هدایت شده از درونیـ ـات...🌱
283468_677.mp3
5.65M
.
برای یک غم خیلی خیلی بزرگ
برای توپ باروتی توی گلو
برای دلهای چکیده
#غزه
@daroniyat
.
مثلِ نمڪ کہ طعمِ غـذا را عوض ڪند
لطفِ ڪریم، وضع گـدا را عوض ڪند
🪴میلاد کریم آل طاها،
امام حسن بن علی المجتبی،
سرشار خیر و برکت😍
#میلاد_امام_حسن
#دوست_داشتنت_برام_نعمته
✨🌱✨ @mastoooor
.
.
«اللَّهُمَّ نَبِّهْنِی فِیهِ لِبَرَکَاتِ اَسْحَارِهِ وَ نَوِّرْ فِیهِ قَلْبِی بِضِیَاءِ اَنْوَارِهِ وَ خُذْ بِکُلِّ اَعْضَائِی اِلَی اتِّبَاعِ آثَارِهِ بِنُورِکَ یَا مُنَوِّرَ قُلُوبِ الْعَارِفِینَ».
خدایا مرا در این ماه به برکتهای سحرهایش آگاه کن، و دلم را با روشنایی انوارش روشنی بخش، و تمام اعضایم را به پیروی آثارش بگمار، به نورت ای نوربخش دلهای عارفان.
الهی!
ماه رحمتت از نیمه گذشته و دست سخاوتت گستردهتر گشته.
ما افطار و سحر میبینیم و دهانی فروبسته از آب و نان، تو اما برای لحظه لحظه این میهمانی، باطنی فراتر از تصور ما آفریدهای.
آگاهمان کن به برکت این لحظات و متنبهمان گردان به درک اسحار، که ما کمکاریم به شب زندهداری و کوتاهیم در درک این وقت بیبدیل. نور بر نور میغلتد و برکت پشت برکت میروید در این اوقات و ما خفته در گرگ و میش غفلت، میگذرانیم.
تو دانایمان کن و تو روشناییمان ببخش.
یا منورالنور!
تو خود، نوری. نور از تو و در تو و با توست. مگر میشود ماه تو از میان تمام این ماهها، غرق نور نباشد؟ تو را میطلبیم. نورت را.
دربرگیر ما را، لایه لایه، میان این پردههای حریر نور. باشد که کدورت فسق و گناه را فروگیری از قلب و جانمان. روشنمان کن جزء به جزء و ذره به ذره.
نور که برگیریم، عقل و قلب و دست و پا و زبان و گوش و چشم و ناخن و مو و سرانگشتمان هم اثر میگیرد از تو. از نورت.
مهربان خدا!
محتاجیم به اشارهات تا لبریز شویم از نور. تا به هر قول و فعل و تقریری، نور بپاشیم به عالم. تا تو را نشان دهیم به هم. ما را نورانی کن به عظمت این مبارک ماه میهمانیات، ای روشنیبخش قلب عارفان.
#روز_هجدهم
#نذر_قلم
✨🌱✨ @mastoooor
.
▪️شب آخر خانه نازدخترش بود، امکلثوم.
سفره افطار را که جلویش پهن کرد، نگاه کرد به صورت دخترش. اشک جمع شد توی چشمهاش.
- آخر باباجان! کی دیدهای پدرت توی یک وعده، دو نوع غذا بخورد؟
دخترش خم شد یکی از ظرفها را بردارد. گفت: "آن یکی را بردار."
امکلثوم که ظرف شیر را برداشت، نان ماند توی سفره و نمک.
▪️شب آخر، خانه امکلثوم بود.
نماز میخواند. گریه میکرد. ذکر میگفت. میرفت از اتاق بیرون. نگاه میکرد به آسمان. زیر لب چیزی میگفت. میآمد داخل. میرفت به سجده. استغفار میکرد. مینشست. گریه میکرد. زیر لب چیزی میگفت. نماز میخواند. میرفت از اتاق بیرون. به آسمان نگاه میکرد. زیر لب چیزی میگفت. میگفت: « اللهم بارک لی فی الموت. خدایا مرگ را برایم مبارک کن.»
▪️سحر شده بود. از خانه که میرفت بیرون مرغابیها آمدند جلوی دست و پایش. پر و بالشان را توی هوا تکان دادند. سر و صدا کردند. جلوی راهش را گرفتند. علی اما از بینشان راه باز کرد و رفت. مرغابیها هنوز پر و بال میزدند تا به گرد پایش برسند.
دستگیره در کمربندش را گرفت. گیر کرد. یک قدم جلو رفت و دوباره برگشت. دست انداخت کمربندش را رهانید. راه افتاد. دستگیره انگار هنوز دستش دراز بود برای گرفتن کمر امیرالمؤمنین.
