⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
باهم بخوانیم کتاب #مکیال_المکارم📘 را 👇🏻 📝 #7 ..و براي همين امور پرورش داده است . 🔹 #پيش_از_آفري
باهم بخوانیم کتاب #مکیال_المکارم 📘 را 👇🏻
📝 #8
🔹(1) . يكي از شرح كنندگان گويد : عالَمْ - يعني مخلوق - در عبارت :
«وَ جَعَلَهُ حُجَّهً علي مَوادّهِ وَ عالَمِه. . .» 👈🏻 #عطف است بر اهل يا برمواد
، و شايد منظور از اين كلمه #عقلها باشد ☝🏻 #زيرا كه مواد معرفت همان عقل است و اين دو اضافه يعني مواد و عالم به ضمير خداوند تعالي به
تقدير لام ملكيت و اختصاص است ،
🔸يعني خداوند #امام را حجّت قرار داد بر #اهل_عقول و #غير_اهل_عقول ،
☝🏻 #زيرا كه امام عليه السلام بر
. همه مخلوقات #حجّت است و هر چيزي بايد كه در تسبيح و تقديس و عبادت و نحوه خضوعش به امام مراجعه كند✔️
🔹احتمال ديگري نيز هست كه منظور از موادّ عالم زمانيات و جسمانيات باشد و منظور ازعالم ، #عالم_مجردات و #روحانيات .
🔸امّا احتمال اينكه مراد از اهل موادّ #اهل_محبّت باشد بعيد است✋🏻
☝🏻 چنانكه عطف را تفسير و بيان مطلب قبل پنداريم
🔹مي گويم : قول صحيح آن است كه مجرّدي غير خداوند متعال نيست✖️ ، و سخن فوق در اين باره - كه مجرّدي غير خداوند فرض شود
- دليل محكمي ندارد ❌،
☝🏻 #بلكه دليل بر خلاف آن هست كه در جاي خود ثابت شده است و اينجا جاي گستردن بحث نيست✋🏻 ،
و امّاعطف را تفسير و بيان مطلب قبل دانستن #بعيد نيست هر چند كه قاعده اين است كه با عطف معني ديگري ذكر شود✔️
4️⃣به سندي همچون صحيح از حضرت باقر يا حضرت صادق عليهما السلام روايت است كه فرمود :
🌸✨ بنده خدا مؤمن نخواهد بود مگر
اينكه ☝🏻#خدا و #رسول و #همه_امامان را #بشناسد✔️
و نيز #امام_زمانش_را_بشناسد ✔️
و در تمام امور خود به او مراجعه كند✔️ و#تسليم امر وي باشد . ✔️
2)🌸 سپس فرمود : ✨چگونه مي شود كه#آخرين_امام را بشناسد در صورتي كه اوّلين امام را نشناخته باشد؟⁉️
5️⃣به سند صحيح از زراره روايت است كه گفت به حضرت امام باقر عليه السلام گفتم : مرا از #شناخت_امام از شما خاندان آگاه ساز .❗
آيا شناخت او بر همه مردم واجب است؟⁉️
🌸 فرمود :✨ خداوند عزّ و جل حضرت محمد صلي االله عليه وآله وسلم را برهمه مردم جهان به عنوان رسول و #حجّت_الهي بر همه خلايق در زمين برانگيخت .✔️
☝🏻 پس هر آنكه به خداوند و حضرت محمد صلي لله عليه وآله وسلم رسول خدا #ايمان آورد و از او پيروي نمود و رسالتش را تصديق كرد✔️
#واجب_است بر او كه
▪️ #امام از ما را #بازشناسد ،
▪️و هرآنكه #ايمان به خدا و رسول او نياورده ، و از وي #تبعيّت نكرده ، و او را #تصديق ننموده✋🏻 ،
▪️و #حقّ_خدا و #رسول او را #شناخته ، چگونه بر او واجب باشد شناخت امام ⁉️
☝🏻 #درحالي_كه هنوز ايمان به خدا و رسول او نياورده🤦🏻♂️ و حقّ آنها را نشناخته است
ص: 45
1)اصول کافی، 1، 203
2)اصول کافی، 1، 180
ادامه دارد...
