کُشتند تو را ولی نمیدانستند
با لفظِ شهیدْ زندهتر خواهی شد
#حاج_قاسم #ایران_تسلیت
#کرمان #کرمان_تسلیت
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨همرنگ خون شهیدان
سال ۶۵ و قبل از عملیات #کربلای۴ بود. بچهها معمولاً خوراکیهایی که خوردنش زحمت داشت و باید پوست میکندی و آماده سازی میخواست را ، نمیخوردند.
آن روز در #پادگان_شوشتر ، #انارهای زیادی از پشت جبهه فرستاده بودند ولی آماده سازی و پاک کردنش برای همه سخت بود.
ما دیدیم حیف است این همه میوه که مردم برای ما فرستاده بودند ، خراب شود. با تعدادی از بچههای رزمنده که #شهید_عبدالرحمان_عبادی هم جزو شان بود ، نشستیم چند #جعبه_انار را دانه کردیم و فرستادیم برای بچههایی که خسته و کوفته از عملیات برگشته بودند.
#انار ، میوه خوشمزه و مورد علاقه همه رزمندگان بود .
آنها #انار را میوهای بهشتی و همرنگ خون شهیدان میدانستند.
وقتی میخوردند احساس میکردند به معبود خود نزدیکتر میشوند بچههای زیادی انار خورده و نخورده انتخاب شدند و رفتند.
#راوی : محسن کریمی
#ماندگاران
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت119
به همراه علی به سمت اتاقش رفتیم
در اتاقش و که باز کرد
همه چی مرتب و منظم بود
علی از داخل کمد لباس منزلی شو برداشت و گفت: من میرم تو پذیرایی ،تو هم راحت باش استراحت کن
- باشه
بعد رفتن علی لباسامو درآوردم و روی تختش دراز کشیدم از اینکه روی تختش دراز کشیده بودم احساس خوبی داشتم اینقدر خسته بودم که خوابم برد
با صدای علی بیدار شدم
علی: آیه جان ،بیدار شو الاناست که مهمونا برسن
- چشم
علی : از مامان برات یه چادر رنگی هم گرفتم ،گذاشتمش روی میز
- باشه خیلی ممنون
علی رفت سمت قفسه کتاباش
منم بلند شدم
رفتم سمت آینه ،روسریمو روی سرم مرتب کردم چادرمو گذاشتم روی سرم برگشتم دیدم علی داره نگام میکنه با نگاه من سرش و چرخوند سمت قفسه کتابا از کارش خندم گرفت
از اتاق رفتم بیرون،دست و صورتمو که شستم وضو گرفتم بر گشتم توی اتاق علی دیدم علی یه سجاده برای خودش پهن کرده یه سجاده هم چند قدم عقب تر برای من اولین نماز دونفره مون و با عشق خوندیم بعد از تمام شدن نماز علی برگشت سمتم با لبخندی که بر لب داشت گفت : قبول باشه خانومم
-قبول حق باشه
بعد سجاده رو جمع کردمو گذاشتم روی میز
به علی نگاه کردم در حال ذکر گفتن بود گفتم: علی جان نمیای؟
علی: یه دو رکعت نماز دیگه بخونم میام
منم رفتم روی تخت نشستم و گفتم: پس صبر میکنم نمازت که تمام شد با هم میریم
علی لبخندی زد و چیزی نگفت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت120
به همراه علی وارد پذیرایی شدیم
کم کم مهمونا اومدن
فامیل های علی اینقد خوش برخورد و شوخ بودن که اصلا احساس غریبگی نمیکردم
بعد از رفتن مهمونا به فاطمه کمک کردم ظرفای میوه رو شستیم با صدای علی که صدام میکرد برگشتم نگاهش کردم
علی : آیه جان بریم؟
-چشم الان میام
فاطمه: آیه بمون صبح برو
( نمیدونستم چی باید بگم که علی گفت):آیه چیزی نیاورد با خودش ،اینجوری سختشه
با حرف علی فاطمه چیزی نگفت
بعد رفتم سمت اتاق علی چادر و تا کردم گذاشتم روی میز ،چادر خودمو سرم کردم ،کیفمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون
از پدر و مادر علی خداحافظی کردم ،خواستم برم آشپزخونه از فاطمه خداحافظی کنم که
علی گفت : فاطمه رفت خونش
از پله ها پایین اومدیمو سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
توی راه هر چی با امیر تماس گرفتم گوشیش خاموش بود
سارا هم جواب نمیداد
علی: چی شده؟
- نمیونم چرا گوشی امیر خاموشه
علی: خوب حتما خوابیده گوشیشو خاموش کرده
-خو الان من چه جوری برم خونه،ساعت یک و نیمه نصف شبه ،کلید ندارم
علی: واسه سارا خانم زنگ بزن
-اون خرس قطبی که من دیدم الان هفت پادشاه خوابه
علی خندید و چیزی نگفت
رسیدیم جلوی خونه: شروع کردم دوباره زنگ زدن
بعد از چند دقیقه سارا پیام داد نوشته بود: اینقدر خودتو خسته نکن ،جواب نمیدم، درو هم باز نمیکنم ،برگرد همونجایی که بودی...
