✅ ️ابراهیم عقیل که بود؟
در میانه جنگ ایران و رژیم بعث
وقتی ایران تنها بود
و غرب همه تسلیحاتش را روانه عراق میکرد
فرانسوی ها در تحویل سوپراتانداردهایی که قراردادشان را پیشتر با صدام بسته بودند تردید کردند
آمریکایی ها میانداری کردند و به فرانسویها گفتند از حکومت ضعیف ایران نترسد و جنگندهها را برای استفاده صدام در اختیارش قرار دهد
جنگنده ها روانه عراق شدند
و هزاران جوان ایرانی را در چندعملیات پرپر کردند
ایران تنها بود و حزبالله، جوان.
ابراهیم عقیل آن روزها از نیروهای عملیاتی نسل اول حزبالله بود که میخواست انتقام جوانهای ایرانی را بگیرد
نزدیک به صد فرانسوی و ۴۰۰ آمریکایی، در حملاتی که عقیل فرماندهیشان کرد به درک واصل شدند.
آمریکا دیوانه شده بود
فرانسه بعد از نبرد الجزایر، این میزان کشته را تجربه نکرده بود
وزیر خارجه وقت فرانسه بعد از این حملات گفت:«ما تازه انقلاب ایران را شناختیم»
آمریکا ۴۰ سال به دنبال طراح آن عملیات بود.
یکی از طراحان و مجریان عملیات های موفق ۱۹۸۳, دیشب در ضاحیه، مهمان رسول الله شد.
شهید ابراهیم عقیل
👈 متاسفانه فرمانده بزرگی را دیشب از دست دادیم. چقدر باید بگذرد که کسی مثل ابراهیم عقیل تربیت شود.
روحش شاد و راهش پررهرو باد
@Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از محمد رضا حدادپور جهرمی
◀️ نظرات درباره داستان #شمعون_جنی
🔹سلام وعرض ادب واحترام خدمت شما
حاج آقا دم شما گرم با این شمعون جنی ترکوندین بسیار زیبا وتاثیرگذار بود درحدی که من از صفحه ی اذکارش اسکرین شات گرفتم ودارم سعی میکنم تو زندگیم عملیش کنم خیلی خیلی قشنگ بود حیف که زود تموم شد چقدر با بعضی قسمت هاش اشک ریختم چندبار برای لحظه ای گذاشتم کنار تا نفس عمیق بکشم برای ادامه ش حتی جای حساسش رو نصفه شب خوندم وتپش قلب گرفتم وتا زمانی که بتونم بخوابم ذکر لا حول ولا قوت گفتم چون حس میکنم شیاطین همه جا حضور دارن ....ممنون بابت این قلم زیباتون ...من ارادت خاصی نسبت به شما نویسنده ی محترم دارم...اجرتون با سیدالشهدا که با قلمتون ما رو به خدا وائمه نزدیکتر میکنین
🔹سلام حاج آقا
شمعون جنی رو خوندم. فقط میتونم بگم خیلی خوشحالم با کانال شما آشنا شدم.
🔹سلام حاجی
عجب داستانی بود به قرآن 👏👏👏👏
لامصب انگار تو داستان داشتم زندگی می کردم 😅
خدا شاهده کیف کردم
کاش فیلمشو بسازن
حاجی از اینا بیشتر بنویس
حاجی خیلی عالی بود
عالییییییی
دمت گرم
یه جاهایی احساس می کردم دارم قبض روح میشم .
بعد دل درد و دلپیچه می گرفتم
بعد حس می کردم رو دیوار سایه افتاده
یعنی رووووواننننننننیییییی این داستان شدم .
از فیلم های هالیوود قشنگ تر بود 👌👌👌
شمعون جنی حالا واقعا هست 😱😱😱
ابوالفتوح چی ؟؟؟؟
یه زمان یه جک بود ساخته بودن می گفتند اسم هر کدوم رو بیاری حاضر میشه
همین طوری هست واقعا
😰😨😱🥶🥶🥶🥶🥶
🔹سلام علیکم.
حاجاقا کمتر از دو ساعت کشید خوندن کتاب عالی و متفاوت شمعون جنی.
واقعا خاص و عالی بود.
شُكراً لله بخاطر وجود چنین علمایی و البته چنین نیروهای خدوم و گمنام اسلام.
شُكراً لله.
🔹سلام و درود
داستان شمعون جنی رو مطالعه کردم
بسیار جذاب بود
من تو کانالتون عضو نیستم اما
یکی از دوستانم این داستان رو که انگار جدیدا تو کانال گذاشته بودید رو معرفی کردند و من هم در اپلیکیشن شما بعد از دانلود مطالعه کردم .
به نظر اثر جذاب و هنرمندانه ای بود.
لذت بردم
و ترجیح دادم که این رو به شما اطلاع بدم .
امیدوارم در این عرصه بسیار موفق و موید باشید .
🌸
🔹آقا سلام علیکمممممم
انقدر تو کانال از شعبون جنی تعریف کردن که امروز خوندمش
منم یه کله همه رو خوندم
خدا به داد خواب امشبم برسه🤯
مثل همیشه بود ؟ نهههههه
بقیه داستانا عالی بودن این یکی عالی تر از عالی
فقط اینکه یه حسی بهم میگفت کلی اتفاق دردناک وسط این پرونده افتاده و شما برای اینکه احساسات مخاطب رو توجه کاملش به اصل داستان سایه نندازه بیانشون نکردید
به هر حال دم همه تون گرم
خدا قوت
🔹سلام آقای حدادپور
حس عجیبیه نمیدونم چیه نه هیجانه نه ترس نه هیچ چیز دیگه که بعد از خوندن کتاب شمعون بهم دست داد هرچی که هست حس قشنگیه منم بعد از تمام شدن کتاب کلی نشستم گریه کردم هم واسه ی محمد ها هم واسه ی خانواده هاشون هم واسه ی خودم که یه حس خجالت و عذاب وجدان داشتم که واقعا میبینم اونا دارن چیکار میکنند واسه امنیت این کشور واسه ی امام زمان واسه این مردم اما اونا نمیبینن و قدرشون رو نمیدونن و یه جاهایی بهشون بی احترامی هم میکنن واسه اینکه اونا آنقدر از خود گذشتگی و جان فشانی میکنن و هر سختی رو تحمل میکنن برای امام زمان اما من جوون دست رو دست گذاشتم و هیچ کاری واسه ی آقا نمیکنم 🥺😢
خلاصه خیلی دلم گرفت خدا خیرشون بده و امام زمان همیشه مراقبشون باشه واقعا اگه اونا نبودن شاید من نمیتونستم با این آرامش در کشورم زندگی کنم.