#یا_اباصالح_المهدی
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍃🍂دعــــــای جـــوشن کبیــ8⃣4⃣ـــر🍂🍃 🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🍃🍂دعـــــــای
جــــوشن کبیــ9⃣4⃣ـــر🍂🍃
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸✨اَللّٰهُـمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِاسْمِـکَ
یَا مُسَهِّـلُ یَا مُفَصِّـلُ
یَا مُبَـدِّلُ یَا مُـذَلِّلُ
یَا مُنَـزِّلُ یَا مُنَـوِّلُ
یَا مُفْضِـلُ یَا مُجْـزِلُ
یَا مُمْهِـلُ یَا مُجْمِـلُ
《سُبْحانَکَ يا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ
اَلْغَوْثَ اَلْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ يا رَب》
🍃بنام خداوند بخشنده بخشایشگر🍃
🌸✨خدايا از تو درخواست میكنم به نامت
اى آسـان ساز، اى جـدائی بخـش
اى دگرگون ساز، ای همـوار كن
اى فـرود آور، اى عـطابخـش
اى فـزون ده، اى بسيـاربخـش
اى امـان ده، اى زيبـائی آفـرين
《پاک و منـزهی تـو
ای که جز تـو معبـودی نیست
فریـاد رس فریـاد رس
ما را از آتش برهان ای پروردگارم》
〰⚜️ خـــواص این بنـــد ⚜️〰
◀️برای بیدار شدن وقت نماز شب▶️
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃🍂دعــــــای
جــــوشن کبیــ0⃣5⃣ـــر🍂🍃
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸✨یَا مَـنْ یَـرَى وَ لا یُـرَى
یَا مَـنْ یَخْلُقُ وَ لا یُخْلَـقُ
یَا مَـنْ یَهْـدِی وَ لا یُهْـدَى
یَا مَـنْ یُحْیِی وَ لا یُحْیَى
یَا مَـنْ یَسْـأَلُ وَ لا یُسْـأَلُ
یَا مَـنْ یُطْعِـمُ وَ لا یُطْعَـمُ
یَا مَـنْ یُجِیـرُ وَ لا یُجَارُ عَلَیْـهِ
یَا مَـنْ یَقْـضِی وَ لا یُقْضَى عَلَیْـهِ
یَا مَـنْ یَحْکُـمُ وَ لا یُحْکَـمُ عَلَیْـهِ
یَا مَـنْ لَمْ یَلِـدْ وَ لَمْ یُولَـدْ
وَ لَـمْ یَکُنْ لَهُ کُفُـوا أَحَـدٌ
《سُبْحانَکَ يا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ
اَلْغَوْثَ اَلْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ يا رَب》
🍃بنام خداوند بخشنده بخشایشگر🍃
🌸✨اى آنكه بيننده و ديده نشود
اى آنكه بيافريده و آفريده نشود
اى آنكه راهنمايى كند و راهنمايى نشود
اى آنكه زنده كند و زندهاش نكنند
ای آنكه پرسد و پرسيده نشود
اى آنكه خوراند و خوراک نخواهد
اى آنكه پناهد دهد و پناه نجويد
اى آنكه داوری كند و بر او داورى نشود
اى آنكه فرمان دهد و فرمانش ندهند
اى آنكه نزاده و زاده نشده
و براى او همتايى نبوده است
《پاک و منـزهى تـو
اى كه معبـودى جز تـو نيست
فريـاد رس فريـاد رس
ما را از آتش برهان اى پروردگارم》
〰⚜️ خــــواص این بنـــد ⚜️〰
◀️برای اینكه در روز بیدار شوید▶️
و به موقع به كارتان برسید
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃🍂دعــــــای
جـــوشن کبیــ1⃣5⃣ـــر🍂🍃
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸✨یَا نِعْـمَ الْحَسِیبُ یَا نِعْـمَ الطَّبِیبُ
یَا نِعْـمَ الرَّقِیبُ یَا نِعْـمَ الْقَرِیبُ
یَا نِعْـمَ الْمُجِیبُ یَا نِعْـمَ الْحَبِیبُ
یَا نِعْـمَ الْکَفِیلُ یَا نِعْـمَ الْوَکِیلُ
یَا نِعْـمَ الْمَـوْلَى یَا نِعْـمَ النَّصِیرُ
《سُبْحانَکَ يا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ
اَلْغَوْثَ اَلْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ يا رَب》
🍃بنام خداوند بخشنده بخشایشگر🍃
🌸✨اى كه چه خوش حسابگرى
اى كه چه خوش طبيبى
اى كه چه خوش همـراهى
اى كه چه خوش نزديكى
اى كه چه خوش پاسـخ دهى
اى كه چه خوش دلبـرى
اى كه چه خوش سر پنـاهى
اى كه چه خوش كارگشـايى
اى كه چه خوش مـولايى
اى كه چه خوش يـاورى
《پاک و منـزهى تـو
اى كه معبـودى جز تـو نيست
فريـاد رس فريـاد رس
ما را از آتش برهان اى پروردگارم》
〰⚜️ خــــواص این بنـــد ⚜️〰
◀️ برای دفع اجنه ▶️
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #حجاب_در_فضای_مجازی 😳🤔
💥بسیار عالی
#یازینب
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_دویست_وچهل_ودوم 🔻 #عمر_ارمیای_پیامبر 🔹اولین پدری که از فرزندش کوچکتر
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_دویست_وچهل_وسوم
🔻 #ماجرای_قرص_نان
🔹روزی ارمیا با دادن قرصی #نان🍞 به صاحب یک کشتی🛳، از او خواست تا او را از آب عبور دهد.
☝️🏻اما صاحب آن کشتی نان را داخل آب 🌊پرتاب کرد و گفت؛
👤 تکه های نان در #زیر_پای ما خرد می شود و فایده ای ندارد.😏
⏳ مدتی بعد #عذاب_الهی ☄نازل گشت و #خشکسالی تمام مناطق را در برگرفت، ☑️
☝️🏻تا جایی که آدمیان👥 برای #نجات_از_مرگ، یکدیگر را می خوردند 😲
☝️🏻و تا جایی که مادران 🧕🏻فرزندان خود را می کشتند 🗡و گوشتشان را می خوردند.😣
🌿ارمیا با دیدن این وضع و #مرگ_کودکان بی گناه که توسط مادران انجام می شد، دست به دعا🤲🏻 برداشت و از خداوند خواست تا از #گناه_صاحب_کشتی درگذرد و به خاطر یک گنهکار آنها را عذاب نکند.❌
🌸پروردگار نیز به خاطر #دعای_ارمیا عذاب را از آن قوم دور کرد.
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #صد_سال_خواب
👥گویند #عُزیر همان ارمیای پیامبر است که خداوند بر قوم بنی اسرائیل مبعوث کرد.✅
🔹روزی #عزیر چون وارد باغ🌳 خود شد، دید درخت ها سبز و سایه آنها گسترده است و #زمان_برداشت_میوه🍎 آنها نزدیک شده است.
🕊 نغمه بلبلها گوش را می نوازد و پرندگان به طرب آمده اند.😃
🌿 #عُزیر ساعتی در این باغ بیاسود و از نسیم جان پرور آن بهره مند و از تماشای 👀سبزه 🌱و چمن و طراوت یاس و یاسمن غرق در نشاط 😊شد، آنگاه سبدی از #انگور 🍇و سبد دیگری از #انجیر و مقداری #نان 🍞به همراه برداشت.
سوار بر الاغ خود شد و راه منزل🏠 خویش را در پیش گرفت.
🌿 #عزیر در بازگشت خود آنچنان در #اسرار_آفرینش به فکر فرو رفت🤔 که راهش را گم کرد چند لحظه بعد خود را در میان ویرانه ای🏚 دید که از #دهکده_خرابی حکایت می کرد.
