💠زیارتنامه حضرت ابالفضل العباس علیه السلام💠
سَلامُ اللَّهِ وَ سَلامُ مَلائِكَتِهِ الْمُقَرَّبِينَ وَ أَنْبِيَائِهِ الْمُرْسَلِينَ وَ عِبَادِهِ الصَّالِحِينَ وَ جَمِيعِ الشُّهَدَاءِ وَ الصِّدِّيقِينَ [وَ] الزَّاكِيَاتُ الطَّيِّبَاتُ فِيمَا تَغْتَدِي وَ تَرُوحُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ أَشْهَدُ لَكَ بِالتَّسْلِيمِ وَ التَّصْدِيقِ وَ الْوَفَاءِ وَ النَّصِيحَةِ لِخَلَفِ النَّبِيِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ الْمُرْسَلِ وَ السِّبْطِ الْمُنْتَجَبِ وَ الدَّلِيلِ الْعَالِمِ وَ الْوَصِيِّ الْمُبَلِّغِ وَ الْمَظْلُومِ الْمُهْتَضَمِ فَجَزَاكَ اللَّهُ عَنْ رَسُولِهِ وَ عَنْ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ عَنِ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِمْ أَفْضَلَ الْجَزَاءِ بِمَا صَبَرْتَ وَ احْتَسَبْتَ وَ أَعَنْتَ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ قَتَلَكَ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ جَهِلَ بِحَقِّكَ وَ اسْتَخَفَّ بِحُرْمَتِكَ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ حَالَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ مَاءِ الْفُرَاتِ أَشْهَدُ أَنَّكَ قُتِلْتَ مَظْلُوماً وَ أَنَّ اللَّهَ مُنْجِزٌ لَكُمْ مَا وَعَدَكُمْ جِئْتُكَ يَا ابْنَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَافِداً إِلَيْكُمْ وَ قَلْبِي مُسَلِّمٌ لَكُمْ وَ تَابِعٌ وَ أَنَا لَكُمْ تَابِعٌ وَ نُصْرَتِي لَكُمْ مُعَدَّةٌ حَتَّى يَحْكُمَ اللَّهُ وَ هُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ فَمَعَكُمْ مَعَكُمْ لا مَعَ عَدُوِّكُمْ إِنِّي بِكُمْ وَ بِإِيَابِكُمْ [وَ بِآبَائِكُمْ ] مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ بِمَنْ خَالَفَكُمْ وَ قَتَلَكُمْ مِنَ الْكَافِرِينَ قَتَلَ اللَّهُ أُمَّةً قَتَلَتْكُمْ بِالْأَيْدِي وَ الْأَلْسُنِ.
@Mohamadrezahadadpour
z-h-abbas-ali-yousof-najar.mp3
5.51M
زیارتنامه حضرت ابالفضل العباس
با نوای مداح عراقی
@Mohamadrezahadadpour
✅ دوست داشتنی ترین عبادت در روز جمعه
💢 #امام_باقر_عليه_السلام
➖ ما مِن شَى ءٍ يُعبَدُ اللّه ُ بِهِ يَومَ الجُمُعَةِ أحَبَّ إلَىَّ مِنَ الصَّلاةِ عَلى مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ ؛
➖ هيچ عبادتى در روز جمعه نزد من دوست داشتنى تر از صــلوات بر پيامبر و آل او نيست.
@Mohamadrezahadadpour
اگر این است که سرگردانیم
غافل از صاحب و آن جانانیم
دربہ در گشتن ما بیخودنیست
غافل از غیبت و این هجرانیم
اللهمعجل لولیک الفرج
🌾🌷🌾🌷🌾
@Mohamadrezahadadpour
بیانیه شدید اللحن حضرت آیت الله العظمی مکارم شیرازی
خطاب به دستگاه اجرایی و قضایی
@Mohamadrezahadadpour
✳️امامجمعه بابل: خاک بر سر نمایندهای که امضای سوال از رییسجمهور را پس میگیرد / چقدر اینها کثیف و رذل هستند
🔹حجتالاسلام روحانی، امامجمعه بابل گفت: رئیس مجلس بداند که بخشی از بی تدبیریها به مجلس شورای اسلامی برمیگردد. برخی نمایندگان، روز نامهای را امضا میکنند و شب امضاها را پس میگیرند. لعنت خدا بر نمایندهای که از امضا و موقعیت خود در حال کاسبکاری است. در مجلس چه خبر است چرا مدیریت نمیشود؟ برخلاف برخی جوسازیها، راهکار وضعیت فعلی ما مذاکره با آمریکا نیست. مذاکره با آمریکا جای بررسی ندارد. آمریکاییها امضایی را که در برجام انجام دادهاند زیرش زدند.
