.
میگن:↓
لباسِ #شهادت تک سایزه
باید صاحبش پیدا بشه..😌
خیلی درست میگن...
@moarefi_shohada
🍃در خانوادهاي متدين و مذهبي ودر ۵اردیبهشت سال ۱۳۴۱ه.ش. در شيراز ديده به جهان گشود. دستهاي پرعطوفت خانواده, او را از همان كودكي به آغوش مهربان مساجد سپرد تا با صداي گرم خود گلدسته ها را به آواي اذان بنوازد و نواي توحيد و دعوت به خيرالعمل را در همه جا سر دهد.🍃
4⃣
🍃 « عقيقي» چهره اي ممتاز در ميان سايرين بود و برهوش سرشار درک صحيح قدرت بيان و استدلال او همه معترف بوده و هستند و حقيقتا او شاگرد اول کلاس بود .
شهيد عقيدتي در شاخه هاي مختلف تبليغ اصول و معارف اسلامي داراي تبحر و تسلط بود. قرآن مجيد را هم با صوتي بسيار زيبا تلاوت مي کرد و هم با دقايق تجويد و قرائت آشنا بود.
5⃣
#خاطرات
🍃فال حافظ
همین که روزهای نزدیک به عملیات می رسید،برای بچه ها فال حافظ می گرفت.
نزدیک عملیات کربلای 5 بود.
این بار اولین بازشدن کتاب به نیت من بود.
بعد از کمی مکث و زمزمه با لهجه شیرین گفت:"نه کاکو جان! دریغ از یک روزنه کوچک، انگار اصلا قرار نیست از دست تو راحت بشیم!"
با سپری شدن لحظات وضعیت بقیه هم مشخص شد، مرتضی جاویدی، سید محمد کدخدا و... جز، شهدا بودند.
زنده ها هم معلومه شدند.
یکی از بچه ها گیر داد که حالا نوبت خودته!
از بچه ها اصرار از او انکار تا بالاخره چشمها را آرام بست و این بار کمی طولانی تر، قطره اشکی آرام از گوشه چشمانش لغزید، کتاب را باز کرد:
🍂نفس باد صبا مشک فشان خواهد بود
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
ارغوان جام"عقیقی" به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد🍂
عملیات که تمام شد رفتنی های فال، همه شهید شدند،جاویدی،حق پرست... و خود عقیقی،
من مانده بودم و صدای محمدرضا که تا امروز در ذهنم مانده
"دریغ از یک روزنه کوچک".😞
6⃣
#خصوصیات
🌺از خصوصيات ويژه آن بزرگوار اهميت دادن به فرائض , خواندن دعاي زياد, سجدههاي طولاني در آخر نماز, قرائت زياد قرآن كريم, عشق به اهل بيت عليهم السلام خصوصاً ابي عبدالله (ع)،
مطالعات زياد پيرامون علوم اسلامي,
عامل به عمده مستحبات ، شيفته ولايت فقيه ، با بصيرت و بينش روشن آنگونه كه در وصيتنامه ايشان ميخوانيم و مطيع بيچون و چراي فرامين حضرت امام روحي فداه را ميتوان برشمرد.🌺
7⃣
#فرازی_از_وصیت نامه
🍂و آخرین وصیتم به شما این است كه:
طوری زندگی كنید و به راهی بروید كه اسلام از شما خواسته و رسول اكرم (ص) و معصومین (ع) رفته اند. مردی باشید كه خداوند میخواهد و انبیاء نمونه بارز آن بودند پدر و همسری باشید كه رسول اكرم (ص) و علی (ع) برای خدیجه (س) و زهرا (س) و حسین (ع) و زینب و ام كلثوم بودند.
و در یك كلام:
یك مرد مسلم پیرو ولایت و امامت باشید و ای خواهران و برادران یك انسان كامل اسلامی شوید, انشاء الله.