و یه چیز دیگه اینکه این متفاوت ترین داستانی بود که من از شما خواندم و خیلی چیز ازش یاد گرفتم واقعا خیلی زحمت کشیدید انشالا هرچی که از خدا میخواهید به شما بده
🔹حاج آقا سلام
کتاب شمعون جنی همین الان تموم شد
داستان فوق العاده ای که با قلم سحر آمیز شما خیلی خیلی شگفت انگیز شده .
حس های عجیبی دارم
با خودم قرار گذاشتم حتما برای سلامتی امام زمان عجل الله و نایب ایشون و سرباز های گمنامشون که کوه اخلاص و شجاعت و غیرت هستند هر روز صدقه بدم . واقعا عنوان سرباز های گم نام امام زمان برازنده شونه .
انشاءالله همیشه با کتاب هاتون تاثیر گذار باشید
بی صبرانه منتظر کتابی هستم که درباره قرآن میخواهید بنویسید.
التماس دعا
🔹حاجی رمان خواب و ازمون گرفت
آخه یکی نیست بگه مجبوری یک شب رمان بخونی ؟ اونم امنیتی اونم ترسناک...
نونت کم بود دونت کم بود رمان خوندنت مال چی بود!!
ولی جدا از شوخی رمان جذابی بود من که فعلا نصفشو خوندم زیبا بود مثل همیشه...
و العاقبة اللمتقین
🔹سلام و نور
صبح بخیر
دیشب از ساعت دو تا همین الان شمعون جنی خوندم
چه کردید
بارک الله
اصلا نمیدونم چی باید بگم
پر از نکته
پر از مطلب
نماز نماز نماز
مارو به کجا میتونه بکشونه نماز....
خدا برکت به قلمتون بده
محفوظ باشید
هدایت شده از محمد رضا حدادپور جهرمی
🔹سلام حاج آقا صبحتون بخیر کتاب شمعون رو خوندم الان تموم شد تا الان شیطان رو اینجور مجسم برام نبود خدا خیرتون بده خدا مومنین انس و جن رو در پناه خدا حفظ کنه و کافرهای جن و انس رو نابود کنه خدا به قلمتون قوت بده و اینکه با شجاعت می نویسین و ما رو آگاه می کنین خداوند امام زمان و امثال اون اشخاص عزیز وشما و محمد آقا رو در پناه خودش حفظ کنه من شک کرده بودم که این مملکت مملکت امام زمانه شکر که فکرم اشتباه بود
🔹با سلام و احترام
دیروز صبح شمعون جنی رو خریدم و تا آخر شب تموم شد.
با اینکه دیروز خونه نبودم و کلی کار دیگه داشتم، اما آنقدر کشش داشت که تا تموم نشد، نتونستم بخوابم...
من خودم دست به قلم هستم و یه چیزایی می نویسم، اما همیشه به قلم شما غبطه میخورم...
شما فوق العاده هستین
تو هر زمینهای که باشه میتونین عالی بنویسین...
آنقدر دیروز و دیشب ذهنم درگیر جن و ماورا بود که اصلا نتونستم قسمت دیشب رمان خط سوم رو بخونم...
خدا قوت بهتون
احسنت بهتون
ان شاءالله امام زمان توی قنوت نماز شبشون براتون دعا کنن...
بودن امثال شما برای این انقلاب خیلی لازمه...
یا علی
🔹سلام حاج آقا
شمعون جنی تموم شد همین الان، ولی میزان خوف و ترسناکی داستان ده برابر چه بسا بیشتر بود از کتاب نه و حیفا.
ما اگه شما رو نداشتیم چجوری میخواستیم از اتفاقات این مدلی با خبر بشیم😂
🔹سلام . خداقوت
الهی خدا خیر دنیا و آخرت به خودتون و خانوادتون بده ، که در قالب داستان هم باعث آگاهی مامیشین ،هم رشته اتصال ما رو به خدا و اهل بیت و قرآن محکمتر میکنین .
این چند ساله که داستانهای شما رو میخونم هروقت هم حس کردم دور شدم یا فاصله گرفتم یا راه و اشتباه رفتم همین داستانها انگار فرقان بودن برام و مثل یه چراغ قوی راه و جاده رو بهم نشون دادن.
🔹سلام حاج آقا وقت بخیر و خدا قوت
چندی پیش همسرم می گفتن که شنیدن صهیونیست ها دارن از نیروهای ماورایی و قدرت اجنه برای کارهای جاسوسی و جنایت هاشون استفاده می کنن مسئله برای من عجیب و تا اندازه ای غیرباور بود و ذهنم رو به خودش مشغول کرد، اگرچه میدونستم از این پلیدهای جانی که در مسائل فراماسونری ید طولایی دارن هیچ عمل شنیعی دور از ذهن نیست تا اینکه شما کتاب شمعون جنی رو منتشر کردین و حقیقتا با خوندن هر صفحه اش که گاها بعضی از اونها رو چندبار تکرار می کردم به معنای واقعی متحیر و متعجب شدم و عجبااااا...
خلاصه اینکه هر داستان امنیتی که میخونم بیشتر به این مسئله واقف میشم که چقدر دشمنان خطرناکی داریم و چقدر بیشتر باید حواسمون جمع باشه.
ان شاءالله خداوند رحمان به شما و به همه حافظان امنیت این مرز و بوم و به تمامی روشنگران و روشنفکران دوست و دلسوز و عزیزانشون سلامتی و طول عمر با عزت عطا کند و به همه ما کمک کند تا همیشه در مسیر درست و صراط مستقیم و اهل بیت علیهم السلام قرار بگیریم.
قلمتون مانا، در پناه حق و التماس دعا...
🔹سلام وقتتون بخیر.شمعون جنی رو خوندم نه تنها نترسیدم بلکه آرامش خاصی گرفتم و دیگه این مخلوقات خدا برام ناشناخته نیستن.قبلش خیلی میترسیدم اما الان دیدم واقعا ترس نداره و خوشحالم خوندمش
🔹رمان #شمعون_جنی رو خوندم
خیلی عالی بود
همه نکاتش رو نوشتم و هر روز انجام میدم
یکی از بهترین مواردی همین بود که به اطرافیانم این قضیه استفاده دشمن از ماورا اثبات شد.
