eitaa logo
مجهولات
190 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
480 ویدیو
17 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
بالاخره امشب برای اولین بار رفتم هیئت رزمندگان اسلام قم🥲 و خب فکرشم نمی‌کردم شب حضرت عبدلله به این آرزو برسم...
هدایت شده از کسا یمانی...!
یزید، دقیقا همان چیزی است که بعضی‌ها امروز میخواهند. اهل عشق و حال است. عرق‌ ناب ایتالیایی می‌خورد و ادکلن‌های اروپایی می‌زند. لباس‌های جذاب می‌پوشد و خوشتیپ است. پارتنر چشم‌آبی خارجی دارد. مشاوران کروات‌بسته رومی دارد. پِت و حیوان‌خانگی دارد؛ انیمال‌لاوِر است. اهل شعر و شاعری است و عاشقی دل‌خسته. روشنفکر است و به مردم‌اش آزادی‌های فردی و جمعی می‌دهد. دیسکوها و کلاب‌های بزرگ برای جوان‌ها ساخته. به عقاید همه‌ی اقشار احترام می‌گذارد؛ می‌خواهد عابد و عارفی سینه‌سوخته با پیشانی پینه‌بسته در مدینه و بصره باشد یا جوانی آتئیست و اهل دنس و کلوپ در دمشق. همه را در دایره اسلام خود نگه‌ می‌دارد. می‌گوید کسی را طرد نکنید. دوقطبی درست نکنید. برای بت‌پرست‌های شام، بت‌های بزرگ و طلایی از شرق‌آسیا وارد می‌کند و برای مسلمان‌های دوآتشه، مسجد‌های متنوع و مختلف می‌سازد. وفادار به آرمان «عیسی به دین خود، موسی به دین خود». دین را قاطی سیاست‌ نمی‌کند. از یهودی و مسیحی و مسلمان، به یک اندازه در دربار خود استفاده می‌کند. معتقد به دولت فراگیر و پلورالیسم دینی است. برای سلبریتی‌ها ارزش و احترام قائل است و هوای‌شان را دارد. به سفارش یک‌ سلبریتی، مهم‌ترین زندانی سیاسی خود را آزاد می‌کند. یزید تمام صفاتی که در جهان مدرن امروز به‌عنوان «ارزش» شناخته می‌شوند را دارد. هرازگاهی نگاهی به ارزش‌هایتان بیندازید. *رسانه* در بلندمدت، صفاتی را که قبلا لعن می‌کردید به‌عنوان ارزش و نقطه‌قوت به‌ خوردتان می‌دهد. به خودتان که می‌آیید، می‌بینید عاشق ویژگی‌های دشمنِ حسین علیه‌السلام شده‌اید! متن از عجـــم علـــوی با اندکی ویرایش ✅👇🏻 @motaharevafi77
حس می‌کنم آدم صد تا دوره داستان‌نویسی هم شرکت کنه، هیچ دوتاییش مثل هم نمیشه! همون‌طور که با یک موضوع صدها نویسنده هم داستان بنویسن، هیچ دوتاییش مثل هم نمیشه.
مجهولات
بسم‌الله الرحمٰن الرحیم #تمرین_نویسندگی ●سه‌شنبه، ۱۴۰۲/۴/۲۷ (کلاس راه نوشتن) سال ۱۳۵۰ میلادی. دهکده
بسم‌الله الرحمٰن الرحیم ●یکشنبه، ۱۴۰۲/۱/۱۳ (کلاس فوت و فن) ناراضی از بویی که در فضا پخش شده بود سرم را تکان دادم. به‌جای بوی عطرهای گران‌قیمت فرانسوی، بوی عرق و ماندگی در بینی‌ام می‌پیچید! روبه‌رویم را نگاه کردم. با بی‌میلی جواب سلام زنی که جلوی میز ایستاده بود را دادم. زن با صدایی که رنگ بغض داشت، به کودکی که در آغوش همسرش خوابیده بود اشاره کرد. - سلام خانم منشی، این بچم قلبش مشکل داره. هرجا رفتیم گفتن ریسک عملش بالایه... بیایم این‌جا شاید آقای دکتر بتونن کمک‌مون کنن. اومدیم اگر لازمه وقت بگیریم، اگر هم نه ویزیتش رو انجام بدن. موهای بلوند شده‌ام را کمی بیش‌تر داخل مقنعه‌ی سرمه‌ای کردم. چشم‌غره‌ای رفتم و گفتم: - اونایی که گفتن بیاین این‌جا، در جریان هزینه ها گذاشتن‌تون؟ زن نگاهی به در و دیوار مطب انداخت. کف‌پوش‌های سنگی مرمر با دیوارها و سقف گچ‌کاری شده. سرتاسر اتاق هم پر از دکوری‌های فوق‌العاده گران‌قیمت بود. آب دهانش را قورت داد. با بغض سنگینی که در گلو داشت، به سختی لبخند زد و گفت: - یه کاریش می‌کنیم... پوزخندی زدم. یک تای ابرویم را بالا انداختم و کلافه گفتم: - بفرمایید بیرون خانم. ما الان یه بیمار سفارش‌شده داریم که ممکنه حضور شما باعث کدورت خاطرشون بشه. آقای دکتر اصلا شما رو ویزیت نمی‌کنن. بفرمایید بیرون خواهشا... زن با غضب صدایش را بالا برد: - این چه دکتریه پس؟ فورا از پشت میز بیرون آمدم. با حرص پوزخند دیگری زدم و گفت: - دکترِ خوب! چیزی که شما متاسفانه گیرتون نمیاد... بعد سمت زن رفتم و بازویش را گرفتم تا سمت در هدایتش کنم. همسرش که تابه‌حال ساکت بود، ناگهان صدایش را بالای سرش انداخت و با لهجه غلیظ‌تر از خود زن، داد ز‌د: - شرم نمی‌کنید؟ چطور به شما گواهی پزشکی دادن؟ من میرم نظام‌پزشکی شکایت می‌کنم! یک‌لحظه جا خوردم! فورا چشم‌غره‌ای رفتم. همچنان تلاش در ساکت و بیرون کردن او داشتم اما مرد پیوسته تقلا می‌کرد. همان لحظه در اتاق باز شد و دکتر بیرون آمد. کراواتش را کمی شل کرد و با قیافه‌ای خنثی آن‌ها را نگاه کرد. مرد که صورتش برافروخته و ر‌گ‌های پیشانی‌اش ورم کرده بود، با دیدن او لحظه‌‌ای ساکت شد. آمد از من پیش او شکایت ببرد که صدای دکتر منصرفش کرد. - قبل از اون‌که تو بری نظام‌پزشکی شکایت کنی، من همین‌جا کارتو تموم می‌کنم، بعد حاج‌خانمت میره از من شکایت می‌کنه، بعد اگر شانش بیاری و وکیلم رای دادگاه رو به نفع من تغییر نده، قطعا زنت که برای پول عمل و حتی ادامه‌زندگی محتاج خون‌بهای توئه دیه رو می‌گیره و منم دو ماه بعد آزادم! پس پیش من از شکایت حرف نزن! محترمانه بفرما بیرون! زن و مرد با ناباوری به هم نگاه کردند. بغض هردوی‌شان شکست. این چندمین باری بود که از این صحنه‌ها می‌دیدم. اوایل منقلب می‌شدم اما حالا دیگر برایم فرقی نداشت. به‌هرحال آدم باید لقمه‌ی اندازه‌ی دهانش بردارد! بی‌تفاوت پشت میزم برگشتم. با رفتن آن‌ها، بالافاصله برخاستم تا برای حضور بیمار ویژه تدارک مختصری ببینم اما جمله آخری که آن زن گفت مدام در سرم تکرار می‌شد. - حالا که دور دورِ شماست... ولی ما ام خدایی داریم :) (ح.جعفری)
به روال تمام مقاطع تحصیلی، دوباره هم رفتن ما از مدرسه برای بقیه اومد داشت☺️!
استودیومون😎😂
راستی چون میخوام کانال محتوا محور باشه‌، چند روزیه این رویه رو در پیش گرفتم که یه سری محتوای مفید و تمرینات سابقمو میفرستم. این روزمرگی طورا ام هر روز، شب نشده پاک می‌کنم. بعضیاش که بی‌محتوا تره رو حتی زودتر! همین‌جور گفتم بدونید🙂😂
مجهولات
بسم‌الله الرحمٰن الرحیم #تمرین_نویسندگی ●یکشنبه، ۱۴۰۲/۱/۱۳ (کلاس فوت و فن) ناراضی از بویی که در فض
بسم‌الله الرحمٰن الرحیم ●یکشنبه، ۱۴۰۲/۱/۱۳ (کلاس فوت و فن) * از زبان یک مراقب جلسه امتحان زوم کرده بودم روی دستانش. دست سفید و تپلی داشت با ناخن‌هایی که از ته گرفته بود. از اول جلسه تا‌به‌حال بار سوم بود که تلاش می‌کرد قلنج دستش را بشکند اما دیگر قلنجی نمانده بود. آن‌قدر دستانش عرق کرده بود که تا خودکار را دست می‌گرفت، لیز می‌خورد. به‌خاطر همین خیسی، یکی دو جا هم جوهر خودکار در جواب‌هایش پخش شده بود. صورتش سرخ و برافروخته بود. بالاخره لب گزید و سرش را بالا آورد. - خانم میشه بریم دست‌شویی؟ یک‌تای ابرویم را بالا انداختم و سرم را به نشانه تایید تکان دادم. از جا که برخاست، حواسم معطوف کناری‌اش شد. عینکش را بالا داد. عینکش قابی گرد و نازک به رنگ مسی داشت. دسته‌هایش هم باریک و ظریف بود. کمی نوک بینی‌اش را خاراند. خودکار را از بین لب‌هایش در آورد و چندبار آرام روی میز کوبید. در نهایت انگار از آن سوال ناامید شده باشد، سراغ سوال بعدی رفت. تا آخر برگه را نوشت. دیگر خبری از آن دختری که به دست‌شویی رفت نشد.. چند دقیقه بعد، همان دختر عینکی یک‌بار دیگر برگه‌اش را چک کرد. در نهایت نگاهش با حسرت روی همان سوال بی‌جواب ماند... بالاخره نفس عمیقی کشید و از جا برخاست. برگه‌اش را تحویل داد و بیرون رفت. یک‌ربع بعد، سالن خالی شد. وقتی کیف و وسایلم را برداشتم تا از مدرسه خارج شوم دختر مضطرب را هم دیدم. در دفتر معاونین؛ روبه‌روی دو تا معاون شاکی. برگه‌اش هم همان‌جا روی میز بود. به ضمیمه یک ضربدر بزرگ روی تمام سوال‌های پر یا خالی... (ح.جعفری)