8⃣
🥀عملیات کربلای 5 یادمان آخرین مویه های عاشقانه اوست . شهید عقیقی سرانجام در ناگهانی سرخ ، شقایقزار شلمچه را از قطره قطرة خون خود رنگین ساخته و بال در بال ملائک در بیکران عشق به پرواز در آمد. 25 دیماه 1365 خاطرةپرواز ملکوتی او در دل خونین خود جای داده است.🥀
1⃣2⃣
...♡♥️🌼🌿💓
چقد حرفای شهیدبهشتی
به دل میشینه:
ما روزی به دست میایم
ڪه شهید شیم... :)
اللهمارزقناتوفیقشهادتفیسبیلک🌹🌱
@moarefi_shohada
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_چهلم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 بهار ڪش و قوسے بہ بدنش داد و خمیازہ ڪشید!😇نگاهم ر
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_چهل_ویکم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
ڪلید🔑رو انداختم داخل قفل و چرخوندم، در رو بستم و از حیاط رد شدم،چادرم رو درآوردم داشتم گرہ روسریم رو باز میڪردم ڪہ دیدم خالہ فاطمہ و مادرم ڪنار هم نشستن
خالہفاطمہ صحبت مےڪرد،😒مادرم ساڪت اخم ڪردہ بود! 😔😠
با تعجب😳نگاهشون ڪردم و گفتم :
ــ سلام بر بانوان عزیز!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ من انداخت و با لبخند😊بلند شد،رفتم بہ سمتش و باهاش دست دادم، مادرم زل زد بهم،رنگ نگاهش جور خاصے بود،رنگ نگرانے و خشم!😥😠
نتونستم طاقت بیارم پرسیدم :
ــ چیزی شدہ؟
خالہ فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:
ــ بشین عزیزم!😊
ڪنجڪاو شدم...
روسریم رو انداختم روی شونہهام!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت :
ــ هانیہ جون میخوام یہ چیزی بگم لطفا تا آخرش گوش بدہ و قضاوت نڪن!😒
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم.
ــ خانوادہی مریم اصرار دارن امین ازدواج ڪنہ!
اخم هام رفت😠توی هم، حدس زدم!
ادامہ داد :
ــ مام همینو میخوایم😒خدا مریم رو رحمت ڪنہ هنوز باورم نمیشہ دختر بہ اون گلے زیر خاڪہ!
آهے ڪشید :😣
ــ اما امین زندہس حق زندگے دارہ،چند نفر رو بهش معرفے ڪردیم اما قبول نڪرد میگہ ازدواج نمیڪنم،ڪلے باهاش صحبت ڪردم تا اینڪہ دیشب گفت باید با هانیہ حرف بزنم!✨
دستم رو فشرد :
ــ بہخدا ڪلے سرزنشش ڪردم حرص خوردم حتے ڪم موندہ بود بزنم تو گوشش!😥اما بچہم مظلوم چیزی نگفت صبح گفت مامان مرگہ امین برو از خالہ ناهید اینا اجازہ بگیر با هانیہ حرف بزنم!😒خواستگاری و این حرفا نہ هیچوقت بہ خودم همچین اجازہای نمیدم ولے باید باهاش حرف بزنم!
با شرمندگے ادامہ داد :😓
ــ مرگشو قسم نمیداد...بهش فڪرمنمیڪردم چہ برسہ بهتون بگم!
پوفے ڪردم و بلند شدم،همونطور ڪہ بہ سمت طبقہ دوم میرفتم گفتم :
ــ از پدرم اجازہ میگیرم!
مادرم با حرص گفت :
ــ هانیہ!!😬
با لبخند برگشتم سمتش :
ــ جانِ هانیہ!😊
چیزی نگفت، خشمگین نگاهم ڪرد😠بغضم گرفت...!😢
حس عجیبے بود بعد از پنج سال!
چیزی ڪہ پنج سال پیش میخواستم ممڪن بود اتفاق بیوفتہ!
آروم گفتم : ✨
ــ مامان جونم من هانیہی شونزدہ سالہ نیستم اما باید بعضے چیزا رو بدونم تا هانیہ پنج سال پیش رو ڪامل خاڪڪنم!😊
خالہفاطمہ با ناراحتے نگاهش رو بہ مبل رو بہ روییش دوخت، پس میدونست!نفسے ڪشیدم و رفتم طبقہ دوم! رسیدم جلوی در🚪اتاق، دستگیرہی در رو گرفتم یادم افتاد خیلے وقتہ اتاق من و شهریار جابہجا شدہ! زل زدم بہ دستم، چند لحظہ ایستادم، دستگیرہ رو فشار دادم
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_چهل_ودوم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
در باز شد!