یعنی هر چی فوحش از بچگی یاد گرفته بودم براش نوشتم علی هم شروع کرد به خندیدن بعدا فهمیدم هر فوحشی که مینوشتم با صدای بلند هم میگفتم
پاک آبروم رفته بود
علی : فک کنم باید آخر ترم چند نمره به سارا خانم بدم...
-البته اگه تا اون موقع زنده موند
علی : اوه اوه ،چه خواهر شوهر ترسناکی
از حرفش خندیدم
علی: خوب الان چیکار کنیم،میخوای بپرم از در خونه برم بالا
- نه بابا نمیخواد ،بریم خونه شما
علی با شنیدن این حرف لبخند زد و بدون هیچ حرفی ماشین و روشن کرد و حرکت کرد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت121
وقتی رسیدیم خونه علی اینا
علی از ماشین پیاده نشد سرشو خم کرده بود و داشت خونشونو نگاه میکرد
-چیزی شده ،چرا پیاده نمیشیم
علی:الان بریم خونه مامان اینا کلی سوال میپرسن که چرا رفتین ،چرا برگشتین ،صبر کن برقای خونه که خاموش شد بریم
از حرفش خندم گرفت ،انگار میخواست یواشکی دور از چشم بقیه دختر ببره خونش
نیم ساعتی داخل ماشین منتظر شدیم تا برقای خونه خاموش شدن
بعد از ماشین پیاده شدیمو مثل دزدا راه میرفتیم...
من تا برسیم اتاق امیر چادرمو گذاشتم روی دهنمو میخندیدم از حرکتایی که انجام میداد
بعدم که رسیدیم اتاق یه نفس راحتی کشید
لباسمو درآوردم روی ایستاده آویزون کردم
رفتم روی تخت نشستم که علی هم بعد از اینکه لباسش و عوض کرد از اتاق رفت بیرون
منم از موقیعت استفاده کردمو روی تخت دراز کشیدم از خجالت پتومو روی سرم کشیدم
بعد از چند دقیقه متوجه شدم علی وارد اتاق شد زیر پتو داشتم خفه میشدم از گرما
یه کم سرمو بیرون آوردمو نفس کشیدم ،یه دفعه صدای زمزمه شنیدم
سرمو به طور نامحسوس چرخوندم دیدم علی در حال نماز خوندنه ،که متوجه شدم داره نماز شب میخونه با دیدن این صحنه خوشحال شدمو با خیال راحت خوابیدم با صدای اذان گوشی علی بیدار شدم ...
بلند شدم دنبال گوشی گشتم ،آخر کنار تخت روی میز پیداش کردم ،زنگ ساعت و قطع کردم ،موقع بسته شدن صفحه چشمم به تصویر زمینه گوشیش خورد عکس منو خودش که خونه بی بی کنار درخت ها گرفته بودیم و گذاشته بود
لبخندی زدمو از اتاق آروم رفتم بیرون ،سمت سرویس وضو گرفتمو برگشتم توی اتاق
دیدم علی نشسته روی تخت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#صبح_بخیر
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود گوشه چشمی به ما کنند✨
صبحتون و عاقبتمون شهدایی🌱
🍃اَللّھُمَّ؏َـجِّللِوَلیِّڪَالفَࢪَج🍃
جـمـعـــــہ:
ناهار
امام حسن عسکری
(درود خدا بر او باد)
شام:
حضرت ولیعصر
(درود خدا بر او باد)
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
سلام رفقا روز جمعه اتون بخیر باشه 🌻
نفری پنجاه تا سور قدر بخونیم و هدیه کنیم بهامام زمان عج برای سلامتی و فرجشون دعا کنیم و حاجت هامون رو هم بخوایم ؟
اصلا زمان بر هم نیست 😊🦋
عزیزانی که شرکت میکنن اعلام کنن ب بنده بی زحمت 🙏🏻🌸
@khadem_sh
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨عبور از زیر قرآن
آماده اعزام برای شرکت در #عملیات_کربلای۴ بود. قرآن را آوردم که از زیر آن عبور کند ، نگاه پدرش از او برداشته نمیشد.
