eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.8هزار دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
11.9هزار ویدیو
286 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حرم 🇮🇷
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادر شهید💚 🍂 پاسداری برای پاسداری مثل بچه ها زندگی می کرد☺️؛خیلی ساده و به دور از تجملات.👌 نمی پذیرفت در خانه حتی داشته باشد. روحیه اش این طور بود🍃. این طور نبود که از روی تصنع باشد و بخواهد تظاهر به کند. این اواخر یک بار که با هم در حاشیه میدان آرژانتین روی چمن ها نشسته بودیم🍃 و داشتیم ساندویچ می خوردیم،پرسیدم با زندگی چطور می گذرد🙂؟گفت من راضی به گرفتن همین حقوقی که می گیرم نیستم،دنبال کاری هستم که زندگی را بچرخاند😊 و برای تامین زندگی نباشد.☺️❤️ 🍂 مـشـتـی بـود مشتی بود، سنگ تمام میگذاشت.☺️ بارها مهمانش شده بودم معمولا هم دیر وقت ونابهنگام یک بارقرارگذاشتیم وبعدازتمام شدن کارش آمددنبالم 🙂. رفتیم خانه شان دربین راه چندجا نگه داشت و و خرید .☺️ به محل که رسیدیم نگه داشت، پیاده شد برود بخرد☺️. گفتم ول کن آخرشبی گوشت برای چه می خری یک چیز میخوریم حالا🙂. گفت نمی شود من بخور هستم باید بخورم می دانستم که شوخی میکندخودش بی تعلق بود😊 به این جور چیزها . می گفت اگرمجرد بودم زندگی ام روی ترک موتورم بود🙂. اهل نبود وبامن هم که برادرش بودم تعارف نداشت اما وقتی مهمانش بودم می گذاشت👌 و مفصلی می کرد.☺️❤️ ... @modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
‍ #بسم_رب_الحسین رمان: #از_نجف_تا_کربلا✨🌸 نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_يازدهم #بخش_دوم چون اول راه بو
رمان: ✨🌸 نویسنده: چادر خیلی بهش میومد❤️.گلی رو میگم. من به خاطر پادرد از زینب و نرگس عقب افتادم و توی راه گلی رو دیدم.اول نشناختمش ولی وقتی صدام کرد و طرفم اومد فهمیدم گلی خانومه.خیلی تغییر کرده.دو روزی میشه ندیدمش.ولی هنوز یه سری افکار مزاحم داره😞خلاصه شب رو توی یک حسینیه خوابیدیم و برای نماز صبح بلند شدیم که برسیم به بقیه بچه ها.نماز صبح رو که خوندییم روش رو کرد به من ازم پرسید: -رضوان جان.یک سوال. —جانم بگو زود فقط که راه بیوفتیم دیر نشه.🚶‍♀ -ببین چرا ما باید توی نماز چادر بپوشیم.خدا مگه به ما نامحرمه؟ —بریم توی راه بهت می گم. چادر هامون رو پوشیدیم و از موکب بیرون اومدیم.چند قدم نرفته بودیم که با کمال تعجب با یک موکب ایرانی مواجه شدیم که حلیم میداد!چه بویی هم داشت.خیلی جالب و حیرت انگیز بود.💫 آخه صبح اول صبح اون هم تو این هوای پاییزی خیلی حلیم میچسبه.با گلی رفتیم دو تا حلیم گرفتیم و دوباره برگشتیم توی راه.یهو دیدم گلی بغض کرده و یک قطره اشک از چشماش افتاد پایین😢.منم تعجب کرده بودم. -چی شدی گلی؟ —هیچی هیچی. -خب بگو منم بدونم دختر خوب. همون جوری با بغض ادامه داد: —از دیروز تا حالا که راه افتادیم هرچی توی دل آدم اختیار میشه اینجا ظاهر میشه.سی ثانیه نگذشته از اون لحظه که توی دلم گفتم چقدر الان حلیم می چسبه😢.رضوان میگم مگه این از خصوصیات بهشت نیست که انسان هرچی اختیار کنه میارن جلوی روش؟ هیچی نمی تونستم بگم.هیچی... ادامه داد: —حالا ما اینجا با کلی امکانات و کلی بخور و بخواب داریم این راه رو میریم.همه چی برامون فراهمه.نمی تونم فکر کنم که بچه های دو برابر این راه رو با تازیانه بدون بابا طی کردن.😭😭 همین جوری که اشک می رختیم راه می رفتیم.گلی زیر لب روضه می خوند و من گریه می کردم.انگار نمی شد توی این راه گریه نکرد...😔 حلیم هامون هنوز دستمون بود.گلی بعد از پاک کردن اشک هاش رفت کنار جاده و نشست تا کمی استراحت کنه.منم رفتم کنارش نشستم.خندمون گرفته بود.حلیم ها سرد سرد شده بودن.گلی گفت: -رضوان ولی خدایی سرد شده اش هم خوشمزس.😋 و با کلی ملچ و مولوچ افتادیم به جون حلیم ها. یه ذره دیگه به راهمون ادامه دادیم که رسیدیم به یک قسمتی از جاده که بیست نفر دو زانو نشسته بودن وسط جاده و دستمال کاغذی و عطر به زائر ها میدادن✨.صحنه عجیبی بود.از اون جا که رد شدیم به گلی گفتم: -گلی.تا حالا توی دنیا دیدی نوکر های یک ارباب اینجوری نوکریشو بکنن؟حتی وقتی هزار و چهارصد سال باشه که اون ارباب مرده باشه⁉️ هیچی نگفت فقط سری تکون داد و زیر لب شعری رو زمزمه کرد که من هیچ وقت فکر نمی کردم این شعر رو از زبون گلی بشنوم. پدرم نوکر و من نوکر و فرزند منم نوکر تو...❤️🖤 پايان قسمت دوازدهم امیدوارم لذت برده باشید 🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_یازدهم 😍 👏 خانواده و مخصوصا استادش مصطفی، تشویقش می کردند. می خواستن
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 👕 دبستان که تمام شد مدرسه راهنمایی محل شان ثبت نام کرد. یک ماه که گذشت یک نفر زنگ زد. مامان گوشی را برداشت. مردِ پشت تلفن خودش را معرفی کرد: _ آقای طوسی از منطقه پنج مشهد. 🏢 🔻گفت: _ حاج خانم حاجی حسنی! چرا محسن رو مدرسه معمولی ثبت نام کردید؟! ما پرونده اش رو بررسی کردیم. با این نمرات و استعداد قرآنی اش نباید مدرسه معمولی ثبت نامش می کردید. 🎯 مدرسه ای هست به نام شهید اندرزگو. شما باید بیاین اونجا ثبت نام کنید. 📞☎️ مامان منّ و منّی کرد و گفت : _ راستش آقای طوسی یک ماه از اول مهر گذشته. اگه الان اونجا ثبت نامش کنیم شاید جابه جایی سخت باشه برای بچه. 💎 اما او این حرف ها توی کتش نمی رفت. گفت: _حالا شما بیاین مدرسه رو از نزدیک ببینید! قول می دم خودتون انتخابش کنید. 🐠 بابا همراه محسن رفت برای دیدن مدرسه. مدرسه خوبی بود. آزمون می گرفتند و بچه های تیز هوش را انتخاب می کردند برای درس خواندن در آنجا. وقتی بنا شد محسن برود مدرسه اندرزگو، مدرسه قبلی پرونده اش را نمی دادند. 🍄 می گفتند: _محسن بهترین دانش آموز ماست! پرونده اش رو نمی دیم! دست آخر با اصرار بابا و آقای طوسی پرونده اش را گرفتند و محسن به مدرسه جدید منتقل شد. 🌹 ادامه دارد... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم 🔰نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز من کامل و با شرح ج
📚 2⃣1⃣ 💎حتی به من گفتن اینکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت و زندگی خوبی داری نتیجه کارهای خیری است که برای هدایت دیگران انجام دادید. شنیدم که مامور بررسی اعمال گفت: کوچکترین کاری که برای رضای خدا و در راه کمک به بندگان خود کشیده باشید آنقدر در پیشگاه خدا ارزش پیدا می‌کند که انسان حسرت کارهای نکرده را می خورد 🌀خیلی مطلب در مورد ارتباط با نامحرم شنیده بودم. اینکه وقتی یک مرد و زن نامحرم در یک مکان خلوت قرار می گیرند نفر سوم آنها شیطان است. یا وقتی جوان به سوی خدا حرکت می کند شیطان و ابزار جنس مخالف به سوی او حرکت میکند. یا در جای دیگری بیان شده که در اوقات بیکاری شیطان به سراغ فکر انسان می رود. ✅این موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد زنانی که با نامحرم در تماس هستند نیز به همین دردسرها دچار می‌شوند. و اینجا بود که کلام حضرت زهرا را درک کردم که می فرمودند: بهترین حالت برای زنان این است که (بدون ضرورت) مردان نامحرم را نبینند و نامحرمان نیز آنان را نبیند. در کتاب اعمال من یک موضوع بود که خدا را شکر به خیر گذشت. 🔶 سال‌های اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خود با گوشی پیامک می‌فرستادم. بیشتر پیام‌های من شوخی و لطیفه بود. آن زمان تلگرام و شبکه‌های اجتماعی نبود لذا از پیامک بیشتر استفاده می‌شد. رفقای ما هم در جواب ما جوک می فرستادن. در این میان یک نفر با شماره ناشناس برایم لطیفه های عاشقانه می‌فرستاد. 📘من هم در جواب برایش جوک می فرستادم.نمی‌دانستم چه کسی هست. دو بار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد. از شماره ثابت به او زنگ زدم. به محض اینکه گوشی را برداشت متوجه شدم یک خانم جوان است، بلافاصله گوشی را قطع کردم. 🔰از آن به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیامک هایش را جواب ندادم. جوان پشت میز همین طوری که برخی اعمال روزانه ما را نشان می‌داد به من گفت: نگاه حرام در ارتباط با نامحرم خیلی در رشد معنوی انسان‌ها مشکل‌ساز است. 🌸امام صادق علیه السلام در حدیثی نورانی می فرماید: نگاه حرام تیری مسموم از تیرهای شیطان است. هر کس آن را تنها به خاطر خدا ترک کند خداوند آرامش و ایمانی به او می‌دهد که طعم گوارای آن را در خود می یابد. به من گفت: اگر تلفن را قطع نمی کردی گناه سنگینی در نامه اعمالت ثبت می شد و تاوان بزرگی در دنیا می‌دادی. 💠جوان پشت میز وقتی عشق و علاقه مرا به شهادت دید گفت: اگر علاقه مند باشید و برای شما شهادت نوشته باشند هر نگاه حرام که شما داشته باشید ۶ ماه شهادت شما را به عقب می‌اندازد. یادمه اردوی خواهران برگزار شده بود به من گفتند شما باید پیگیر برنامه های تدارکاتی این اردو باشی. مربیان خواهر کار اردو را پیگیری می‌کنند، اما برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست.از سربازها هم استفاده نکنید. 💥سه وعده در روز با ماشین حامل غذا به محل اردوی می‌رفتم و غذا را می کشیدم و روی میز می چیدم و با هیچ‌کس حرفی نمی‌زدم. روز اول یکی از دخترانی که در اردو بود دیرتر از بقیه آمد و وقتی احساس کرد که اطرافش خلوت است خیلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی کرد. 🔴سرم پایین بود فقط جواب سلام را دادم. روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد، هیچ عکس العملی نشان ندادم. خلاصه هر بار که به این اردوگاه می آمدم با برخورد شیطانی این دختر جوان روبرو بودم اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادم. 🎲شنیده بودم که قرآن در بیان توصیفی اینگونه زنان می فرماید: مکر و حیله زنان بسیار بزرگ است. در بررسی اعمال وقتی به این اردو رسیدیم، جوان پشت میز به من گفت: اگر در مکر و حیله آن زن گرفتار می شدی به مرور کار و زندگیت را از دست میدادی. برخی گناهان اثر نامطلوب این گونه در زندگی روزمره دارد. 💢یکی از دوستان همکاران فرزند شهید بود خیلی با هم رفیق بودیم شوخی می‌کردیم. یک بار دوست دیگر ما به شوخی به من گفت باید بروید و مادر فلانی ازدواج کنید تا با هم فامیل میشوید. اگر ازدواج کنی فلانی هم می شود پسرت! از آن روز به بعد سرشوخی ما باز شد و دیگر این رفیقم را پسرم صدا میکردم. 🌿هر زمان منزل دوستم می رفتیم و مادر این بنده خدا را می دیدیم ناخود آگاه می خندیدیم. در آن وادی پدر همین رفیق من در مقابل قرار گرفت. همان شهیدی که ما با همسرش شوخی می‌کردیم! ایشان با ناراحتی گفت: به چه حقی در مورد یک زن نامحرم و یک انسان اینطور شوخی کنید؟! ... 🌹🍃🌹🍃 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
❤️(هوالعشق)❤️ #رمان_تنها_میان_داعش 🌹 #قِسمَت_یازدهم 🌺 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بل