@Mohamadrezahadadpour
🔸پی نوشت اول: من حدود دو سال و نیم مهمون مازندرانی ها بودم و خدمت مرحوم آیت الله فاضل در فیضیه بابل درس خوندم. همیشه به خطبه های آتشین جناب روحانی علاقه داشتم و دارم.
🔸پی نوشت دوم: سوال که جرم نیست! چرا عده ای یک شبه از این حق قانونیشون که به نفع ملت هم هست، چشمپوشی میکنند‼️😏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ را یکی از عزیزانی فرستاد که از نظر مواضع سیاسی کاملا با هم زاویه داریم.
اما زیبا بود. گفتم شما هم ببینید.
@Mohamadrezahadadpour
💠 امروز الحمدلله تالیف #کف_خیابون_۲ تمام شد و رفت برای ادامه ویراستاری و ادامه مراحل چاپ و... چون تا قسمت ۶۰ ویراستاری هم شده و بقیش خیلی کاری نداره.
هرچند میدونم اذیت میشم اما بسم الله گفتم و تا تهش میرم تا تاییدیش بگیرم و چاپ بشه
یا علی میگم و میرم جلو
بچه ها معرفی میکنم👆
پدر شهیدان «برگی» از تبریز
سفره انقلابشو ببینبن... هنوزم با این چرخ دستی کار میکنه
هرکس میشناسدش و میببنیدش، از طرف من لطفا دستشو ببوسه❤️
@Mohamadrezahadadpour
دوعامل ایمنی مسلمین
❣ﻭ ﺩﺭﻭﺩ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﺍﻭ (ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺎﻗﺮ (ﻉ) ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﻴﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﻴﻦ (ﻉ) ﻧﻘﻞ ﻓﺮﻣﻮﺩ)
ﺩﻭ ﭼﻴﺰ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﻣﺎﻳﻪ ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﻋﺬﺍﺏ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ، ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪ، ﭘﺲ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﺭﻳﺎﺑﻴﺪ ﻭ ﺑﺪﺍﻥ ﭼﻨﮓ ﺯﻧﻴﺪ
🔸 ﺍﻣﺎ ﺍﻣﺎنی ﻛﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ (ﺹ) ﺑﻮﺩ
🔸 ﻭ ﺍﻣﺎﻥ ﺑﺎﻗﻴﻤﺎﻧﺪﻩ، ﺍﺳﺘﻐﻔﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ
ﺧﺪﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻪ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﻣﻮﺩ (ﺧﺪﺍ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻋﺬﺍﺏ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻧﺎنیﻭ ﻋﺬﺍﺑﺸﺎﻥ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﺪ ﺗﺎ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻛﻪ ﺍﺳﺘﻐﻔﺎﺭ می ﻛﻨﻨﺪ.)
🍃🌼✨امام صادق(ع):
🍃🌼✨ڪسے ڪہ براے برادردیني خود
دعاڪند...خداوند ملڪے را
وڪیل قراردهد و بہ اوگوید:همانندهمین دعابرایش دعاڪن✨🌼🍃
📚 مکارم الاخلاق ۵۳۱
@Mohamadrezahadadpour
🌹 یه شعر در #یک_فنجان_تامل منتشر کردم که جالبه😂
دعوت میکنم تشریف بیارید و بخونید و حالشو ببرید👇
#یک_فنجان_تامل در نرم افزار #ایتا
https://eitaa.com/yekfenjantaamol
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت شصت و پنجم»
گلوم یه کم سوزش داشت. اجازه خواستم که برم بیرون اما رییس پایان جلسه را اعلام کرد و هر کسی به اطاقش و سر کارش برگشت.