به پدرش گفت: « ۲۳ سال است که مرا میبینی سیر نشدهای؟»
باباش هم که این حرف رو شنید سرخ و سفید شد و هیچ نگفت.
آن روز مهربانی عجیبی در چهرهاش موج میزد.
فهمیدم #آخرین_بدرقه اوست ، دلم ریخت ناخودآگاه اشکهایم جاری شد ، من اگرچه قبلاً خواب دیده بودم و به من الهام شده بود که #دو_فرزندم_شهید میشوند اما نمیدانم چطور آن روز وقتی #فرزند_دوم از زیر قرآن رد شد ، خوابی که دیده بودم مجدداً برایم یادآوری شد.
آن روز #علی از زیر قرآن عبور کرد و پشت سرش در را بست اما دیگر دَر خانه ما هیچ وقت برای او باز نشد.
#راوی: مادر شهیدان علی و محمدرضا قاقازانی
#ماندگاران
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت122
-سلام
لبخندی زد و گفت:سلام عزیزم
چادری که موقع رفتن گذاشته بودم روی میز برداشتمو شروع کردم به نماز خوندن
بعد از مدتی علی هم اومد یه کم جلوتر از سجاده من سجاده شو پهن کرد و ایستاده به نماز خوندن
این حس و خیلی دوست داشتم
داشتم با تسبیحی که تو دستم بود ذکر می گفتم که برگشت سمتم
علی: قبول باشی خانمی
منم لبخندی زدمو گفتم: قبول حق باشه
علی:میگم بریم یه جای خوب؟
-الان؟
علی: اره
- کجا؟
علی:تپه نور شهدا
(با شنیدن این اسم با هیجان گفتم )
-اره اره بریم
علی: پس زود آماده شو حرکت کنیم
-باشه
تن تن لباسامونو پوشیدیم و مثل دزدا از خونه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم توی راه سرمو به شیشه ماشین گذاشتمو خوابیدم
چشمامو که باز کردم ،خورشید طلوع کرده بود
یه خمیازه ای کشیدمو گفتم : نرسیدیم؟
علی: سلاااام بانوووو،خوب میخوابیاااا
با حرفش لبخندی زدم که گفت: ده دقیقه دیگه میرسیم
وقتی رسیدیم ماشینای زیادی رو دیدم که یه گوشه پارک شده بود
از ماشین پیاده شدم
نسیمی که به صورتم این موقع صبح میخورد روحمو تازه میکرد
یه نفس عمیقی کشیدمو در و بستم
چشمم به پله ها که افتاد خشکم زد
-الان باید این همه پله رو بالا بریم ؟
علی با دیدن قیافه ماتم زده ام گفت: ببخشید ،اینجا پله برقیش خرابه
-نفسمون که بند میاد تا برسیم بالا
علی: خانومم ،من الان اومدم نزدیک ترین راه ،وگرنه من هر هفته از راه دیگه ای که خیلی طولانیه میام
-خدایا به امید تو ،بریم علی اقا
بسم الله گفتیمو حرکت کردیم
وسطهای راه نفسم به شمارش افتاد
یه گوشه نشستم
علی اومو سمتم: خوبی؟
همونجور که نفس میزدم گفتم: خوبم یه کم اسراحت کنم بعد حرکت میکنیم
علی اومد کنارم نشست بعد از چند دقیقه بلند شد و دستشو سمتم دراز کرد و گفت: بریم ؟میترسم دیر برسیم به مراسم نرسیم
بلند شدمو دستشو گرفتمو راه افتادیم
لمس دستاش برای اولین بار لذت بخش بود برام بلاخره رسیدم بالای کوه جمعیت زیادی اومده بودن صدای دعای عهد کل فضا رو پیچیده بود به همراه علی اول رفتیم سمت مزار شهدا
بعد از فاتحه خوندن کنارشون نشستیم
زیارت عاشورا و دعای ندبه ای که از بلند گو پخش میشد زمزمه میکردیم
بعد از تمام شدن دعا به علی نگاه کردمو گفتم: علی جان خیلی ممنونم که منو آوردی اینجا ، حس خوبی پیدا کردم علی لبخند زد و گفت: منم از تو ممنونم که به من اعتماد کردی
از اینکه کنارش بودم و احساس آرامش میکردم خوشحال بودم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت123
بعد به همرا علی رفتیم سمت افرادی که در حال پذیرایی کردن بودن
صبحانه رو که خوردیم حرکت کردیم سمت خونه
-علی جان تو هر هفته میای اینجا؟
علی: اره
-خوش به حالت ،واقعا آدم وقتی میاد اینجا حال و هواش معنوی میشه
علی: میخوای هر هفته با هم بیایم ؟
-اره خیلی
علی: باشه ،الان کجا بریم ؟
-بریم خونه ما ،اول میخوام حساب این دختره رو برسم ،دلم خنک بشه
علی: آیه جان ،اگه سارا خانم این کارو نمیکردن ،الان تو با من اینجا نبودیااا
-اره راست میگی ،فکر کنم باید ازش تشکر کنم
علی: حالا شدی خواهر شوهر خوب...
