.
به یادتون اینجا🌱
همه چی الکترونیکی بود😐
هیچ سندی از رأی دادن نداریم😅
#حضرت_معصومه_سلامٌ_علیک
#ایران_سرفراز
✨🌱✨ @mastoooor
.
.
این عکس را نگذاشتم تا دلتان را بسوزانم یا پُز بدهم که ما هم بعله! یا حتی انگیزه بگیرم از شما برای حرکت سریعتر. نه!
این عکس را گذاشتم تا چیزهایی یادم بماند.
اینکه دیداریها باید هدفشان جلوی چشمشان باشد تا برای رسیدن بهش پاتند کنند. اینکه توی فکر و خیال دنبالش کنند کافی نیست برایشان. نوشتن و ثبتکردنش هم کافی نیست. آنها باید ببینند دارند چکار میکنند.
من هم مهرماه بود که این بازی را راه انداختم. کتابهای در صف مطالعه دست راستند. کتابهای در حال مطالعه وسط هستند و خواندهشدهها گوشه چپاند.
ابتدای سال ۱۴۰۲ برای خودم نوشته بودم: «ماهانه، چهار کتاب.» میشد ۴۸ تا در سال. امروز که برگه سبزرنگی از وسط جدا کردم و به طرف دیگر اضافهاش کردم، سمت چپیها شدند ۴۵ تا.
شاید نوشتن و چسباندن و جابجاکردنشان از من زمانی بگیرد اما در ترازوی انصاف، در برابر وقتهایی که تلف میکنم، این زمان هیچ است.
دیدن هر روزهشان در این مدت، خیلی کمکم کرد برای آنکه بدانم کجام و به کجا میروم. حس خوبی که از انتقال برگهها در وجودم مینشست، خواستنی بود.
و اینکه
شاهکار کردم؟
خیر!
چند روز پیش که دیدم آقای جواهری، هشتگ زده است هشتاد و هشتمین کتاب ۰۲، میخواستم زمین را گاز بزنم.
خودم را با امثال ایشان مقایسه میکنم؟ هرگز!
ولی بین کم خواندن خیلیها که دلم میخواهد ترغیبشان کنم به خواندن بیشتر کتابها و دوستی با دنیای ادبیات، و زیاد خواندن خیلیهای دیگر که من به گَرد پایشان هم نمیرسم، دارم مورچه مورچه قدم برمیدارم و راضیام. خوشحالم. روشنم و امیدوار.
شعار دادم؟
بیخیال، شعار نبود که!😅
#کتاب_بخوانیم
#همین_و_همین
✨🌱✨ @mastoooor
.
🔹روایتِ راوی🔹
آیین نکوداشت زندهیاد مسعود دیانی
(در نخستین سالگرد درگذشت او)
با حضور
استاد محمد ناصرزاده
و سخنرانیهایی با موضوعات:
▪️«از چشم بیمارت: پدیدارشناسی بیماری به روایتِ مسعود دیانی»▪️
نعیمه پورمحمدی
▪️«نیمهی پر ـ نیمهی خالی»▪️
مرتضی کاردر
▪️«تماشای رنج ـ زیستن مرگ»▪️
مرتضی صفایی
همراه با پخش مستند «آن صبح تلخ زمستان»
🗓 جمعه ۱۸ اسفند ۱۴۰۲
🕰 ساعت ۱۰ صبح
📌اصفهان ـ خیابان استانداری ـ گذر سعدی - عمارت تاریخی سعدی - حوزه هنری اصفهان
مؤسسه فرهنگی هنری آیه
.
۲۸ اسفند روز هیجانانگیزی برای تاریخ تولد نبود. ولی کرونا، یکماه مانده به آمدنت آمد. دکترم دبّه کرد و گفت پزشک آنکال هستند در خدمتتان.
خدمتش را نمیخواستم. با آنکه برایم تاریخ لاکچری یکِ یکِ نود و نه را زده بود، رفتم سراغ یک پزشک دیگر و یک بیمارستان دیگر. فقط ۲۸ اسفند وقت داشت و جای چون و چرا نبود. قبول کردم و صبح اول وقت بیمارستان بودیم.
ساعت ده و پانزده دقیقه به دنیا آمدی.
کرونا بود و ملاقاتی هم نداشتیم جفتمان.
ملالی نبود.
تو آمدی و پایان سال ۹۸ و صبح روز اول نوروز ۹۹، کنار من بودی.
چهار سال گذشته و من از داشتنت خوشحالم و شاکر❤️
پ.ن: وقتی احسان عبدیپور تو را از پشت صفحه مجاز، کنارم دید پرسید: «اسمش چیه؟»
گفتم: «مهربان زینب!»
بعد که صورتت را جلوی لپتاپ و مقابل صورتم آوردی زیر لب گفتم: «زینب جان!»
حرفم را قطع کرد و با چشمهای پر از شور و لبخندی که انگار قند توی دلش آب شده پرسید: «چی صداش میکنی الان؟»
لبخند زدم. گفتم: «اوایل مهربان زینب بود ولی حالا دیگه زینب!»
زینب اسم دلخواه پدرت بود و مهربان را من اضافه کردم. اعتراف میکنم به خاطر حرف اطرافیان که این اسمها قدیمی شده خیلی فکر کردم و پیشوند «مهربان»، لطف امام رئوف بود وسط دلنگرانیهایم.
اما حالا فرقی نمیکند اسمت چیست، تو وسط قلبم ایستادهای❤️
#زینب_من
#تولدت_مبارک_دختر
✨🌱✨ @mastoooor
.
.
یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ
یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ
یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ
حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ
✨سال نو شد. مبارکا باشه😊
سرشار خیر و برکت همراه عافیت جسم و جان برای تک تک اعضای همراه و درجه یک این خانه❤️
#سال_نو_مبارک
#سال_۱۴۰۳
✨🌱✨ @mastoooor
.
هدایت شده از درونیـ ـات...🌱
283468_677.mp3
5.65M
.
برای یک غم خیلی خیلی بزرگ
برای توپ باروتی توی گلو
برای دلهای چکیده
#غزه
@daroniyat
.
مثلِ نمڪ کہ طعمِ غـذا را عوض ڪند
لطفِ ڪریم، وضع گـدا را عوض ڪند
🪴میلاد کریم آل طاها،
امام حسن بن علی المجتبی،
سرشار خیر و برکت😍
#میلاد_امام_حسن
#دوست_داشتنت_برام_نعمته
✨🌱✨ @mastoooor
.
.
«اللَّهُمَّ نَبِّهْنِی فِیهِ لِبَرَکَاتِ اَسْحَارِهِ وَ نَوِّرْ فِیهِ قَلْبِی بِضِیَاءِ اَنْوَارِهِ وَ خُذْ بِکُلِّ اَعْضَائِی اِلَی اتِّبَاعِ آثَارِهِ بِنُورِکَ یَا مُنَوِّرَ قُلُوبِ الْعَارِفِینَ».
خدایا مرا در این ماه به برکتهای سحرهایش آگاه کن، و دلم را با روشنایی انوارش روشنی بخش، و تمام اعضایم را به پیروی آثارش بگمار، به نورت ای نوربخش دلهای عارفان.
الهی!
ماه رحمتت از نیمه گذشته و دست سخاوتت گستردهتر گشته.
ما افطار و سحر میبینیم و دهانی فروبسته از آب و نان، تو اما برای لحظه لحظه این میهمانی، باطنی فراتر از تصور ما آفریدهای.
آگاهمان کن به برکت این لحظات و متنبهمان گردان به درک اسحار، که ما کمکاریم به شب زندهداری و کوتاهیم در درک این وقت بیبدیل. نور بر نور میغلتد و برکت پشت برکت میروید در این اوقات و ما خفته در گرگ و میش غفلت، میگذرانیم.
تو دانایمان کن و تو روشناییمان ببخش.
یا منورالنور!
تو خود، نوری. نور از تو و در تو و با توست. مگر میشود ماه تو از میان تمام این ماهها، غرق نور نباشد؟ تو را میطلبیم. نورت را.
دربرگیر ما را، لایه لایه، میان این پردههای حریر نور. باشد که کدورت فسق و گناه را فروگیری از قلب و جانمان. روشنمان کن جزء به جزء و ذره به ذره.
نور که برگیریم، عقل و قلب و دست و پا و زبان و گوش و چشم و ناخن و مو و سرانگشتمان هم اثر میگیرد از تو. از نورت.
مهربان خدا!
محتاجیم به اشارهات تا لبریز شویم از نور. تا به هر قول و فعل و تقریری، نور بپاشیم به عالم. تا تو را نشان دهیم به هم. ما را نورانی کن به عظمت این مبارک ماه میهمانیات، ای روشنیبخش قلب عارفان.
#روز_هجدهم
#نذر_قلم
✨🌱✨ @mastoooor
.
▪️شب آخر خانه نازدخترش بود، امکلثوم.
سفره افطار را که جلویش پهن کرد، نگاه کرد به صورت دخترش. اشک جمع شد توی چشمهاش.
- آخر باباجان! کی دیدهای پدرت توی یک وعده، دو نوع غذا بخورد؟
دخترش خم شد یکی از ظرفها را بردارد. گفت: "آن یکی را بردار."
امکلثوم که ظرف شیر را برداشت، نان ماند توی سفره و نمک.
▪️شب آخر، خانه امکلثوم بود.
نماز میخواند. گریه میکرد. ذکر میگفت. میرفت از اتاق بیرون. نگاه میکرد به آسمان. زیر لب چیزی میگفت. میآمد داخل. میرفت به سجده. استغفار میکرد. مینشست. گریه میکرد. زیر لب چیزی میگفت. نماز میخواند. میرفت از اتاق بیرون. به آسمان نگاه میکرد. زیر لب چیزی میگفت. میگفت: « اللهم بارک لی فی الموت. خدایا مرگ را برایم مبارک کن.»
▪️سحر شده بود. از خانه که میرفت بیرون مرغابیها آمدند جلوی دست و پایش. پر و بالشان را توی هوا تکان دادند. سر و صدا کردند. جلوی راهش را گرفتند. علی اما از بینشان راه باز کرد و رفت. مرغابیها هنوز پر و بال میزدند تا به گرد پایش برسند.
