eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت بیست و پنجم مرضیه سر تکان میدهد: -راستش انقدر هیبتشون آدمو می گیره؛ با اینکه خیلی مهربونن. من حرفی نزدم اما... لبش را می گزد. زینب از جایش بلند می شود و می گوید: -بچه ها بریم جلو بشینیم. روضه داره شروع می شه. این بهانه خوبی ست برای مرضیه که ادامه حرفش را نزند. مرضیه بلند می شود و می گوید: -بچه ها من پونزدهم رجب به دنیا اومدم، یعنی فردا. دعای ویژه بکنین برام. دعا کنین حاجتم رو بدن. دستش را می گیرم: -تا نگی حاجتت چیه دعا نمی کنم! صورتش گل می اندازد و سعی می کند به چشمانم نگاه نکند. روضه خوان شروع کرده است ولی من دست مرضیه را رها نکرده ام. باید حاجتش خیلی خاص باشد که اینطور دگرگون شده است. با انگشت اشاره دست چپ، انگشتری که در انگشت سومش کرده را تاب می دهد. یک عقیق سبز با نقش «یا قمر بنی هاشم» که پیداست برایش گشاد است و فکر کنم مال خودش نیست. این دو روز بارها شده که با این انگشتر بازی کند، نگاهش کند و گاهی حتی درش بیاورد و براندازش کند. سوالم را تکرار می کنم. مظلومانه می گوید: -قول میدی دعا کنی؟ قاطعانه می گویم: -آره! با بغض، تند و سریع می گوید: -شهادت! و دستش را از دستم می کشد و می رود جلو نزدیک زینب می نشیند. اما من در بهت مانده ام. اولین چیزی که به ذهنم می رسد، مزار زهره است. یاد یادداشت طیبه افتاده ام. اولین باری که در گلستان شهدا دیدمش، خیلی تعجب کردم. از خودم پرسیدم مگر زن ها هم می توانند شهید شوند؟ و زهره با حضورش جواب مثبت داد. ما حدود هفت هزار شهید زن داریم که بجز تعداد انگشت شمارشان آنها را نمی شناسیم؛ و حتی کسی همت نکرده خاطراتشان را جمع کند. وقتی برای شناختن اسطوره هایمان انقدر کم کار باشیم، دستمان برای ارائه الگو به دخترهای نوجوانمان خالی می ماند... و همین می شود که می روند سراغ الگوهایی که مهارتی جز آرایش و رقص ندارند! نمیدانم مرضیه کجا دنبال شهادت می گردد. خیلی وقت است که جنگ تمام شده و خبری از بمباران نیست. حتی خیلی وقت است که امنیت پایدار برقرار شده و عملیات تروریستی نداشته ایم. سوریه هم که نمی تواند برود. اصلا برای همین است که من تا به حال به چنین آرزویی فکر نکرده بودم. الان اگر باب شهادت باز شده باشد هم برای مردها باز شده... مرضیه چرا فکر می کند می تواند؟ طیبه هم می خواست و توانست؛ با اینکه ظاهرا راهی برای شهادت نبود. حرفی نمی زنم و می نشینم کنارشان. روضه شروع می شود و همزمان صدای هق هق گریه مرضیه و زینب. من هنوز خجالت می کشم بلند گریه کنم... ⚠️ ... 🖊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر ... کاری از دوستانِ جان😍 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت بیست و ششم وقتی برمیگردم سر وسایلمان، صدای همراه مرضیه را می شنوم که زنگ می خورد. نمی دانم مرضیه کجاست. صدای زنگ قطع می شود و دوباره بعد از چند دقیقه زنگ می خورد. پیداست که کار مهمی دارد. مرضیه هنوز جلو نشسته است و زانوهایش را بغل گرفته. گریه نمی کند اما چشمانش قرمز است. می گویم: -گوشیت داره زنگ میخوره. چند بار زنگ خورد قطع شد. فکر کنم کارش مهمه. این را که می شنود، مثل فنر از جا می پرد. انگار این دو روز منتظر همین تماس بود. وقتی می رسد به کیفش، گوشی درحال زنگ خوردن است. سریع تماس را وصل می کند و می رود کمی آن طرف تر. حتما نمی خواهد مکالمه اش را بشنوم. باد شدیدی شروع به وزیدن می کند و برزنتی که بجای سقف بالای حیاط نصب کرده اند را شدیدا تکان می دهد. انگار می خواهد باران ببارد. هوای بهار را بخاطر همین دگرگونی و ناپایداری اش دوست دارم. ناخودآگاه نگاهم می رود به سمت مرضیه که آرام به صحبت های کسی که پشت خط است گوش می دهد. نگاهش خیره به یک نقطه است و لبش را به دندان گرفته. دعا می کنم خبر بدی نشنیده باشد. به دیوار پشت سرش تکیه می دهد و آرام آرام سر می خورد و می نشیند. بدون هیچ حرفی تماس را قطع می کند و پلک برهم می گذارد. نمیدانم چه شنیده که به این حال افتاده. دو دل شده ام که بپرسم یا نه. فقط امیدوارم خبر ناگواری نگرفته باشد. زینب که تازه تجدید وضو کرده، سراغ مرضیه را می گیرد. به مرضیه اشاره می کنم. زینب می پرسد: -این چرا حالش اینجوری شد؟ -نمیدونم. یکی بهش زنگ زد نمیدونم چی گفت که اینطوری بهم ریخت. مرضیه خیره شده به انگشتر عقیق در دستش و کمی اخم کرده. انگار بغضی گلویش را گرفته اما نمی خواهد گریه کند. زینب می گوید: -بیا بریم بپرسیم چی شده؟ شاید کمک بخواد. با نظرش مخالفم: -شاید بخواد تنها باشه. شاید اصلا به ما ربطی نداره و دوست نداره ما بدونیم. زینب که دارد به سمت مرضیه می رود می گوید: -اگه ربط نداشته باشه نمی گه بهمون. زور که نیست. دنبال زینب راه می افتم. حالا که دقت می کنم، چند خط ریز روی پیشانی و کنار چشمان مرضیه می بینم. هنوز زود است برای این خط ها. مرضیه سی سال هم ندارد. شاید هم قبلا نبوده یا من دقت نکرده ام. سفیدی صورتش در روسری مشکی بیشتر به چشم می آید. شاید هم به قول جبهه ای ها دارد نور بالا می زند. زینب دستان مرضیه را می گیرد: -چی شده مرضیه؟ حالت خوبه؟ مرضیه چشمانش را باز می کند و سعی می کند به زور لبخند بزند: -آره خوبم. خودش هم میداند که ما باور نکرده ایم خوب بودنش را. می پرسم: -مطمئنی؟ سرش را به دیوار تکیه می دهد و آه می کشد. دستم را می گذارم روی زانویش: -ما میتونیم کمکی بکنیم؟ شاید یه کاری از ما بر بیاد. ⚠️ ... 🖊
مرا که میشناسی وسواس دارم وقتِ رفتن تمام خاطرات را تا میکنم میگذارم کنجِ گنجه بویِ نفتالین که مشامشان را پر کند تمامِ بیدها مجنون می شوند!
میدونید امروز چه روزیه؟ می دونم که می دونید. چیه؟ شما هم دلتون گرفت؟ نمی دونم چرا وقتی نگاهی به تقویم انداختم ، هوای دلم بارونی شد. اصلا دلم زیر و شد که یه دور دیگه بخونم هشت ذی الحجه تو مکه چه خبر بوده؟ یه آقایی حجّ اش رو به عمره تبدیل کرده و گفته یاران شتاب کنید، نامه ی مسلم از کوفه رسیده و نباید وقت بگذرد. باید به کوفه برویم. پس حسین حج ات چه می شود؟ وقت تنگ است مردم نامه نوشته اند .... مردم منتظرند ... نمیدونم چطوری این کلمه ها رو کنار هم بذارم و بنویسم. مردم کوفه منتظر چه هستند؟😭 ارباب! در یوم الترویه آب را ذخیره کردی که به عرفاتت ببری؟! عرفات شما کربلا بود... تروّیتم، تروّیتم ... هشت ذی الحجه سالروز حرکت امام حسین علیه السلام از مکه به کوفه که به ... صحرای کربلا رسید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*اصلاحیه: افسار دلم دستِ خدا بود چنین شد ای وای اگر دست خودم بود چه میشد ... شاعرش هم نمیدونیم کیه؟ اگر کسی میدونه بگه. حمید مصدق باید باشه
🌺روز دیگر است باید بلند شد در امتداد وقت قدم زد ؛ گل را نگاه کرد، ابهام را شنید باید دوید تا ته بودن ... 🌺
عزیز من! دو نفر كه عاشق‌اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب نیست كه هر دو صدای كبك، درخت نارون، حجاب برفی قله علم كوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند. اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت كه یا عاشق زائد است یا معشوق و یكی كافی است. عشق، از خودخواهی‌ها و خودپرستی‌ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست . من از عشق زمینی حرف می‌زنم كه ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یكی در دیگری. چهل نامه ی کوتاه به همسرم (نادر ابراهیمی) •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
با این آهنگ ارمغان تاریکی دل ما رفت به قبل از انقلاب .... اصلا این رمان برای قبل انقلابه نظر یکی از خوانندگان عزیز 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا