May 11
این نیمایی را به کارگران رنجدیده امّا قهرمانِ این "کهن بوم و بر" تقدیم میکنم:
ای تکیده قهرمانِ روزهای رنج
بر غبارِ پاکِ آرمیده بر تنت
میتوان تیمّمی هزارساله کرد
میتوان از آن غبارِ پاک
مُهرِ سجده ساخت...
میتوان در اشک و خون نِشانْد و گِل سِرشت،
دربِ کاخهای یاغیانِ شهر را به گِل کشید
میتوان هوای تازهای
در گلوی شهرِ رو به مرگمان دمید
ای تکیده قهرمانِ روزهای رنج...
#علی_مؤیدی
#کارگر
#شعر_کارگر
#شعر_اعتراض
#نیمایی
@moayedialiqom
آسمان تاریک بود و گورستان خاموش. پیرمرد با فانوس کهنه ای در دست، پالتوی وصله داری بر دوش و عصای بلندی در دست، کلبه ی تنهایی اش را بدرود گفت و به راه افتاد. انتهای گورستان در مِه فرو رفته بود، ابتدای آن نیز. سنگهای نشسته بر گورها اسم و رسمی نداشت. همه جا پر بود از درختان مجنون که ایستاده بودند تا شاهد واقعه باشند. پیرمرد قدم می زد و هوایی مرطوب در سینه اش خِس خِس می کرد. صدای گامهای مردِ بلندبالایِ سیاه پوشی در لابلای بوته های خشک گم می شد. او «ترس» بود که گه گاه از میان بوته ها به او می نگریست. پیرمرد به او نگاهی کرد و لبخندی زد و به راهش ادامه داد. جغدِ «غم» بر شاخسار درختان بید نشسته بود و آواز می خواند. پیرمرد، دل نگران بود که مبادا کفتارِ «یأس» از راه بیاید. همه جا را گردِ «تقدیر» پوشانده بود. پاهایش جانی دوباره گرفتند. سرنوشت نزدیک و نزدیکتر می شد. ساعتی گذشت و به گوری خالی رسید. به پشت سر نگاه کرد و هیچ ندید امّا در مقابل، خورشیدِ «امید» از آن سوی گورستانِ بی انتها سرَک می کشید. پیرمرد فانوس را بالای گور خالی گذاشت و از جیب پالتوی وصله دارش دانه ای درآورد و بالای گورِ خالی در زمین کاشت. قدری گریست تا دانه جان بگیرد آن گاه در گور خُفت و سنگی را به روی آن کشید. پیرمرد مُرد... .
#علی_مؤیدی
#داستان_کوتاه
#داستان_برقآسا
#پیرمرد_گورستان
مردی کنارِ چاهِ خشکیده
درمانده از گمگشتگیهایش
بر سرنوشتِ مرگبارِ خویش میخندید
آن سوتر از خونخندههای مرد
در چادری پوسیده، یک زن دشنه بر میداشت
تا تکّههای پیکر خود را
بر سفرهی خونین کرکسها بیندازد
شاید دمی را چشم بردارند
از کودکِ رنجور و بیمارش...
در شهر، امّا مطربانی کر
با شعرهای شاعرانی کور
آواز باران و بهار و عشق میخواندند
تا غنچهی لبخندِ شاهنشاه
لطفی بفرماید
مستانه یک دم پرده بگشاید...
امّا کمی آن سوتر از دروازههای شهر
دور از نگاهِ پاسبانِ مست
شاهِ کویر آرام میآمد
با لشکری از تشنگی از مرگ
تا در میان شعلهی خشمش بسوزد گل
تا زیر پاهایش بمیرد برگ
۲۳ شهریورماه ۱۴۰۰
#علی_مؤیدی
#نیمایی
#شعر_اعتراض
@moayedialiqom
در شبِ مردن من
سگِ ولگرد به یک تکّهٔ نان دلخوش بود
باد همچون شبِ پیش
روی گندمزاری
با دلی صاف دوید
مرغکی از بغلِ لانه پرید
در پیِ روزیِ خویش
رفت تا آنسویِ دشت...
مزرعه، کلبه و باغ
پُر شد از پَرپر و آوازِ کلاغ
صبح با بانگِ خروس
خواب پروانهٔ زردی شد و از پیلهٔ هر چشم گریخت
مردمان در پیِ خرما و خدا
غافل از آنکه شبی
مردی از روی زمین رفته و در کولهٔ خویش
رنجِ ناگفته، هزاران بُردهست
غافل از آنکه در این گوشهٔ شهر
مردِ خاکستریِ ساکت و تنها مُردهست...
#علی_مؤیدی
#نیمایی
#شعر_مرگ
@moayedialiqom