بعد از اینکه رسیدیم از ماشین پیاده شدم
-نمیای خونه؟
علی: نه عزیزم،باید برم سپاه کار دارم
-باشه ،مواظب خودت باش
علی: چشم تو هم مواظب خوت باش
-خدا نگهدار
علی: آیه میشه هیچ وقت نگی خدا نگهدار
-پس چی بگم؟
علی: بگو به امید دیدار
-چشم ،پس به امید دیدار
در ماشین و بستم و رفتم سمت در ،زنگ درو زدم بعد از چند ثانیه در باز شد
علی هم با باز شدن در خونه رفت
وارد خونه شدم
مامان و بابا در حال صبحانه خوردن بودن
-سلام
مامان: سلام ،چرا به این زودی اومدی
بابا : سلام بابا
- همراه علی رفته بودیم جایی واسه همین زود اومدیم
بابا: چرا علی نیومد ؟
- گفت که باید بره سپاه کار داره
مامان: برو لباست و عوض کن بیا صبحانه بخور
-صبحانه خوردم مامان جان
رفتم سمت اتاقم که چشمم به اتاق امیر افتاد شیطنتم گل کرده بود
رفتم کنار در شروع کردم به در زدن
مامان: چیکار میکنی آیه درو شکستی
- میخوام این دوتا خرس قطبی رو بیدار کنم
مامان: نیستن
برگشتم سمت مامان گفتم: پس کجان؟
مامان: کله سحر،سارا گفت حالم خوب نیست میخوام برم خونه ،امیرم بردش
با شنیدن این حرف زدم زیر خنده
دختره ترسو ،از ترس اینکه بلایی سرش بیارم رفته بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت124
مشغول کتاب خوندن بودم که
یاد حرف علی افتادم که گفته بود از چیزایی که خوشت نمیاد بنویس
رفتم یه قلم و کاغذ برداشتم و روی تخت دراز کشیدم شروع کردم به نوشتن اول از همه نوشتم شیر موز یا هر چی که موز داخلش باشه ،،بعد نوشتن رنگ مورد علاقه و تفریح مورد علاقه و غذای مورد علاقه ،بعد در آخر نوشتم تنهام نزار تنها چیزی که خوردم میکنه و منو میکشه تنهاییه در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد
قیافه شرمندگی گرفته بود
امیر : آیه باور کن من اصلا در جریان کارای سارا نبودم
-باشه مهم نیست بعدا تلافی میکنم
امیر: من از دست شما دوتا سر به بیابون نزارم خوبه...
بعد رفتن امیر به نوشته هام نگاه کردمو گذاشتم داخل یه پاکت که سر یه فرصت مناسب به علی بدم تا یه هفته سارا تو دانشگاه دور و برم نبود ، دیر تر وارد کلاس میشد و زوتر از کلاس بیرون میرفت ،تا یه هفته هم خونه تو سکوت مطلق بود امیرم بیشتر موقع ها میرفت خونه سارا اینا
منم زیاد علی رو نمیدیدم
تنها دلم به اخر هفته ها خوش بود که پنجشنبه غروب علی می اومد دنبالم میرفتیم خونشون صبح جمعه هم با هم میرفتیم تپه نور شهدا
روز به روز به علی وابسته تر میشدم
توی دانشگاه هم به بهانه های مختلف میرفتم سمت اتاق بسیج و میدیدمش و کمی حرف میزدیم تا دلم آروم بگیره نزدیک اتمام دوره عقد متعه بود به اصرار من قرار شد عقدمون تو حرم امام رضا باشه
ولی به خاطر مشغله کاری علی مجبور شدیم چند روز بعد از اتمام عقد راهی مشهد بشیم چون مدت عقد تمام شده بود من و علی نامحرم بودیم تو این چند روزی که نامحرم بودیم علی نه تماس گرفت نه پیامی داد قرار شد خریدای عقدمون مشهد انجام بدیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مـَنازجُـستوجـویزمیـنخَستـهام . .
کُجـایآسمـانبـبینَمَت..!(:❤️🩹
اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
#امام_زمان
هدایت شده از •|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
📌شنبہ
ناهار:
پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله
(سلام و صلوات خدا بر او باد)
شـام:
آقا جانم حضرت امیر المومنین؛
(درود خـدا بر او باد)
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨بچهها را کچل کردیم
به من میگفتند: تو عامل مخرب جبهههایی. هر وقت که میرفتم جبهه ، همه چیز را به هم میریختم و سر به سر بچهها میگذاشتم تا روحیه بگیرند.
در جریان یکی از #عملیاتها ، یک روز به عملیات مانده بود و من هم #مسئول_تدارکات بودم. برای اینکه بچهها شاد شوند و در عملیات با روحیه بیشتری شرکت کنند ، به نیروهای تدارکاتی اعلام کردم: #دستور آمده بچههای تدارکات باید سرهایشان را از ته #بتراشند.
بچهها که از این حرف من جا خورده بودند همه اعتراض کردند و میگفتند: چرا باید این کار را بکنیم!!؟
من هم فکری کردم و گفتم: #تراشیدن سرها برای این است که رزمندگان توی خط بتوانند به راحتی #بچههای_تدارکات را شناسایی کنند.
همه قبول کردند و شروع کردیم سَر همه نیروها را #کچل کردیم. اولین آنها #شهید_میرکمالی بود.
فردای آن روز برای عملیات آماده میشدیم. که یکی از فرماندهان وقتی دید بچههای تدارکات #کچل کردهاند ، گفت:شماها چرا اینطوری شدهاید!!؟ کی گفته شما کچل کنید!!؟
این را که گفت: همه بچهها مرا نشان دادند و من هم گفتم: من دستور دادم مگر من #رئیس تدارکات نیستم ، خوب به نظرم رسید برای شناسایی بچههای تدارکات در #منطقه_عملیاتی این بهترین کار است.
البته همین هم شد #کچل_کردن بچههای تدارکات به شناسایی و در دسترس بودن آنها توی عملیات خیلی کمک کرد.
#راوی: محمد حصاری
#ماندگاران
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت125
روز سفرمون رسید من و مامان و بابا و بی بی و امیر و سارا ..
من سوار ماشین بابا شدم اینقدر دلتنگ علی و حرفاش بودم که حوصله سر به سر گذاشتنای سارا رو نداشتم ...
علی هم به همراه مادر و پدر و خواهر و داماد و داداش و زنداداشش قرار بود بیان مشهد
باهم همسفر شدیم
باهم غذا میخوردیم
با هم حرکت میکردیم
باهم برای نماز نگه میداشتیم
توی راه هم با علی حرفی نزدم میدونستم از دستم دلخوره ،ولی می ارزید به اینکه توی صحن امام رضا محرم هم شیم
بعد از اینکه رسیدیم مشهد اول رفتیم سمت هتلی که بابا از قبل برای همه رزرو کرده بود
چمدونامونو گذاشتیم ،غسل زیارت کردیم و رفتیم سمت حرم
وقتی که چشمم به گنبد افتاد اشکام سرازیر شد دنبال علی گشتم ولی پیداش نکردم
علی رو تا فردا بعد ظهر که میخواستیم بریم بازار واسه خرید عقد ندیدم
من و سارا و امیر
به همراه فاطمه و علی راهی بازار شدیم
بعد از خرید رفتیم سمت هتل
تا آماده بشیم واسه مراسم عقد
یه دوش گرفتم بعد لباسایی که خریده بودیم و پوشیدم چادر رنگی رو از داخل چمدون برداشتم گذاشتم داخل یه نایلکس چادر مشکی مو سرم کردم به همراه سارا و امیر رفتین سمت لابی هتل منتظر بقیه شدیم همه اومده بودن ولی بازم علی رو ندیدم روی یه قسمت از فرش نشسته بودیم بعد از مدتی امیر به همراه علی و یه حاج اقایی سمت ما اومدن
با دیدن علی دلم آروم گرفت
علی با فاصله کنارم نشست
آدم هایی که از کنارمون رد میشدن وقتی فهمیدن قرار خطبه عقدمون خونده بشه نزدیکتر شدن بعد از اینکه گلاب و آوردمو گلم چیدم ،بار سوم بله رو گفتم بعد از گفتن بله علی جمیعتی که دورمون جمع شده بودن شروع کردن به صلوات فرستادن
فاطمه هم حلقه ها رو برامون آورد
علی سرش پایین بود و چیزی نمیگفت
نزدیکش شدم آروم گفتم: علی جان مبارکت باشم
علی باشنیدن این حرف سرش و بالا گرفت و لبخند زد: هر چند دلخورم ازت ولی مبارکت باشم
با دیدن لبخند علی انگار دوباره جون گرفتم
علی: بریم زیارت؟
- بریم اقا
از همه جدا شدیمو رفتیم سمت حرم
قرار گذاشتیم نیم ساعت بعد اینجا باشیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت126
بعد از زیارت از حرم خارج شدم دیدم علی کنار اسمال طلایی وایستاده
نزدیک شدم
علی: زیارتت قبول بانو
- زیارت شما هم قبول آقا
بعد رفتیم روی فرش نشستیم شروع کردیم به خوندن زیارت امین الله
بعد از تمام شدن
علی چشم دوخته بود به گنبد آهی کشید و گفت : آیه من تو این چند روزی از دلتنگی تو داشتم دیونه میشدم
-علی جانم ،حال منم بهتر از تو نبود ،ولی وقتی به این فکر میکردم عقدمون کنار حرم اقا خونده میشه آروم میشدم
دستشو گرفتم و گفتم: حالا دیگه تا آخر آخر مال هم شدیم
علی نگاهم کرد و گفت : خیلی دوستت دارم آیه ،خدا رو شکر واسه همیشه مال من شدی
دست کردم داخل جیبم پاکت نامه رو بیرون آوردم گرفتم سمتش...
علی : دسته شما درد نکنه من باید لفظی میدادم به شما ،شرمندم کردی...
چادرو گرفتم روی صورتمو شروع کردم به خندیدن علی هم فک کرد دارم گریه میکنم
علی: الهی قربونت برم، گریه نکن به خدا لفظی گرفتم برات گفتم امشب بهت بدم
چادرمو از صورتم برداشتم علی وقتی دید گریه نمیکردم خودش زد زیر خنده
- عزیزم پاکت و باز کن
علی : چشم
علی وقتی نامه داخل پاکت و خوند ،بوسید و به من نگاه کرد و گفت : چشم
با شنیدن این حرف خوشحال شدم
علی : آیه جان بریم شام بخوریم؟ امیر صد بار زنگ زده
-باشه بریم
بعد با هم دست تو دست هم رفتیم سمت هتل
وارد هتل که شدیم
سمت رستوران هتل رفتیم
با اشاره های دست امیر رفتیم سمتشون
همه دور هم نشسته بودن
من رفتم کنار بابا نشستم
علی هم کنار داداشش نشست
زیر چشمی به علی و داداشش نگاه میکردم
نمیدونم داداشش چی زیر گوشش میگفت که علی از خجالت سرخ میشد و آروم میخندید...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت 127
در حین غذا خوردن بابا به علی گفت: ما فردا صبح میخوایم برگردیم ،شما چیکار میکنین؟
امیر: من کلید ویلای یکی از دوستامو گرفتم اگه علی موافق باشه چند روزی بریم اونجا
علی: واسه من فرقی نمیکنه ، من تا آخر هفته مرخصی دارم
بابای علی گفت:
باشه پس شما بمونین ما میریم
علی: بابا جان با ماشین من برین ،ما هم همراه امیر میریم
بابا : باشه بابا
بعد از خوردن شام ،به اصرار امیر
رفتیم دور زدیم
نصفه های راه نرفتیم که سارا گفت:امیر من تشنمه
امیر: باشه الان برات یه آب معدنی میخرم
سارا: آب نمیخوام ،شیر موز بستنی میخوام
با شنیدن این حرف همه وایستادیم و به سارا نگاه میکردیم
-دختر نترکی یه وقت ،تازه شام خوردی
سارا: چیکار کنم خو ،،دلم هوس کرده
- خدا به داداشم رحم کنه ،هنوز خبری نیست اینجوری هوس میکنی وای به روزی که هوس کنی امیر هم رفت یه لیوان براش شیر موز بستنی خرید و حرکت کردیم سمت بازار
سارا همینجور که میخورد میخندید
-چیه به سلامتی دیونه هم شدی ؟
سارا: نه خیر ،داشتم به این فکر میکردم که اگه تو یه روزی باردار بشی ،ویار شیر موز کنی
تا آخر ماه بارداریت قیافه ات دیدنی میشه
زدم تو سرش گفتم: زبونت لال شه الهی
امیرو علی هم فقط منو سارا و نگاه میکردن و میخندیدن
آخر شب هم برگشتیم هتل
من به همراه علی رفتم سمت اتاقش، امیر و سارا هم رفتن سمت اتاقشون...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ صَفىِّ اللهِ 🦋✨
، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَمينِ اللهِ ،🍀🕊
امام علی (ع):💕
همانا ارجمندترین مرگ، كشته شدن است. سوگند به آن كه جان پسر ابی طالب در دست اوست، هزار ضربت شمشیر بر من آسانتر است از جان دادن در بستر كه با طاعت خدا همراه نباشد.🕊🌱
#حدیث
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨مار و روحیه رزمندگان
اینجا #موقعیت_پشه در اطراف #هورالهویزه است. ظهر یکی از روزهای سال ۶۴ ، حدود ساعت یک ، همه برای خوردن ناهار آماده میشدند. هنوز به چادر گروه نرسیده بودم که صدای داد و فریاد بچهها از یکی از چادرها بلند شد.
مرا صدا میکردند که بروم #ماری را که داخل چادر رفته است ، بگیرم. توی منطقه هر وقت #مار و #عقرب دیده میشد ، فقط مرا صدا میزدند که آنها را بگیرم.
آن روز هم داخل چادر شدم و در حالی که بچهها از ترس نمیدانستند چه کار کنند ، به آرامی #مار را گرفتم و از چادر خارج شدم. بیرون چادر که آمدم از فرصت استفاده کردم #حرکتهای_نمایشی انجام دادم تا بچهها روحیه بگیرند.
آن هم جمع رزمندگان دلیری که در حال آماده شدن برای حضور در #عملیات_والفجر۸ بودند.
در عکس دو طرف من #_عبدالرحمان_عبادی است که در #عملیات_کربلای۴ ، #شهید شد و #رضا_نظرنژاد که سالها اسیر دشمن ظالم بود.
#راوی: کرم قربانی
#ماندگاران
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت128
تا اذان صبح فقط از دلتنگی های این مدتی که با هم نبودیم حرف زدیم
بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم
با صدای علی از خواب بیدار شدم
علی: آیه جان ،نمیخوای بیدار بشی؟
با چشم نیمه باز نگاهش کردم
-بزار یه کم بخوابم ،چشمام میسوزه
علی: قربون چشمات برم ،خانومم نیم ساعت دیگه اذانه
باشنیدن این حرف مثل فرفره بلند شدم نشستم روی تخت
-چی؟ فک کردم الان ساعت ۹ باشه
علی: تازه اینقدر خوابت سنگین بود مادرت هرچی اومد صدات کرد تا خداحافظی کنه ازت بیدار نشدی
-ای وای آبروم رفت
علی: پاشو پاشو برسیم واسه نماز
-چشم
بلند شدم رفتم سمت سرویس
همینجوری که داشتم دست و صورتمو میشستم و وضو میگرفتم
گفتم: علی جان به امیر هم بگو آماده شن با هم بریم
علی: امیر میگفت سارا خانم خوابیده اصلا بیدار نمیشه
- منم اگه یه عالم غذا میچپوندم تو شکمم باید حالا حالا ها خواب تابستونی برم
صدای خنده علی بلند شد
و من عاشق صدای خنده هاش بودم
لباسمو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم از اتاق رفتیم بیرون
وقتی رسیدیم به لابی هتل دیدم با دیدن قیافه خواب آلود سارا خندم گرفت
خواستم برم سمتش که امیر و دیدم هی دستشو به ریشاش میکشه و با چشماش التماس میکنه که نرم پیشش
منظور کاراشو فهمیدم ،دست علی رو گرفتم به امیر گفتم : امیر جان ما میریم شما هم بیاین
وقتی از هتل رفتیم بیرون
صدای قرآن از داخل حرمو شنیدیم
منو و علی به همدیگه نگاه کردیمو سرعتمونو تند کردیم خدا رو شکر وسط های خوندن اذان رسیدیم صحن انقلاب از علی جدا شدمو رفتم روی فرش نشستم قرار شد نماز تمام شد همینجا بمونم علی بیاد پیشم هوا خیلی گرم بود
انگار آفتاب زل زده بود به چشم های من
چادرموکشیدم روی صورتم
ولی از تشنگی هلاک شده بودم
میخواستم بلند بشم برم آب بخورم ولی میترسیدم یکی جای منو بگیره و علی گمم کنه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت129
با هر زحمتی بود نمازمو خوندم و منتظر علی نشستم از دور با دیدن علی خوشحال شدمو دستمو براش تکون دادم
وقتی نزدیک شد گفتم: علی جان دارم از تشنگی میسوزم یه آب میاری برام