❤️(هوالعشق)❤️ 🌹 🌺 نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست.😥 لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.😰 رد تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد.😭 حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند.😭 دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد.😰 عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو گرفت!» 😱😰من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«تلعفر چی؟»😨 با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از ترکمن‌های شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمی‌دن.»😥 گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه شیعه رو زنده نمی‌ذارن!»حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَ عَلِیاً وَلِیُّ اللّه»که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش می‌کردند و من از خون غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. 😭رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشانداد :«من میرم میارمشون.» زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، 😟 عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن می‌دی!» اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه‌اش به وضوح شنیده می‌شد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین‌زبان ترین‌شان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» 😭 و طوری معصومانه تمنا می‌کرد که شکیبایی‌ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. حیدر حال همه را می‌دید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمی‌بینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی می‌کنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشی‌ها بشه؟»😠 و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه می‌خوای بری، زودتر برو بابا!» انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زن‌عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را می‌بوسید و با مهربانی دلداری‌اش می‌داد :«مامان غصه نخور! انشاءاللّه تا فردا با فاطمه و بچه‌هاش برمی‌گردم!» حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.» نمی‌توانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدم‌هایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم.کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا می‌زدم که تا عروسی‌مان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه می‌رفت.😭😔 تا می‌توانستم سرم را در حلقه دستانم فرو می‌بردم تا کسی گریه‌ام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه‌هایم حس کردم. سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمی‌آمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفه‌های اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد 😢:«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! تلعفر تا آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!» 😥 ...🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_یازدهم 💠 احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در ه
✍️ 💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترک‌شان می‌کردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس می‌کرد که "تو هدیه ، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم. حالا در این دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم می‌زد و سعد بی‌خبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونه‌ام می‌کنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس می‌کشید و باز هم مراقبم بود. 💠 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«می‌خوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمی‌خوام با هیچکس حرف بزنی، نمی‌خوام کسی بدونه هستی که دوباره دردسر بشه!» از کنار صورتش نگاهم به تابلوی ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری می‌رود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمی‌دانستم کجاست، ترسیدم. 💠 چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشاره‌اش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمی‌خوام حرف بزنی که بفهمن هستی!» و شاید رمز اشک‌هایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و بودنت کار رو خراب میکنه!» حس می‌کردم از حرارت بدنش تنم می‌سوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم می‌خواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!» 💠 از ضبط صوت تاکسی آهنگ تندی پخش می‌شد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگی‌اش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم می‌مونی یا می‌کُشمت! تو یا برای منی یا نمی‌ذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی می‌شد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت پرید و بی‌اختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم! 💠 اگر حرف‌های مادرم حقیقت داشت، اگر این‌ها خرافه نبود و این رهایم می‌کرد، دوباره به تمام مؤمن می‌شدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محله‌ای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد. خیابان‌ها و کوچه‌های این شهر همه سبز و اصلاً شبیه نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل پشت سعد کشیده می‌شدم تا مقابل در ویلا رسیدیم. 💠 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف می‌رفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمی‌کرد که لحظه‌ای دستم را رها کند و می‌خواست همیشه در مشتش باشم. درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین‌زبانی کرد :«به بهشت خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان می‌ریخت :«اینجا ییلاق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه !» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمی‌دیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره!» 💠 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست می‌کشید و دلداری‌ام می‌داد تا به برگردیم و چه راحت می‌گفت و آدم می‌کشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگی‌ام می‌خندید. دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمی‌فهمید چه زجری می‌کشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجی‌های ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم می‌زد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی می‌کرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!» 💠 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا می‌دیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین می‌خواست سهم مبارزه‌اش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی می‌رسیم!»... ✍️نویسنده: @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 #آرزوی_بزرگ 🌷✅ 💠#قسمت_نهم: برگرد کوین توی اداره پلیس ب
💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 🌷✅ 💠 : نسل آینده هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم ... اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی ... حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای ... حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه ... اگر اینجا عقب بکشی ... امید توی قلب های همه شون میمیره ... به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده ... باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی ... امروز تو تا دبیرستان رفتی... نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن ... و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار ... اما اگر این امید بمیره چی؟ ... . وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه ... تصمیمم رو گرفته بودم ... به هر طریقی شده و هر چقدر هم سخت...باید درسم رو تموم می کردم ... . وارد مدرسه که شدم از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن ... کدوم بی طرف بودن ... بعضی ها با لبخند بهم نگاه می کردن ... بعضی ها با تایید سری تکان می دادن ... بعضی ها برام دست بلند می کردن ... یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن ... یه گروه هم برای اعتراض به برگشتم تف می انداختن ... . به همین منوال، زمان می گذشت ... و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم ... همزمان تحصیل، دنبال کار می گشتم ... من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم ... دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم ... حالا که تا اونجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم ... تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم ... . ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود ... یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود ... شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، ارتش بود ... . . من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم ... اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه ... 🔷🔷🔷 💠 : سرنوشت نزدیک سال نو بود ... هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت ... اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد ... خونه رو تمییز می کردیم ... و سعی می کردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده ... اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم... خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن ... اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن ... اما ما حتی در بدترین شرایط ... سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم ... . . ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم ... نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن ... نه اعتقادی به مسیح ... مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود ... و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن ... . مادرم و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن ... ساعت به نیمه شب نزدیک می شد اما خبری از اونها نبود ... کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید ... پدرم دیگه طاقت نیاورد ... منم همین طور ... زدیم بیرون ... در روز که باز کردیم، کیم پشت در بود ... ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد ... پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید ... . سخت ترین لحظات پیش روی ما بود ... زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن ... ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم ... از خاک به خاک ... از خاکستر به خاکستر ... . مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد ... خیلی ها اون شب، جوان مستی که سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن ... می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت ... اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن ... و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن ... . . به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه ... به دست یه سفید پوست کشته شد ... هیچ کسی صدای ما رو نشنید ... هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد ... اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد ... چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد ... . ⬅️ادامه دارد... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠#قسمت_یازدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : تقصیر کسی نیست پدر و م
