May 11
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_سیزدهم
داود چاره ای نمیدید الا این که خودش را بزند به کار! چیزی نبود که بتواند با کسی مطرح کند و با صلاح و مشورت به نتیجه خاصی برسد. خودِ نوجوانِ غیرتمند و پر حرارتش تصمیم گرفت کار کند و یک قران دوزار جمع کند و به خواهرش بدهد تا یک جوری دهانِ طلبکارانی که معلوم نبود چند نفرند را ببندد.
به خاطر همین، شنیده بود که یکی از دبیران مدرسه شان در داروخانه کار میکند. زنگ تفریح رفت و با او مطرح کرد.
-چرا باید کار کنی؟ مگه بابات چه کاره است؟ اصلا بابا داری؟ زنده است؟
-بله آقا. زنده است. من باید بتونم کمک خرج خواهرم باشم. شنیدم شما داروخانه دارین. میخواستم اگر کارگر میخواین، بیام و کمک بدم.
-خوشم اومد از جسارتت. هنوز نیومدی و راضی نشدم اما مستقیم اسم پول و کمک خرجی میاری. زبانت چطوره؟
-زبان خارجه یا سر و زبونم؟
-سر و زبونت که دارم میبینم ماشاالله! منظورم زبان انگلیسیه.
-خوبه. دایره لغاتم پایینه اما... آهان برای نسخه خوانی میگین؟
-آره. بلدی نسخه بخونی؟
-نمیدونم. ولی زود یاد میگیرم.
-من صاحب داروخونه نیستم. باید از صاحبش اجاره بگیرم. ببینم اصلا کارگر میخواد یا نه؟
-باشه. ببخشید میشه همین امروز خبر بدید؟ چون میخوام اگه جور نمیشه، بیفتم دنبال یه کار دیگه!
-الان میرم از دفتر براش زنگ میزنم.
داود در آن سه چهار دقیقه ای که آن معلم رفته بود برای صاحب داروخانه تماس بگیرد، هر چه آیه و سوره و صلوات و دعا و توسل بلد بود تند تند زیر لب خواند. بلکه قبول کنند و بتواند از عصر همان روز برود و کار کند.
اما...
دید از دفتر بیرون آمد. داود که درِ دفتر بود به طرفش رفت و گفت: «آقا صحبت کردین؟ قبول کرد؟»
-آره. صحبت کردم. قبول کرد. اما...
-اما چی؟ اگه قبول کرده، از عصر میام.
-بیا. قدمت بالا سر. اما گفت بهت بگم که تا سه ماه حقوق نمیده تا کار یاد بگیری!
داود که خیلی تو ذوقش خورده بود گفت: «تا سه ماه؟!! خب دو سه روزه یاد میگیرم. سه ماه خیلیه. من به پولش نیا دارم.
-خب مشکل دوم هم همینه. گفت از کجا معلوم بابا و مامانش راضی باشن و بعدش دردسر نشه و به فرض محال اگر همه چی درست بود و خواستی بیایی، از کجا معلوم که وقتی مشکل مالیت حل شد و یا کار یاد گرفتی، پیش خودش بمونی و سه چهار سال براش کار کنی؟!
داود اصلا فکر این همه بالا و پایین نکرده بود. حق با صاحب داروخانه بود. همه چیزهایی که گفته بود، ناحق نبود و دغدغه هر صاب مغازه و صاب کاری هست. حرفی نزد و فقط به چشمان آن دبیر زل زد.
-حالا ناراحت نباش. بگرد و یه کار دیگه پیدا کن. کاری که روز مزد باشه. ینی مثل داروخانه کار تخصصی نباشه و هر روز بتونی در ازای کاری که میکنی پول بگیری.
-شما جایی... کاری... کسی سراغ ندارین؟
-اگه یادم اومد بهت میگم. باید برم کلاس. تو هم برو سر کلاست. موفق باشی.
داود خداحافظی کرد و ناامید به سر کلاس رفت. دلِ نوجوان است. پر از شور و نگرانی های منحصر به فرد خودش. فکر کردید اصلا حواسش به درس و استاد و کلاس و تخته بود؟ حکایتش شده بود مثل همان که میگفت: «من در میان جمع و دلم جاهای دیگر است!» فقط دنبال یکی میگشت که از راه برسد و بگوید: «داود! از امروز پاشو بیا به صورت پاره وقت وردست خودم کار کن و هر شب ساعت 10 پولتو بگیر و التماس دعا!»
@Mohamadrezahadadpour
یک هفته گذشت...
داود هر چه فکر کرد، دید به جز کار بنایی، دیگر کاری سراغ ندارد که روز مزد باشد و هر شب بتواند با جیب پر از پول به خانه هاجر برود. تصمیم گرفت یکی دو روز دیگر برود پیش اوس محمود بنا.
شب به خانه هاجر رفت. وقتی بچه ها چشمشان به دایی داود خورد، دیدند دایی با یک پلاستیک بزرگ لوله شده شده به خانه آمد. فورا به طرفش رفتند و شروع به سوال پرسیدن کردند.
نیلو: «این چیه دایی؟»
ادامه👇
داود: «حالا میگم. بذار اول لباسمو عوض کنم.»
سجاد: «لوشش چردی؟»
داود که خیلی خنده اش گرفته بود، یک بوس درشت از لپ سجاد گرفت و گفت: «آره دایی. لوله اش کردم.»
داود دید بچه ها دیگر صبر ندارند. فورا لباسش را عوض کرد و دست بچه ها را گرفت و به داخل اتاق برد. دو تا دیوار روبروی هم انتخاب کرد. پلاستیک لوله شده را باز کرد. از سطح زمین به میزان یک متر در دو متر، پلاستیک ها را خیلی مرتب و محکم روبروی هم نصب کرد.
بچه ها چنان با دقت به داود نگاه میکردند و حرفی نمیزدند که سابقه نداشت آنطور ساکت باشند.
