..) بودن کنارِ دوست داشتنی ترین مردِ زندگیم، وسطِ زمینِ کربلا.. شنیدنِ یاحسین خوانی و گریه هایِ بی اَدا.. حالی بهشتی تر این هم میشد؟؟ دانیال آمد با چشمانی متعجب شده از چادرِ رویِ سرم. به سمتم چرخید (ظاهرا دیگه از دست رفتی سارا خانووم.. رشته ایی بر گردنم افکنده دوست.. میکشد هرجا که خاطرخواهِ اوست..) و حسام به آغوشش کشید.. بماند که چه زیر گوشش پچ پچ کرد و برادر بیچاره ام، قیافه ایی مثلا ترسیده به خود گرفت و کامم شیرین شد از خوشبختیم.. خوشبختی که حتی به خواب هم نمیدیدم. هرگز نداشتمو حالا نفس به نفس هم آغوشش بودم.. حسام مرا به دانیال سپرد و رفت.. به هتل رفتیم و بعد از کمی استراحت ساعت یازده شب درست در مکانی که امیرمهدی گفته بود حاضر شدیم.. آسمان تاریک اما گنبدِ طلایی رنگِ حسین میدرخشید.. قیامت برپا بود و من با چشمم میدیدم دویدن و بر سر و سینه کوبیدنهایِ عاشقانه را.. پرچمهای عظیم و قرمز رنگ منقش به نام حسین در آسمان میچرخید و انگار فرشتگان با بالهایی گرفتارِ آتش به این خاک هجوم آورده بودند.. مسیحی اشک میریخت.. خاخام یهودی می بارید.. دانیال سنی حیران ودلباخته میشد .. و شیعه ی علی، میسوخت و جنون وار خاکستر میشد.. خدایا بهشت را بخشیدم، این ساعت را به نامم بزن.. گیج و گنگ سر میچرخاندم و تماشا میکردم.. زمین طاقتِ این همه زیبایی را یکجا داشت؟؟ اشک، دیدم را تار میکرد و من لجوجانه پرده میگرفتم محضِ عشق بازی دل، چشم وگوش.. باید ظرف نگاه پر میشد .. پر از ندیده هایی که دیده بودم و شاید هیچ وقت دیگر نمیدیدم. حسام نفس نفس زنان آمد. حالمِ پریشانم از صد فرسنگی نمایان بود.. دانیال و حسام کمی حرف زدند و امیرمهدی دستام را در انگشتان قفل کرد و به دنبال خود کشید. قدم به قدم همراهیش میکردم و او کنار گوشم نجوا کرد ( حال خوبتو میخرم بانو..) و مگر میفروختمش؟ حتی به این تمامِ دنیام.. (من مفاتیح الجنان را زیرو رویش کرده ام نیست.. یک حرزو دعا اندر دوامِ وصلِ تو..)دستم را محکم گرفته بود و به دنبال خود میکشاند. البته حق داشت، هجوم جمعیت انقدر زیاد بود که لحظه ایی غفلت، گم ات میکرد. من در مکانی قرار داشتم که ۲۴ میلیون عاشق را یکجا میمهانی میداد. حسام به طرف گروهی از جوانان رفت و دستم را به نرمی رها کرد. چند مرد جوانان حسام را به آغوش کشیدند و با لهجه ایی خاص سلام و احوالپرسی کردند. حسام، من را که با یک قدم فاصله پشتش ایستاده بودم به آنها معرفی کرد و رو به من گفت ( این برادرا از موکب علی بن موسی الرضان.. از مشهد اومدن.. بچه هایِ گلِ روزگارن..) پس مشهدی بودند. آرام سلام کردم و شال و چادرم را کمی جلو کشیدم. پیراهن حسام خاکی رنگ بود و شلوارش نظامی. از کم وکیف کارها پرسید و یکی از پسرها با ادب و صمیمیتی خاص برایش توضیح میداد ( سید جان.. همه چی ردیفه.. ساعت یازده و نیم حرکت میکنیم.. خانوما رو اونور جمع کردیم تا برادرا دورشون حلقه بزنن.. انشالله شما و خانمتون هم تشریف میارین دیگه..؟؟) چقدر لذت داشت، خانم امیرمهدیِ سید بودن.. حسام سری به نشانه ی تایید تکان داد و ما حرکت کردیم. امیرمهدی جمعیتی از خانومها را نشانم داد. کمی تردید در چشمانش بود (ساراجان.. خانوومم.. مطمئنی که میتونی بری داخل؟؟ یه وقت حالت بد نشه.. فشار جمعیت خیلی زیاده هاا..) و من با روی هم گذاشتن پلکهایم، اطمینان را به قلبش تزریق کردم. خانومها در چند صف چسبیده به هم ایستادند.. طنابی به دورشان کشیده شد و زنجیره ایی ازآقایان اطرافشان را گرفتند. یکی از آن مردها حسام بود که پشت سرم ایستاد. و مجددا زنجیره ایی جدید از مردهای جوان پشت سر حلقه ی امیر مهدی و دوستانش تشکیل شد. شور عجیبی بود. هیچ چشمی، جز حرم یار را نمیدید و دلبری نمیکرد.. تمام نفسها عطر خدا میدادند و بس.. میلیمتر به میلیمتر حرکت میکردیم و به جلو میرفتیم. حسی ملسی داشتم.. حسام نفس به نفس حالم را جویا میشد و من اشک به اشک عشق میدیدم و حضورِ پروردگار را.. سیل مشتاقان و دلدادگان به حدی زیاد بود که مسیر چند دقیقه ایی را چند ساعته طی کردیم.. ساعت یازده و نیم به سمت داخل حرم حرکت کردیم و ساعت سه نیمه شب پا در حریم گذاشتیم. چشمم که به ضریح افتاد، نفسم بند آمد.. بیچاره پدر که تمام هستی اش را کور کرد.. مگر میشد انسان بودو از فرزند علی متنفر؟؟
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
راستی، زبونتونو پشتِ مرزایِ ایران جا گذاشتین خدایی نکرده؟؟) خندیدم ( نه.. دارم مراعاتِ حالِ جنگ زدتو
اشک امانم را بریده بود و صدایِ ناله و زاری زوار؛ موسیقی میشد در گوشم .. اینجا دیگر انتهایِ دنیا بود.. من ملوانی را در عرشه ی کشتی دیدم که طوفان را رام میکرد و دریا را بستر آسایش.. اینجا همه حکم ماهیانِ طالبِ توری را داشتند که سینه میکوبند محضِ صید شدن.. و حسین، رئوف ترین شکارچیِ دنیا بود.. ماندنمان به دقیقه هم نکشید که در مسیر گام برداشتنهایِ آرام ومورچه ایی مان به طرف خروجی دیگر حرم متمایل شد.. چند مرتبه فشار جمعیت، قصد از هم پاشیدنِ دیوارِمردانِ نگهبانِ اطرافمان را داشت و موفق نشد.. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗یک فنجان چای با خدا 💗 قسمت97 دیواری که اجازه ی حتی یک تنه برخورد به خانومهای حفاظت شده اش را نداد.. دیواری از سربازانِ غیرت.. آنهم غیرتی حسینی.. کاروان گوشه ایی ایستاد و بعد از تشکرو دعایی جانانه ، عزم جدا شدن کرد.. حسام با دوستانش خداحافظی کرد و مرا به گوشه ایی از سرایِ حسین برد.. کنارِ یکدیگر رو به گنبد چسبیده به زمین نشستیم. ( حالت خوبه بانو؟؟ اذیت نشدی؟؟ اونجا همه ی حواسم پی تو بود که یه وقت مشکلی پیش نیاد.. ) مگر میشد، کربلا باشد.. حسین باشد.. اربعین باشد و حالِ کسی باشد؟؟ ( حسام بازم میاریم کربلا؟) لبخند زد ( نه اینکه این دفعه من آوردمت.. آقا بطلبه دنیا هم نمیتونه جلودار بشه.. همونطور که بنده تمام زورمو زدم تا دانیال برتگردونه و شما افتخار هم صحبتی ندادی.. حالا بیا یه زیارت عاشورا بخوونیم.. شمام یه دعایی بکنی واسه ما.. بلکه حاجت روا شیم..) حسام زیارت عاشورایی بین هر دویمان گرفت و با صدایی بلند شروع به خواندن کرد. هر چند که نوایش در آن همهمه ی جمعیت به وضوح شنیده نمیشد ، اما صوتش دل میبرد و اسیرترم میکرد. و من سرا پا گوش، جان سپردم به شنیدنش.. موجِ آوازش پر بغض بود و گریه.. حسام چه آرزویی داشت که این گونه پتک میشد بر سرم.. پا به پایِ گریه هایِ قورت داده اش اشک شدم و زار زدم.. چقدر این مرد هوایش ملیح بود. زیارت که تمام شد دستانش را رو به گنبد، بالا برد و با چشمانی بسته چیزی را زیر لب نجوا کرد. پر از حزن صدایم زدم ( سارا خانوم.. شما پیش آقا خیلی عزیزی.. پس حاجتمو ازش بگیر..) با صدایی که از فرط ناله، بم شده بود پرسیدم ( من؟؟ چجوری آخه؟؟ ) اشکِ روان شده از کنار صورتش را دیدم ( سخت نیست.. فقط یه آمین از ته ته دلت بگو..) پلک روی هم گذاشتم، و با تمام وجودم “آمین” گفتمو دعا کردم بهره برآورده شدنِ آرزوی این مرد.. مردی که عشق.. آرامش.. زندگی وآسایش را با دو دستش هدیه ام کرد. چشم که باز کردم با لبخندی مهربان ، خیره ی صورتم شده بود ( شک ندارم که گرفتیش..) اشک پس زدم( نمیخوای بگی چه چیزی از امام حسین میخوای..) سرش را پایین انداخت و با انگشتر عقیقی دستش مشغولِ بازی شد ( بانو.. میدونی چقدر دوستت دارم؟؟) ساکت ماندم.. اولین بار بود که این جمله را از دهانش میشنیدم.. ناگاه فراری اش به صورتم انداخت ( اونقدر زیاد که گاهی میترسم.. اونوقدر عمیق که وقت دعا و خواستن از خدا، آمینِ آرزمو با صدایِ لرزون و کم جوون میگم.. اما مُهر خلوصِ امشبِ شما، کارمو راه انداخت..) پر از سوال شدم و ترس در جانم دوید ( مگه چی میخوای از خدا.. آرزوت چیه حسام؟؟) لبخند زد.. مکث کرد.. چشم به چشمانم دوخت (شهید شم..) زبانم خشک شد. نفسم یکی در میان بالا میآمد.. من دعایِ شهادتِ معشوقم را آمین گفته بودم؟؟؟ این بچه سید چه به روزم آورده بود؟؟ من دعا کردم.. با ذره ذره ی وجودم.. آمین گفتم با آه به آهِ قلبِ شکسته ام.. کاش زمان میایستاد.. دوست داشتم تا توان در دست دارم، حسام را زیرِ بادِ سیلی بگیرم و جیغ زنان تا خودِ خدا بِدَوَم.. که غلط کردم.. که نکند برآورده شود دعایِ شهادتش.. که او برود، من هم میروم..آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و حسام زبان بازی کرد محضِ آرام شدنم و دانست که گفته اش آتش زده بر وجودم و به این آسانی ها خاموش نمیشوم.. وقتی الله اکبرِ اذان صبح، همه را ساکت کرد، چشم بستم و با ذره ذره ی وجودم بی صدا فریاد زدم که دعایم را پس میگیرم و عهد بستم با فقیرنوازِ کربلا ، که اگر امیرمهدیم به سلامت راهی ایران شود بیخیالِ جوانه هایِ یکی در میانِ موهایم، بزم عروسی بپا کنم و رخت سفیدش را به تن. حس گول خورده ایی را داشتم که تمامِ زندگی اش را باخته و آنقدر زار زدم که حسام، پشیمان از آمینی که خواسته بود پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد. اما من به حکمِ کودکی که بادبادکش را نسیم برده باشد، لجبازانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدمو بی جواب گذاشتم کرور کرور عاشقانه هایش را.. بعد از نماز صبح مرا به هتل رساند. خواستم بی توجه به حضورش راه رفتن به داخل را بگیرم که دستم را کشید ( سارا خانوم.. میدونم دلخوری.. قهری.. اما فقط یه دقیقه صبر کن ، بعد برو..) دست در جیب شلوار نظامی اش کرد و جعبه ایی کوچک درآورد. ( پام که رسید به زمین کربلا براتون خریدم.. یه انگشتره.. همه جا تبرکش کردم.. ) چرا من هیچ وقت به او هدیه نداده بود؟؟ انگشتر را از جعبه خارج کرد.. یک نگین سبز و خوش رنگ روی آن میدرخشید.. دستم را بلند کرد و انگشتر را روی انگشتم نشاند ( وقتی فهمید م دارین میاین کربلا، دادم اسممو پشتِ نگینش بکنن.. تا همین جا بهتون بدم..
یادگاری منو شب اربعین..) دستم را میانِ پنجه اش فشرد و سر به زیر انداخت ( حلالم کن بانو.. ) جملاتش سینه ام را سنگین میکرد و نفسم را سنگین تر.. نمیتوانستم پاسخ بدهم.. خشمی پر از دوست داشتن وجودم را میسوزاند.. دانیال آمد و من عصبی از تنها مردِ نا تمامِ روزهایِ عاشقیم به سردی خداحافظی کردم و از او جدا شدم.. وقت رفتن، چشمانش غم داشت و با حبابی پر از آه نگاهم میکرد.. اما نه.. حقش بود که تنبیه شود.. باید یاد میگرفت، هرگز با عاشقانه هایِ یک زن بازی نکند. رویِ پله های ورودی هتل ایستادم، سر چرخاندم تا یکبار دیگر ببینمش. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