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : گرمای تهران ما چند ماه توی خونه پدر و مادر متین بودیم … متین از صبح تا بعد از ظهر نبود … بعد از ظهرها هم خسته برمی گشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت … با این وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم … آخر یه روز پدر متین عصبانی شد و با هم دعواشون شد … نمی دونم چی به هم می گفتن اما حس می کردم دعوا به خاطر منه … حدسم هم درست بود … پدرش برای من معلم گرفت … مادرش هم در طول روز … با صبر زیاد با من صحبت می کرد … تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که توی خونه پدر و مادرش زندگی می کردیم … ما خونه گرفتیم و رفتیم توی خونه خودمون … پدرش من رو می برد و تمام وسایل رو با سلیقه من می گرفت … و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم های خانواده شون چیدیم… خیلی خوشحال بودم … اون روزها تنها چیزی که اذیتم می کرد هوای گرم و خشک تهران بود … اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود … اما کم کم بیرون رفتن با چادر، وحشتناک شد … وقتی خانم های چادری رو می دیدم با خودم می گفتم … – اوه خدای من … اینها حقیقتا ایمان قوی ای دارن … چطور توی این هوا با چادر حرکت می کنن؟ … و بعد به خودم می گفتم … تو هم می تونی … و استقامت می کردم … تمام روزهای من یه شکل بود … کارهای خونه، یادگیری زبان و مطالعه به زبان فارسی … بیشتر از همه داستان زندگی شهدا برام جذاب بود … اخلاق و منش اسلامی شون … برام تبدیل به یه الگو شده بودن … ⬅️ادامه دارد... @Modafeaneharaam 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
مدافعان حرم 🇮🇷
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 #قسمت_یازدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : به ایران خوش آمدی یه
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : مقر مخفی سپاه اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش ... هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه روحانی شیعه رو نداشتم ...  در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد ... از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد ... . عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی دیوار بود ... فکر کردم گول خوردم و به جای خونه حاجی، منو آورده به مقر و مراکز مخفی سپاه یا روحانی ها و الانه که ... . ناخودآگاه یه قدم چرخیدم سمت در که فرار کنم ... که محکم پای حاجی رو لگد کردم و از ضرب من، خورد توی دیوار ... . بدون اینکه چیزی به من بگه یا سوالی بکنه، خانمش رو صدا زد و رفت، لباسش رو عوض کرد ... . اون شب تا صبح، با هر صدای کوچکی از خواب می پریدم و می نشستم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم، فردا با چه چیزی مواجه میشم ... . فردا صبح، حاجی من رو با خودش برد و با ضمانت و تعهد خودش، من رو ثبت نام کرد ... تنها فکری رو که نمی کردم این بود که من، شب رو توی خونه مدیر یکی از اون حوزه های علمیه ای خوابیده بودم که دیگه حتی خواب پذیرش در اونجا رو هم نمی دیدم ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ @Modafeaneharaam 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠#قسمت_نهم : چشم های کور
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : دست های کثیف سر کلاس نشسته بودیم که یهو ... بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد ... - دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن ... و هلش داد ... حواس بچه ها رفت سمت اونها ... احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد ... معلوم بود بغض گلوش رو گرفته ... یهو حالتش جدی شد ... - کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟ ... و پیمان بی پروا ... - تو پدرت آشغالیه ... صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه... بعد هم میاد توی خونه تون ... مادرم گفته ... هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه ... احسان گریه اش گرفت ... حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت ... - پدر من آشغالی نیست ... خیلیم تمییزه ... هنوز بچه ها توی شوک بودن ... که اونها با هم گلاویز شدن... رفتم سمت شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب ... احسان دوباره حمله کرد سمتش ... رفتم وسط شون ... پشتم رو کردم به احسان ... و پیمان رو هل دادم عقب تر ... خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم ... - کثیف و آشغالی ... کلماتی بود که از دهن تو در اومد ... مشکل داری برو بشین جای من ... من، جام رو باهات عوض می کنم ... بی معطلی رفتم سمت میز خودم ... همه می دونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم ... شوک برخورد من هم ... به شوک حرف های پیمان اضافه شد ... بی توجه به همه شون ... خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان ... احسان قدش از من کوتاه تر بود ... پشتم رو کردم به پیمان... - تو بشین سر میز ... من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن ... پیمان که تازه به خودش اومده بود ... یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید ... - لازم نکرده تو بشینی اینجا ... . . 🔷🔷🔷🔷🆔 @Modafeaneharaam 💠 : شرافت توی همون حالت ... کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ ... چرخیدم سمتش ... خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم... محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب ... یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون ... - بهت گفتم برو بشین جای من ... برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم... اما پیمان کپ کرد ... کلاس سکوت مطلق شده بود ... عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن ... همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن ... منتظر سکانس بعدی بودن... ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود ... که یهو یکی از بچه ها داد زد ... - برپا ... و همه به خودشون اومدن ... بچه ها دویدن سمت میزهاشون ... و سریع نشستن ... به جز من، پیمان و احسان ... ضربان قلبم بیشتر شد ... از یه طرف احساس غرور می کردم ... که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود ... از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ... ما رو بفرسته دفتر ... و... اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود ... معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد ... بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز ... رفت سمت تخته ... رسم بود زنگ ریاضی ... صورت تمرین ها رو مبصر کلاش روی تخته می نوشت ... تا وقت کلاس گرفته نشه ... بی توجه به مساله ها ... تخته پاک کن رو برداشت ... و مشغول پاک کردن تخته شد ... یهو مبصر بلند شد ... - آقا ... اونها تمرین های امروزه ... بدون اینکه برگرده سمت ما ... خیلی آروم ... فقط گفت ... - می دونم ... سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد ... و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم ... - میرزایی ... - بله آقا ... - پاشو برو جای قبلی فضلی بشین ... قد پیمان از تو کوتاه تره ... بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه ... بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس... گچ رو برداشت ... - تن آدمی شریف است، به جان آدمیت ... نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت ... ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 @Modafeaneharaam 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی* * #نویسنده_غلامرضا_کاف
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ماشین حاضر، به کار رفتن و رسیدن،نمیخورد . چشم می دوانند. خط گرد و غبار نزدیک میشود .جای تعارف نیست .تا شهر رضا، زحمت به ناشناس مهربان می دهند .در بیمارستان شب را به صبح می رسانند و بالاخره راهی شیراز می شوند. عاطفه پرستار بیمارستان نمازی طبق معمول که هر وقت مریضی سر میرسد به کمکش می رود, این بار نیز به طرف آمبولانس میدود. پیش چشمش سیاه میشود هول برش می دارد .نفسش بند می آید .شاپور است با سر باندپیچی شده! با داداش مهدی و دایی! یعنی چه اتفاقی افتاده؟! دختر بابایی باشد یا نباشد احساسش به پدر متفاوت است نوع پسران است. بدن بی تحرک جعفر آقا روی تخت قرار میگیرد و بانوی سفید پوش دورش پر میزند معاینه و درمان شروع میشود. احترام پرستار بخش نیز به کار سرعت بخشیده است .نخاع بر اثر شی تیز قطع شده است .کاری نمی‌شود کرد. باید تا آخر عمر با همین حالت فلج باقی بماند. شاپور پس از بستری شدن پدر به سراغ مغازه میرود. تعمیر پمپ و اینجور چیزها .کاری که پس از سالها شاگردی امروز برای خودش ارباب شده. حالا یک ماه از مریضی پدر میگذرد و هیچ وقت نتوانسته است در ساعت ملاقات به دیدنش برود .هر شب بعد از ساعت ۸ که مغازه را بسته به عنوان برادر خانم پرستار، دزدکی وارد بخش شده است و با پدر خوش و بش کرده سر به سرش گذاشته و بعد به خانه آمده است. روز یازدهم آبان بود ساعت ۱۰ و نیم صبح که مهدی در آستانه در ظاهر شد. حاجت به دیدن لباس های سیاه و چشم های سرخ شده و لب های آویزان برادر نبود. همین حاضر شدن همه چیز را بر قلب بی تاب شاپور ریخت. بی اختیار رنج پدر را برای دقایقی با صدای بلند گریست. مجید مدرسه است و هم باید بیاید ساعتی بعد دست شاپور پشت سرش می افتد و از مدرسه دور می شوند. پلکهای مجید حالت متفاوتی ندارد شره آبی که از لبه حوض سر ریز کرده است از حیاط خانه هم سر ریز کرده است ویل و شیون زنان. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی* #نویسنده_داریوش_مهبودی* #قسمت_ی
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🙂 حدود هشت ماه از شروع جنگ می گذشت که اتفاقی در زندگی من رخ داد و سرنوشتم را عوض کرد. تقریباً اردیبهشت ماه ۱۳۶۰ بود که خبر خواستگاری در خانه ما زمزمه می شد هاج و واج بودم به خصوص وقتی با صراحت این قضیه را به من گفتند خودم نمی دانستم باید چه جوابی بدهم انقدر که داشتم توی یک دریای طوفانی دست و پا میزدم زندگی زناشویی برای من مثل یک غول بود که در مه غلیظ افتاده باشد. چند بار مرتضی با خاله آمد به خانه ما از همدیگر را خوب می شناختیم. ولی حجب و حیایی داشت این خصوص از وقتی که چشمام گوشمان باز شده بود. هرچند دختر خاله و پسرخاله بودیم ،می‌توانستم زیاد هم گرم بگیریم و خوب حرف بزنیم. نگاه فکر میکردم که مرتضی آدم وارسته و متدین و با اخلاقی هست. به همین سادگی قبول کردم 😍.یک ربع بعد به اتفاق خانواده آمدند خانه ما .بدون آن که تشریفات چندانی باشد صحبتهای دو خانواده در آن جلسه شروع شد . من میرفتم چای بیاورم. این را هم بگویم که حق طبیعی هر دختر دم وقتی از که بداند در این جلسات چه میگذرد. من هم گوش تیز میکردم . توی آشپزخانه یادم هست که همه حرف هایشان را خوب می شنیدم البته صحبت‌ها خیلی هم حول محور ازدواج نمی چرخید .بیشتر گفتگوی خودمانی بود تا مسائل دیگر. آخر شب به زن مهریه که پیش کشیده شد توافق کردن به یک ۱۱۰,۰۰۰تومان و صلوات فرستادند.♥️ _ببینید شغل من نظامی است. بیشتر اوقات من صرف جبهه و جنگ می‌شود و کمتر دست میده در شهرستان بمانم. خواهشی از شما دارم که خوب فکرتان را بکنیپ و جوانب کار را نگاه کنید که بعد خدای ناکرده پشیمان نشوید‌.🤭 برای لحظه‌ای در سکوت لغزیدن و به کف اتاق یا سقف خیره شدند. _همه ما این شرایط را درک میکنیم شما هم برای دفاع از ناموس ما می جنگید. _ما که به این وصلت راضی هستیم. _هرچه خدا بخواهد همان میشود هرکسی چیزی گفت و من چه می توانستم بگویم.. آن شب دوباره من در خلوت خودم به فکر فرو غلطی دم به آینده ای که تاریک و روشن بود .گفتم :خدایا چه کنم ؟حیرانم !خودت راه درست را پیش پایم بگذار ! آن وقت خروسهای آبادی خواندند و من هنوز در رویا غوطه می خوردم و خواب بر من حرام شده بود.. فردا صبح قرار خرید گذاشته بودند با صدای مادرم از جا بلند شدم نمازم را خواندم و کلی دعا و ثنا کردم .بعد همش منتظر بودم تا کی در به صدا در بیاید. ساعت ۹صبح خودش آمد و با هم به شهر رفتیم .چند تا از خانواده ها هم آمده بودند .یادم نیست خرید مان چقدر طول کشید. فقط یک دست لباس بود یک حلقه طلا که درست به خاطر دارم به پول آن روزها دقیقاً ۶۰۰ تومان می‌شد. برگشتیم روستا و دو روز بعدش به فسا آمده و در محضر جناب آقای شریعتی در یک مجلس ساده عقد کردیم. @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا* #نویسنده_علی_سلیمی* #قسمت_یازد
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎤برگرفته از خاطرات رسول قائدشرفی و محمدرضا اوجی اومده بود از مقر کسب تکلیف کنه. رو کرد به من گفت :رسول جان خبر از حاج مهدی نداری؟ صداش بدجور گرفته بود .لحن حرف زدنش خیلی آروم شده بود یه چیزایی فهمیده بود ولی باورش نمیشد. _اگه چیزی میدونی بگو آقا رسول !هرچی باشه ما با هم رفیقیم مومن. فقط نگاش کردم. قطره های اشک از گوشه چشمانم سرازیر شد همه گفتنی ها را برایش گفت. طاقت نیاوردم جلو رفتم بغلش کردم .بدنش مثل بید می لرزید. کلماتی که از دهنش خارج می‌شد آنقدر با گریه قاطی شده بود که مشخص نبود چی میگه. _آخه چرا باید اینجوری بشه؟! قرار گذاشته بودیم حتما آن را با هم دیگه بگیرند. آرامش کردم. _چند سال باهر ترفندی بود نذاشتیم جدامون کنند .هر جا رفتیم باهم رفتیم.. شونه هاش از شدت گریه میلرزید .موقعی که راه افتاد تا به گردان خودش بره یادم نمیره. کسی ته دلم گفت رفتنیه. ایستادم و سیر نگاش کردم. این آخرین باری بود که دیدمش... 🎤روایت محمدرضا اوجی شب شهادتش را قشنگ یادمه .خیلی شبیه شب عاشورا بود‌ با شور و شوق عجیبی اومد خبر شروع عملیات را به ما داد. من بودم و حاج حمید باصری که او هم در جزیره مجنون شهید شد. گفت: سریع آماده بشیم که چند ساعت دیگه عملیاته. حاج حمید که باور نمیکرد گفت: شوخی نکن سید همه چی که بهم خورده. وسایل در حالی که داشت دنبال لباس غواصی اش می گفت:امام گفته عملیات باید هر جوری شده انجام بشه. اون موقع لباس های غواصی تحویلی بود. یعنی اینکه به هر کسی یک لباس می دادند برای آموزش ها و مانورها که همیشه همراهش باشه. اون شب سید بس که عجله داشت لباس من را برداشته بود داشت می پوشید. کنارش رفتم با شوخی گفتم: آقا سید لباسهای خودتو کثیف می کنی. بعد لباس های بقیه را برمی داری میپوشی؟!» @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * نگران بچه اش باشد شوهرش هم که کویت بود و هر شش ماه یک بار بهشون سر میزد. لاری بودند و مثل ما توی شیراز غریب. انگار خودش میدونست که چه روزهای سختی در انتظارش هست که اینقدر نگران بچش بود.دست روزگار سرنوشت دیگری برایش رقم زده بود و سالها و دیگه هر ۶ ماه یکبار هم آقارضا را نخواهد دید.نمی دانست که خدا شیشه را دربغل سنگ نگه خواهد داشت و درست به چیزی که فکرش را هم نمی کنی و درست جایی که اصلاً نگران نیستید از دست روزگار کار خود را خواهد کرد. ده سال بعد از نگرانی های مادر مجید و تلاش برای حفظ مجید دست تقدیر خودش را به پدر مجید رساند.خدا میداند این مادر نگران چی کشید روزی که خبر مرگ پدر بچه هاش را شنید. بنده خدا تکیه گاهی را توی زندگی از دست داد. سال ۶۷بود  ،۱۲ تیر که هنوز قطعنامه پذیرفته نشده بود این آمریکای ملعون هواپیمای مسافربری ایران را زد و همه مسافران شهید شدند. همشون تکه تکه شده و جسدشان هم پیدا نشد.آقا رضای شفیعی هم جزء همین مسافران بود می خواست بره دبی ، که از آن طرف هم بره کویت ،که دیگه بنده خدا اجل بهش مهلت نداد. چه تصویری از آمریکا داشت؟! می‌گفت غلام آمریکایی هست آمریکا را در قیافه غلام مجسم کرده بود. نمی دونست که آمریکایی واقعی ۱۰ سال بعد چطور داغی روی دلش میذاره و هیچ وقت فکرش رو  نمیکرد. خلاصه مادر مجید که درد و دل میکرد من دیگر نگران غلام نبودم و فقط می گفتم خدایا! بچه مردم بلایی به سرش نیاد! اگر خدای نکرده طوریش بشه من جواب این مادر را چی بدم آخه!!؟ خیر ببینی مادر خودت که میری دیگه بچه مردم را چرا با خودت میبری! _حالا شاید خدا کرد مجید باغلام من نرفته .شاید رفته خونه دوستی رفیقی. _نه خانم .خودم صبح دیدم با هم رفتن. سر کوچه که می خواستن بپیچن ندیدمشون. هرچی دویدم بهشون نرسیدم که بگم کجا داری میری و نذارم بره.خدایا خودت بچه را حفظ کن اصلاً سابقه نداره تا این موقع بیرون باشه. مامان غلام دلم خیلی شور میزنه. _توکل کن ،هیچی نمیشه !غلام هر روز انقدر دیر میاد تازه الان سر ظهر هست الان دیگه هرجا باشن پیداشون میشه. مادر مجید طاقت نداشت می رفت سر کوچه نگاه می انداخت می آمد  داخل. یک پاش توی کوچه بود یک باش توی خونه ما و یک پاش توی خونه خودشون. روزهای دیگه که خود ما نگران بودم میرفتم طرف‌های اصلاح نژاد می‌دیدم غلام داره فعالیت میکنه از دور می دیدمش به جلو هم نمی رفتم.شاید بعضی وقتا چند روز به چند روز من غلام را نمی دیدم. خدا خودش بهم قوت قلب میداد. اینکه نگران نبودم ولی دعا می کردم براش به خودم را آرام می کردم. . @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا* #نویسنده_بیژن_کیا* #قسمت_یا
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * قاسم بازویم را تکان داد و گفت:« پاشو محمد پاشو وقت نماز...» سر تکان دادن با قاسم با صدای آرام گفت:« فرمانده ی فکری واسه سعید بکن خروپف میکنه مثل تراکتور...» سعید که هنوز خواب آلود به نظر می رسید گفت :«کی ؟!!من خرخر می کنم؟!» قاسم بالای سر غلامعلی ایستاده و صدایش زد. _اووی عامو پاشو!!! غلامعلی تکان نخورد . هنوز زیر پتو کز کرده بود که قاسم بازویش را گرفت و گفت:« چقدر میخوابی !!آفتاب زد! نماز قضا میشه ها!» غلامعلی بلند شد کش و قوسی به خودش داد .خمیازه کشید و چشمش را مالید .همراه من و بچه ها به طرف تانکر آمد آستین‌ها را بالا زد. گفتم: تو که وجود داری, نداری؟!! چیزی نگفت. _بابا تو که ۵ دقیقه پیش داشتی..... دستم را محکم گرفته خیره نگاهم کرد و گفت:« اخوی تو نیز اگر بخفتی , به که در پوستین خلق افتی! حال بفرمایید وضوتون رو بگیرین.» 🔰🔰🔰🔰🔰 سلام .نمی خوام خودم رو معرفی کنم .شما هم اصرار نکنید. گفتید از عملیات بگم و از نحوه شهادت شهید دست بالا بگم.من هم قبول کردم .ولی نباید اسمی از من در این کتاب بیاد. باشه؟!! با اینکه ۱۵ روز مرخصی داشتم اما نتوانستم دوری از را تحمل کنم و برگشتم دزفول. میدونم شما فکر می کنید من دارم شعار میدم اما خدا را شاهد میگیرم که این عین حقیقته. نه تنها من ،که بیشتر رزمنده‌ها چنان به فضای پر از معنویت جبهه‌ها خوب می گرفتند که نمی‌توانستند از آن سنگرهای نورانی دل بکنند‌. وقتی برگشتم دیدم ای دل غافل این پادگان بوی عملیات میده. از بچه‌های سپاه سراغ محمد اسلامی نسب را گرفتم. گفتند رفته دشت عباس. معطل نکردم و خودم را رساندم آنجا .ساعت ۲ بعد از ظهر بود که پیدایش کردم. من را که دید خندید و گفت: مگه مرخصی نگرفته بود اینجا چیکار می کنی؟! گفتم :ترسیدم «صدام» دلش برام تنگ بشه. _این نکبت برای کسی دلتنگی نمیکنه. لبخند زدم. @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت زهره غازی آن روز پدرم طبق معمول وضو گرفت و نشست به ذکر گفتن و تلاوت قرآن و با آنکه شمس شیطنت کرد و ضبط را با صدای بلندِ نوار از پنجره بیرون گذاشت تا امنیه ها بشنوند، هرگز به داخل نیامدند. تنها با ایجاد رعب و وحشت قصد داشتند جلو حرکت مردم را بگیرند که موفق هم نبودند؛ زیرا مردم سپیدان در تظاهرات انقلاب همت و شجاعت بالایی از خود نشان دادند و از معدود شهرهای استان به حساب می آیند که در زمان انقلاب شهید دادند. خلاصه شمس پیش چشم ژاندارمها به بازار رفت و باروت خرید و دم دمای غروب که مأمورها حلقه ی محاصره را باز کردند و به پاسگاه برگشتند به بهانه ی نماز مغرب و زیارت امامزاده به حیاط پشت امامزاده رفت و به کمک چند نفر از دوستانش تعدادی نارنجک دستی تهیه کرد . پرتاب این نارنجکها که با صدای مهیبی منفجر می شد، نیروهای امنیتی شاه را به شدت نگران میکرد. وضع طوری شده بود که خیلی از امنیه ها جرأت نداشتند به اردکان بیایند و بیشتر در پاسگاه دالین اعمال قدرت میکردند. این که شمس بعدها یک تخریب چی زبردست و استاد خنثی کردن بمب های ناشناخته شد و بارها این مهارت خود را وسیله ی تأمین جانی نیروهای نظامی و مردم عادی کرد ریشه اش در همین کارهای کوچکی بود که در دوران انقلاب انجام می داد. البته او علاقه ی وافری به ابتکار و اختراع داشت و از طرفی نبوغ و استعدادی خدادادی در کار با مواد منفجره که در نهایت از او شخصیتی قابل اعتماد و اتکا در این امر خطیر پدید آورد به مدد همین نبوغ بود که یک کلت چوبی ساخته بود و می توانست با آن شلیک کند. در بحبوبه ی ،انقلاب کم کم دامنه ی مبارزاتی شمس الدین به شیراز کشیده شد و با آشنایی اش با گروههای حزب اللهی و مبارزان انقلابی در شیراز که زیر نظر آیت الله سید عبدالحسین دستغیب فعالیت میکردند به شیراز آمد ،ولی همچنان با اردکان در ارتباط بود خاصه این که ساخت وسایل انفجاری را در منزل و با همراهی دیگر برادرانم و پسرهای فامیل انجام میداد. ... @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_یازده
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * تقسیم بندی سهمیه ی لشکر ۱۹ فجر شدم .اتوبوسها حاضر شده و به سمت مقر لشکر حرکت کردند. از امیدیه به طرف گتوند و از آن جا در دامنه ی کوهی که از کنار سد دز گذشتیم و در جوار حرم امامزاده محمد ابن زید (ع) و در گردان حضرت فاطمه ی زهرا (س) سازماندهی شدیم . محل استقرار نیروها در دامنه ی کوهی خوش قامت بود. هم جواری با امام زاده و قبرستان شهدای روستای ترکالکی بر نشاط ما می افزود و تقویت روحیه ی ما را دو چندان کرده بود گروهانها از نو سازماندهی شدند. من و زبیر که از یک محل بودیم در گروهان دوم امام حسین (ع) و مابقی هم محلی ها در گروهان سوم سازماندهی شدند. غروب که فرا رسید خیمه ها بر پا بود مسئولان تدارکات گروهانها با عجله لوازم خیمه ها را از مسئولین گردان تحویل گرفتند و در اختیار بسیجی ها قرار دادند. وقتی که چشمم به فانوس نفتی خیمه افتاد ، بغض گلویم را گرفت و صورت شکسته ی پدر و مادرم در ذهنم نقش .بست به سراغ فانوس رفتم فانوس را پاک کردم و مقداری نفت پیدا کردم و در آن ریختم و فانوس را روشن کردم برخی از رفیق هایم که بچه ی شهر بودند و با فانوس آشنایی نداشتند ،چندان راضی به نظر نمیرسیدند .اما من که روستازاده ای بودم و از کودکی با فانوس این مظهر روشنایی آشنا بودم برایم زیبایی عجیبی چرا که الفبای خواندن و نوشتن را شبها در زیر همین فانوس در چهاردیواری گلی که با خشتهای نمناک ساخته شده بود یاد گرفته بودم ،فانوس برایم زیبا بود . این که با گذشت چند روز و چند شبی گاهی میدیدم در خلوت شب جوانی در زیر نور فانوس مشغول نوشتن نامه ای به خانواده است. شب را استراحت کردیم. صبح زود بعد از نماز صبح آموزش نظامی شروع شد. ... @Modafeaneharaam