تو داستان یک جایی گفتید که اون دانشمند رفت در تپه شهدا پرند و من اهل پرند هستم و هر هفته میرم به اونجا
ای کاش جلدهای مشابهش رو سریعتر در اختیارمان بذارید. صبر ندارم
🔹سلام علیکم خداقوت عیدتون مبارک
رمان شمعون جنی رو خوندم وفوق العاده لذت بردم خیلیییییی خسته بودم ولی ازشدت لذت و هیجان نمی تونستم بخوابم آخر مجبور شدم با مسکن بخوابم
خیلی عالی بود خدابهتون بهترین خیرات دنیا واخرت و روزی خودتون و خانواده شریفتون بکنه و شما رو برای اسلام و انقلاب تا زمان آقا امام زمان سلام الله علیه حفظ کنه و شهادت پای رکاب ایشون رو رزقتون کنه
آثار شما ی عیب بزرگ داره که خب قطعا برطرف نمیشه 🙈
و اونم اینه که وقتی کتابهای شمارو میخونیم دیگه هیچ کتابی تا چند وقت نمیچسبه. باید کلی تلاش کنم تا بتونم کتابهای دیگه حتی داستانی رو بخونم
انشاالله خدا این عیب شما رو بزرگ تر و بی نقص تر کنه 😊🤲😇
🔹سلام
مخواستم خواهش کنم دیگه اینطور یکدفعه داستان رو در اپلیکیشن نذارید، آخه من جنبه ندارم صبح خریدم تا عصر با دوتا بچه دو سوم داستان رو خوندم دیگه خوندنش به شب کشید مگه تونستم رهاش کنم؟
خیلی عالی بود، با اینکه من هیچ وقت سراغ اینجور داستان و فیلم ماورایی نمیرفتم ولی نتونستم نخونم و چقدر توصیههایی که داخل داستان بود خوب بود و آدم یکم دقت کنه میبینه اینا همه مستحبات دین ماست
هدایت شده از محمد رضا حدادپور جهرمی
◀️ نظرات درباره داستان #خط_سوم
🔹سلام علیکم آقای حدادپور
بنده خیلی از داستان های شما رو مطالعه کردم اما میخواستم یه دست مریزاد به خاطر قلمتون توی این مستند جدید داشته باشم.
جدای از محتوای داستان، نوع قلمتون و ریز به ریز نوشتن جزئیات اونم درمورد افرادی
که فرهنگ و نوع صحبت کردن و خیلی چیزاشون باما خیلیییی فرق داره، واقعا تحسین برانگیزه
حقیقتا از خوندن این داستان جدای از محتواش، از نوع قلمتون لذت میبرم.
خداقوت
🔹سلام. وقت بخیر.
از زمان انتخابات مشتری کانال شما شدم.
بازهم خداقوت به شما و تلاشهای شما 🌹🌹🌹
🔹سلام بر شیخنا
خوبی حاجی سلامتی،خیلی ممنون که رمان خط سوم رو قرار دادید،دوست دارم بدونم آخر داستان چی میشه ایا بازهم با سازمان اطلاعات ایران در ارتباطه یا نه
فقط میشه بگید کلا چند قسمته این داستان؟
🔹سلام حاج آقا وقت بخیر
در مورد داستان خط سوم من احساس میکنم شخصیت این آقای داروین مثل شخصیت آقا محمد خودمون هست خیلی شخصیتش رو دوست دارم هم باهوش هست هم قدرت بدنی و رزمی بالایی داره هم کاربلد هست
با تشکر فراوان از زحمات شما انشالله همیشه سلامت و سربلند باشید🌸
🔹سلام حاج آقا عیدتون مبااااااارک
چند باری گفتم که شما خود خود محمد داستانهاتون هستین وگرنه ی آخوند رو چه به این همه اطلاعات 😂😄دلمون هم براش تنگ شده کجای داستان قراره وارد بشه؟
حاج آقا میشل یا لنکا کدومشون دست پرونده بانو حنانه هستن همون دختر عراقیه که رباب لحظه آخر از معرکه نجاتش داد؟؟والا اسمش رو یادم نیست و وقت ندارم برم داستان رو ببینم و یادم بیاد نمیدونم بگم داروین هم همون پدرشه بخدا اسم اونم یادم نیست یا یکی دیگه بغیر از داروین به هر حال میدونم که این سه نفر دست پرورده بانو حنانه اینجا حضور دارند
🔹حاجی سلام با اینکه قبلا شنیده بودم ماجرای استفاده از اجنه در سرقت اسناد رو ولی با خوندن داستان و از اونجایی که خیلی تخیل قوی ای دارم تب خال زدم
داستان قشنگی بود
خط سوم جا داره ازش فیلم سینمایی بسازند چرا نمیسازند حیف واقعا
🔹این امضای محمدآغا، گل باغا خیلی باحاله از خیلی قدیما این امضا رو میزدید.
چه عمر زود میگذره. من از زمان حیفا عضو کانالتونم. فکر کنم هشت نه سالی میشه
🔹در مورد داستان خط سوم
من که اینو رو هم مثل اغلب داستانهاتون نفس حبس شده میخونم😳
یعنی نه اینکه بترسم یا ....
نمیدونم فقط وقتی یه بندهایی ازش تموم میشه ملتفت میشم که باید نفس بکشم😅
🔹سلام حاج آقا خدا قوت به این همه تلاش و تبریک میگم بابت جسارتی که در انتخاب موضوعات و فضای داستان هاتون دارید
یه مورد که خیلی فکرمن رو به خودش مشغول کرده اینه که حتی انتخاب اسامی شخصیت ها در داستان هاتون بی دلیل نیست و با دقت و علم انجام شده
احسنت🌹
🔹آدام حواسش هست
مثل هادی فرز لحظه حساس میپره وسط ماجرا
آدام،اگه نگم مستقیم و نزدیک
ولی دورادور حواسش به داروین هست
از وقتی درباره تازه وارد،علامت سوال توی ذهنش درست شده ول کنش نمیشه
🔹من با کتاب یکی مثل همه دو در پایگاه پیشرفت خییلللی زیادی کردم البته اگر مورد قبول حق وشادی دل مولا شود
وگرنه به لعنت خدا هم نمی ارزد
با مطالعه کتابهای شما دید عالی پیدا کردم وروز به روز بهتر هم میشود
ان شاءالله تاثیر گذار باشم
لبخند مولا صاحب الزمان عجل الله نصیبتون 🌹
✔️ رفقا با عرض معذرت، امشب شرایط ارسال قسمت جدید رمان #خط_سوم را ندارم.