▪️صدای علی توی مسجد کوفه پیچیده بود: «سلّونی قبل أن تفقدونی. هرچه میخواهید از من بپرسید قبل از اینکه مرا از دست بدهید.» حق را میگفت اما مسخرهاش میکردند.
صدای علی توی مسجد کوفه پیچیده بود: «فزت و رب الکعبه» ضربه شمشیر زهرآلود هم که فرقش را شکافت توی محراب مسجد کوفه، در سجده نماز، حق را میگفت. «به خدای کعبه رستگار شدم.»
#آفتاب_در_محراب
#مولایم_بابایم_علی
✨🖤✨ @mastoooor
.
▪️گفت: «بعد از من ولیّامر مسلمین هستی و ولیّ خون من.»
گفت: «میتوانی قاتلم را عفو کنی یا قصاص.»
گفت: «او یک ضربه زد تو هم یک ضربه بزن.»
گفت: «جسدش را دفن کن.»
ابامحمد میشنید. اباعبدالله و بقیه بچهها هم. امیرالمؤمنین وصیت میکرد. روز آخر هم سفارش قاتلش را میکرد.
▪️پشت تابوتم را بگیرید بالا و هرجا سر تابوت رفت شما هم بروید. قبرم همان جاییست که سر تابوت روی زمین پایین میآید. اینها را اباالحسن میگفت به پسر ارشدش حسن. جلوی تابوت را که جبرئیل و میکائیل پایین گذاشتند پسرهایش هم همین کار را کردند. رسیده بودند نجف. نجف به خاکش سپردند.
▪️مثل داغ است روی جگر، وقتی آدم مجبور باشد قبر عزیزش را مخفی کند. قبر همسرش مخفی. قبر خودش هم مخفی. دشمن است دیگر. صد و پنجاه سال بعد تازه امام صادق توانست بگوید: «اینجاست قبر امیرالمؤمنین!»
▪️حارث رفت پیشش. پرسید: «برای چه آمدهای؟»
گفت: «دلم میخواست شما را ببینم.» نگاهش کرد: «مرا دوست داری حارث؟» سرش را پایین انداخت: «آری به خدا!»
مکث کرد. گفت: «من را همانطور میبینی که دوستم داری، وقتی نفست به گلو رسید.»
▪️گفت: «کمیل جان! خدای عزّوجل پیامبرش را تربیت کرد، او مرا و من مؤمنین را تربیت میکنم.»
منظورش همه مؤمنین بود دیگر؟! از ازل تا ابد؟!
#آفتاب_در_محراب
#مولایم_بابایم_علی
#ما_و_وحشت_دنیای_بی_علی
✨🖤✨ @mastoooor
.
هدایت شده از /زعتر/
ـــــــــــــ
من، آدم تنبلی هستم برای نوشتن از کتابهایی که میخوانم. حوصلهام نمیگیرد برگردم به کتاب و چیزی برای معرفیاش پیدا کنم.
حالا میخواهم بیفتم توی جنگ با خودم. کمی هم کوتاه بیایم و به یک معرفی کوتاه و سروساده بسنده کنم.
به دعوت آقای جواهری میخواهم در چالش #چند_از_چند شرکت کنم.
از ابتدای سفرم، مشغول خواندن این چند کتابم. من یک موازیخوانِ رویِ مخم. کتابی دارم توی اتاق بچهها. شبها وقت خوابشان فقط مشغول آن کتابم. روزها وقتِ جوشآمدن آب کتری و قلزدن برنج، کتابی را که میگذارم کنج آشپزخانه، دست میگیرم. من کشته مردهٔ ورق زدن کتابهای مختلفم. قروقاطی خواندن، حالم را خوب میکند. نوک زدن به همه کتابهایی که نامشان را میشنوم، آرامم میکند. خبر ندارم از تعداد کتابهایی که در سال میخوانم. نمیدانم تا کجا توی این چالش دوام بیاورم اما برای شروع، برنامهام خواندن ۶۰ کتاب در سال جدید است.
بسماللهش را همین حالا میگویم. همین حالا که نشستهام پشت میز و انگار سال جدیدم تازه شروع شده.
@zaatar
.
و منی که تو را دوست دارم و عاشق همین تواضعت هستم😍
خانم بسیار کتابخوان قروقاطی خوان☺️
.
.
اول، باید دلم به نوشتن برود تا دستم هم. دست و دلم اما به نوشتن نمیرود. نیازم اما کلمهها هستند. مثل حبابهای روی دیگ آبجوش، چیزی تند تند باد میشود وسط جانم و پرحرارت میترکد و بخار از روی سر و صورت حبابها پیچ و تاب میخورد و بالا میرود. پر از حرارت کلمهام و هیچکدام زاده نمیشوند.
.
.
ما بیمارستان نزدیم.
ما مدرسه نزدیم.
ما خانه مسکونی نزدیم.
ما نانوایی نزدیم.
ما پناهگاه نزدیم.
ما ریشه ظلم را زدیم.