سپس داود چهار تا ماژیک از کیفش درآورد. دو تا مشکی و دو تا هم قرمز. رو کرد به سجاد و نیلو. گفت: «خب بیایید بشینین تا براتون بگم باید از حالا چیکار کنین!»
وقتی دور هم نشستند، داود گفت: «آفرین بچه ها. ببینین! دیوار این طرف مال نیلو... دیوار این طرف هم مال سجاد. از حالا هر چی دلتون خواست روی این دو تابلو که با پلاستیک براتون به دیوار چسبوندم نقاشی بکشین. اما کسی حق نداره الکی خط خطی کنه. فقط باید روی اینا نقاشی بکشین و بعدش هم واسه من توضیح بدین. باشه؟»
بچه ها خیلی خوشحال شدند. هر کدام ماژیکهایش را از داود گرفت و از همان لحظه شروع به کشیدن نقاشی کردند.
یک ساعت گذشت. وقتی خوب خوششان آمد و به کار کردن با ماژیک و دیوار پلاستیکی عادت کردند به آنها گفت: «از حالا هر نقاشی که میخواین بکشین، باید برام قصه اش هم تعریف کنین. نقاشی بدون قصه نکشین. حتی اگه قصه اش کوچیک هم باشه، اشکال نداره. اما حتما قصه اش برام تعریف کنین.»
بچه ها کلا دیوار پلاستیکی را با دو تا پارچه کهنه که داود به آنها داد پاک کردند و شروع کردند و از نو نقاشی کشیدند.
آن شب اینقدر آنها برای داود و هاجر قصه های من درآوردی و الکی و بچه گانه اما شیرین تعریف کردند که هاجر و داود مبهوت مانده بودند! مانده بودند که این همه حرف و قصه و حرف و تعریف از کجا به کله کوچک آنها خطور کرده و چرا تا آن شب چیزی نمیگفتند. این روش ابتکاری داود سبب شده بود که آنها قصه ذهنشان را نقاشی کنند و برای آن شروع به زدن حرفهای طولانی کنند و حسابی تخلیه شوند.
داود دو سه روز بعد به سراغ اوس محمود بنا رفت. اوس محمود که سیگارش از لب دهانش نمیافتاد، نگاهی به قیافه داود انداخت. دو تا پک عمیق کشید.
-من هر چی کارگر بیشتر داشته باشم به نفعمه. اما ما فقط تا ساعت پنج بعداز ظهر کار میکنیم. از هفت صبح تا پنج بعداز ظهر. تو میگی صیح ها باید برم مدرسه. تا بیایی میشه ساعت دو. دو سه ساعت بیشتر پیشم نیستی. بدردم نمیخوره اینجوری!
-تو همون دو سه ساعت، دو سه برابر کار میکنم. قول میدم.
@Mohamadrezahadadpour
-رو چه حسابی میگی دو سه برابر برام کار میکنی؟ بازوی درشتی داری یا هیکل ورزشکاری داری؟ اصلا وایسا بینم! تو میتونی تابوک و آجر بندازی بالا؟ میتونی با فرقون، پنجاه شصت تا آجر رو سه سوت ببری و برگردی؟ میتونی جوری شالوده بکنی که ظهر نشده برسیم به جای سِفت؟ اصلا میتونی وقتی من فحش میدم، بدت نیاد و ناراحت نشی؟
داود فقط نگاش کرد. اوس محمود گفت: «برو پسر جون. برو وقتمو نگیر.»
-حالا نمیشه دو سه روز بیام کار کنم؟ اگه بد بود، از فرداش نمیام. اگه بد بود حتی حقوق هم نمیخوام.
نمیدانم اوس محمود چه در قیافه داود دید که دلش سوخت. گفت: «لا اله الا الله! مدرسه ات ساعت چند تموم میشه؟»
-ساعت 12 و نیم. با دو میام. دیگه خونه پُرش ساعت یک اینجام. که تا ساعت پنج که شما کار میکنین، چهار ساعت اینجا باشم.
-فردا بیا ببینم چند مرده حلاجی؟ گفتی اگه جونِ کار نداشتی، دستمزدت نمیدما! گفته باشم.
-باشه. قبول. اما اگر خوب کارم کردم...؟
ادامه👇
-یک سوم دستمزد کارگر خودمو بهت میدم.
-نمیشه یک دوم؟ آخه یک سوم...
-چونه نزن. حالا تو فردا بیا. به شب نرسیده، خودت جیم فنگ میزنی.
داود مستقیم به خانه رفت و همین طور که داشت برنامه درسی فردایش را برمیداشت، به دور از چشم نیره خانم، یک پیراهن و شلوار کهنه که مال سال قبلش بود برداشت. کوتاهش شده بود اما چاره ای نداشت. همه را با کتابهایش گذاشت در یک پلاستیک و خداحافظی کرد و میخواست از در خانه بزند بیرون که نیره خانم گفت: «داود! داود!»
داود که استرس گرفته بود رو به مادرش کرد و گفت: «جانم مادر!»
نیره خانم آغوش باز کرد که یعنی بیا بغلم و بدون بوس، خدافظی نکن و نرو! داود به خاطر این که ضایع نباشد، پلاستیک را همان جا دمِ در ول کرد و به طرف نیره خانم رفت. نیره خانم او را در بغل گرفت و همدیگر را بوسیدند. نیره به داود گفت: «چرا قُلکت نیست مادر؟»
داود که مشخص بود دلش نمیخواهد جواب بدهد گفت: «لازمش داشتم برداشتم.»
-چرا؟ چی میخواستی بخری؟
-نپرس مامان!
نیره خانم همین طور که داشت دست در موهای پسرش میکشید گفت: «بگو دور سرت بگردم! بگو چی خریدی باهاش؟ من باید بدونم.»
-نیلو باید امسال میرفت مهد اما نرفت. میترسم عقب بمونه. براش چند تا چیز میز خریدم که خودم شبا باهاش کار کنم.
-خب چرا به خودم نگفتی؟
-مهم نیست مامان. برم؟
-منصور میاد خونه؟
-بنظرت اگه میومد، جای من اونجا بود؟ خیلی از هم خوشمون میاد که زیر یه سقف باشیم؟
-خواهرت که چیزی به من نمیگه. یه چیزی بپرسم راست و حسینی جوابم میدی؟
-چی؟
-منصور مریضی خاصی داره؟
-وای مامان چقدر شما باحالی! اعتیادش مرضِ خاصی محسوب نمیشه؟ دیگه مثلا باید چِش باشه که بگیم مریضی خاصی داره یا نه؟
-اینجوری نگو! برو ... برو خدا به همرات!
-مامان تو خودت ناراحت نکن. خودم حواسم به هاجر و بچه هاش هست.
نیره خانم لبخندی زد و گفت: «خدا هم حواسش به تو باشه مادر!»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
🌷عیدتون مبارک🌷
از عید قربان تا عید غدیر
کتابها در سایت نشر حداد با تخفیف و ارسال رایگان(پنج کتاب به بالا)
www.haddadpour.ir
سخنرانیها و مصاحبههای آیتالله شهید دکتر سید محمد حسینی بهشتی، جلد اول، ص۱۵۲
#شهید_بهشتی
#حجاب
#سانسور
#بیلبوردهای_شهری
https://virasty.com/Jahromi/1687989574202834675
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهاردهم
فورا پلاستیک لباسهایش را برداشت و رفت. هنوز به چهارراه نرسیده بود که دید فاطمی نان خریده و دارد میرود. با هم سلام و علیک کردند.
-خوبی؟ چه خبر از مسجد؟
-بد نیستم. شنیدی هممون رکب خوردیم؟
-نه! چی شده؟
-یکی شد فرمانده پایگاه که اصلا تو خوابم نمیدیدیم این بشه!
-کی؟ زود بگو!
-آقای سمیعی شد! باورت میشه؟
-سمیعی؟ همین که کارمند بانک هست و قبلا تو گروه بچه های بزرگسال بود؟!
-آره. همون. داداش صالح. همون که میگفت کار فرهنگی خرج داره و بدون بودجه نمیشه کار کرد.
-خب حالا حرفش خیلی هم اشتباه نبود. اما این که کلا کار فرهنگی رو بوسید و از شورای پایگاه اومد بیرون و کشید کنار، فقط به این بهانه که با دست خالی نمیشه کار کرد، به نظر من و مرحوم آسیدهاشم اصلا درست نبود.
-حالا همون شده فرمانده پایگاه! نمیدونیم چیکار کنیم! اصلا حال هممون گرفته است!
-بابات چی میگه؟ عموهات نتونستن کاری کنن؟! تو که یه چیز دیگه میگفتی!
-نمیدونم. نشد. بابامم شاخ درآورد وقتی شنید این شده فرمانده!
-خب حالا برنامش چیه؟ میتونه با دست خالی کار کنه؟
-معلومه که نه! هفته قبل، رفتیم پایگاه. دیدیم کلی میوه و شیرینی و صندلی آوردند. پرسیدیم چه خبره؟ گفتن آقای سمیعی با چند نفر خیّر جلسه گذاشته تا برای چایگاه کمک های مردمی جلب کنه.
-خب! نتیجه اش؟
-دیشب بچه های همونا شدند نیروی فعال! ینی ظرف کمتر از یک هفته هفت هشت نفر بچه ای که اصلا حقشون نبود، شدند نیروی فعال و کارت فعالی گرفتند!
-واقعا؟! چه نفعی واسه بسیج و پایگاه داشت؟
-نفعش این که سمیعی به یکی از بچه های شورا گفته بود که به اندازه شش ماه هزینه جاری پایگاه و دو سه تا برنامه گنده تونسته از اونا پول بِکَنه!
-از جوّ معنوی پایگاه چه خبر؟ کلاس عقیدتی و این چیزا...
-هر جلسه، هر موقع، با هر کدوم از بچه ها میشینیم حرف میزنیم، دغدغه هممون شده تامین مخارج برنامه ها!
-خب موقع آسیدهاشم هم دغدغه بی پولی و این چیزا وجود داشت. اما دغدغه بچه ها نبود. خود آسیدهاشم یه جوری حلش میکرد. نمیذاشت بسیج و پایگاه و مسجد بشه محلِ حرفای صرفا مادی!
-میدونی بابام چی میگفت؟
-چی میگفت؟
-میگفت میترسم این پایگاه و این مسجد بشه محلّ پول شبههناک و پول حروم. میگفت اگه بعضیا بفهمن که مسجد و پایگاه لنگِ پول هست، خیلی بد میشه و دیگه نمیشه تشخیص داد کی داره پول پاک میاره و کی پول ناپاک!
-خدا رحم کنه. سلام بچه ها برسون.
-باشه. راستی تو کجایی؟ پاشو بیا کار فرهنگی کنیم. چسبیدی تو خونه!
-من پیشِ بچه های خواهرمم. واسشون قصه میگم و کتاب میخونم.
@Mohamadrezahadadpour
-کشیدی کنار! حواسم بهت هست. به بهانه بچه های خواهرت، کشیدی کنار و عین خیالتم نیست. حضرت علی گفته متنفرم از کسی که میشینه تو خونه و مثلا زهد پیشه میکنه تا درگیر گناه و دنیا نشه!
-خودِ حضرت علی این حرفو زده؟! گفته متنفرم؟
-آره. معنیش میشه همین. حالا مسخره کن. ما آبرومون گرفتیم کف دست و اومدیم دلِ میدون. اون وقت تو چسبیدی به دو تا بچه دماغو و قصه میگی؟ باشه. برو. برو خوش باش.
ادامه👇
فاطمی این را گفت و خدافظی کرد و رفت. داود یک لحظه به پلاستیک لباس کهنه اش نگاه کرد. یک نگاهی به فاطمی انداخت. یک نگاه به مسیر خانه هاجر انداخت. خنده اش گرفت! از حرف مردم و قضاوت های خلق الساعه دوستش خنده تلخی به گوشه لبانش نشست. نفس عمیقی که بیشتر شبیه آه بود کشید و راهش را گرفت و رفت.
