eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
668 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
◀️ نظرات درباره داستان 🔹سلام علیکم آقای حدادپور بنده خیلی از داستان های شما رو مطالعه کردم اما میخواستم یه دست مریزاد به خاطر قلمتون توی این مستند جدید داشته باشم. جدای از محتوای داستان، نوع قلمتون و ریز به ریز نوشتن جزئیات اونم درمورد افرادی که فرهنگ و نوع صحبت کردن و خیلی چیزاشون باما خیلیییی فرق داره‌، واقعا تحسین برانگیزه حقیقتا از خوندن این داستان جدای از محتواش، از نوع قلمتون لذت میبرم. خداقوت 🔹سلام. وقت بخیر. از زمان انتخابات مشتری کانال شما شدم. بازهم خداقوت به شما و تلاشهای شما 🌹🌹🌹 🔹سلام بر شیخنا خوبی حاجی سلامتی،خیلی ممنون که رمان خط سوم رو قرار دادید،دوست دارم بدونم آخر داستان چی میشه ایا بازهم با سازمان اطلاعات ایران در ارتباطه یا نه فقط میشه بگید کلا چند قسمته این داستان؟ 🔹سلام حاج آقا وقت بخیر در مورد داستان خط سوم من احساس میکنم شخصیت این آقای داروین مثل شخصیت آقا محمد خودمون هست خیلی شخصیتش رو دوست دارم هم باهوش هست هم قدرت بدنی و رزمی بالایی داره هم کاربلد هست با تشکر فراوان از زحمات شما انشالله همیشه سلامت و سربلند باشید🌸 🔹سلام حاج آقا عیدتون مبااااااارک چند باری گفتم که شما خود خود محمد داستانهاتون هستین وگرنه ی آخوند رو چه به این همه اطلاعات 😂😄دلمون هم براش تنگ شده کجای داستان قراره وارد بشه؟ حاج آقا میشل یا لنکا کدومشون دست پرونده بانو حنانه هستن همون دختر عراقیه که رباب لحظه آخر از معرکه نجاتش داد؟؟والا اسمش رو یادم نیست و وقت ندارم برم داستان رو ببینم و یادم بیاد نمیدونم بگم داروین هم همون پدرشه بخدا اسم اونم یادم نیست یا یکی دیگه بغیر از داروین به هر حال میدونم که این سه نفر دست پرورده بانو حنانه اینجا حضور دارند 🔹حاجی سلام با اینکه قبلا شنیده بودم ماجرای استفاده از اجنه در سرقت اسناد رو ولی با خوندن داستان و از اونجایی که خیلی تخیل قوی ای دارم تب خال زدم داستان قشنگی بود خط سوم جا داره ازش فیلم سینمایی بسازند چرا نمی‌سازند حیف واقعا 🔹این امضای محمدآغا، گل باغا خیلی باحاله از خیلی قدیما این امضا رو میزدید. چه عمر زود میگذره. من از زمان حیفا عضو کانالتونم. فکر کنم هشت نه سالی میشه 🔹در مورد داستان خط سوم من که اینو رو هم مثل اغلب داستانهاتون نفس حبس شده میخونم😳 یعنی نه اینکه بترسم یا .... نمیدونم فقط وقتی یه بندهایی ازش تموم میشه ملتفت میشم که باید نفس بکشم😅 🔹سلام حاج آقا خدا قوت به این همه تلاش و تبریک میگم بابت جسارتی که در انتخاب موضوعات و فضای داستان هاتون دارید یه مورد که خیلی فکرمن رو به خودش مشغول کرده اینه که حتی انتخاب اسامی شخصیت ها در داستان هاتون بی دلیل نیست و با دقت و علم انجام شده احسنت🌹 🔹آدام حواسش هست مثل هادی فرز لحظه حساس میپره وسط ماجرا آدام،اگه نگم مستقیم و نزدیک ولی دورادور حواسش به داروین هست از وقتی درباره تازه وارد،علامت سوال توی ذهنش درست شده ول کنش نمیشه 🔹من با کتاب یکی مثل همه دو در پایگاه پیشرفت خییلللی زیادی کردم البته اگر مورد قبول حق وشادی دل مولا شود وگرنه به لعنت خدا هم نمی ارزد با مطالعه کتاب‌های شما دید عالی پیدا کردم وروز به روز بهتر هم می‌شود ان شاءالله تاثیر گذار باشم لبخند مولا صاحب الزمان عجل الله نصیبتون 🌹
✔️ رفقا با عرض معذرت، امشب شرایط ارسال قسمت جدید رمان را ندارم. گفتم اطلاع بدم خدمتتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توی جلسات مصاحبه از خودتون تعریف کنید، این تنها جایی هست که شکسته نفسی و خاکی بودن به ضررت تموم میشه. اون‌روز یکی تو جلسه مصاحبه «انگار از قبل تمرین کرده بود» گفت من دقیقم، کارمو خوب بلدم و عاشق چالش‌م. مدیر مجموعه انقدر تحت تاثیر بود که تو روش گفت میتونیم شروع کنیم.