علی: باشه الان میارم
مفاتیحی که توی دستش بود و داد به من و رفت
بیچاره ۴ بار فرستادمش تا آب بیاره برام
علی هم میخندید و چیزی نمیگفت
چهارمین لیوان آبی که خوردم گفتم -سلام بر حسین،فدای لب تشنه علی اصغر بشم ،مردم از تشنگی علی کنارم نشست و گفت : میخوای باز آب بیارم ؟
-نه قربونت بشم ،دیگه تشنگیم رفع شد
علی : خوب خدا رو شکر
علی کنارم نشست و با هم اول زیارت امین الله رو خوندیم ،بعدش زیارت عاشورا
بعد از خوندن زیارت عاشورا
به علی گفتم
یه آدمهایی هستن
که میان تو زندگی آدم
یهویی
بی صدا
آروم
میان و با خودشون یه دنیا چیزای خوب میارن
عشق٬ لبخند٬ حمایت٬ آرامش٬ ...
یه عالمه حس های خوب میدن
حس هایی که هیچ وقت نداشتی
میان و بهت میگن همه آدمها هم بد نیستن
و تو می فهمی آدمای خوب هنوز هم هستن٬ هر چند کم علی ممنونم که هستی ..
علی: منم ممنونم که قلبت و به من سپردی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت130
صدای زنگ گوشیمو شنیدم
از داخل جیب مانتوم گوشیمو بیرون آوردم نگاه کردم امیر بود
-جانم امیر
امیر: کجایین شما ما بیایم؟
-صحن انقلاب روی فرش نشستیم نزدیک ورودی صحن بیاین داخل میبینمتون
امیر: باشه ،فعلن
-به سلامت
بعد از ده دقیقه امیر و سارا هم اومدن کنارمون نشستند
-رسیدین واسه نماز ؟
سارا: اره
-خوب خدا رو شکر
سارا:آیه بریم زیارت ؟
-هوممممم....بریم
علی:آیه ما همینجا منتظرتون میمونیم تا بیاین
-باشه
با سارا رفتیم سمت حرم ،با دیدن جمیعت اولش ترسیدیم
ولی خنده شیطنت آمیزی به هم زدیم و دست همو محکم گرفتیمو
وارد جمعیت شدیم
اولش خوب بود ولی وسطاش نفسمون بند اومده بود
محکم دست سارا رو گرفته بودم که ازم دور نشه
با گفتن یا زهرا و یا حسین و یا رضا
نفهمیدن چی شد دیدم کنار ضریحم
سارا رو کشیدم سمت خودم
سرمونو گذاشته بودیم روی ضریح و درد و دل آخرمونو کردیم
یه دفعه صدای یه خانمی رو شنیدم
هی میگفت یا امام رضا نا امیدم نکن ،تو رو به جوادت نا امیدن نکن ،بچه امو از تو میخوام
با شنیدن حرفش اول از اقا خواستم حاجت این خانومو بده
بعد گفتم: آقای من... تو رو به غریبی ات قسم همه این زائرا حاجتی دارن شما رو به مادرتون زهرا قسم هیچ کدومشونو ناامید نکن
آقا جان زندگیمو گره میزنم به ضریح تو خودت مواظب زندگیم باش ،مواظب علی من باش
یه دفعه یه خادم صدامون زد که حرکت کنین
بعد با سارا از جمعیت دور شدیم
و از حرم رفتیم بیرون
امیر و علی رو به روی ورودی ایستاده بودن
رفتیم سمتشون بعد با هم رفتیم سمت هتل
وسیله هامونو جمع کردیم
گذاشتیم صندوق ماشین
بعد از خوردن ناهار حرکت کردیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
[ السَّلامُعَلَيْكياغَوْثَالْمَلْهُوفينَ ]
سلامبرتوایامیددلهایرنجور . .✨
-صحیفهیمهدیه
#امام_زمان
جنایتکارانِ سنگدل بدانند که
سربازانِ راه روشن سلیمانی،ذلت و
جنایت آنان را تحمل نخواهند کرد !
#مقام_معظم_رهبری
#حاج_قاسم