وقتی داود به در خانه هاجر رسید، دید دو نفر خانم ایستاده اند و با هاجر حرف میزدند. یاالله گفت و سلام کرد و از کنارشان رد شد و وارد حیاط شد. هنوز نیلو و سجاد نپریده بودند توی بغلش که میشنید که هاجر به آن دو خانم میگفت: «چشم. ببخشید. قول میدم تا آخر ماه بهتون برگردونم.»
-الان سه ماهه که داری میگی میدم و ندادی. وقتی زنگ زدی و گفتی خواب پیامبر دیدی و گفته برو پیش فلانی تا مشکلتو برطرف بکنه، پشتم لرزید! گفتم دختر نیره خانم که دروغ نمیگه. مشکلتو اون زمان حل کردم. ولی ازت قول گرفتم که بهم برگردونی.
-درسته. قول میدم برگردونم. قول میدم.
-من این بار میخواستم برم درِ خونه نیره خانم. اما گفتم بیام باهات اتمام حجت کنم. من این پولو از پول مکه شوهرم برداشته بودم. الان اسممون دراومده و میخوایم امسال اگه خدا بخواد بریم مکه. اگه نتونم جورش کنم، شوهرم منو از خونه بیرون میندازه. به قرآن پشیمونم. کاش حرفتو باور نمیکردم.
-حاج خانم بهتون قول میدم. خیالتون راحت باشه. یه کم دستم تنگه اما چشم. جورش میکنم.
صدای یک خانم دیگر میآمد که میگفت: «من وقتی فهمیدم این قصه خواب پیغبر و این چیزا که به همه میگی، هم به من گفتی و هم به خواهرم، دیگه مطمئن شدم که یه کاسه ای زیر نیمه کاسه است. تو هنوز نصف پول منو به من برنگردوندی! چطور رفتی طرف خواهرم؟! گفتی دارم وام میگیرم و به محض این که وامم درست بشه، پولو برمیگردونم. والا اگه میخواستی بری از بانک مرکزی وام بگیری، اینقدر طول نمیکشید. من بقیه پولمو میخوام. چیکار میکنی؟ بریم به مادرت بگیم یا به مادرشوهرت؟ کدومشون؟»
هاجر که مشخص بود خیلی ترسیده، با صدای لرزان گفت: «خدا کسی محتاج مردم نکنه. من که نمیخوام پول شما رو ندم. میدم. فقط یه کم مهلت میخوام. الان هم برادرم اومده و از جایی و چیزی خبر نداره. آبرومو نبرین. چشم. خدا کریمه. جور میکنم و بهتون برمیگردونم.»
دنیا روی سر داود خراب شد. فهمید اوضاع خرابتر از آن است که فکر میکرده. همین طور که نیلو و سجاد را در بغل گرفته بود و بوسش میکردند، به نیلو گفت: «چه خبر دایی؟ شعر گلی خانمو تمرین کردی؟»
نیلو با غصه گفت: «نه. مامانم نتونست باهام کار کنه.»
داود گفت: «چرا فدات شم؟ مامانت خیلی کار داشت؟»
@Mohamadrezahadadpour
نیلو سرش را به گوش داود نزدیکتر کرد و دستش را جلوی دهانش گرفت و آرام گفت: «صبح بابا منصور اومد اینجا و کتکش زد. مامانمم تا ظهر گریه میکرد. دیگه نتونست با من تمرین کنه.»
داود آرام درِ گوش نیلو گفت: «چی میخواس بابا منصورت؟ پول میخواس؟»
نیلو آرام جواب داد: «آره. تلوزیون رو هم با خودش برد.»
داود گفت: «ینی چی؟ ینی الان تلوزیون ندارین؟»
نیلو هم نچ گفت و دیگر هیچ نگفت. همان لحظه هاجر در را بست و داخل حیاط شد. چشمش به داود خورد و مثلا خواست عادی جلوه بدهد و گفت: «خسته نباشی. چرا نرفتی تو اتاق؟»
ادامه👇
داود که نمیداست آن لحظه چطور باید رفتار کند، لبخندی زد و گفت: «خوبه. با بچه ها همین جا حرف میزدیم.»
ولی داود متوجه رد سیلی روی صورت هاجر شد. مشخص بود که یک دست مردانه و بی رحم، به صورتش کوبیده است. اما هیچ نگفت و نخواست هاجر آن لحظه شرمنده شود. اما هاجر همان طور که داشت لباس ها را از روی طناب برمیداشت به نیلو گفت: «اگه چُغُلیات پیش داییت تموم شده، برو داخل و اتاقو مرتب کن.»
نیلو از بغل داود جدا شد و رفت داخل. داود هم قدم قدم به طرف هاجر رفت و با لحن برادرانه گفت: «خب وقتی مامانا واسه داداششون حرف نزنن، باید دختراشون پیش داییشون چغلی کنن.»
هاجر پشتش به داود بود. لباس های آخری بود که داشت برمیداشت که یک لحظه، همه را محکم به زمین کوبید و همان جا نشست و شروع به گریه کردن کرد. داود هم همانجا پیش خواهرش روی زمین نشست. هاجر وسط گریه هایش گفت: «منصور حالش بده. دوا و درمونش خرج داره. هیچ پناه و یاوری ندارم. پدر و مادرش اصلا انگار نه انگار. روز به روز وضعشون بهتر میشه و به بقیه بچه هاشون میرسن. الا منصور. اصلا انگار طاوس خانم، منصور رو نزاییده. بابا و مامان خودمم هشتشون گروی نُهشون هست. پیش هر کی دست دراز کردم، جوابم کرد. آخه چقدر من بدبختم!»
داود گفت: «منصور میتونه کتکت بزنه اما نمیتونه بره سر کار؟! مگه وظیفه تو هست که بیفتی توی قرض و قوله؟»
هاجر با حالت عصبیت وسط گریه هایش گفت: «وظیفه تو هم نیست که اینجوری سیم جینم کنی! اومدی جونمو بگیری یا حواست به بچه هام باشه؟»
داود نفسی کشید و دستی به صورتش کشید و به آرامی و با لحنی دلسوزانه پرسید: «کاش همین قدر که جلوی من زبون داری، جلوی منصور داشتی. این دو تا خانم چقدر ازت طلبکارن؟»
هاجر در جواب داود، با همان حالت گریه و ناراحتی حرفی زد که داود تپش قلب گرفت. گفت: «مگه اینا تنها هستن؟ از ده نفر دیگه مثل اینا پول قرض کردم که همین امروز فردا میان درِ خونه!»
داود برای لحظاتی خشکش زد. هر لحظه داشت حرفهای بدتر و تازه تری از هاجر میشنید و رو میشد. داود پرسید: «خب حالا همشو جمع کنیم، چقدر میشه؟ منظورم اینه که کلا چقدر بدهکاری؟»
هاجر گفت: «خیلی. خیلی پول میشه. من و تو از پسش برنمیاییم.»
داود پلاستیک لباس کهنه هایش را به هاجر نشان داد و گفت: «ببین اینو! میخوام از فردا بعد از مدرسه برم سر کار. میرم بنایی. چند هفته تحمل کنی، یه پولی جمع میکنیم و میتونیم خُرد خُرد بهشون بدیم تا از فشار طلبکارا راحت بشی.»
هاجر صورتش را تمیز کرد و حرف ترسناکتری زد: «نمیشه. الکی خودتو به خاک وخُل نزن. وضع من بدتر از این حرفاس. تو اگه دو سه سال هم کار کنی و هیچی هم نخوریم و نپوشیم، نمیتونی نصف بدهی های منو بدی! بی خودی از درس و مدرسه ات نزن. اگه رد بشی یا کنکور قبول نشی، من نمیتونم جواب بابا و مامانو بدم. مشکل روی مشکلاتم نیار.»
داود فکر نمیکرد که اوضاع اینقدر خراب باشد. همه رشته افکارش و برنامه ای که چیده بود و آن همه حرص و شب بیداری و صحبت با این آن برای پیدا کردن یک کار پاره وقت و همه و همه را برباد رفته میدانست.
-هاجر! این همه بدهی عادی نیست. منصور هر نوع مرضی هم که داشته باشه، مگه مخارج دوا و درمونش چقدره که این همه بدهکار شدی؟
داود همین طور که روی زمین نشسته بود، کمی خودش را به هاجر نزدیک کرد و پرسید: «هاجر تو با دکتر منصور حرف زدی؟»
هاجر فقط غصه خورد و از گوشه چشمانش اشک ریخت.
داود سرش را نزدیکتر آورد و گفت: «میشه بدونم این بیماری کوفتی که این همه خرج داره و بابا و مامان منصور هم زیر بارش نرفتن چیه؟ چیه که تو داری به خاطرش یه تنه گند میزنی به جوونی و شخصیت خودت و آبروی بابا و مامان بیچاره مون!»
هاجر با شنیدن این حرف داود عصبانی شد. رو به طرف داود کرد و اشتباه بزرگی مرتکب شد. چون یه مرتبه، یک کشیده آبدار به صورت داود زد و گفت: «مراقب حرف زدنت باش! نیاوردمت اینجا که تو زندگیم فضولی کنی!»
داود که انتظار این کشیده و برخورد تند هاجر را نداشت، رو به طرف هاجر کرد و کاری کرد که شاید باید خیلی وقت پیش... یک کسی دیگر... اساسی تر... نمیدانم... داود آن لحظه، یک کشیده آبدار به صورت هاجر خواباند و گفت: «از حالا وضع همینه که هست. به ارواح خاک آسیدهاشم قسم! هاجر! قسم به ارواح خاک آسیدهاشم میخورم اگه همه چیزو بهم نگی، همین امشب پامیشم میرم خونه و همه چیزو به بابا و مامان میگم. یه سرم میرم درِ خونه طاوس خانم و هر چی از دهنم دربیاد نثار خودش و شوهر بی غیرتش میکنم!»
هاجر که اصلا انتظار چنین برخوردی از داود ماخوذ به حیا و آرام و اهل مطالعه نداشت، خواست حرف بزند و مثلا دوباره ادای بزرگترها را درآورد که داود با بغض و اشک و عصبانیتی که در چشم و صورتش جمع شده بود، کاری کرد که هاجر نزدیک بود قبض روح شود...
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی میدونه اسم این مدل اجرا چیه؟😐
علیکم السلام
موافق نیستم
این حدیث شریف، بر فرض صحت سند، دلالت بر پایان نقطه رشد ندارد. اصلا رشد انسان، چه در جهت مثبت و چه در جهت منفی، حد یقف(یعنی محدود و حدی که سبب توقفش بشود) ندارد. ما دائما در حال رشد و تغییر هستیم.
لذا نه جای ناامیدی دارد و نه صرفا برای دوری از جهنم تلاش کنید.
برای داشتن حال خوب و انجام وظایف و تکالیف الهی و اجتماعی و اثرگذاری مثبت تلاش کنید.
ضمنا
این تقصیر شما نیست که اینطور فکر میکنید. مشکل اصلی را باید پای درس و بحث کسانی جستجو کرد که بدون درک عمیق مقدمات علوم الهی، تریبون دار شده اند. وگرنه اندیشه و داب علمای راستین ما همان است که عرض کردم.
✍ حدادپور جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای جانم به این مادرها و مادربزرگها😊☺️
آدم باید روحیه اش اینجوری باشه
سن و سال نمیشناسه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_پانزدهم
داود با عصبانیت پرید جلوی هاجر و انگشتها و کف دست راستش را محکم گذاشت روی گردن هاجر و او را خواباند روی زمین!! همین طور که هاجر وحشت کرده بود، داود با بغض و فشاری که در دستش جمع کرده بود گفت: «به خدا کاری میکنم که همین جا بمیری. بگو! با دکترش حرف زدی؟»
هاجر به زحمت زیاد، زیر دست و پنجه داود سرش را بالا برد یعنی نه!
داود پرسید: «منصور لعنتی چشه؟»
هاجر که زیر دست و پای داود گرفتار شده بود، ابتدا حرف نمیزد و نگاهش به آسمان بود. اما دید داود واقعا قصد کرده او را خفه کند. دیگر حتی آب دهانش را نمیتوانست قورت بدهد. با دستانش شروع کرد تند تند داود را زد و میخواست به هر ترتیبی شده، خودش را از زیر دست داود نجات بدهد اما نمیتوانست. لحظات سختی بود.
داود جلوی چشمش را خون گرفته بود. بایدبه یک جواب میرسد. باید این کلاف پر پیچ را تا حدودی برای خودش باز میکرد. در حالی که دندانهایش را محکم به هم فشار میداد و مدام از هاجر چک میخورد، دستش را محکمتر روی گلوی هاجر فشار داد و با داد پرسید: «گفتم منصور چه مرگشه؟»
هاجر که دیگر داشت خفه میشد، به زور لبانش را تکان داد و گفت: «ایدز!»
تا این کلمه را گفت، داود دست و پا و کل بدنش سست شد! تا دستانش سست شد، هاجر دست داود را پس زد و داود کنار نشست و هاجر شروع به سرفه کردن کرد. داود همین طور که خشکش زده بود به هاجر گفت: «تو میدونی که ایدز داره اما با دکترش حرف نزدی؟ اصلا وایسا ببینم... خب اگر اینجور باشه که تو هم...»
هاجر که سرفه هایش کمتر شده بود رو به داود کرد و با وحشت گفت: «نه... من چیزیم نیست... فقط منصور مریضه... به قرآن فقط منصور مریضه!»
داود با عصبانیت گفت: «از کجا فهمیدی که منصور مریضه؟»
هاجر گفت: «وقتی که افتاد بیمارستان، همون روز که منم حالم بد شد...»
داود فورا پرسید: «کدوم بیمارستان؟»
داود به فکر فرو رفت. اما باید با بچه ها بازی میکرد و حال بدش را به بچه ها منتقل نمیکرد. رو طرف هاجر گفت: «پاشو خودتو جمع و جور کن. فردا میرم پرس و جو میکنم. نباید نیلو و سجاد اینطوری ببیننت. هاجر یه سوال ازت بپرسم حضرت عباسی درست جوابمو میدی؟»
هاجر همین طور که داشت خودش را جمع میکرد به داود زل زد.
داود پرسید: «هاجر! تو چرا اینقدر بدبختی؟! چرا اینقدر تو سری خوار شدی؟ تو چرا از خودت دفاع نمیکنی؟ چرا به این روز افتادی؟ نه جواب درستی بهم میدی که چرا اینقدر بدهکاری! نه میگی این همه پول چیکارش کردی! نه میتونی ارتباط خوبی با طفل معصومات بگیری! چرا هاجر؟ چی شد؟»
هاجر آهی کشید و همان طور که نشسته بود گفت: «دلسوز نداشتم. کسی نبود یادم بده!»
داود گفت: «تو وقتی مجرد بودی، خیلی اهل درس و این چیزا نبودی. عشقت شده بود عکس و پوستر بازیگرا و فوتبالیست ها. وقتی هم که ازدواج کردی، هیچ تلاشی برای ادامه تحصیلت نکردی. فورا هم که بچه دار شدی. حالا میگیم همه مرده بودند و کسی دلسوز تو نبود. خودت چی؟ خودتم نمیتونستی یه تکونی به خودت بدی؟»
هاجر گفت: «حالا این حرفا دردی دوا میکنه؟»
داود جواب داد: «میخوام دخترت مثل خودت نشه! میخوام سجاد مثل خودت نشه! میخوام...» اینجا که رسید بغضش گرفت.
چند لحظه بعد گفت: «هاجر تو به طلبکارات سند و مدرکی دادی؟»
@Mohamadrezahadadpour
هاجر با غصه و ناراحتی گفت: «به بعضیاشون آره. چاره ای نداشتم. باید اجاره خونه درمیاوردم. باید پول دوا و درمونِ منصور میدادم. خورد و خوراک خودم و بچه هام بود. دیگه باید چیکار میکردم!»
داود دستی به نشانه بدبخت شدیم به سرش کشید و گفت: «وای هاجر! اگه حدسم درست باشه و نتونیم یه جوری این همه طلبکار رو راضی کنیم، دنیا رو سرمون خراب میشه.»
هاجر بلند شد و جلوی داود ایستاد و گفت: «داود باید یه چیزی بهت بگم!»
داود که قندش افتاده بود، نشست لبه تخت. هاجر نشست کنارش. هاجر دستش را روی شانه داود گذاشت و در حالی که چشمش از فشار عصبی قرمز و پر از اشک شده بود گفت: «داود من فکر نمیکنم طلبکارام از من بگذرن. همه کاغذها را من امضا کردم و گردن گرفتم که پرداخت کنم.»
ادامه👇
داود که واقعا حالش بد بود گفت: «چی میخوای بگی!»
هاجر یک سوال خطرناک و نگران کننده از داود پرسید: «داداش! تو حواست به بچه هام هست؟»
داود از این حرف هاجر خیلی ترسید. سرش را بلند کرد و به چشمان هاجر زل زد.
فردا صبح شد.
داود جلوی بخش پذیرش بیمارستان ایستاده بود و با صادق حرف میزد.
-مطمئنی که قبلا اومده اینجا؟
-آره. ظاهرا همین جا بهش گفتن که ایدز داره.
-نسبتی باهاش داری؟
-حالا ولش کن. بعدا بهت میگم. فقط اگه بتونی آمارشو دربیاری، ممنون میشم.
-ببین داود! یکی از استادامون هست که دستش میرسه و میتونه آمارشو دربیاره. ولی اگه خیلی مهمه، بگو تا بهش بگم. اگه مهم نیست، نَرَم دنیالش.
-اینقدر مهمه که پای مرگ و زندگی... پای مرگ و زندگی... چطور بگم؟ بین خودمون باشه. پای مرگ و زندگی خواهرم وسطه.
-اوه اوه. خیلی خب داداش. باشه. به من تا فردا مهلت بده. ببینم چیکار میتونم بکنم.
-دستت درد نکنه. راستی... یه چیز دیگه!
-بگو!
-صادق! تو همیشه الگوی من تو درس خوندن بودی. دو تا سوال میخواستم ازت بپرسم.
-تو هم تنها کسی بودی که تو پایگاه، تا منو میدید از روش درس خوندن و اشکالات درسیش میپرسید.
-صادق! من فقط یکبار زبان انگلیسی که میخونم یاد میگیرم. دایره لغاتم بد نیست. در حد همین کتابای خودمونه. شرایط کلاس زبان رفتن هم ندارم. چیکار کنم؟
-نمیدونم خبر داری یا نه؟ من زبانم تو کنکور 99 درصد زدم.
-ای ول! خب چیکار کردی که اینطوری شد؟
@Mohamadrezahadadpour
-من هیچ کلاسی نرفتم. فقط دایره لغاتمو بردم بالا. در چند سال، حدود 3000 لغت حفظ کردم. بعدش نشستم دو تا کتاب 200 صفحه ای ترجمه کردم. شبایی که میومدم پایگاه و مسئول شب بودم و از ساعت یک و دو شب، خلوت میشد و با یکی دیگه از بچه ها تنها بودیم، من نشستم و اون دو تا کتابو ترجمه کردم.
-خب کار راحتی نیست. تو از کی شروع کردی؟
-من از اول دبیرستان شروع کردم. 500 لغت با ترجمه فارسی حفظ کردم. بعلاوه لغاتی که تو کتاب درسیمون بود. بعدش نشستم از دیکشنری آکسفورد که انگلیسی به انگلیسی هست، کار کردم. باعث شد ترجمه لغات را بدون مراجعه به فارسی یاد بگیرم. یهو دیدم پرواز کردم. بعد از یکی دو سال یهو دیدم متن های انگلیسی غیر درسیمون خیلی هم سخت نیست و میشه راحت فهمید.
ادامه👇
-خب گرامر چیکار کردی؟
-گرامر انگلیسی که کاری نداره. از عربی و زبون خودمون خیلی راحتتره. اغلب قواعد انگلیسی رو میشه در سه ماه، شایدم کمتر یاد گرفت. ولی دایره لغات و ترجمه دو تا کتاب، باعث شد خیلی راه بیفتم. البته اینم بگما؛ این روش من بود. شاید خیلیا قبول نداشته باشند. یا روش های بهتر ارائه بدن. ولی من اینجوری اومدم بالا.
-خیلی عالیه. تا حالا بهش فکر نکرده بودم. سوال دومم بپرسم؟ وقت داری؟
-بپرس! از سوالای تو خوشم میاد.
-ممنون. میگم فکرم درگیر پایگاه شده. چیکار کنم؟ اوضاش خوب نیست. چیزایی که آسیدهاشم کاشته بود، داره نابود میشه.
-منم ناراحتم. تنها چیزی که به ذهنم میاد اینه که بریم با سمیعی حرف بزنیم. باهاش اتمام حجت کنیم. که البته فکر نکنم فایده ای داشته باشه. چون راهنمایی و اول دبیرستان همکلاسی خودم بوده. مشناسمش. اون رفت ریاضی و من رفتم تجربی. ذهنش با اعداد و ارقامه. نه این که همه بچه های ریاضی اینجوری باشنا. این اینطوریه. همه چیزو با چرتکه میخواد حل کنه. میگیم کار فرهنگی کن! میگه پول داریم؟ میگیم چیکار کردیم تا حالا؟ میشینه یک ساعت آمار و ارقام تحویلت میده. اینجوریه. این مدل آدما نباید در راس کار باشن. چون همه چیزو عدد و ریال و رقم میبینن.
-خب حالا تکلیف من چیه به نظرت؟ خودم کم مشکل دارم. اینم رو مُخمه!
-بشین درستو بخون! به خانوادت برس! امسال و سال دیگه باید یه جای خوب قبول بشی. الان به نظرم تکلیفت اینه. الان اگه بری جلو و بخوای جلوی اینا وایسی، میشی وصله نچسب! میگن فلانیا نذاشتن کار کنیم. تو برو خودتو قوی کن! بعدا میشه هزار تا کار اثرگذار کرد. اگه دعوتت کرد و بهت مسئولیت داد و یا ازت مشورت خواست، کوتاهی نکن. که البته بعیده اصلا سراغ یکی مثل من و تو بیان!
-آره. خدا رحم کنه. دستت درد نکنه. خیلی مزاحم شدم.
-نه. مراحمی. بازم خواستی بیا پیشم. اون مسئله هم چشم. بررسی میکنم و خبرشو بهت میدم.
قرار شد تا فردا به داود خبر بدهد. خداحافظی کردند و داود رفت.
داود از در بیمارستان بیرون آمد. با این که با حرف زدن با امثال صادق همیشه حالش عالی میشد، اما آن لحظه حالش بد بود. چون دیگر خجالت میکشید به هاجر نگاه کند و به خانه هاجر برگردد.
یک ساعت قدم زد و سپس به مسجد نزدیک خانه هاجر رفت و بعد از مدت ها در نمازجماعت شرکت کرد. چون تمام فکرش پیش نیلوفر و سجاد بود و در واقع، بیشتر از همه نگران خودِ هاجر بود، قبل از آن که سلام نماز جماعت را بدهند، زودتر نمازش را تمام کرد و کفشش را پوشید و از مسجد خارج شد.
رفت و رفت تا به منزل هاجر رسید. در زد. صدای نیلو و سجاد را در حیاط میشنید. حتی شنید که نیلو گفت: «آخ جون! دایی اومد.» اما فورا صدای نیلو قطع شد و صدای بستن درِ اتاق شنیده شد.
داود دوباره زنگ زد. متوجه شد که هاجر اجازه نداده نیلوفر در را برای داود باز کند.
داود صدای گریه بچه ها را شنید. دلشان میخواست در را باز کنند و دوباره دایی را بینند و قصه گلی خانم و گل آقا و ...
اما... متاسفانه هاجر اجازه نداد و داود پشت در ماند!!
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_شانزدهم
آن شب داود به خانه خودشان رفت. نیره خانم از داود پرسید: «چی شد امشب از بچه های خواهرت دل کندی؟»
داود که تلاش میکرد حرفش دروغ نباشد، جواب داد: «نشد. چند تا کار عقب مونده هم داشتم. بعدش هم دیر شد.»
صبح، وقتی میخواست به مدرسه برود، داشت از فکر هاجر دیوانه میشد. همان طور که داشت کفشش را میپوشید، فکری به ذهنش رسید. مادرش را بوسید و از داداشها و پدرش خداحافظی کرد و لقمه را برداشت و از خانه زد بیرون. اما ... به مدرسه نرفت!
آن روز، برای بار اول در عمرش بود که به مدرسه نرفت. همیشه و تحت هر شرایطی مدرسه میرفت و اصلا نرفتن به مدرسه برای بچه های نسل داود و هم روحیه با او، تابوی بزرگی بود. راهش را کج کرد و مستقیم رفت به طرف خانه هاجر. وقتی به سر کوچه هاجر رسید، همان جا در سرماها ایستاد و از دور حواسش به خانه بود.
یک کتاب با خودش آورده بود و همین طور که وسط دو تا ماشین پارک شده نشسته بود و از دور به خانه هاجر نگاه میکرد، مطالعه میکرد.
دو ساعت بیشتر گذشت. حوالی ساعت نه و نیم بود که دید سر و کله منصور به طرف خانه هاجر پیدا شد. منصور کلید انداخت و وارد خانه شد و در را هم بست.
داود اصلا نمیدانست چرا آنجا ایستاده؟ یک ساعت گذشت و داشت حوصله اش سر میرفت که دید منصور از خانه زد بیرون. داود تا چشمش به منصور خورد، از جا پرید و دقیق تر به منصور نگاه کرد. منصور از همان طرف راهش را گرفت و رفت. داود تصمیم گرفت او را دنیال کند. انگار یک چیزی، یک کسی، به پاهایش دسنور داد که حرکت کند و جوری که منصور نفهمد، او را تعقیب کند.
منصور رفت و رفت. سر راه به یک سوپرمارکتی رفت. سیگار خرید و رفت. داود همین طور پشت سرش میرفت. دید که کنار خیابان، با چند نفر از دوستان از خودش بدتر گپی زد و چند دقیقه بعد، راه افتاد. داود که تا آن روز تجربه تعقیب و مراقبت نداشت، هم استرس گرفته بود و هم وسط پیاده رو در فصل زمستان، جمع شدن عرق پیشانی اش را در زیر کلاهش احساس میکرد.
تا این که داود دید که منصور وارد یک گاراژ شد. نمیدانست که آن گاراژ متعلق به گودرز است. همان دم در گاراژ، جوری که دیده نشود، میپلکید. تا این که دید منصور به گوشه ای رفت و با احتیاط، چادر از روی یک ماشین سواری برداشت. یک دستمال خیس کرد و شیشه ماشین را تمیز کرد و سوارش شد. وقتی سوارش شد، در آینهاش نگاهی انداخت و دستی به موهایش کشید و استارت زد.
همین طور که آرام آرام از گاراژ خارج میشد، از گودرز خدافظی کرد و اندکی سرعت گرفت و از گاراژ زد بیرون. داود دید که اصلا خبری از یک آدم درمانده و بیمار نیست. خیلی هم سر حال و شیک، آدامسی در دهان داشت و همین طور که شیشه ماشین را پایین کشیده بود و صدای نوار ترانه مهستی از آن پخش میشد، از جلوی چشمان داود رد شد و رفت.
داود حتی ساعت هم نداشت. آرزوی داشتن یک ساعت که عقربه نداشت و ساعت و دقیقه و ثانیه را با عدد نشان میداد و به آن ساعت کامپیوتری میگفتند، در دل نوجوانان و جوانانِ ندارِ امثال داود وجود داشت. داود به مغازه فروش لوازم یدکی ماشین که همان نزدیکی بود رفت و ساعت را پرسید. هنوز دو ساعت دیگر تا وقت قراری که با اوستای بنا داشت، فرصت داشت.
تاکسی نگرفت. حرکت کرد و پیاده به طرف بیمارستان رفت. چند لحظه بعد با صادق در گوشه ای از اورژانس بیمارستان با هم گفتگو کردند.
-واقعا؟ این ینی چی؟
-مشخصه دیگه. کسی با این اسم و مشخصات در لیست ما نیست.
-خب ممکنه جای دیگه باشه؟
@Mohamadrezahadadpour
-نه. چون لیست ما مشترک هست و اینجا همه اسامی ایدزی ها جمع میشه.
-پس خیالم راحت باشه؟
-آره. البته اینم بگما... چون این بیماری برای خیلی ها هنوز ناشناخته هست و مردم درباره اش دانشی ندارند، زود ممکنه به اشتباه بیفتن. و الا اگر کسی ایدز داشته باشه و جواب آزمایشاتش مثبت باشه، ما فورا از خانواده اش و همسر و بچه هاش هم آزمایش میگیریم. خب وقتی چنین اسمی اینجا نباشه، هیچ سابقه پزشکی مربوط به ایدز از خانمش و بچه هاش هم وجود نداره.
-باورم نمیشه. ینی ما کل این مدت سر کار بودیم؟
-نمفهمم چی میگی اما حتی من به اسم دامادتون، پرونده آوردوز و این چیزا هم ندیدم. گفتم اینم در جریان باشی بد نیست.
ادامه👇