گفتم اطلاع بدم خدمتتون
توی جلسات مصاحبه از خودتون تعریف کنید، این تنها جایی هست که شکسته نفسی و خاکی بودن به ضررت تموم میشه.
اونروز یکی تو جلسه مصاحبه «انگار از قبل تمرین کرده بود» گفت من دقیقم، کارمو خوب بلدم و عاشق چالشم.
مدیر مجموعه انقدر تحت تاثیر بود که تو روش گفت میتونیم شروع کنیم.
#ارسالی_مخاطبین
دلنوشته های یک طلبه
توی جلسات مصاحبه از خودتون تعریف کنید، این تنها جایی هست که شکسته نفسی و خاکی بودن به ضررت تموم میشه
در تفسیر عیاشى (ج 2، ص 181، ح 40، ط تهران) آمده که سلیمان از سفیان نقل مىکند که مىگوید به امام صادق (علیه السّلام) عرض کردم: آیا جایز نیست که آدمى خود را تزکیه نماید (و از خوبى خود تعریف کند)؟ فرمود: در صورتى که ناگزیر شود جایز است، مگر نشنیدهاى گفتار یوسف را که به پادشاه مصر گفت: «اجْعَلْنِی عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ» و همچنین گفتار عبد صالح را که گفت: «أَنَا لَکُمْ ناصِحٌ أَمِینٌ»؟.
کتاب #زیتون
#ارسالی_مخاطبین
سلام آقای حدادپور
کتاب زیتون رو بعد از اذان شروع کردم و سه چهار ساعته خوندمش
اونجا که لابراتوار رفت هوا برام سوال بود که چطوری Mi6 سراغ زیتون و هیثم و شرکتش نیومده که با ملاقات زیتون و حامد متوجه شدم کار اسرائیل لعنتیه😫
وای که چقدر از وسطاش به بعد حرص خوردم و کتابو چند لحظه گذاشتم کنار و "خاک توو سرت" و "لعنت" به هیثم روانه کردم و بقیه داستانو خوندم
چند باری هم که خیلی حرص درار و با کش و قوس نوشته بودین خطاب به شما گفتم "آخه خودت حرص خوردی ما رو چرا دیگه انقدر میدی، تهشو بگو راحتمون کن😫😫"
اونجا که هیثم براحتی در مورد صائب با زیتون حرف میزد کلی حرص خوردم و بهت و حیرت و غصه م بیشتر شد وقتی بعد از شهادتش هیثم اونجوری در موردش حرف زد😔😭
چقدر از لحظه گیر افتادن مسعود و لو رفتن هویتش که قطعا از سوتی های هیثم و کار زیتون بوده بیشتر حرص خوردم و اشکم روانه شد و یه جاهایی از روی حرص و هیجان و ناراحتی یهو از جام پا میشدم یادم میومد که برای درد کمرمه که دراز کشیدم و نباید حرکت یهویی داشته باشم (هیچی دیگه هرچی قرص و آمپول مسکن زده بودم پرید)
هرلحظه با محمد توی دفتر کارش و بی محمد توی دبی و اون اتاق ۶ متری بیشتر حرص خوردم و اشک ریختم و دعا میکردم که سالم بمونه😭😭
اونجا که اربا اربا شد دیگه فقط اشک بود و بد و بیراه به هیثم😭😭😭😭😭
خدا رحمت کنه شهدای امنیت و شهدای گمنام رو، خدا حافظ جان و عقاید سربازای گمنام اسلام باشه😭
الحمدلله که خونش بسیار پربرکت بوده، راهش پر رهرو
از اینکه زیتون در رفته بود و دهن کجی کرده بود ناراحت بودم که الحمدلله افتاد توو تور محمد
ادامه شو کی مینویسین؟؟؟😫😫😫 یا که نوشتین من خبر ندارم؟؟
شرمنده خیلی طولانی شد😬😅
خدا حفظتون کنه، راهتون پر رهرو و قلمتون مانا
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_نهم
⛔️آمریکا-نیویورک
میشل با لوکا کوچولوی مو فرفری که هنوز اغلب اوقات خواب بود و به ندرت چشم باز میکرد، به خانه اش برگشت. بنجامین خانه نبود اما یک کاغذ برای میشل نوشته بود و روی آینه اتاق خوابشان چسبانده بود: [عزیزم خوش اومدی. من تا شب جلسه دارم. اما شب، به طرف تو و پسرمون پرواز میکنم.]
بنجامین از ته دل میشل را دوست داشت.میشل هم هر مقدار که کارکشته باشد،اما نمیتواند حریف دلش بشود و او هم بنجامین را دوست نداشته باشد.ولی این محبت و عاشقانگی، باعث نمیشد که وقتی میشل بچه را روی تخت خواب خودش خواباند، با تیمی که خارج از منزل و در یک ون نشسته بودند، اطلاع ندهد که برای تجهیز منزل بیایند.
سه مرد به طور هم زمان وارد خانه شدند. همگی صورتشان را با ماسک های طبی پوشانده بودند. سه چهار تا دوربین بیشتر در جای جای خانه کاشتند. سپس صدا و تصویر آن را چک کردند و وقتی دیدند همه چیز مرتب است، خدافظی کردند و رفتند.
میشل تا شب به کارهای خانه و خودش رسید. نرسیده به غروب، کهنه بچه را عوض کرد. لباسی که بنجامین دوست داشت را پوشید و یک میز جذاب از دو نوع شام چید و دو تا شمع روشن کرد و منتظر ماند که بنجامین کلید بیندازد و وارد شود. چند دقیقه گذشت که متوجه شد یک چیزی کم است. یادش آمد که فضا خیلی خاموش است. یک موسیقی لایت و بی کلام گذاشت و خودش روی مبل کمی دراز کشید.
یک ربع طول نکشید که صدای انداختن کلید بر در آمد. میشل فورا از سر جا بلند شد. لوکا را بغل کرد و با لبخند به استقبال بنجامین رفت. بنجامین که بار اولش بود که معشوقش را با حاصل عشقشان میدید، و البته دلتنگی که آن ایام تحمل کرده بود و حتی در پیامک و تماس های تلفنی، تلاش کرده بود که هر حرفی نزند، سبب شد که کیفش را به آرامی بیندازد و میشل و لوکا را با هم بغل کند.
چند دقیقه بعد شام خوردند و سر سفره شام شروع به حرف زدن کردند.
-بنجامین! عینکتو عوض کردی؟
-نه. قدیمیه. این مدت آوردمش بیرون و ازش استفاده میکنم.
-با این شکل و اندازه هم جذابی. حتی بنظرم قبلی یه کم پیرِت کرده بود. این بهتره.
بنجامین زد زیر خنده و کف دو دستش را به هم زد و گفت: «امروز هم یکی تو دانشگاه همینو بهم گفت. خیلی آدم باهوش و دقیقی هست. نمیدونم استاد چیه اما وقتی عصر یه کم با هم قهوه میخوردیم، گفت این بیشتر بهم میاد.»
-جالبه. کی بود؟ اسمش چیه؟ همین دوستت...
-آهان... اسمش لئو هست. خیلی جنتلمن و همیشه شیک و آنتایم اما خیلی کم حرف!
میشل تا اسم لئو را شنید، انگار برقش گرفت. اما خودش را کنترل کرد و هیچ حرفی نزد. در ذهنش گفت شاید تشابه اسمی باشه. و داشت همین طور با ذهنش درگیری درست میکرد که بنجامین ادامه داد: «لئو رو چندین ماهه که میشناسم. حتی دوست دارم یه شب دعوتش کنم اما هر بار تردید داشتم.»
میشل که از عمق نیاز و علاقه بنجامین به دوست یابی سالم علاقه دارد، جواب داد: «چرا تردید؟! خونه خودته. من و لوکا هم خوشمون میاد که با بقیه معاشرت کنیم.»
بنجامین از این حرف خیلی خوشش آمد و شام را با لبخندهای از ته دل بنجامین شروع کردند.
⛔️آفریقا-زندان
آدام قفلی زده بود روی مسابقه با آبراهام و ول کن هم نبود. آبراهام پیر را به اتاقش آورد. با این که به جز بازجویی و یا شکنجه، کسی را به اتاقش راه نمیداد اما آن روز تصمیم گرفته بود که شخصا و بدون واسطه با آبراهام صحبت کند.
-من همیشه برای تو احترام و ارزش قائلم. تو معلومه که از یک خانواده کافر و یا تبهکار نیستی. رفتارت اینو میرسونه. از طرف دیگه، انتظار دارم تو هم به من و خواسته ای که دارم احترام بذاری.
-آدام! من از تو بزرگترم. میدونم که این مفاهیمو بلدی. وقتی کسی که از تو بزرگتره، دوست نداره به کاری که تو ازش میخوای تن بده، اذیتش نکن. این چیزی از تو کم نمیکنه. بلکه خیلی هم به ارزشت پیش بقیه اضافه میکنه. دست از سر من پیرمرد بردار آدام!
آدام از پشت میزش بلند شد و به طرف آبراهام آمد. آبراهام روی صندلی نشسته بود. آدام آرام آرام رفت پشت سرش و گفت: «حوصلمو سر نبر! اینجا نیومدی که این چیزا تحویلم بدی. یه تاریخ مشخص کن و ... نه اصلا بذار خودم مشخص کنم ... عصر سه شنبه ... یعنی سه روز دیگه ... اگر مسابقه گذاشتی و برنده شدی که هیچ! هر شرطی که تو بذاری قبول دارم. اما اگه تو مسابقه شرکت نکنی و یا بازنده بشی، دیگه روی خوش نمیبینی. شنیدی آبراهام؟»
آبراهام خیلی از آن حرفها و یک دندگی آدام ناراحت شد و حرض خورد. بدون این که جواب بدهد، آرام از سر جایش بلند شد و با یک خداحافظی ساده، سرش را انداخت پایین و رفت.
مستقیم رفت به طرف تختش. با اعصاب خوردی دراز کشید. مچ دست راستش را روی پیشانی اش گذاشته بود و میخواست اندکی چشمش را روی هم بگذارد که صدایی در نزدیکی اش شنید که گفت: «چرا باهاش مسابقه نمیدی؟»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
آبراهام که کسی وجودش را نداشت با او بحث کند و یا وقتی در لاکش فرو رفته، کسی برود و عرض اندام کند، تا صدا را شنید، رو برگرداند تا ببیند چه کسی است که دید داروین روی دو تخت آن طرف تر دراز کشیده. آبراهام با تعجب رو به او کرد و گفت: «تو چرا همه جا هستی؟»
-شغلم اینه. شغلِ من اذیتت میکنه؟
-آره. اذیتم. میخوام تنها باشم.
-همه رو دست به سر کردم که من و تو اینجا تنها باشیم. حالا دیگه به کی بگم برو!
آبراهام نگاهی به اطرافش انداخت و دید همه تخت ها خالی است و فقط داروین روی یکی از آنها دراز کشید.
-آره. دیگه رسما خودش به خودم گفت.
این را گفت و پشت به داروین کرد. داروین به آبراهام نزدیک تر شد و درِ گوشش گفت: «بهت دقیقا چی گفت؟»
آبراهام با بی حوصلگی جواب داد: «گفت سه روز دیگه ... ینی عصر سه شنبه...»
داروین اندکی فکر کرد و با لحن معمولی تر گفت: «خوبه. این مسابقه رو بپذیر. و دقیقا همون روزی قرار بذار که اون میخواد. هیچ مخالفتی نکن!»
آبراهام برگشت و جواب داد: «این چه ربطی که با هم داشتیم، داره؟»
داروین: «ربطش میدم. فقط کاری کن که مسابقه وسط بند پنج باشه.»
آبراهام با تعجب پرسید: «اگه گفت چرا، بگم چرا؟»
داروین: «بگو میخوام همه ببینند تا دیگه بهانه ای نداشته باشی. هم مرد و هم زن. بگو میخوام همون شب یه شام مفصل به همه بدی. و ازش بخواه که قبول کنه و بچه های بند خودت شام را درست کنند. یه بهانه ای بیار. مثلا بگو شب جشن ... یا نه ... اصلا بگو شام آخر! بگو واسه یکی از ما دو تا شام آخر محسوب میشه. یا من افول میکنم و به تو میبازم. یا تو میبازی و مجبوری به شرطی که بستیم، عمل کنی.»
آبراهام که خیلی با دقت و تعجب به داروین نگاه میکرد، دستی به ریش و صورتش کشید و گفت: «چی تو سَرِته جَوون؟ من باید چیکار کنم؟»
داروین لبخندی زد و همین طور که میخواست برود جواب داد: «تو هیچی. تو بزرگ ما هستی. هم اینجا و هم بیرون. فقط باید کاری کنی که چیزایی که گفتم، مو به مو بهش بگی و قبول کنه و بقیه اش را به من بسپار. اعتماد کن بهم.»
آبراهام نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد و نهایتا گفت: «باشه. هر چند میدونم که معلوم نیست به نفعم باشه اما باشه. قبول. میرم همینا رو بهش میگم. راستی چند نفریم؟»
داروین لحظه رفتنش گفت: «دیگه تاکید نکنم. خیلی عادی و مو به مو به چیزایی که گفتم عمل کن.» این را گفت و رفت.
آبراهام رفتن داروین را تماشا میکرد و زیر لب میگفت: «این عتیقه دیگه از کجا پیداش شد؟ نمیشناسمش اما باید سرِ پیری بهش بگم چشم!»
⛔️آمریکا-خانه بنجامین
آخر شب بود. لوکا در بغل میشل بود و داشت کم کم آروغ میزد تا بتواند راحتتر بخوابد. بنجامین در اتاقش بود و از آن ساعتهایی بود که کسی حق نزدیک شدن به او نداشت. و میشل هم با یک دستش لوکا و با یک دست دیگرش گوشی همراهش را گرفته بود و با لئو پیامک میدادند.
-تو به بنجامین نزدیک شدی؟
-چطور؟ چیزی گفته؟
-امشب داشت از تو حرف میزد. چرا منو بازی میدین؟
-اتفاقا داریم کمکت میکنیم.
-نباید به من میگفتین که چه نقشه ای دارین و قراره به بنجامین اینقدر نزدیک بشین که اسم واقعیتو بدونه؟
-هر طور فکرش کردم دیدم حداقل در هر شبانه روز، ده ساعت کنار تو نیست. از دور هواش داریم اما کافی نیست. بخاطر همین، دو سه ماهی هست که برای ترم جدید، اینجا یکی دو تا درس برداشتم و یه پروژه هم قول دادم.
-که کم کم اون ده ساعت رو هم نزدیکش باشین. درسته؟
-من واضح حرف زدم. نیازی به تکرار حرفم نیست.
-لئو! خوشم نیومد.
-مهم خوش اومدن تو هست یا امنیت ملی آمریکا؟
-شب بخیر
-مهم اینه که اول یه مسئه پیش پا افتاده رو به تو بگیم یا مهم امنیت ملی آمریکاست؟
-فهمیدم. بای
-تمرکزت رو خونه و بچه و شوهرت باشه. بنجامین رو در بیرون از خونه ات به من بسپار.
-نمیفهمم. ما همش یه رمز و ورژن آخر تحقیقاتشو ازش میخوایم، بعلاوه این که نباید فکر و ذهنش به طرف اخبار و تحلیل هایی بره که امنیت ملی آمریکا را تهدید میکنه. غیر از اینه؟
-شب بخیر ... مامان لوکا !
میشل با دیدن این جمله و نا دیده گرفتن سوالاتش، حرص خورد و صفحه چت را بست و موبایلش را گذاشت کنار.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
⛔️ #هشدار
لطفا افراد حساس، پاراگراف های پایانی قسمت امشب را مطالعه نکنند
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_دهم
⛔️آفریقا
آدام کسی نبود که هر شرطی را بپذیرد. ولی وقتی آبراهام بعد از یکی دو روز، به او جواب مثبت داد و شرطش را گفت، جواب رد نداد اما همه را در محوطه جمع کرد. کل زندان. با این که جا برای همه نبود. اما به جز کسانی که در انفرادی بودند، همه را به زور در محوطه جا دادند. با همان وضعیت زنجیر پا که البته وقتی قرار بود به محوطه بروند، زنجیر دست هم به آنها میزدند.
بعد از این که گروهبان، نظم و سکوت را برقرار کرد، آدام پشت بلندگو رفت و گفت: «هر کس نمیدونه بدونه که بالاخره آبراهامِ پیر به درخواست من جواب داد و قرار شد که فرداشب با هم مسابقه بدیم. ولی یه چیزی اذیتم میکنه و بنظرم تا تکلیفش مشخص نشه، نه از مسابقه خبری هست و نه از شروطی که آبراهام گذاشته.»
این را گفت و با سر به چند سرباز اشاره کرد. همه دیدند که از در سمت چپ محوطه، چیزی شبیه تابوت وارد کردند و در حالی که روی دوش سربازان بود، آن را از وسط جمعیت رد کردند و گذاشتند نقطه وسط محوطه. نقطه ای که حالت سکو مانند داشت و تقریبا میتوانستند آن را ببینند. سپس دوباره سر تکان داد و پارچه سفید روی آن برداشته شد و همه یک جنازه دیدند.
آدام پشت بلندگو گفت: «این جنازه، دو سه روز پیش، پس از ساعت هواخوریِ بند هفت در دستشویی های ردیف آخر منتهی به دیوارهای بلند زندان پیدا شده. جایی که دو متر اون ورتر، مسیر تردد و بازگشت کسانی هست که در بند هفت هستند. تا تکلیف این مشخص نشه، نه از مسابقه خبری هست و نه از یک روز غذای پاک و شروط آبراهام.»
نفس در سینه همه حبس شده بود و کسی جرات کوچکترین مخالفت و یا اعتراض نداشت. داروین و جوزت که در یک ردیف بودند، یک لحظه زیر چشمی و ریز با هم چشم تو چشم شدند و نگرانی در چشمان هر دو آنها موج میزد.
لحظات سخت و سنگینی بود. کشتن و زخمی کردن و دعوا و مرافعه کار همیشگی زندانیان آنجاست اما آدام نمیتوانست پذیرد که کسی بدون اجازه و یا اشاره او دست به همچین کاری در نقطه ای زده باشد که نقطه کور دوربین هاست و هیچ سر نخی از قاتل یا قاتلان وجود ندارد.
لحظاتی گذشت و یهو همه شنیدند که آدام از پشت بلندگو گفت: «چیه آبراهام؟ چی میخوای بگی؟»
همه با شنیدن اسم آبراهام به طرف او رو برگرداندند. داروین و جوزت هم با نگرانی به آن طرف نگاه کردند. در ان سکوت و یخبندان صبحگاهی، صدای آبراهام به خوبی به همه علی الخصوص آدام میرسید که گفت: «آدام مطمئنی که کار خودت نیست؟!»
با همین یک سوال کوتاه که در واقع یک سوال و چند کلمه ساده نبود، بلکه نقطه زنی به قلب سیاه یک توده متعفن بود، لرزه به اندام آدام افتاد. آدام فورا گرفت که آبراهام میخواهد چه بگوید و چه بازی میخواهد درآوَرَد! لحظه ای سکوت کرد و فقط به چشمان آبراهام زل زد.
آبراهام ادامه داد: «اگر نمیخوای با من مسابقه بدی و یا پشیمون شدی، دیگه این بازیا چیه که در میاری؟ مگه میشه در این خراب شده اتفاقی بیفته اما تو در جریانش نباشی؟ مگه میشه جنازه به این گندگی یه جا بیفته اما از چشم تو دور باشه؟»
و باز هم آدام سکوت کرد و داشت در ذهنش دنبال کلمات میگشت که آبراهام خلاصش کرد و با فریاد گفت: «آدام از من گذشت اما برای اعتبار خودت خوب نیست که به این زودی بترسی و پشیمون بشی و مثل قدیسه ها بگی تا تکلیف این جنازه روشن نشه، همه چی بی همه چی! اینجا کلیساست؟ خانه مقدسه؟ روزانه توش قتل و غارت انجام نمیشه؟ اینقدر اینجا همه نَجیبَن؟ جواب منو بده آدام!»
این را گفت و برخلاف دستور و قوانین حاکم بر کل زندان، به آدام پشت کرد و با همان دست و پایی که زنجیر به آن آویزان بود، به طرف بندها حرکت کرد. با حرکت کردن آبراهام، برایش کوچه باز کردند و تا او رد شود اما با فریاد «وایسا سر جات آبراهام!» همان طور، پشت به آدام، سر جایش میخکوب شد و حرکت نکرد.
آدام پشت بلندگو و خطاب به آبراهام گفت: «اقرار میکنم که آدم فوق العاده زیرکی هستی. اقرار میکنم که برای مسابقه دادن با تویِ کفتار پیرِ سیاه و چندش، لحظه شماری میکنم. قبول. مسابقه میدیم و همه شروط تو هم سر جاش. اما تو هنوز از شرط من خبر نداری! درسته؟»
تا این را گفت، بین همه پچ پچ افتاد. آبراهام همچنان سرجایش، پشت به آدام ایستاده بود. آدام گفت: «من دو تا شرط دارم. یکیش این که اگه باختی، عنوانت رو ازت بگیرم و بدم به کسی که خودم صلاح میدونم. و دومیش این که...»
چند هزار چشم به لب و دهان کثیف آدام بود تا بداند شرط دومش چیست؟ آدام ادامه داد: «دومیش هم این که اگر باختی، یک سال ساکن همون دستشویی باشی که این جنازه در اونجا افتاده بود.»
آبراهام با شنیدن این شرطِ بی ادبانه و وقیحانه آدام عصبانی شد و با خشم و نفرت به طرف او برگشت و به او زل زد. با هم چشم در چشم شدند. لحظه ای گذشت و دوباره رو به طرف بندها کرد و به راه خود ادامه داد.
ادامه ...👇
آدام هم لبخندی بر لب، چشمانش را پشت سر آبراهام ریز کرد و سپس رو به گروهبان سر تکان داد. گروهبان هم به سربازان دستور داد که همه را به طرف بندها حرکت بدهند و راهنمایی کنند.
همه این صحنه ها و کلماتی که رد و بدل شد، از چشم جس دور نماند و همه را از طریق دوربین و مانیتورش میدید. آن لحظه نه، بلکه دو ساعت بعد، به دفترش گفت که زندانی به نام داروین را صدا کنید تا بیاد!
وقتی داروین وارد اتاق جس شد، جس با همان حالت ایستاده و بدون مقدمه با او وارد بحث شد.
-این جنازه کار شماست؟
-داشت همه چی خراب میشد.
-این قبلا از ارتش آمریکا بوده. بخاطر این که ارتش همچنان دوست نداشته کارشو تموم کنه و نگهش داشته بوده برای روز مبادا انداختیمش بند هفت. اما الان جنازه اش رو دستمونه. ما باید به ارتش آمریکا جواب بدیم.
-هر کدام از ما داریم برای راه و هدفی که داریم، هزینه میدیم. اینم یکی از هزینه هایی باشه که شما مجبوری بدی تا کار خوب پیش بره.
-اما من نمیخوام هزینه ای به این بزرگی بدم. مخصوصا اگر ...
-فکر نکنم نظرت این باشه جس! چون طبیعتا شبانه روز به پدر و برادرت فکر میکنی و دوس داری از همین سیستم فاسد و کثیف آمریکا انتقام بگیری.
-حالا این هیچی. آدام با اون اخلاق مزخرفش رو چیکار میکنی؟ این درباره یه جنازه حاضره رو آرزوش که مسابقه و شکست آبراهام باشه پا بذاره. دیگه چه برسه به این که پنج تا آدم گنده گم بشن و بر فرض محال بتونن از این سیستم فوق امنیتی فرار کنن! میتونی تصورش کنی چیکار میکنه و اگه موفق به فرار نشین، چه بر سر شما میاره؟
داروین لحظه سرش را پایین انداخت و سپس چشمانش را به این ور و آن ور دواند و یکی دو قدم به جس نزدیکتر شد و با صدای آرام گفت: «دو تا نقشه برای این مسئله طراحی کردیم. نه من. همونایی که منو فرستادند اینجا و الان روبروت ایستادم. اما امروز به من خبر دادند که یه چیزی رو پیش خودم نگه دارم و بذارم برای دقیقه نود. یه چیز خیلی باارزش که اگر بشنوی، آدام و سیستم این زندان و همه و همه چیزو به فنا میدی برای بیرون بردن ما از اینجا.»
چهره جس و طرز نگاهش با شنیدن آن جملات عوض شد. با جدیت و تعجب پرسید: «چی میخوای بگی که اینقدر ارزش داره که حاضر باشم درِ این جهنمو باز کنم و شما رو با دستای خودم بفرستم بیرون؟»
داروین گفت: «بذار به وقتش. الان تا فرداشب باید همه چیز...»