مقرهای موشکی و هوایی یک رژیم غاصب را.
خوب هم زدیم. دقیق و ویرانگر.
تا مغز اباطیلباف خودشان و هوادارانشان بدانند که #ابابیلها حقاند.
#وعده_صادق
#جنگ_روایتها
✨🌱✨ @mastoooor
.
.
دیشب را بیدار بودم. مثل میلیونها نفر در جهان. تمام مدت، اخبار را پِی گرفتم و با همین انگشتهای هنوز نابلد دست چپ، پیامی تایپ کردم یا واکنشی دادم به پیامی. دست راستم چند روزیست آویزان گردنم شده. نشستن زیاد و همین گرفتن گوشی با دست چپ هم برایش ضرر دارد و درد را بیشتر میکند.
ولی مگر یک شب هزار شب میشود؟
یک شب هزار شب نمیشود. ما دهه شصتیها، تصویر دور چنین آرزویی را در ذهنهامان زیستهایم. ما متولد روزهای جنگیم. صدای آژیر شنیدهایم و تا پناهگاههای کوچک خانگیمان دویدهایم. ما تابوت دیدهایم که در کوچههای شهر، سر دست میرفته و هزار هزار شهید تشییع کردهایم. قدمهامان کوتاه بود آنروز. پِی گامهای بلند پدر و مادرمان دویدهایم تا به صندوقهای رأی برسیم و به انقلاب خمینی آری بگوییم.
ما با مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکا زاده شدیم و رشد کردیم و حالا اینجاییم.
حمله به اسرائیل مثل غیظی زیر دندانهامان از کودکی تا حال قِرچ قروچ کرده. ما اگر مجال پیدا کنیم خرخرهاش را میجویم.
فکر حمله به اسرائیل، آنقدر دور بود که خودمان هم باور نمیکردیم چنین شب ستارهبارانی بسازیم برایش.
یک شب هزار شب نمیشود.
شبها یک به یک تمام میشوند و روز بهیکباره طلوع خواهد کرد.
#وعده_صادق
#جنگ_روایتها
✨🌱✨ @mastoooor
.
.
حالم یک گرفتگی غریبی دارد. قبضی نیست ولی بغضی هست. دست راست یعنی عصای زندگی. یعنی کار و بار و نوشتن. و من حالا که پر از حرارت کلمهام، از آن محرومم.
چند شب است تلاش میکنم با دست چپ تایپ کنم. سرعتم کم است و متنم مدام نیاز به اصلاح دارد. چون «ز» را «ر» میزنم و «میم» را «نون». گاهی حرفی تکرار میشود و باید پاکش کنم ولی بجایش چند تا «گ» میزنم و کارم بیشتر میشود.
دیروز وسط تایپ کردن، گوشی از دستم افتاد. مچ دست چپم قوّت ندارد برای این باری که روی گردهاش گذاشتهام. عادت ندارد. دست تنهاست.
چاره چیست؟ نمیتوانم بیش از این صبوری کنم. کلمهها منتظر نمیمانند. مثل روزهای شلوغ حرم، رواقها را پر کردهاند و سرریز شدهاند میان صحنها. گاهی تا همین ورودیهای بازرسی، قلم از قلم نمیشود برداشت از بس بغل به بغل ایستادهاند.
روزگار است دیگر. برای هر به دست آوردنی رنجی هست، و در هر از دست دادنی، حکمتی.
سعدی نیستم ولی بر هر دو، شکری واجب!
درد دست راستم کمتر شده به لطف خدا و دعای صاحب نفسان. حالم اما بغض غریبی دارد.
#تجربه_زیسته
✨🌱✨@mastoooor
.
هدایت شده از [ هُرنو ]
من، عامدانه رزق هفتم را گذاشتم برای اواخر ماه.
اواخر ماه، اوضاع حسابهای بانکیِ ما معمولیها رو به قرمزی میرود. یکی دو هفتهٔ آخر ماه را دیگر دست به عصا خرج میکنیم. خانمهای خانه، کمتر سفارش خرید میدهند، پدرها وقتی تشنهشان میشود، از خیر آبمعدنیِ خنک داخل یخچال سوپرمارکت میگذرند تا به خانه برسند.
قشنگی داستان این است که یک جایی که انتظارش را نداریم، پای آشناییزدایی را بکشانیم به روزمرگی شخصیت اصلی.
دست در جیب شخصیت اصلی زندگیتان بکنید و در روزهای قرمزی حساب بانکی، نیت کنید و به یک خانوادهٔ نیازمند کمک کنید.
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
.
کاش خوب بودیم، همیشه.
کاش ربات بودیم، گاهی.
کاش گاهی که آدمها یادشان میرود ما هم آدمیم و حال خوبمان را ناخوب میکنند، درست همانموقع، ربات بودیم.
رباتها همیشه خوبند.
#گذری_از_زندگی
✨🌱✨ @mastoooor
.