خب من وقتی رفتم توی اطاقم، احساس کسی داشتم که باید همه چیزو از اول شروع کنه!
فکر کنم تونستم خوب به مخاطبم در طول چندین قسمت نسبتا طولانی، این احساس فاصله از پرونده را القا کنم. خب دقیقا من همین حال شما خواننده گرامی را داشتم و معمولا اینجور موقع ها، یه حس ترس خفیف و سردرگمی خاصی میاد سراغم. احساس میکنم خیلی عقبم و فقط وقت تلف کردم. با اینکه وقتم تلف شد اما دست من که نبود.
پیام خانمم اومد که نوشته بود: «بهتری؟»
نوشتم: «نمیدونم اما وسط انبوهی از سوال و ابهام هستم.»
نوشت: «خدا بزرگه عزیزدلم. برات صدقه دادم. اما محمد خیلی داره از کوچه و خیابون صدای سر و صدا میاد. من و بچه ها داریم میترسیم.»
نوشتم: «این از عواقب زندگی نکردن در شهرک اداره خودمونه. هی گفتم بیا بریم شهرک خودمون و امنیتش بیشتره اما گفتی اونجا دل آدم میگیره! حالا توکل بر خدا. باید برم و کلی کار دارم. التماس دعا.»
رفتم یه وضو گرفتم و چند قدم تو اطاقم راه رفتم تا آب وضوم خشک بشه و بعدش نشستم پای سیستمم و وسط انبوه کاغذ!
یه جدول کشیدم...
دیدم ما چند نفر حاضر و چند تا مهره سوخته و دو سه تا هم مفقودی داریم:
مهره های حاضرمون اینان: یه پسر دزد کارخونه اسلحه سازی! مهناز! کیان! یه غول بی شاخ و دم!
مهره های سوخته: جنازه بچه سوسوله، جنازه قاتل بچه سوسوله، جنازه ترانه (خواهر بچه سوسوله و خریدار سلاح)!
و ادمین کانال اسلحه و پیمان و زنش و دکتر جواز باطلی هم هستند که هیچ خبری ازشون نیست و اصطلاحا مهره های مفقوده ما هستند!
نمیتونستم از کیان بازجویی کنم. خدا داشت امتحانم میکرد و از اینکه قادر به تکلم نبودم، حسابی عصبی بودم و ابتکار عملم کم شده بود.
به عمار گفتم اومد و براش نوشتم: «عمار ازت میخوام که از کیان بازجویی کنی!»
عمار گفت: «حله ... چشم ... عمومی یا دنبال چیز خاصی هستی؟»
نوشتم: «کیان یه خونه در شیراز داشته که همه آدمایی که تا الان باهاشون روبرو بودیم و یا دستگیر و یا کشته شدند به خونه این بشر رفت و آمد داشتند. حالا شاید سرحلقه نباشه، اما سرپنجه خوبی هست و خیلی اطلاعات باید داشته باشه.»
عمار گفت: «درسته اما اگر خیلی باهوش بود چی؟»
نوشتم: «نمیدونم اما بعیده ... چون اگه خیلی باهوش بود، این همه آدمو تو یه خونه سازماندهی نمیکرد ... اگه خیلی باهوش بود، خودش پانمیشد بیاد بیمارستان و از درب اصلی هم بخواد فرار کنه! پس بعیده خیلی باهوش و تیز و بز باشه.»
عمار گفت: «اینم درسته! اما کاش میگفتی دنبال چی هستی تا بدونم کدوم مسیر برم؟»
فکرش کردم و گفتم: «یه کم جانب احتیاط رعایت کن ... ممکنه نترسه و یا ترغیب نشه باهات همکاری کنه.»
گفت: «باشه ... اما ... راستی نظرت چیه از مهناز خرج کنم؟»
فورا گفتم: «خوبه ... اما از مهناز شروع نکن! مهناز باشه تیر آخرت!»
عمار پاشد رفت که آماده بازجویی بشه و تماس بگیره که کیان را بیارن اطاق بازجویی!
گوشی اداره را برداشتم و نوشتم: «سعید!»
سعید فورا جواب داد و نوشت: «جانم حاجی!»
نوشتم: «با مجید پاشید بیایید دفترم.»
نوشت: «چشم حاج آقا . خدا عمرتون بده.»