دلنوشته های یک طلبه
توی جلسات مصاحبه از خودتون تعریف کنید، این تنها جایی هست که شکسته نفسی و خاکی بودن به ضررت تموم میشه
در تفسیر عیاشى (ج 2، ص 181، ح 40، ط تهران) آمده که سلیمان از سفیان نقل مى‏کند که مى‏گوید به امام صادق ‏(علیه السّلام) عرض کردم: آیا جایز نیست که آدمى خود را تزکیه نماید (و از خوبى خود تعریف کند)؟ فرمود: در صورتى که ناگزیر شود جایز است، مگر نشنیده‏اى گفتار یوسف را که به پادشاه مصر گفت: ‏«اجْعَلْنِی عَلى‏ خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ» و همچنین گفتار عبد صالح را که گفت: ‏«أَنَا لَکُمْ ناصِحٌ أَمِینٌ»؟.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب سلام آقای حدادپور کتاب زیتون رو بعد از اذان شروع کردم و سه چهار ساعته خوندمش اونجا که لابراتوار رفت هوا برام سوال بود که چطوری Mi6 سراغ زیتون و هیثم و شرکتش نیومده که با ملاقات زیتون و حامد متوجه شدم کار اسرائیل لعنتیه😫 وای که چقدر از وسطاش به بعد حرص خوردم و کتابو چند لحظه گذاشتم کنار و "خاک توو سرت" و "لعنت" به هیثم روانه کردم و بقیه داستانو خوندم چند باری هم که خیلی حرص درار و با کش و قوس نوشته بودین خطاب به شما گفتم "آخه خودت حرص خوردی ما رو چرا دیگه انقدر میدی، تهشو بگو راحتمون کن😫😫" اونجا که هیثم براحتی در مورد صائب با زیتون حرف میزد کلی حرص خوردم و بهت و حیرت و غصه م بیشتر شد وقتی بعد از شهادتش هیثم اونجوری در موردش حرف زد😔😭 چقدر از لحظه گیر افتادن مسعود و لو رفتن هویتش که قطعا از سوتی های هیثم و کار زیتون بوده بیشتر حرص خوردم و اشکم روانه شد و یه جاهایی از روی حرص و هیجان و ناراحتی یهو از جام پا میشدم یادم میومد که برای درد کمرمه که دراز کشیدم و نباید حرکت یهویی داشته باشم (هیچی دیگه هرچی قرص و آمپول مسکن زده بودم پرید) هرلحظه با محمد توی دفتر کارش و بی محمد توی دبی و اون اتاق ۶ متری بیشتر حرص خوردم و اشک ریختم و دعا میکردم که سالم بمونه😭😭 اونجا که اربا اربا شد دیگه فقط اشک بود و بد و بیراه به هیثم😭😭😭😭😭 خدا رحمت کنه شهدای امنیت و شهدای گمنام رو، خدا حافظ جان و عقاید سربازای گمنام اسلام باشه😭 الحمدلله که خونش بسیار پربرکت بوده، راهش پر رهرو از اینکه زیتون در رفته بود و دهن کجی کرده بود ناراحت بودم که الحمدلله افتاد توو تور محمد ادامه شو کی مینویسین؟؟؟😫😫😫 یا که نوشتین من خبر ندارم؟؟ شرمنده خیلی طولانی شد😬😅 خدا حفظتون کنه، راهتون پر رهرو و قلمتون مانا
علیکم السلام جسارتا خیر ، راضی نیستیم هر اکانت برای یک نفر فعال و مجاز است و در اختیار قرار دادن آن، سبب ضایع شدن حقوق کسانی است که شبانه روز زحمت می‌کشند. سپاس از توجه و حمایت شما
🔶 قابل توجه ادمین ها و صاحبان مشاغل جهت انتشار قبل از رمان پذیرفته می‌شود. جهت ثبت درخواست به صفحه شخصی مراجعه فرمایید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی ⛔️آمریکا-نیویورک میشل با لوکا کوچولوی مو فرفری که هنوز اغلب اوقات خواب بود و به ندرت چشم باز میکرد، به خانه اش برگشت. بنجامین خانه نبود اما یک کاغذ برای میشل نوشته بود و روی آینه اتاق خوابشان چسبانده بود: [عزیزم خوش اومدی. من تا شب جلسه دارم. اما شب، به طرف تو و پسرمون پرواز میکنم.] بنجامین از ته دل میشل را دوست داشت.میشل هم هر مقدار که کارکشته باشد،اما نمیتواند حریف دلش بشود و او هم بنجامین را دوست نداشته باشد.ولی این محبت و عاشقانگی، باعث نمیشد که وقتی میشل بچه را روی تخت خواب خودش خواباند، با تیمی که خارج از منزل و در یک ون نشسته بودند، اطلاع ندهد که برای تجهیز منزل بیایند. سه مرد به طور هم زمان وارد خانه شدند. همگی صورتشان را با ماسک های طبی پوشانده بودند. سه چهار تا دوربین بیشتر در جای جای خانه کاشتند. سپس صدا و تصویر آن را چک کردند و وقتی دیدند همه چیز مرتب است، خدافظی کردند و رفتند. میشل تا شب به کارهای خانه و خودش رسید. نرسیده به غروب، کهنه بچه را عوض کرد. لباسی که بنجامین دوست داشت را پوشید و یک میز جذاب از دو نوع شام چید و دو تا شمع روشن کرد و منتظر ماند که بنجامین کلید بیندازد و وارد شود. چند دقیقه گذشت که متوجه شد یک چیزی کم است. یادش آمد که فضا خیلی خاموش است. یک موسیقی لایت و بی کلام گذاشت و خودش روی مبل کمی دراز کشید. یک ربع طول نکشید که صدای انداختن کلید بر در آمد. میشل فورا از سر جا بلند شد. لوکا را بغل کرد و با لبخند به استقبال بنجامین رفت. بنجامین که بار اولش بود که معشوقش را با حاصل عشقشان میدید، و البته دلتنگی که آن ایام تحمل کرده بود و حتی در پیامک و تماس های تلفنی، تلاش کرده بود که هر حرفی نزند، سبب شد که کیفش را به آرامی بیندازد و میشل و لوکا را با هم بغل کند. چند دقیقه بعد شام خوردند و سر سفره شام شروع به حرف زدن کردند. -بنجامین! عینکتو عوض کردی؟ -نه. قدیمیه. این مدت آوردمش بیرون و ازش استفاده میکنم. -با این شکل و اندازه هم جذابی. حتی بنظرم قبلی یه کم پیرِت کرده بود. این بهتره. بنجامین زد زیر خنده و کف دو دستش را به هم زد و گفت: «امروز هم یکی تو دانشگاه همینو بهم گفت. خیلی آدم باهوش و دقیقی هست. نمیدونم استاد چیه اما وقتی عصر یه کم با هم قهوه میخوردیم، گفت این بیشتر بهم میاد.» -جالبه. کی بود؟ اسمش چیه؟ همین دوستت... -آهان... اسمش لئو هست. خیلی جنتلمن و همیشه شیک و آنتایم اما خیلی کم حرف! میشل تا اسم لئو را شنید، انگار برقش گرفت. اما خودش را کنترل کرد و هیچ حرفی نزد. در ذهنش گفت شاید تشابه اسمی باشه. و داشت همین طور با ذهنش درگیری درست میکرد که بنجامین ادامه داد: «لئو رو چندین ماهه که میشناسم. حتی دوست دارم یه شب دعوتش کنم اما هر بار تردید داشتم.» میشل که از عمق نیاز و علاقه بنجامین به دوست یابی سالم علاقه دارد، جواب داد: «چرا تردید؟! خونه خودته. من و لوکا هم خوشمون میاد که با بقیه معاشرت کنیم.» بنجامین از این حرف خیلی خوشش آمد و شام را با لبخندهای از ته دل بنجامین شروع کردند. ⛔️آفریقا-زندان آدام قفلی زده بود روی مسابقه با آبراهام و ول کن هم نبود. آبراهام پیر را به اتاقش آورد. با این که به جز بازجویی و یا شکنجه، کسی را به اتاقش راه نمیداد اما آن روز تصمیم گرفته بود که شخصا و بدون واسطه با آبراهام صحبت کند. -من همیشه برای تو احترام و ارزش قائلم. تو معلومه که از یک خانواده کافر و یا تبهکار نیستی. رفتارت اینو میرسونه. از طرف دیگه، انتظار دارم تو هم به من و خواسته ای که دارم احترام بذاری. -آدام! من از تو بزرگترم. میدونم که این مفاهیمو بلدی. وقتی کسی که از تو بزرگتره، دوست نداره به کاری که تو ازش میخوای تن بده، اذیتش نکن. این چیزی از تو کم نمیکنه. بلکه خیلی هم به ارزشت پیش بقیه اضافه میکنه. دست از سر من پیرمرد بردار آدام! آدام از پشت میزش بلند شد و به طرف آبراهام آمد. آبراهام روی صندلی نشسته بود. آدام آرام آرام رفت پشت سرش و گفت: «حوصلمو سر نبر! اینجا نیومدی که این چیزا تحویلم بدی. یه تاریخ مشخص کن و ... نه اصلا بذار خودم مشخص کنم ... عصر سه شنبه ... یعنی سه روز دیگه ... اگر مسابقه گذاشتی و برنده شدی که هیچ! هر شرطی که تو بذاری قبول دارم. اما اگه تو مسابقه شرکت نکنی و یا بازنده بشی، دیگه روی خوش نمیبینی. شنیدی آبراهام؟» آبراهام خیلی از آن حرفها و یک دندگی آدام ناراحت شد و حرض خورد. بدون این که جواب بدهد، آرام از سر جایش بلند شد و با یک خداحافظی ساده، سرش را انداخت پایین و رفت. مستقیم رفت به طرف تختش. با اعصاب خوردی دراز کشید. مچ دست راستش را روی پیشانی اش گذاشته بود و میخواست اندکی چشمش را روی هم بگذارد که صدایی در نزدیکی اش شنید که گفت: «چرا باهاش مسابقه نمیدی؟» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour