eitaa logo
مصباح خانواده 124
653 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.3هزار ویدیو
149 فایل
ارتباط با ادمین @Ali_m_124 اطلاع رسانی و بارگذاری مطالب فرهنگی 🕌، قرآنی 📖📃📖، علمی🧑‍💻 آموزشی 📚🧮 ، ورزشی ⚽️🏀 مسابقات، پویش ها و ..
مشاهده در ایتا
دانلود
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند. یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت: «درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند.» بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت:‌ «درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود.» بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است. تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند. https://eitaa.com/mesbah_family124🌷🌸🌺🌸
🍃مورچه غریب 🔸️روزی مرحوم حاج مرشد، در خانه سابق و قدیمی خود که دارای اجاق دیواری بود، فرمود: آن روزها که جـوان بـودم، کنار بخاری دیواری نشسته بودم و هیزم در آن می ریختم. دیدم هیزمی درون آتش هست که نمی سوزد. گفتم: شاید تَر است. آن را از اجاق بیرون آوردم دیدم هیزم خشک است. دوباره آن را داخل اجاق کردم. دیدم هیزم نمی سوزد، مقداری نفت آوردم و روی هیزم ریختم. کبریت را روشن کردم. نزدیک آن هیزم گرفتم. دیدم آتش نمی گیرد! خیلی تعجب کردم هیزم را بیرون آوردم و در هوای روشن بردم. خوب که نگاه کردم متوجه شدم داخل این هیزم، صدها مورچه لانه کرده اند و من آنها را ندیده بودم. مورچه ها را به حال خود گذاشتم و به حال خود گریستم. خدا را شکر کردم که نمی خواست من نابود کننده این همه مورچه باشم 🔹️و فرمود : از این ماجرا خاطره ای از پدرم یادم آمد که روزهای قبل متجاوز از نـود سال پیش با مادرم، از نهاوند به سوی تهران می آمدیم و مال و اُشتر داشتیم. در وسط راه اتراق کردیم. موقع ظهر بود، مادرم سفره غذا را که باز کرد، متوجه شد تعداد زیادی مورچه داخـل سـفره غذا هستند. جریان را به پدرم گفت و پدرم فکری کرد و گفت: باید برگردیم! مادرم پرسید: چرا؟ پدرم گفت: ما که از نهاوند آمدیم. مورچه ها مال آنجا هستند، خانه شان آنجاست و ما آنها را از خانه و کاشانه شان دور کردیم و گناه دارند. هر چه مادرم اصرار کرد که عیب ندارد، پدرم قبول نکرد و آخر سفره را با همان وضع جمع کردیم و به منزل برگشتیم و پدرم مورچه ها را در محل خودشان رها و آزاد ساخت و گفت: ظلم به هر موجودی ناپسند است. هر چند مورچه باشد. 📙بهترین کاسب قرن ، مواظب رفتارمان باشیم_ حاج میرزا احمد عابد نهاوندی (زاده ۱۲۶۷ در نهاوند - درگذشته ۲۵ شهریور ۱۳۵۷ در تهران) مشهور به حاج مرشد چلویی، شاعر متخلص به ساعی و از عارفان معاصر، که در حدود ۹۰ سالگی در سال ۱۳۵۷ در تهران درگذشت.[۱][۲] به دلیل برخورد خاص خود با مشتریان، او را «بهترین کاسب قرن» می‌نامند در بالای صندوق مغازه بر روی تابلویی نوشت بود: «نسیه و وجه دستی داده می‌شود حتی به جنابعالی، به قدر قوه» https://eitaa.com/mesbah_family124🌺🌸🌺🌸
🔅 ✍ از تو حرکت از خدا برکت ▫️با یک اندیشه مسیر تو تغییر می‌یابد. ▪️با یک لبخند ارتباط تو قوی‌تر می‌گردد. ▫️با یک سپاس‌گزاری نعمت برایت صدافزون می‌گردد. ▪️با یک روشنایی، تاریکی از بین می‌رود. ▫️با یک شروع، قدمی برداشته می‌شود و مقصد حاصل می‌گردد. ▪️با یک فراوانی، برکت‌های صدچندان افزوده می‌شود. ▫️با یک سلول، چندین سلول دیگر متولد می‌شوند و جوان می‌شوند. ▪️با یک خواستن، رسیدن آغاز می‌شود. 🔹از تو حرکت از خدا برکت. خودش فرموده: «بخوان مرا تا اجابتت کنم.» 🔸این رحمت و عنایت الهی است که از یک، چندین هزار برکت می‌بخشد و آغاز مهم است. 🔹در شروع هر صبح آغازی است که تا انتهای آن هزاران زیبایی و اتفاق نهفته است. https://eitaa.com/mesbah_family124🌺🌸🌺🌸
در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروف است. داستان از این قرار است که در روزگاران پیش مردی در تبریز زندگی می کرد که تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد. یک روز که پیرمرد حمال مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند. صدایی توجه اش را جلب می کند؛ میبیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، می افتی!در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر میخورد و به پایین پرت میشود. مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند. حمال پیر فریاد میزند "خدایا نگهش دار"!کودک میان آسمان و زمین معلق میماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد. جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع می شوند و هر کس از او سوالی می پرسد: "یکی می گوید تو امام زمانی، دیگری می‌گوید حضرت خضر است، کسانی هم می گویند جادوگری بلد است و سحر کرده." حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش می گذارد، خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند،به آرامی و خونسردی می گوید: " خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر، من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است در این بازار می شناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد." تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن که خواجه خود روش بنده پروری داند https://eitaa.com/mesbah_family124🌸🌺🌸🌺
همسر پادشاه دیوانه‌ی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی می‌کرد و با انگشت بر زمین خط می‌کشید. پرسید: چه می‌کنی؟ گفت: خانه می‌سازم… پرسید: این خانه را می‌فروشی؟ گفت: می‌فروشم. پرسید: قیمت آن چقدر است؟ دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد. هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه‌ای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست. روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصه‌ی آن دیوانه را تعریف کرد. پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی می‌کند و خانه می‌سازد. گفت: این خانه را می‌فروشی؟ دیوانه گفت: می‌فروشم. پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟ دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود! پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته‌ای! دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده می‌خری. میان این دو، فرق بسیار است… دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد! حقیقتی را که دلت به آن گواهی می‌دهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی! https://eitaa.com/mesbah_family124🌷🌹
چهارشنبه بود که استاد ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ: ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﺷﻔﺎﻫﯽ! ﻫﻤﺎﻥ لحظه ﮔﻔﺖ: ﺍﺻﻼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﮐﺘﺒﯽ! ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ اما استاد ﮔﻔﺖ: همین ﮐﻪ ﻫﺴﺖ!! ﻫﺮﮐﺲ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺑﺎﯾﺴﺘﻪ! ﺍﺯ ۵۰ ﻧﻔﺮ فقط ۳ ﻧﻔﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻭ استاد ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ! ﺑﻌﺪ از امتحان رو ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺷﻤﺎ ۱۰ ﻧﻤﺮﻩ ﮐﻢ ﻣﯿﮑﻨﻢ! ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ... استاد ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ: ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﯾﻦ ۳ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ۲۰ ﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻢ! ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ که چرا ... استاد ﮔﻔﺖ: ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻇﻠﻢ ﺭﻓﺘﯿﺪ ... ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢ ﺳﺘﯿﺰﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ؛ یاد بگیرید هیچ وقت زیر بار حرف زور نروید. آن استاد ؛ کسی جز دکترحسابی نبود https://eitaa.com/mesbah_family124🌸🌺🌸🌺
مطالبی جالب از زبان یک دکتر باتجربه: *تا توانستم، ندانستم چه سود؟* *چون که دانستم، توانستن نبود!!!* یک دکتر باتجربه نقل می‌کند ۴۸ سال است که با افتخار دکترای پزشکی گرفته‌ام. حالا پس از ٤٨ سال طبابت ، *فهمیده ام که : دردسر ، سردرد می آورد؛ و درد دل از دل درد مهمتر است! *فهمیدم* عصای پیری و کوری با عصای تجویزی دکترها فرق می‌کند! *فهمیدم* بیماریها یا ارثی است یا حرصی! *فهمیدم* هیچ متخصص قلبی، قلب شکسته را نمی‌تواند درمان کند و قلب سنگی و سخت را نمی‌شود پیوند زد و عمل کرد تا درمان شود. *فهمیدم* جراحی زیبایی برای لبخند بر روی صورتها امکانپذیر نیست؛ دلت باید شاد باشد. *فهمیدم* دلت اگر گرفت هیچ دکتری نیست که خوبش کند. *فهمیدم* متخصصان چشم نمی‌توانند آدمهای بدبین، ظاهربین، خودخواه و متکبر را درمان کنند. *فهمیدم* تنفس مصنوعی، هوای تازه می‌خواهد نه چیز دیگری! *فهمیدم* هیچ متخصص داخلی ای نمی‌تواند به داخل وجود آدمها ورود کند و بفهمد در درون آنها چه می‌گذرد. *فهمیدم* تب عشق را هیچ تب بری کنترل نمی‌کند. *فهمیدم که* اگر قند در دلت آب شود دیابت نمی‌گیری، بلکه به آرامش میرسی. *فهمیدم که* متخصصهای گوش، شنواییِ تو را بهتر می‌کنند ولی خوب گوش دادن را به تو یاد نمی‌دهند. *فهمیدم* سرطان یعنی به یکجای زندگی آنقدر توجه کنی که بقیه زندگی از دستت برود. *فهمیدم* بیماران اعصاب و روان آنهایی نیستند که پیش روانپزشک می‌روند، بلکه آنهایی هستند که آدم را روانی میکنند. *فهمیدم* هیچ ارتوپدی نمیتواند استخوان لای زخم را بردارد یا درمان کند. *فهمیدم* زخم زبان؛ عفونتی دارد به عظمت کوه دماوند و کینه توزی و انتقامجویی با هیچ چرک خشک کن و آنتی بیوتیکی درمان نمی‌شود! *فهمیدم* خود بزرگ بینی به هورمون رشد ربطی ندارد و آدمها با فکرشان بزرگ می‌شوند نه با هورمون رشد! *فهمیدم* خون دل خوردن، بیماری خونی نمی‌آورد و دل پر خون هم باعث فشار خون نخواهدشد. *فهمیدم، فهمیدم، فهمیدم و سرانجام فهمیدم،* *که هیچ چیز نفهمیدم...* بياييد طبيب واقعی هم باشیم، امروزمان درحال گذشتن است، فردایمان را با گذشته مان شیرین کنیم. ما به مهربانی با هم محتاجیم https://eitaa.com/mesbah_family124🌸🌺🌸🌺
جورج فورمن قهرمان‌سابق سنگین وزن جهان بوکس یه داستان جالب داره: وقتی جوان بودم، تمام مسابقاتم رو یکی بعد از دیگری برنده میشدم. میگفتن ضربه‌های بوکسم گاو رو میکُشه! اینقدر مغرور بودم که هیچکس رو در حد خودم نمیدیدم! همه میگفتن از «جو فریزر» افسانه‌ای شکست میخورم ولی اونم زدم! معروف و پولدار شدم. وقتی با محمدعلی کلی روبرو شدم، مطمئن بودم که اونم داغون میکنم، ولی تو راند ۸ مسابقه با یه ضربه نقش زمین شدم... باورم نمیشد! تمام دنیام نابود شد! شب‌ها نمیتونستم بخوابم و به اون شکست فکر میکردم. و همون شکست منو به یه آدم دیگه تبدیل کرد! دیگه غرور نداشتم و عاطفه تو وجودم ریشه کرد. لحظه‌ی شکست خوردنم از محمدعلی رو قاب کردم و گذاشتم تو محل کارم تا غرور رو فراری بدم و خِرد به‌همراه مهربانی رو جایگزینش کنم. تو تنهایی ساعتها به اون عکس نگاه میکردم. من غرور رو از وجودم بیرون کردم همونی که منو از خودم و خانواده‌م جدا کرد. ✓بله گاهی شکست از ما انسانهای بهتری میسازه. من یک مدت طولانی از دنیای بوکس دور بودم ولی دوباره شروع کردم. دوباره قهرمان شدم. ولی این بار بدون غرور. بیشتر ما از جایی ضربه میخوریم که بهش مغروریم! https://eitaa.com/mesbah_family124🌸🌺🌸🌺
مرحوم رجبعلی خیاط: اگر "چشم" برای خدا کار کند عین الله می شود اگر "گوش" برای خدا کار کند اذن الله می شود اگر "دست" برای خدا کار کند ید الله می شود تا می رسد به "قلب" که جای خدا می شود https://eitaa.com/mesbah_family124🌸🌺🌸🌺
شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند ، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت. تو را که این همه گفت وگوی است بر دَرمی،چگونه از تو توقع کند کَس کَرمی؟ تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟ شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول امده است به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد. آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ تاجر گفت: آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...! در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است. https://eitaa.com/mesbah_family124🌸🌺🌸🌺
ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺍﺯ من ﻧﻤﺮﻩ ۲۰ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﯾﮏ ﻣﺸﺖ ﺧﺎﮎ ﺑﻬﺸﺖ ﺭﻭ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ... ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯے ﺧﺎﮐﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺁﻭﺭﺩﯼ؟ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯼ ﻣﺎﺩرم👏🏻 https://eitaa.com/mesbah_family124🌹🌷🌸🌺
8.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عارف واقعی کیست؟ 👏👏👏 ❤️ لینک کانال در پیام رسان ایتا:👇 https://eitaa.com/mesbah_family124 ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾┈┈•••• در پیام رسان تلگرام👇 https://t.me/mesbah_family124 🍀🌻🪷