دستگیره در کمربندش را گرفت. گیر کرد. یک قدم جلو رفت و دوباره برگشت. دست انداخت کمربندش را رهانید. راه افتاد. دستگیره انگار هنوز دستش دراز بود برای گرفتن کمر امیرالمؤمنین.
▪️صدای علی توی مسجد کوفه پیچیده بود: «سلّونی قبل أن تفقدونی. هرچه میخواهید از من بپرسید قبل از اینکه مرا از دست بدهید.» حق را میگفت اما مسخرهاش میکردند.
صدای علی توی مسجد کوفه پیچیده بود: «فزت و رب الکعبه» ضربه شمشیر زهرآلود هم که فرقش را شکافت توی محراب مسجد کوفه، در سجده نماز، حق را میگفت. «به خدای کعبه رستگار شدم.»
#آفتاب_در_محراب
#مولایم_بابایم_علی
✨🖤✨ @mastoooor
.
▪️گفت: «بعد از من ولیّامر مسلمین هستی و ولیّ خون من.»
گفت: «میتوانی قاتلم را عفو کنی یا قصاص.»
گفت: «او یک ضربه زد تو هم یک ضربه بزن.»
گفت: «جسدش را دفن کن.»
ابامحمد میشنید. اباعبدالله و بقیه بچهها هم. امیرالمؤمنین وصیت میکرد. روز آخر هم سفارش قاتلش را میکرد.
▪️پشت تابوتم را بگیرید بالا و هرجا سر تابوت رفت شما هم بروید. قبرم همان جاییست که سر تابوت روی زمین پایین میآید. اینها را اباالحسن میگفت به پسر ارشدش حسن. جلوی تابوت را که جبرئیل و میکائیل پایین گذاشتند پسرهایش هم همین کار را کردند. رسیده بودند نجف. نجف به خاکش سپردند.
▪️مثل داغ است روی جگر، وقتی آدم مجبور باشد قبر عزیزش را مخفی کند. قبر همسرش مخفی. قبر خودش هم مخفی. دشمن است دیگر. صد و پنجاه سال بعد تازه امام صادق توانست بگوید: «اینجاست قبر امیرالمؤمنین!»
▪️حارث رفت پیشش. پرسید: «برای چه آمدهای؟»
گفت: «دلم میخواست شما را ببینم.» نگاهش کرد: «مرا دوست داری حارث؟» سرش را پایین انداخت: «آری به خدا!»
مکث کرد. گفت: «من را همانطور میبینی که دوستم داری، وقتی نفست به گلو رسید.»
▪️گفت: «کمیل جان! خدای عزّوجل پیامبرش را تربیت کرد، او مرا و من مؤمنین را تربیت میکنم.»
منظورش همه مؤمنین بود دیگر؟! از ازل تا ابد؟!
#آفتاب_در_محراب
#مولایم_بابایم_علی
#ما_و_وحشت_دنیای_بی_علی
✨🖤✨ @mastoooor
.
هدایت شده از /زعتر/
ـــــــــــــ
من، آدم تنبلی هستم برای نوشتن از کتابهایی که میخوانم. حوصلهام نمیگیرد برگردم به کتاب و چیزی برای معرفیاش پیدا کنم.
حالا میخواهم بیفتم توی جنگ با خودم. کمی هم کوتاه بیایم و به یک معرفی کوتاه و سروساده بسنده کنم.
به دعوت آقای جواهری میخواهم در چالش #چند_از_چند شرکت کنم.
از ابتدای سفرم، مشغول خواندن این چند کتابم. من یک موازیخوانِ رویِ مخم. کتابی دارم توی اتاق بچهها. شبها وقت خوابشان فقط مشغول آن کتابم. روزها وقتِ جوشآمدن آب کتری و قلزدن برنج، کتابی را که میگذارم کنج آشپزخانه، دست میگیرم. من کشته مردهٔ ورق زدن کتابهای مختلفم. قروقاطی خواندن، حالم را خوب میکند. نوک زدن به همه کتابهایی که نامشان را میشنوم، آرامم میکند. خبر ندارم از تعداد کتابهایی که در سال میخوانم. نمیدانم تا کجا توی این چالش دوام بیاورم اما برای شروع، برنامهام خواندن ۶۰ کتاب در سال جدید است.
بسماللهش را همین حالا میگویم. همین حالا که نشستهام پشت میز و انگار سال جدیدم تازه شروع شده.
@zaatar
.
و منی که تو را دوست دارم و عاشق همین تواضعت هستم😍
خانم بسیار کتابخوان قروقاطی خوان☺️
.
.
اول، باید دلم به نوشتن برود تا دستم هم. دست و دلم اما به نوشتن نمیرود. نیازم اما کلمهها هستند. مثل حبابهای روی دیگ آبجوش، چیزی تند تند باد میشود وسط جانم و پرحرارت میترکد و بخار از روی سر و صورت حبابها پیچ و تاب میخورد و بالا میرود. پر از حرارت کلمهام و هیچکدام زاده نمیشوند.
.