eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂پنج شنبه که میشود. ثانیـه هایمـان 🍂سخت بوی دلتنگي میدهد. وعده اي ازعزیزانمان ، آن طرف 🍂چشم به راه هدیه ای،تاآرام بگیرند... بافاتحـه وصلواتي، هوایشان را داشته باشیم ... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─ @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
مبیّنات
🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌 🌻بِسمِـ رَبِّـ العُشاقـ🌻 {چشمـ هایشـ شروعِ یکـ واقعه بود... #پارت_پنجم چشم هایش شروع
🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌 🌻بِسمِـ رَبِّـ العُشاقـ🌻 {چشمـ هایشـ شروعِ یکـ واقعه بود... ‏انسان هرقدر بر خودش مسلط باشد و هر چند که در مقابل همه نوع ناملایمات نلرزد اما وقتی که تنهایی خودش را محقق ببیند آن ‌وقت تمام امیدهایش مقطوع و ملایمات حیات -اگر باشد- در دهنش تلخ‌ تر از حنظل خواهد شد.* سال تحصیلی جدید شروع شد و دوباره استرس مهمونم شد...استرس تنهایی و فضای جدید و برخورد با آدمای جدید... برقرار کردن ارتباط با بقیه برام سخته؛ به راحتی نمیتونم سرصحبت رو باز کنم. از طرفی ام داشتم سعی میکردم هوای نگاه رو از سرِ دلم بندازم بیرون و تا حدی هم موفق میشدم ولی بازم جنگ ادامه داشت... توی کلاس همه بچه ها از دهم باهم بودن و اکیپ های مختلف تشکیل داده بودن و من بودم و من... توی خونه تنها بودم و توی کلاس تازه وارد بودم و تنها... حالم خیلی خوب نبود...سکوت شده بود همدم هر لحظه ام... توی کلاس سکوت، زنگ استراحت سکوت، برگشت سکوت، خونه هم سکوت رو ترجیح میدادم تا تنش کمتر باشه... فاطمه هم برای دهم اومد فرهنگ ولی خب اونم با رفیقاش بود و در طول روز فقط چند دقیقه باهم حرف میزدیم و باز من میرفتم سراغ مرهم خودم؛ پنجره راهروی کلاس!... تنها بودن واقعا چیز آزار دهنده ای نیست بلکه این حس تنهایی است که آزاردهنده است. یک نفر می تواند بین جمعیت باشد اما احساس تنهایی کند، این طور فکر نمی کنی؟** یه مدت گذشت...یکی از سه شنبه های آبان ماه، سرکلاس،گروهی نشسته بودیم و مشغول درس که دیدم از سمت یه اکیپ هِی به من اشاره میکنن و کارم دارن! با تکون دادن دست و سرم گفتم:چیه؟ یکی از بچه های اکیپ اشاره کرد به یه دختری_که سردسته اکیپ بود و عامل جمع شدن چهارنفر کنار هم_ با اشاره گفت: بهاره از تو خوشش اومده برام مسخره به نظر اومد! چند روز گذشته رفتارهای زیادی ازش دیده بودم و چهره اش برام آشنا بود ولی حس کردم دارن منو دست میندازن. به سرم اشاره کردم و انگشتمو چرخوندم و گفتم: دیوونه اس زنگ تفریح شد و گفتن برم پیش اونا بهاره گفت : بیا کنار ما بشین و باهم باشیم گفتم نه همونجا خوبه راحتم اومدم طرف صندلی خودم برام بی معنی بود همچین رفتاری!چه اذیت داشت براشون شوخی با من؟! انقد تنها بودم و ساکت که بدبین شده بودم! به هر نوع توجهی حساس بودم! بهاره تلاش کرد برای اینکه برم کنارشون منم خوشحال بودم از این تلاش! و خب الحق بعداز چند روز کم آوردم و رفتم تو اکیپ...خودمم بدم نمیومد از این توجه و بودن کنار اونا... ولی این شیرینی کنار هم بودن فقط برای من و بهاره بود!... |به قلم: ز_الف| 💌🔗💌 مورد رضایت نیست! 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 *دهخدا **کریستین فیهان – نویسنده”
... قسم به مصرع بعدی که بی قرار تـوام ... به صحن کهنه... به ایوان طلا... به گوهرشاد ... •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام رضا میدونی که با تو دلخوشم ...😢 •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ طاقتم طاق شد و از تو نیامد خبرے جگرم آب شد و از تو نیامد خبرے عاشقانی ڪہ مدام از فرجٺ میگفتند عڪسشان قاب شد و از تو نیامد خبرے 😭 🌷 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─ @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
مبیّنات
🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌 🌻بِسمِـ رَبِّـ العُشاقـ🌻 {چشمـ هایشـ شروعِ یکـ واقعه بود... #پارت_ششم ‏انسان هرقدر
🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌 🌻بِسمِـ رَبـِّ العُشاقـ🌻 {چشمـ هایشـ شروعِ یکـ واقعه بود... معجزه ای وجود دارد که دوستی نامیده می شود و در میان دل اقامت دارد شما نمی دانید که چگونه بوجود می آید و چگونه آغاز می شود اما شادمانی که برایتان به ارمغان می آورد همیشه موهبتی خاص می بخشد و شما متوجه می شوید که دوستی ارزشمندترین نعمت خداوند است! بهاره! دوستش داشتم...چون لحظه لحظه تلاشش برای بودن کنار خودم رو می دیدم وقتی که بقیه میجنگیدن برای دور کردن ما! لذت می بردم از این اهمیت دادن! خیلی علاقه ای به بودن تو اکیپ رو نداشتم،تنها دلیل حضورم خواست بهاره بود... اوایل دلایل و بهونه مختلفی برای این دوستی میگفت! مثلا میگفت باهات دوست شدم چون شبیه فلانی که دوستش دارم نه برای خودت! با اینکه اون لحظه دلم میخواست خفه اش کنم ولی درعین حال برام مهم نبود....همین که میخواست کنارم باشه برام کافی بود... و البته واقعا این شباهت عجیب وجود داشت و داره!! تقریبا همه هم به این شباهت اعتراف کرده بودن! منم هم خوشم میومد هم بهم برمیخورد! خوب بود چون بهاره کنارم بود ولی اینکه به خاطر شباهت با منه اذیت میشدم و ترس ازدست دادن هرلحظه با من بود... این رفاقت دائم با تنش همراه بود... نه از طرف من و بهاره...دوستای بهاره به بودن من راضی نبودن...مخصوصا الهام الهام بهاره رو برای خودش میخواست و با اخلاق های عجیبی که داشت بهاره رو از خودش دور میکرد ولی همیشه من مقصر بودم...من نفر سوم یه رابطه بودم! من رو عامل دوری خودش از بهاره میدونست! فکر میکرد اگه من نباشم بهاره هر جوری شده باهاش می مونه... هیچ وقت نخواست قبول کنه بهاره تنوع طلبه و نمیتونه دائم با یه نفر باشه و دورش همیشه شلوغه... برای همین همیشه من طبقه بالا پشت پنجره راهرو می ایستادم و به حیاط زل میزدم و بهاره هم با اکیپ میرفت توی حیاط این تنهایی من خیلی طولانی نشد...با بچه هایی که تو کلاس نزدیک هم بودیم دوست شدم...نه صمیمی ولی خب دیگه تنها نبودم توی خونه هم اوضاع دائم عوض میشد یا اروم و دوستانه یا دعوا...دعوا هم که فقط دوتا عامل داشت: من و مامانم... درک نشدن و تنهایی و عصبی شدنم و جنگیدن دل و عقلم دست به دست هم دادن و یه کلاف سردرگم و جرقه آماده برای آتیش سوزی... یه مدت گذشت... دعواها و تنشِ دنیای رفاقت و رقابت دخترا کم شده بود و من و بهاره بیشتراز قبل باهم وقت می‌گذروندیم... یه روز که باهم بویم، بهاره شروع کرد به حرف زدن: _زهرا میخوام یه چیزی بهت بگم _بگو! |به قلم: ز_الف| 💌🔗💌 مورد رضایت نیست!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نشسته ام به در نگاه میکنم دریچه آه می کشد. تو از کدام راه میرسی؟ خیال دیدنت چه دلپذیر بود. جوانی ام در این امید پیر شد نیامدی و ... دیر شد ... همین!‌.. 🌱هوشنگ‌ابتهاج🌱 @khoodneviss
توبه کـــردم که قلم دست نگیرم اما هاتفی ‌گفت که این بیت شنیدن دارد و خدا خواست که ‌یعقوب نبیند یک عمر شهــــر بی یار مگــــر ارزش دیدن دارد! 🍃 •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا... گذرے کن که زغم راهگذر نیست مرا...🍃🍃🍃 بنظرم وقتش بود حاج حسام الدین سفره ے دلشو باز کنه...خب توکل کرده اما باید قبلش یه حرکتے از خودش نشون بده... برعکس برادرش ظاهر براش اهمیت نداره، تقواو زیبایے درون هیوا هستش که اونو در برابر چشماے حسام زیبا جلوه میده... اینجا حتے خودش از گفتن حرفش خجالت میکشه و حیا داره... دست رفتگر رو هم طورے میخواد بگیره که به غرورش بر نخوره، بدون ریا وتکبر... چه زیباست دستانے که عهد بسته اندبامهربانے و سخاوت... [وخذ بقلبے الےمراشدے] ودلم را به نقطه اے که خیرم درآن است متوجه ساز🍃🌼 نهج البلاغه ماشاء الله خوشم میاد جزء به جزء داستان رو میخونید و تحلیل میکنید.احسنت👏 به امید این که بقیه هم راه بیفتن.❤️🌹
سر مشق های آب بابا یادمان رفت رسم نوشتن با قلم ها یادمان رفت گل کردن لبخند های همکلاســـــی دریک نگاه ساده حتی یادمان رفت ترس ازمعلم حل تمرین پای تخته آن رنگهای بی کلک را یادمان رفت 🍃 •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•