eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
امام علی (ع):💕 همانا ارجمندترین مرگ، كشته شدن است. سوگند به آن كه جان پسر ابی طالب در دست اوست، هزار ضربت شمشیر بر من آسانتر است از جان دادن در بستر كه با طاعت خدا همراه نباشد.🕊🌱
🥀 ✨مار و روحیه رزمندگان اینجا در اطراف است. ظهر یکی از روزهای سال ۶۴ ، حدود ساعت یک ، همه برای خوردن ناهار آماده می‌شدند. هنوز به چادر گروه نرسیده بودم که صدای داد و فریاد بچه‌ها از یکی از چادرها بلند شد. مرا صدا می‌کردند که بروم را که داخل چادر رفته است ، بگیرم. توی منطقه هر وقت و دیده می‌شد ، فقط مرا صدا می‌زدند که آنها را بگیرم. آن روز هم داخل چادر شدم و در حالی که بچه‌ها از ترس نمی‌دانستند چه کار کنند ، به آرامی را گرفتم و از چادر خارج شدم. بیرون چادر که آمدم از فرصت استفاده کردم انجام دادم تا بچه‌ها روحیه بگیرند. آن هم جمع رزمندگان دلیری که در حال آماده شدن برای حضور در بودند. در عکس دو طرف من است که در ، شد و که سال‌ها اسیر دشمن ظالم بود. : کرم قربانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت128 تا اذان صبح فقط از دلتنگی های این مدتی که با هم نبودیم حرف زدیم بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم با صدای علی از خواب بیدار شدم علی: آیه جان ،نمیخوای بیدار بشی؟ با چشم نیمه باز نگاهش کردم -بزار یه کم بخوابم ،چشمام میسوزه علی: قربون چشمات برم ،خانومم نیم ساعت دیگه اذانه باشنیدن این حرف مثل فرفره بلند شدم نشستم روی تخت -چی؟ فک کردم الان ساعت ۹ باشه علی: تازه اینقدر خوابت سنگین بود مادرت هرچی اومد صدات کرد تا خداحافظی کنه ازت بیدار نشدی -ای وای آبروم رفت علی: پاشو پاشو برسیم واسه نماز -چشم بلند شدم رفتم سمت سرویس همینجوری که داشتم دست و صورتمو میشستم و وضو میگرفتم گفتم: علی جان به امیر هم بگو آماده شن با هم بریم علی: امیر میگفت سارا خانم خوابیده اصلا بیدار نمیشه - منم اگه یه عالم غذا میچپوندم تو شکمم باید حالا حالا ها خواب تابستونی برم صدای خنده علی بلند شد و من عاشق صدای خنده هاش بودم لباسمو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم از اتاق رفتیم بیرون وقتی رسیدیم به لابی هتل دیدم با دیدن قیافه خواب آلود سارا خندم گرفت خواستم برم سمتش که امیر و دیدم هی دستشو به ریشاش میکشه و با چشماش التماس میکنه که نرم پیشش منظور کاراشو فهمیدم ،دست علی رو گرفتم به امیر گفتم : امیر جان ما میریم شما هم بیاین وقتی از هتل رفتیم بیرون صدای قرآن از داخل حرمو شنیدیم منو و علی به همدیگه نگاه کردیمو سرعتمونو تند کردیم خدا رو شکر وسط های خوندن اذان رسیدیم صحن انقلاب از علی جدا شدمو رفتم روی فرش نشستم قرار شد نماز تمام شد همینجا بمونم علی بیاد پیشم هوا خیلی گرم بود انگار آفتاب زل زده بود به چشم های من چادرموکشیدم روی صورتم ولی از تشنگی هلاک شده بودم میخواستم بلند بشم برم آب بخورم ولی میترسیدم یکی جای منو بگیره و علی گمم کنه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت129 