eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.8هزار دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
11.9هزار ویدیو
286 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از DELETED
💥لطفا صبور باشید... 1⃣کانال کوروش کبیر🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/1185087488C7ac9c43058 2⃣ ✅اولین کانال مدافعان حرم ایتا ✅پست های متنوع و جذاب مذهبی @modafeaneharam↩️↩️ 3⃣ ✅ بزرگترین کانال مهدویت 🙏 💠مهدویت 💠اخرالزمان 💠اخبار ظهور @shomareshmakooszohor↩️ 4⃣ 🌷ایـن کـانـال وقـــــــف شــــهـــــداســـت🌷 💌ایـن جـــاســـنگـــــــــ🌷رشــــهــــداسـت💌 @aflakiankhaki↩️↩️ 5⃣ 🇮🇷 ✅داستان های پندآموز ✅مطالب ویژه مهدویت @yamahdi313z↩️↩️ 6⃣ ✅دلنوشته های مذهبی ✅آرامش الهی @maseralahe1↩️↩️ 7⃣ ✅احادیث مهدوی ✅عکس های جذاب مذهبی ✅دستورالعمل از مراجع بزرگ @emamzamana↩️↩️ 8⃣ ✅لیست تمام کانال ها و گروه ها ✅بروزرسانی کانالها ✅هرروز کانال و گروه های جدید @Citylink↩️↩️ 9⃣مجله دانستنیهای هوش برتر👌💯 🆑 @TOP_IQ 👈💯 0⃣1⃣ 🍎معارف فراموش شده اهلبیت برای سلامت @tebeslami_ir 1⃣1⃣ ‌ ‌‌ ✅لینک تمام گروه ها و کانال ها 🆕کانال های جدید و متنوع ‌ @linkdoni↩️↩️
🌹﷽✨ هرکی انلاینه 🙂 هر چی میخوای اینجا هست ... http://eitaa.com/joinchat/2275475456Ce225c76dfe 😊 بدووووووووو جوین شو جا نمونی 🏃🏃🏃🏃 🏃🏃🏃
مدافعان حرم 🇮🇷
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 حـس عجیب برادرے رابطه من با دو جور بود،یک‌نوع رابطه به لحاظ با هم داشتیم🙂،یک نوع ‌برادری هم به اعتبار اینکه و بود با او داشتم.☺️👌 این به مراتب پررنگ تر از از ارتباط خونی بین من و او بود.🙂✌️ این ارتباط دوم خیلی خاص بود.من به برادری با به هر لحظه اش کرده ام.☺️ شاید هیچ کس به اندازه من چنین حس افتخاری را تجربه نکرده باشد.🙂 من هر وقت با روبرو می شدم حس عجیبی درونم را پر می کرد.حسی بود که وقتی نبود،نداشتمش.💔 اما با آمدنش در من ایجاد می شد☺️،از بچگی خیلی داشتم.اما بعد از اینکه شد و به نیروی سپاه پیوست ام به او توصیف نشدنی بود.😍👌 با اینکه سن و سالش از من کمتر بود،انگار برادر بزرگم بود.حریمی داشت،برای خودش که من زیاد نمی توانستم آن را رد کنم و به او نزدیک شوم.🙂 گاهی از او خجالت می کشیدم. چیز دیگری بود برای خودش، این اواخر وقتی می کردیم😊 شانه ام را به عادت بچه های می بوسید،آب می شدم از این حرکتش.😞 🍂 تـحـلـیـل مےکـرد روزنامه خوان بود و کیهان راهرروز می خواند.🍃 هم که می آمد اگر از خانه بیرون می رفت با روزنامه برمی گشت.🗞 در تهران هرروز یک کیهان و هم می گرفت و به مهمانانی که داشتند می داد تا بخوانند👌.با کیهان مانوس بود.سال 85با86بود که به من گفت مدتی است به جلسات هفتگی در منزل حسین شریعتمداری می رود🍃.از من هم دعوت کرد که بااو به این جلسات بروم.من آن روزها در درگیر درس و امتحان جامع دکتری بودم و بهانه وقت آوردم.🍃😒 به حاج حسین شریعتمداری علاقه پیدا کرده بود❤️ یادم هست که که جلسات درآن تشکیل می شد ایشان،وسعت مطالعه و زبان تند و تیز خاصی می کرد🍃. یادداشت ها و تحلیل های حسین شریعتمداری و زارعی و چند نفر دیگر را دنبال می کرد.به من هم توصیه می کرد مطالب این چندنفر را بخوانم .🙂 به پایگاه نیوز علاقه داشت و تحلیل هایش را تعقیب می کرد👌.گاهی پیامک می داد که مطالب خاصی را توی این پایگاه بخوانم.اطلاعات سیاسیش به روز بود.☺️ این طور هم نبود که فقط برای خودش بخواند.درباره خبر یا که می خواند با دیگران هم حرف می زد🙂.یکی از هم سنگرهایش می گفت:وقتی به از مسائل حرف می زد من حرف هایش را به خاطر می سپردم و همان شب در پایگاه محل،برای بچه ها بازگو می کردم.☺️❤️ ... @modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خدا اگر #سیاسی نباشیم، یه قطره اشک هم برای حضرت زهرا (س) قبول نیست‼️ @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ استاد رائفی‌پور «آفت‌های انقلاب» #سیاسی @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_دوم 💠 از ترس همه بدنم رعشه گرفته بود و با همین دستان رعشه گرفته، تلاش می کرد