جس با عصبانیت گفت: «خفه شو و به سوال من جواب بده! تو چی میدونی تازه وارد؟»
داروین که تردید داشت بگوید یا نه؟ یک قدم دیگر نزدیک تر شد و پس از لحظاتی مِن مِن کردن، بالاخره سرش را به گوش جس نزدیک و دهان وا کرد و گفت: «برادرت ... بنجامین زنده است ... و حتی ... و حتی تازگی بچه دار شده ... اسم بچش هم لوکاست! اما متاسفانه با یکی از عوامل قتل پدرت از سازمان سیا داره زندگی میکنه. با یه حیوون وحشی اما خوش خط و خال به نام میشل!»
جس با شنیدن این کلمات، چشمش چنان گرد شد و در خودش فرو رفت که ...
⛔️آمریکا
بنجامین رفته بود دانشگاه و میشل و لوکا در خانه تنها بودند. میشل دید که لوکا کمی خودش را کثیف کرده و نیاز به شستن دارد. اصلا اعصاب و روانش نمیکشید و در خودش نمیدید که یک نیروی زبده و بی رحم به روزی افتاده باشد که مجبور باشد با یک سیاه پوست زیر یک سقف زندگی کند و از او بچه دار بشود و کهنه بچه را عوض کند.
لوکا را زد زیر بغل و همین طور که بچه زبان بسته گریه میکرد، در حمام را باز کرد و میخواست وارد حمام بشود که ناخواسته سر بچه به چارچوب در خورد و صدای گریه و شیوه بچه مظلوم بلندتر شد.
ادامه ... 👇
میشل به جای این که برگردد و بچه را ابتدا آرام بکند و پس از دقایقی ناز و نوازش او را برای شست و شو به حمام ببرد، بی رحمانه و بدون توجه به گریه های سوزناک بچه، چراغ را روشن کرد و شیر وان حمام را باز کرد. بچه همین طور داشت از درد فریاد میزد.
تا این که کمی آب در وان جمع شد. لباس لوکا را کَند و او را میخواست در آب بگذارد که تا نوک پای بچه به آب رسید، تکان بدی خورد و جیغ و گریه اش بیشتر شد. میشل تازه یادش آمد که آب را سرد و گرم نکرده و نوک پای بچه به آب داغ برخورد کرده. بدون توجه به گریه های لوکا، اندکی آب سر باز کرد تا سرد و گرم بشود. سپس پا تا کمر بچه را در آب گذاشت و شروع به تمیز کردن بچه کرد.
خب طبیعتا وقتی بچه ای که ناراحت است، بدنش به آب میخورد و اندکی خوشش می آید، گریه اش را فراموش میکند و یواش یواش گریه تبدیل به اخم و نفس نفس زدن و زل زده به مادر و اطراف میشود.
میشل داشت با نارضایتی از آن اوضاع، لوکا را میشست و آب تنی میداد که جنونش عود کرد و دلش خواست که بچه را در آب خفه کند و به خیال خودش از شر بچه راحت شود. همین طور که یک دستش پشت کمر بچه بود و یک دستش زیر پای بچه را گرفته بود، سانت به سانت لوکای زبان بسته را در آب فرو برد.
ابتدا تمام کمرش ... سپس آب رسید به زیر سینه های بچه ... و البته هر چه بیشتر تن بچه در آب فرو میرفت، اندکی بیشتر خوشش می آمد و لبخند کودکانه ای میزد ...
تا این که کم کم میشل آب را رساند به زیر گردن بچه ... ینی مثلا وقتی لوکا سرش را تکان میداد و به آب نگاه میکرد، چانه اش به آب میخورد ...
و میشل باز هم بچه را در آب فرو برد ...
آب رسید به میانه گردنش...
وقتی که سرش را تکان میداد، حتی آب به دهانش میرسید و حتی اندکی آب را مجبور بود فرو ببرد...
و میشل لوکا را افقی تر در آب خواباند و آب رسید به گوش های لوکا... یعنی در آن حالت فقط قرص صورت بچه از آب پیدا بود.
خب طبیعتا وقتی همه بدن بچه در آب است، و کسی که بدن بچه را در اختیار دارد بی رحم و عصبی است ... بچه وقتی جنب و جوش دارد، آب کم کم روی صورتش می آید و قطرات و کم کم حجم بیشتری از آب به طرف دماغ و دهان بچه میرود ...
و وقتی آب به دماغ و دهانش برسد، هر کس چند قلپ آب در آن لحظات بخورد، هول میشود و بیشتر تکان میخورد و به خفه شدن نزدیک تر میشود ...
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
تخلیه جنوب لبنان و سرازیر شدن آوارگان به طرف سوریه، میتواند رژیم صهیونیستی را برای حمله و ورود زمینی حریصتر کند.
اکنون
مسیر صور_ صیدا
حرکت آوارگان لبنانی
#مرگ_بر_اسرائیل
https://virasty.com/Jahromi/1727125714709817938
#ارسالی_مخاطبین
سلام وقت بخیر
حدود دو هفته پیش یک نفر از دوستان طلبه پس از اینکه متوجه شد بنده به کتب شما علاقه مند و اونا رو دنبال می کنم، کانال شما( دل نوشته های یک طلبه) رو بهم معرفی کرد و خودش که می گفت اکثر کتابای شما رو خونده و بخصوص از کتاب بهار خانوم بسیار لذت برده، به منم پیشنهاد داد بهارخانوم رو مطالعه کنم و من همون شب از طریق کانال شما ۱۳بخش از کتاب رو خوندم ... الان من از افراد کانال شما هستم؛ اما اون آقا سید عزیز و بزرگوار سه شبانهروز هست که زیر خروار خروار خاک خوابیده؛ چهارشنبه گذشته پس از خداحافظی و حلالیت طلبیدن از دوستان در مجموعه ای که بودیم هر که بسمت شهرستان خودش راه افتاد که چند ساعت بعد مطلع شدم که ایشون و یک نفر دیگه از دوستان دچارسانحه رانندگی شدن و در دم فوت کردند. روحشان شاد و یادشان تا ابد گرامی
👈واقعا ناراحت شدم. روح همه رفتگان علی الخصوص سید بزرگواری که حتی نامشان را هم نمیدانم شاد و با اباعبدالله الحسین محشور باد.
لطفا صلوات و فاتحه قرائت فرمایید.