🔹«ارمیا آن روز که از شهری که بام هایش یکسر فرو ریخته بود، عبور کرد
✨ و با خود می گفت چگونه خداوند اهل این ده ویرانکده را پس از مرگشان زنده می کند؟🤔
🌸 پس خداوند او را به مدت صل سال میراند. آنگاه او را برانگیخت و به او گفت؛ چقدر درنگ کردی؟🤨
🌿 گفت؛ یک روز یا پاره ای از روز را درنگ کردم.
🌸 خداوند فرمود؛ نه❌،
☝️🏻 بلکه #صد_سال درنگ کردی،
به #خوراک و #نوشیدنی 🍞خود بنگر که طعم و رنگ آن تغییر نکرده است ❌
👈🏻و به #درازگوش خود نگاه کن، که چگونه از هم متلاشی شده است.
✨این ماجرا برای آن است که ☝️🏻هم به تو پاسخ گوییم و هم تو را در مورد #معاد نشانه ای برای مردم قرار دهیم. ☑️
⬅️و به این #استخوانها بنگر، چگونه آنها را برداشته و به هم #پیوند می دهیم.
☝️🏻پس #گوشت بر آن می پوشانیم.
🔸پس هنگامی که چگونگی زنده ساختن مرده برای او آشکار شد.
گفت؛ 🍃اکنون می دانم که خداوند بر هر چیزی #تواناست.😊
ادامه دارد......
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمــــــان طعم سیب💗 قسمت35 مادربزرگ_هیس...میخواستی توی این یک سال بری که دیرت نشه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمــــــــــان طعم سیب💗
قسمت36
اشکامو پاک کردم و گفتم:
-من داشتم برای پروژه میرفتم پیش هانیه که آدرسو کم گردم خواستم از کسی بپرسم که با علی برخورد کردم بعد هم کلی باهم حرف زدیم و برام توضیح داد که چی شده بود که از تهران رفتن...
مامان_چی شده بود؟؟
کل قضیه رو براش تعریف کردم...
مامان آهی کشید و گفت:
-حالا می خوای چیکار کنی؟؟
-نمیدونم...
حالا مادربزرگ هم از تمام قضیه ها خبر داشت...
و حالا هر چهارتاییمون روبه روی هم نشسته بودیم...
علی که بغض داشت...گفت:
-من رو ببخشین شاید بهتر بود که زودتر میگفتم اما...
مامان حرفشو قطع کردو گفت:
-درکت میکنم نمیخواد دلیل بیاری...
علی سرشو انداخت پایین...مادربزر گفت:
-علی جان حرف دیگه ای نداری؟
علی_راستش...
سکوت کوتاهی شدو بعد علی دوباره گفت:
-راستش...میخواستم زندگیمو از نو شروع کنم این دفعه نمی خوام مثل دفعه ی پیش همه چیز رو تو دلم نگه دارم این دفعه از گفتن حرف هام ترسی ندارم...نمیدونم که باهام چه بر خوردی میشه اما میخوام برای اخرین بار شانس بزرگ زندگیمو امتحان کنم...
من از اول بچگی به زهرا خانم علاقه داشتم...
سرمو انداختم پایین...داشتم از خجالت آب می شدم...
علی_خانم باقری من دخترتونو دوست دارم...اگر الان هم اومدم تهران جدای از کاری که داشتم بخاطر زندگی دوباره اومدم تهران...اگر...میخواستم بگم اگر...
اگر میشه...
مادربزرگ_اااای بابااا بگو دیگه...
علی_اگر منو قابل بدونین به غلامی قبولم کنین...
یک دفعه هفت رنگ عوض کردم مادربزرگ گفت:
-باریکلا...
مامان_خب...باید با پدرش صحبت کنم...
مادربزرگ_پدرش میذاره...مبارکه پسرم به پای هم پیر شین...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمـــــان طعم سیب💗
قسمت37
مامان_بهتره که به اتفاق خانواده بیایین...
علی_بله حتما...
بعد از چند دقیقه سکوت علی بلند شدو گفت:
-من رفع زحمت میکنم...
معلوم بود خوشحاله اما خیلی خجالت کشیده بود...
ساعت حدود ده شب بود...
بارون شدیدی میبارید پنجره رو کاملا خیس کرده بود...
چای دم کردم و نشستم پشت پنجره...عمیق توی فکر بودم...
یعنی اون فال حقیقیت داشته...
+آخ خدایا چقدر کفر گفتم!
ولی چطور هانیه تونسته با من این کارو کنه...
توی فکر بودم که گوشیم زنگ خورد...
پشت خطم...هانیه...
چند ثانیه ای منتظر موندم و بعد برداشتم...
من_بله؟
هانیه_زهرا اصلا معلوم هست چیکار میکنی؟؟از صبح کجایی چرا گوشیت خاموشه...یعنی چی که به من گفتی دیگه بهت زنگ نزنم؟؟؟
-اولا یواش تر صحبت کن پرده گوشم پاره شد...دوما بهت مگه نگفتم دیگه بهم زنگ نزن؟؟؟
-ساکت شو تموم برنامه هامو خراب کردی...اسمتو از پروژه خط میزنم...
-ممنون میشم این کارو کنی...لطفا کلا منو از زندگیت خط بزن...
-زهرا حالت خوبه؟؟داری یکم چرت میگی!!
-تاحالا تا این اندازه خوب نبودم!
-میشه درست تر حرف بزنی؟؟
-میگم...چه خبر از همسر علی؟
چند لحظه ساکت موند و بعد گفت:
-همسر علی کیه؟؟چی میگی!
-علی صبوری!
-من چمیدونم...به تو چه ربطی داره؟
-مگه به تو ربط داره؟؟
-خداحافظ بابا.
گوشیو قطع کرد مثل همیشه طلبکار بود...
رفتم توی پیام هام بهش پیام دادم:
+ببین میخوام خیلی مستقیم برم سر اصل مطلب...من همه چیز رو میدونم...تو باعث جدایی منو علی از اول شدی...میدونم که قضیه ی ازدواج علی دروغه...برات متاسفم...یاعلی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمــــان طـــعم سیب💗
قسمت38
گوشیم زنگ خورد...
پشت خط:هانیه...
آهی کشیدم و از سر عصبانیت رد تماس دادم...
دوباره زنگ زد و من دوباره رد تماس دادم...
پیام داد:
+معلوم هست چی میگی؟؟؟این چرتو پرتارو کی بهت گفته؟؟ینی چی که برام متاسفی؟!
جوابشو ندادم...
بازم پیام داد:
+زهرا جواب بده ببینم...خب بگو چی شده تا من بتونم جواب درست بدم...
بازم جواب ندادم و همچنان پیام پشت پیام...
گوشیمو سایلنت کردم و بعد از مدت کمی تفکر خوابیدم...
صبح با صدای زنگ خونه از خواب پاشدم...
تلفن رو با بی حوصلگی برداشتم و گفتم:
-بله؟؟؟😒
صدای آشنایی گفت:
-سلام دخترم.
-سلام.
-حالت خوبه.
-ممنونم!!!!
-شناختی؟
-صداتون آشناست ولی نمیدونم کی هستین؟!
-خانم صبوری هستم!
چشمام گرد شد دستو پامو گم کردم و گفتم:
-إ...!!!سلام...مهناز خانم حالتون خوبه؟؟
-الحمدلله مامان جان تشریف دارن؟؟
-نه نیستن خونه...
-برای امر خیری مزاحم شدم!
خندمو کنترل کردم و گفتم:
-تشریف ندارن.
-خب دخترم اینو که گفتی!هروقت اومدن منزل بگین من تماس گرفتم.
-بله چشم.
-ممنون عزیز.خدانگهدار.
گوشیو محکم کوبیدم سرجاش!!!فقط از استرس و شایدم خوشحالی!!!یا شاید عصبانیت!!!
زنگ زدم مامان...