با هر زحمتی بود نمازمو خوندم و منتظر علی نشستم از دور با دیدن علی خوشحال شدمو دستمو براش تکون دادم وقتی نزدیک شد گفتم: علی جان دارم از تشنگی میسوزم یه آب میاری برام علی: باشه الان میارم مفاتیحی که توی دستش بود و داد به من و رفت بیچاره ۴ بار فرستادمش تا آب بیاره برام علی هم میخندید و چیزی نمیگفت چهارمین لیوان آبی که خوردم گفتم -سلام بر حسین،فدای لب تشنه علی اصغر بشم ،مردم از تشنگی علی کنارم نشست و گفت : میخوای باز آب بیارم ؟ -نه قربونت بشم ،دیگه تشنگیم رفع شد علی : خوب خدا رو شکر علی کنارم نشست و با هم اول زیارت امین الله رو خوندیم ،بعدش زیارت عاشورا بعد از خوندن زیارت عاشورا به علی گفتم یه آدمهایی هستن که میان تو زندگی آدم یهویی بی صدا آروم میان و با خودشون یه دنیا چیزای خوب میارن عشق٬ لبخند٬ حمایت٬ آرامش٬ ... یه عالمه حس های خوب میدن حس هایی که هیچ وقت نداشتی میان و بهت میگن همه آدمها هم بد نیستن و تو می فهمی آدمای خوب هنوز هم هستن٬ هر چند کم علی ممنونم که هستی .. علی: منم ممنونم که قلبت و به من سپردی... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت130 صدای زنگ گوشیمو شنیدم از داخل جیب مانتوم گوشیمو بیرون آوردم نگاه کردم امیر بود -جانم امیر امیر: کجایین شما ما بیایم؟ -صحن انقلاب روی فرش نشستیم نزدیک ورودی صحن بیاین داخل میبینمتون امیر: باشه ،فعلن -به سلامت بعد از ده دقیقه امیر و سارا هم اومدن کنارمون نشستند -رسیدین واسه نماز ؟ سارا: اره -خوب خدا رو شکر سارا:آیه بریم زیارت ؟ -هوممممم....بریم علی:آیه ما همینجا منتظرتون میمونیم تا بیاین -باشه با سارا رفتیم سمت حرم ،با دیدن جمیعت اولش ترسیدیم ولی خنده شیطنت آمیزی به هم زدیم و دست همو محکم گرفتیمو وارد جمعیت شدیم اولش خوب بود ولی وسطاش نفسمون بند اومده بود محکم دست سارا رو گرفته بودم که ازم دور نشه با گفتن یا زهرا و یا حسین و یا رضا نفهمیدن چی شد دیدم کنار ضریحم سارا رو کشیدم سمت خودم سرمونو گذاشته بودیم روی ضریح و درد و دل آخرمونو کردیم یه دفعه صدای یه خانمی رو شنیدم هی میگفت یا امام رضا نا امیدم نکن ،تو رو به جوادت نا امیدن نکن ،بچه امو از تو میخوام با شنیدن حرفش اول از اقا خواستم حاجت این خانومو بده بعد گفتم: آقای من... تو رو به غریبی ات قسم همه این زائرا حاجتی دارن شما رو به مادرتون زهرا قسم هیچ کدومشونو ناامید نکن آقا جان زندگیمو گره میزنم به ضریح تو خودت مواظب زندگیم باش ،مواظب علی من باش یه دفعه یه خادم صدامون زد که حرکت کنین بعد با سارا از جمعیت دور شدیم و از حرم رفتیم بیرون امیر و علی رو به روی ورودی ایستاده بودن رفتیم سمتشون بعد با هم رفتیم سمت هتل وسیله هامونو جمع کردیم گذاشتیم صندوق ماشین بعد از خوردن ناهار حرکت کردیم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
[ السَّلامُ‌عَلَيْك‌يا‌غَوْثَ‌الْمَلْهُوفينَ ] سلام‌بر‌تو‌ای‌امید‌دل‌های‌رنجور . .✨ -صحیفه‌ی‌مهدیه
جنایتکارانِ سنگدل بدانند که سربازانِ راه روشن سلیمانی،ذلت و جنایت آنان را تحمل نخواهند کرد !
🥀 ✨من به خوردن آب نمیرسم! سال ۶۱ بود و در آستانه . چطوری اجازه گرفت و چی شد که اینقدر سریع آماده شد و برگه گرفت که با ما به جبهه بیاید ، نمی‌دانم. یعنی زمان آنقدر سریع گذشت که اصلاً فرصتی نبود تا موضوع را پیگیری کند. از که حرکت کردیم تقریبا دو ساعت بعد توی یکی از پادگان‌های آموزشی بودیم. پس از یکی دو روز عازم شدیم. دو سه روزی هم توی منتظر بودیم که برای عملیات به خط برویم. غروب بود ، شام را زودتر دادن، گفتن: بعد از خوردن غذا آماده رفتن شوید. غذا را خورده و نخورده شروع به توزیع تجهیزات کردند همه به صف شدیم. فرمانده آمد و هرچه که باید می‌گفت، گفت. تاکید کرد که بچه‌ها تجهیزاتشان را چک کنند و اینکه حتماً را پر آب کنند. چرا که منطقه ، توی دشت است و از آب خبری نیست. از قزوین که راه افتادیم یک لحظه از غافل نبودم. پرسیدم: قمقمه‌ات را چرا آب نمی‌کنی؟ گفت: برای چه پر کنم من مطمئنم که به آب خوردن نمی‌رسم!! تعجب کردم راستش اصلاً نمی‌فهمیدم منظورش چیست. آماده رفتن شدیم ساعت ۱۲ شب بود که به منطقه عملیاتی رسیدیم. بچه‌ها خرد و خسته بودند راه زیادی را پیاده آمده بودند و اصلاً هم اجازه نداشتند که سر و صدا کنند چرا که دشمن در کمین بود. شب که از نیمه گذشت ما با فقط یک کیلومتر فاصله داشتیم. بایستی این مسیر را خیلی آرام و بی‌صدا می‌رفتیم تا به خاکریز دشمن برسیم و آنها را غافلگیر کنیم. ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت131 توی راه امیر یه جا ایستاد و از ماشین پیاده شد بعد از ده دقیقه با دو تا پلاستیک بزرگ هله هوله اومد سمت ماشین سمت عقب ماشین و باز کرد پلاستیکها رو داد دست من... - مگه بچه کوچیک همراهمونه که اینقدر وسیله خریدی؟ امیر:حتما باید بچه همراه مون باشه؟ رد چشماشو گرفتم برگشتم دیدم سارا با چه ذوقی به پلاستیک و نگاه میکنه اصلا یادم رفته بود سارا از صد تا بچه ،بچه تره -نمیشه برگردیم حرم؟ علی: چرا؟ - یادم رفت واسه شفای یه نفر دعا کنم امیر : کی؟ سارا: من... -ععع آفرییین باهوووش ،فک کنم کم کم داره اون شیر موز و معجونایی که خوردی جواب میده... سارا: آیه ،مزه سفر به این چیزاست -بله ،حق با توعه امیر: هیچی ،خدا به دادمون برسه ادامه راهو... توی راه اینقدر خوابم میاومد سرمو گذاشتم روی شیشه ماشین خوابم برد با صدای امیر چشمامو باز کردم نگاه کردم هوا تاریک شده بود -وااایی کی شب شده سارا: یه جور خوابیده بود که اصحاب کهف اینقدر خوابیده نبودن امیر: پیاده شین بریم واسه شام و نماز -باشه خواستم پیاده شم چشمم افتاد به زباله های پلاسیک -سارا همه اینا رو تو خوروی؟ سارا: چیه ،اشکالی داره؟ - نه ولی اشتهای خوبی داریااا سارا: بسم الله بسم الله هووووففف، بترکه چشم حسود از حرفش همه زدیم زیر خنده و از ماشین پیاده شیم بعد از خوندن نماز و خوردن شام دوباره برگشتیم داخل ماشین ایندفعه علی رانندگی میکرد وسطهای راه امیر و سارا خوابیدن منم چون قبلش خوابیده بودم با علی صحبت میکردم تا احیانا یه موقع خوابش نبره... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت132 تااذان صبح علی رانندگی کرد منم تا اون موقع چشم رو هم نزاشته بودم بعد از خوندن نماز صبح امیر نشست پشت فرمونو حرکت کردیم با خیال راحت خوابیدم ساعتهای ۷_۸ صبح بود که رسیدیم به ویلای دوست امیر بوی دریا رو میشد از ورودی شهر استشمام کرد ویلای خیلی قشنگی بود از پشت پنجره اتاق میشد دریا رو دید دریایی که با آرامشش یه موقع قافلگیرت میکنه بعد از جابه جا شدن امیر و علی رفتن مشغول صبحانه اماده کردن شدن منو سارا هم روی مبلا لم داده بودیمو هی غر میزدیم که بابا زود باشین روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد دقیقا بعد از یه ساعت صبحانه اماده شد مشغول خوردن صبحانه شدیم بعد ظهر رفتیم سمت دریا افراد زیادی اومده بودن ما هم رفتیم یه سمتی که خلوت بود روی ماسه ها نشستیم مشغول نقاشی کردن روی ماسه ها بودم سارا:امیر بریم شنا؟ امیر یه چشم غره ای واسه سارا رفت:نخیر سارا:عع چرا امیر:لباست خیس میشه جذب تنت میشه سارا:با چادر میریم -وااا سارا ،دختر تو چرا یه جا بند نمیشی ،هنوز شاهکار دفعه قبلت تو گوشیم هست سارا:مگه چی گفتم ،با چادر میرم ،همین جلو ،دور نمیشم امیر:باشه بریم -چی چی بریم ،بشینین ،دختره تا خودشو نکشه ول کن نیست سارا:اصلا تو هم بیا با هم بریم -نمیخواد ،خودتون برین دو تایی خودکشی کنین علی :عع آیه جان زشته -چی چی زشته دیونه شدم از دست دیونه بازی های این دوتا ،کدوم آدم عاقلی با چادر میره داخل آب که اینا دومیش باشن سارا:حسوووود ،اتفاقا ما اولین نفر میشیم ،بریم امیر جان.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت133 علی با دیدن چهره ام زد زیر خنده نگاهش کردم -به چی میخندی آقا؟ علی : آخه هر موقع عصبانی میشی خیلی بامزه میشی -عه پس که اینطور ،یادم باشه همیشه عصبانی باشم که شما بخندین علی :نه دیگه ،من به اندازه کافی عصبانیت شما رو دیدم صدای زنگ موبایل علی باعث شد حرفمون نصفه بمونه علی هم عذرخواهی کرد و بلند شد رفت تعجب کرده بودم از اینکارش چه کسی بود که به خاطرش بلند شد و رفت بیخیال شدمو مشغول نقاشی کردنم شدم بعد از مدتی امیر و سارا مثل دوتا پنگوئن برگشتن با دیدن چهره سارا خندم گرفت ولی حوصله سر به سر گذاشتنش رو نداشتم بعد از مدتی علی هم برگشت خیلی خوشحال بود علت خوشحالیش رو نمیدونستم دلم میخواست بپرسم کی بود که زنگ زده بود ؟ چی گفت که اینقدر خوشحالت کرد؟ ولی چیزی نگفتم ،دلم میخواست خودش تعریف کنه برام ولی چیزی نگفت بعد از مدتی هم سوار ماشین شدیم و برگشتیم سمت ویلا به خاطر ماموریتی که برای علی پیش اومده بود خیلی زود برگشتیم تهران علی رو رسوندیم خونشون بعد به همراه سارا و امیر برگشتم خونه علی گفته بود احتمالا دو هفته ای ماموریتش طول میشه نرفته دلم برایش تنگ شده بود ای کاش تصمیمش عوض میشد و نمیرفت ولی حیف که علی عاشق کارش بود عاشق تفحص ... بدون علی حتی هم نفس کشیدن تو دانشگاه هم برام سخت بود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