✍️ 💠 در میان برزخی از هوش و بی هوشی، هنوز حرارت نفس هایش را حس می کردم که شبیه همان سال ها نفس نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش... . . . 💠 چادرم را با کلافگی روی مقنعه سبزم جلو کشیدم که دیگر از این چادر سر کردن هم متنفر شده بودم. وقتی همین ها و ها، با روزی هزاران دروغ، فریب مان می دهند و حق مان را جلوی چشم همه دنیا غصب می کنند، دیگر از هر چه مذهب و چادر است، متنفرم! من که از کودکی مادرم با و پرورشم داده بود، حالا در سن 23 سالگی بلایی بر سر اعتقاداتم آورده بودند که انگار حتی خودم را گم کرده بودم! 💠 نگاهم همچنان روی نشریه ها و پوسترهای چسبیده به دیوارها سرگردان بود و هنوز باورم نمی شد همه چیز به همین راحتی تمام شد که در انتهای راهروی دانشکده، پریسا را دیدم. به قدری پریشان به نظر می رسید که مثل همیشه آرایش نکرده و موهایش به هم ریخته از مقنعه اش بیرون بود. هنوز دستبند سبزش به دستش بود، مثل من که هنوز مقنعه سبز به سرم می کردم، انگار نمی خواستیم یا نمی توانستیم بپذیریم رؤیای ریاست جمهوری سید سبزمان از دست رفته است. 💠 خواستم حرفی بزنم که پیش دستی کرد و با غیظ و غضبی که گلویش را پُر کرده بود، اعتراض کرد :«تا تونستن کردن! رأی مون رو بالا کشیدن! دارن دروغ میگن!» چندنفر دیگر از بچه ها هم رسیدند، همه از طرفداران میرحسین بودیم و حالا همه همچنان در بهت این تقلب بزرگ، ماتم زده بودیم. 💠 هر چند آن ها همه از دانشجوهای کم حجاب دانشگاه بودند و من تقریباً تنها چادری جمع شان بودم، اما به راه مبارزه شان ایمان آورده و یقین داشتم نظام رأی ما را دزدیده است. همه تا سر حدّ مرگ عصبانی و معترض بودیم که یکی صدایش را بلند کرد و با خشمی آتشین خروشید :«ما خودمون باید حق خودمون رو پس بگیریم! باید بریزیم تو خیابونا...» و هنوز حرفش تمام نشده بود که پریسا کسی را با گوشه چشم نشان داد و با اشاره او، سرها همه چرخید. 💠 مهدی بود که با حالتی مردد قدمی به سمت مان می آمد و باز به هوای حضور دوستانم، پایش را پس می کشید. با دیدن او، آتش خشمم بیشتر شعله کشید و خواستم با بچه ها بروم که دیدم دخترها فاصله گرفتند و رفتند. چرا نباید از دستش عصبانی باشم وقتی نه تنها در اردوگاه و فریب، برای مزدوری می کرد بلکه حتی دوستانم را هم از من می گرفت! 💠 قامت باریک و بلندش پوشیده در پیراهنی سفید و شلواری کِرِم رنگ، بیشتر شبیه دامادها شده بود و همین عصبانی ترم می کرد. می دید من در چه وضعیتی هستم و بی توجه به همه چیز، تنها به خیال خودش خوش بود. نزدیکم که رسید با لبخندی ظاهری سلام کرد و به عمق چشمانم خیره شد و از همین انتهای نگاهش حسی کردم که دلم ترسید. نگاهی که روزی با عشق به پایم می نشست، امروز به شدت به شک افتاده بود. 💠 خوب می دانستم در همین چند ماه نامزدی مان که مَحرم شده بودیم، به دنبال دنیایی از بحث و جدل های سیاسی بر سر انتخابات، هر روز رابطه مان سردتر می شد، اما امروز رنگ تردید نگاهش از همیشه پُررنگ تر بود. با همان ردّ تردیدِ نگاهش از چشمانم تا پیشانی ام رسید و به نظرم موهایم از مقنعه بیرون آمده بود که برای چند لحظه خیره ماند، اما همچون همیشه باحیاتر از آنی بود که حرفی بزند که باز لبخندی زد و سر به زیر انداخت. 💠 خودم فهمیدم، با یک دست موهایم را مرتب کردم و همزمان پاسخ سلامش را به سردی دادم که دوباره سرش را بالا آورد و با دلخوری پرسید :«حالا که انتخابات تموم شده، نمیشه برگردیم سر خونه اول مون؟» و آنچنان از عصبانیت شعله کشیدم که از نگاه خیره ام فهمید و خواست آرامم کند اما اجازه نداده و به تلخی توبیخش کردم :«خونه اول؟؟؟ کدوم خونه؟؟؟ دروغ گفتید! تقلب کردید! خیانت کردید! حالا انگار نه انگار؟؟؟ برگردیم سر خونه اول مون؟؟؟» 💠 از تندی کلامم جا خورد، در این مدت و به خصوص در این دو ماه آخر، سر انتخابات زیاد بحث کرده بودیم، کارمان به مجادله هم زیاد کشیده بود، اما هیچگاه تا این اندازه تند نرفته بودم و دست خودم نبود که تحمل این همه وقاحت را نداشتم. صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد :«مگه من تو ستاد انتخابات بودم که میگی تقلب کردم؟ اگه واقعاً فکر می کنین شده، چرا آقایون رسماً به شکایت نمی کنن؟»... ✍️نویسنده: @Modafeaneharaam