بوق اول بوق دوم...
-جانم؟؟
-سلام مامان کجایی کی میای کی رفتی؟
-سلام عزیزم چخبره!!!
-مهناز خانم زنگ زده بود.
-إ جدی؟
-کی میای؟
-پشت درم.
گوشیو قطع کردم و رفتم جلوی در.
درو باز کردم نتونستم خندمو جمع کنم گفتم:
-مامان مهناز خانم زنگ زده بود...
مامان خندید گفت:
-دختر نیشتو جمع کن تو چرا انقدر هولی؟؟؟؟
-یه بار گفتی زنگ زده دیگه!
تلفن دستم بود گفتم:
-بیا بیا!!شمارش افتاده زنگ بزن!
مامان یکم نگاهم کردو بعد گفت:
-حقا که دختر منی!!!
بعد هم دوتایی زدیم زیر خنده...
مامان زنگ زد مهناز خانم و کلی حرف زدن مقرر شد فردا شب قرار خواستگاری بذارن انگار علی هماهنگ کرده بودو قضیه رو به مادرش گفته بود...
و اوناهم تو راه برگشت به تهران بودن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸👆
💗رمــــــــــان طعم سیب💗
قسمت39
گوشیم هم چنان سایلنت بود...میلی به چک کردنش نداشتم...
حوصله ی دوباره حرفای بی خود هانیه رو نداشتم...
امیرحسین هنوز هم توی اتاقش خواب بود...از آشپز خونه یه لیوان آب یخ برداشتم در اتاقشو یواش باز کردم...رفتم بالا سرش و ریختم توی یقش یک دفعه مثل برق از جا پرید!!!!
امیرحسین_چیکار میکنی؟؟؟؟؟
زدم زیر خنده اونم که تازه از خواب پاشده بود عصبی بود از کارم یه دادی زد و پتو رو کشید روی سرش...منم پتو رو از روش برداشتم و گفتم:
-پاشوووو آبجیت داره عروس میشه!
یهو غیرتی شد بلند شد گفت:
-چه غلطا؟با اجازه ی کی؟
-اوووو توعه نیم وجبی واسه من تعیین تکلیف نکنا!!!
با اخم داشت نگاهم می کرد که یک دفعه با متکا رفتم توی صورتش اون می زد و من می زدم داشتیم میخندیدیم که یک دفعه مامان صدام کرد:
-زهرا؟؟؟
-بله مامان؟؟؟
-بیا تلفن کارت داره!!!
از جام بلند شدم با سرعت رفتم بیرون از اتاقش و گفتم:
-کیه؟؟؟؟
-دوستته...
اخمام رفت تو هم و گفتم:
-دوستم؟؟؟
-آره میگه اسمش هانیه س...
نفس عمیقی کشیدم شماره ی خونمونو از کجا آورده!!!!
با نگرانی رفتم طرف تلفن امیرحسین پشتم اومد نشستم روی زمین کنارم نشست تلفونو براشتم و گفتم:
-بله؟؟؟
هانیه با مکث ادامه داد...
-چرا گوشیتو جواب نمیدی؟؟؟
-چی از جونم میخوای؟؟یه بار بهت گفت دیگه دور منو خط بکش...
-نخیر زهرا خانم من روتو خط میکشم...
تلفن رو قطع کرد...
صدای بوق تلفن با صدای تپش قلب من یکی شد...
تلفونو گذاشتم سرجاش...
امیرحسین_آبجی چی شد؟؟؟
-هیچی امیر...بزار یکم تنها باشم...
رفتم حیاط...نشستم کنار باغچه...
معنی حرف هانیه یعنی چی...
+نخیر زهرا خانم من روتو خط میکشم...
چرا...چرا این قضیه انقدر کش پیدا کرده دلیل کار هانیه برای دشمنی با من چیه...دوست داشتن؟؟؟!!!
خدا به خیر کنه...
مامان که حالمو دید اومد توی حیاط نشست کنارم...
مامان_چیزی نگرانت کرده؟؟؟
-هانیه نگرانم کرده مامان...میترسم با زندگیم بازی کنه...اون دیوونس یه بیماره...!!!
مامان بغلم کردو گفت:
-عزیزم هیچ چیز نمیتونه عشقی که شما از بچگی به هم داشتین رو از بین ببره...
-نه مامان میترسم بلایی سر من یا علی بیاره...
-نه عزیزم این حرفو نزن...بهش فکر نکن حالاهم بلند شو یکم این گلدون هارو جابه جاکنیم تا فردا شب که مهمون میاد حیاطمون قشنگ تر باشه...بلند شو...
با بی حوصلگی بلند شدم شروع به جابه جا کردن و آب دادن گل ها شدم فکرم درگیر بود خیلی...امیدوارم که هیچ مشکلی پیش نیاد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمــــــــــان طعم سیب💗
قسمت40
صبح حدود ساعت نه از خواب پاشدم کمرم خیلی درد میکرد دیروز با مامان تموم حیاط رو جارو کردیم و شستیم کلی گلدون هارو هم جابه جا کردیم حسابی خوشگلشون کردیم...
بدنم یکم درد میکرد ولی چندانی نبود که منو از پا بندازه...
از روی تخت بلند شدم داداش هنوز خواب بود...
مامان توی آشپز خونه مشغول صبحونه آماده کردن بود...
رفتم کنارش و گفتم:
-سلام مامانم...
-سلام عزیزم صبح بخیر...حسابی خوابالویی ها برو دستو صورتتو بشور بیا صبحانه.امروز روز پر کاریه...
-چشم!
دستو صورتمو شستم و بعد از مسواک زدن رفتم پیش مامان و مشغول صبحانه خوردن شدیم...
مامان رو به من گفت:
-دخترم؟؟
-جونم؟
-بیست و چهار ساله که پیشمی و بزرگت کردم و همیشه آرزوی خوشبختیت رو داشتم امشب شبیه که تو میشی برای یه نفر دیگه...
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:
-ماماااان؟؟؟!!این چه حرفیه من هرجا برم بازم دختر خنگ خودتم...
بعد دوتاییمون خندیدیم...
من_مامان راستی امروز با نیلوفر میخواییم بریم خرید...
-کی برمیگردی؟
-زود میام طول نمیکشه بعد میام کمکت نیلوفرم گفت میاد امروز اینجا...
-بگو بیاد قدمش رو چشم...
بعد از خوردن صبحونه سفره رو جمع کردیم و آماده شدم تا نیلوفر زنگ بزنه...
حدود ساعت دهونیم زنگ زد...جلوی در بود...
از مامان خداحافظی کردم و رفتم:
من_سلام خواهری...
نیلوفر_سلام عروس خانم!
خندیدم و گفتم:
-حالا بزار عروس بشم بعد...
راه افتادیم و راهی بازار شدیم...
نیلوفر ادامه داد:
-خب حالا عروس خانم چی میخواد بپوشه امشب؟؟؟
-نمیدونم یه لباس شیک و خوشگل که در خورد یه عروس خوشگل باشه...
-اوووو خب حالا چقدم خودشو تحویل میگیره!!!
خندیدم و بعد از چند لحظه گفتم:
-نیلوفر؟؟؟؟
-جونم؟؟؟
-یادته پارسال روز تولدم بهت گفتم علی رفته و....
-خب؟؟
-یادته بهت گفتم که چند روز قبلش توی پارک یه فال خریدم برام در اومد که به مرادت میرسی فقط صبر داشته باش؟؟؟؟
نیلوفر لبخندی زدو گفت:
-آره عزیزم...
-نیلوفر میدونی روز تولدم چه آرزویی کردم؟؟؟
-چه آرزویی؟؟؟
-آرزو کردم که اون فال حقیقت داشته باشه هرچند دیر...
-دیدی حالا به هم رسیدین...
لبخند تلخی زدم و با بغض گفتم:
-نیلو...
-چی شده؟؟؟
-دیروز هانیه زنگ زد خونمون...
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