وارد اتاق شدم، نگاهم 👀رو دور اتاق چرخوندم زیر لب گفتم :
ــ خدایا ڪمڪمڪن،از دلم خبر
داری!🙏
دلم با امین نبود😒اما بعضے اتفاقها اون حس قدیمے رو برمےگردوند مثل اتفاق امروز😔نگاهم افتاد بہ پنجرہ، روسریم رو سر ڪردم و نزدیڪ پنجرہ شدم! چندسال بود از پشت این پنجرہ بیرون رو نگاہ نڪردہ بودم!!😕بیشتر از پنج سال،شاید پونصد سال! زل زدم بہ حیاطشون، مثل قدیم! لبخند زدم،دهنم تلخ شدہ بود گذشتہ مزہی شیرینے ندارہ!
داشت تو حیاط با هستے بازی👶میڪرد، یادم افتاد یڪبار خواب دیدہ بودم پشت پنجرہام و امین دارہ با دخترمون بازی میڪنہ... با هستے نہ! با دخترمون!😒
من هم از پشت پنجرہ تماشاشون میڪنم! چشمهام رو بستم، هانیہ تو ڪہ ضعیف نیستے، هستے؟!😟 احساسات بچگونہت ڪہ بر نمےگردہ،بزرگ شدی!😏چشمهام رو باز ڪردم، موهای هستے رو بو مےڪرد و میبوسید، خواستم از ڪنار پنجرہ برم ڪہ سرش رو آورد بالا!
نگاہهامون بهم دوختہ شد👀برقشون بہ هم برخورد ڪرد، برق خاطرہ! منفجرشدن!
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
در امتداد ره انتظار ، منتظرا
ز خون منتظران
لاله ها دميد ،
بيـا ...
#شهید_مهدی_رضاخانلو🌷
اللهم عجل لولیک الفرج
واجعلنا من انصاره و اعوانه
#برشے_از_زندگینامه_شهید🌷
#تولد_یک_شهید
🔰شهیدموسوی نژادزاده خمین بود وبزرگ شده شهر #قم دوشهری که نام شان باتاریخ #معاصر کشورمان گره خورده ویادآور زندگی بزرگمردی چون حضرت امام خمینی (ره)هستندکه درخمین متولد شدندومبارزات شان راازقم آغازکردند حالاعبدالحسین نیزبی آنکه خودبداندهمان مسیری رادرزندگی دنبال می کردکه پیرومرادش حضرت امام خمینی (ره)طی کرده بودهرچندچنین تشابهی هرگزنمی تواندذره ای بر #عشق وارادت #مریدی به #مراد خویش کم یازیادکنداماعاشق همواره سعی می کندخودراشبیه ترین شخص به#معشوق کندو عبدالحسین نیزعاشق به دنیاآمده بود.
🔰پدرباجدیت #رشدتکاملی پسرش عبدالحسین رادنبال می کردوحتی وقتی برای سفرحج رهسپار حجازشدبه آخوندمکتبے روستا سپردبودشب وروزحواسش به او باشدو #قرآن یادشان بدهد سال ۵۵عبدالحسین شناسنامه دار شدمدرسه رفت باچهارنفرازبچه هاے روستا کنارهم جمع می شدندودسته جمعی #اذان می گفتنداذان واقامه شان را،۱۶سال
روستابودیم.
سال۵۷بچه هابه همراه پدرشان که روحانی بودبه خمین وتهران رفتندتهران خانه ارباب روستای مان بودندکه برادر سیدعبدالحسین اورابیدارمی کند اذان بگویدارباب بیدارمی شود ومی گویداین بچه هاازالان چقدر #بدبخت هستندپدرسیدمی گویدتوچقدربدبختی!کمی بعدامام تشریف آوردندوبچه هادر راهپیمایی وشرکت در#تظاهرات مثل پدرشان جدی ومصمم بودند.
#برشے_از_زندگینامه_شهید🌷
#رویاے_صادقانه
بنده به درس آیت الله مرعشی
نجفی (ره) می رفتم ؛ وسیدعبدالحسین هم مدتی بود که در جبهه بود . شبی در عالم رویا دیدم که تمام بدنش پر است از #آیات قرآن و سوره #الم_نشرح بر روی سینه اش تیتروار نوشته شده به خدمت آیت اله مرعشی رفته و رویایی که دیده بودم را تعریف کردم ، ایشان فرمودند : سیدعبدالحسین اگر از معاشرت ضربه نخورد در دین خیلی ترقی می کند .
✍به روایت:پدرمرحوم شهید
#برشے_از_زندگینامه_شهید🌷
#جامانده
🔰شهید موسوینژاد از دوران نوجوانی و حضور در جبهه تا لحظه شهادتش در سن ۴۲ سالگی، هیچگاه #آرزوی شهادت را ترك نكرد: « عقد اخوت با شهدا، آتش فراقی را در دل سید روشن كرده بود كه دائماً برای#تسلای آن به مزار شهدا میرفت و بلند بلند با آنها حرف میزد. گاه#شكایت میكرد كه چرا به خوابش نمیآیند و گاه درددلهایش را به نزد همرزمان قدیمی میبرد و درد دل میكرد.» شهید موسوینژاد از سال ۶۴ تا سال ۶۷ در مناطق عملیاتی حضور مییابد و بعد از اتمام دفاع مقدس زندگی مشتركش را در نهایت سادگی و با كمترین امكانات آغاز میكند:«وقتی با آقا سید زیر یك سقف رفتیم، زندگی چندان راحتی نداشتیم. گاهی آنقدر فشار مالی زیاد میشد كه با خودم میگفتم كاش چند سال#نامزد میماندیم و بعد ازدواج میكردیم. اما محبتهای سید عبدالحسین همه چیز را جبران میكرد. همسرم زندگی مشترك را برای رضای خدا آغاز كرده بود.» سید عبدالحسین جوانی مذهبی بود كه هیچ وقت از خط رزمندگی خارج نشد و با چنین روحیهای مأموریتهای سختی را كه به او محول میشد، به انجام میرساند. عبدالحسین از 🔰سال ۱۳۷۰برای مأموریت به لبنان میرود و سپس از سال ۷۴ برنامه دیدار#هفتگی با خانواده شهدا را راهاندازی میكند كه تا لحظه شهادتش هر شنبه شب انجام میشد: «سراسر زندگی سیدعبدالحسین موسوینژاد بوی شهدا را گرفته بود. گویی در ارتباط با شهدا و #سركشی به خانوادهشان رایحهای بهشتی را استشمام میكرد كه برای برخورداری از آن شنبه شبها را انتظار میكشید...
#برشے_از_زندگے_نامه_شهید
#خویشاوند_شهدا🌷
هر سال اول #فروردین برنامه سرکشی به خانواده های معظم شهداء را داشت . یک سال وقتی به منزل شهید رسیدیم و زنگ را زدیم #مادر شهید درب را باز کرد و با عصبانیت گفت چرا اینقدر دیر کردید ؟! من خیلی وقته منتظر تون هستم ، و به برادرها وخواهر های #شهید گفته ام که بیایند و خانه را آب و جارو کنند ، پس چرا دیر آمدیدو... ، ایشان بسیار با خانواده #شهداء مانوس بود ، طوری که او را به چشم فرزند شهیدشان نگاه می کردند .
برادرشهیداحمدمنتظری که اخوی شهیدش باعبدالحسین عقداخوت خوانده بودمی گوید:ماهنوزبه مادرنگفتیم که موسوی نژاد شهیدشده است وقتی هم که گروه آقا #سید بعدازشهادت ایشان دوباره به منزل ماآمدندبه مادر نگفتیم این گروه سیداست تامباداسراغ ایشان رابگیردو ومجبوربه رساندن خبرشهادتش بشویم محبت مادرم به آقاسیدبه گونه ای بودکه می ترسیم خبر شهادتش حال مادررابدکندبه نظرم انس والفت #والدین شهدابه شهیدموسوی نژادبه خاطرارتباط مستمرو #خالصانه اوبود
دیدارباخانواده شهداتنهابخشی ازبرنامه های #فرهنگی سیدبودکه سیدعبدالحسین درارتباط باشهدا انجام می دادبرگزاری یادواره هاوجمع آوری تصاویروخاطرات شهدادرکنارکمک به همه آن کسانی که در #خصوص شهداقدمی برمی داشتندازجمله فعالیت هایی بودکه بادل وجان انجام می دادودرپس تمامی مشغولیات زندگی بااشتیاق به آنهامی پرداخت اوبه خاطر عشقی که به شهداداشت کاربایارانه وبرنامه فتوشاپ رایادگرفته بودتا بتواندازاین نرم افزاربرای تهیه پوسترشهدااستفاده کند.
هرجانامی ازشهیدی بودردپای شهیدموسوی نژادرانیزمی شدآنجاپیداکرد
#شهید_موسوے_نژاد🌷