مانیتورم را روشن کردم که شاهد بازجویی عمار با کیان باشم.
در زدند و مجید و سعید اومدند داخل. تا اومدند داخل، سلام کردند و منم از جام بلند شدم و بغلمو براشون باز کردم. دوتاشون اومدند بغلمو و بوسیدمشون و محکم فشارشون دادم.
یه بغض ریزی تو چهره و چشمای دوتاشون بود. مشخص بود که انتظار این پیام و دعوت و بغل و محبت را از من نداشتند.
نشستند روبروم ... یه کاغذ برداشتم و براشون نوشتم: «این تقصیر شما نیست که عملیاتی نیستید و منم ازتون توقع همه کاره بودن دارم. تقصیر منه. بنظرم سازوکار کاملی در سیستم ما نیست و ضعف داریم که نیروهامون اینقدر خط کشی بینشون هست. حالا بگذریم. به کمک و تخصصتون نیاز دارم.»
به هم نگا کردند و مجید گفت: «حاج آقا ما نوکریم. بسم الله.»
نوشتم: «از بین تمام منابعی که داریم، میخوام دنبال دو نفر باشید و همه اطلاعات و حدود مکانی و پرونده هایی که دارند را برام دربیارید!»
سعید گفت: «درخدمتیم.»
نوشتم: «سعید لطفا تو دنبال شخصی به نام پیمان باش. با زنش خیلی کارهای سازماندهی و اینا انجام میدن. چیز زیادی ازشون نمیدونم اما میشه از اکانت ها و شماره ها و پیام های کیان و مهناز به پیمان و زنش به چیزای خوبی رسید.»
سعید گفت: «این خوبه واسه من. چون یه چیزایی هم دربارشون از مجموع پرونده خوندم و چندان خالی الذهن نیستم.»
نوشتم: «عالیه. همینو بگیر تا تهش برو ببینم چیکار میکنی.»
گفت: «چشم. خیالتون راحت.»
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
رو کردم به مجید و یه نگاش کردم و روی کاغذ براش نوشتم: «مجید یه کم کار تو حساس تر هست و بنظرم خیلی کسی نمیتونه کمکت کنه.»
اینجوری که گفتم، مجید اصلا چهرش عوض نشد و فقط گفت: «مشکلی نیست حاج آقا . بفرمایید.»
نوشتم: «ادمین کانال اسلحه فروشی با تو! همه چیز ممکنه. ممکنه یه نفر نباشه. ممکنه بیخ گوشمون باشه. ممکنه مجبور بشی پاشی بری دنبالش. نمیدونم. کلا میخوام دنبالش باشی و یه چاله چوله ای چیزی براش حفر کنی و خفتش کنیم.»
مجید ساکت بود و چشم از روی کاغذم برنمیداشت.
گفت: «واسطه شیرازش ترانه بود که مُرد؟»
نوشتم: «آره!»
گفت: «پس ینی اگه خبردار شده باشه که ترانه مرده، یکی دیگه باید جایگزین بکنه. درسته؟»
نوشتم: «شک نکن!»
هنوز چشماش به کاغذ من بود و بالاخره گفت: «چشم اما ظاهرا حتی یک خط هم دربارش در پرونده مطلبی نیست. درسته؟»
نوشتم: «درسته. ببینم چیکار میکنیا.»
راهیشون کردم و خودم نشستم پای سیستم و به هنرمندی عمار چشم دوختم.
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
اونی که میاد زباله رو میبره اسمش پیک بهداشت هست انصافن بهش نگید آشغالی ،اونام پدر هستن اونام زحمتکش
بنظر میرسه که #آشغالی اون موجودی باشه که امضاشو بدون هیچ حجت شرعی و عرفی پس میگیره و اصلن هم پاسخگو نیست که چرا؟!
نظر شما چیه؟!
دلنوشته های یک طلبه
این بزرگوار را میشناسین؟!👆
جناب حاج ولادیمیر پلاتونوویچ لیاخوف هستن👆😐
یه روز پیش از ظهر، مجلسو به توپ بست و یه لیوان آبم روش😏
حالا اگه نمیدین به فنامون بدهند، باید بگم که جای خالی این بزرگوار در این روزها خیلی احساس میشه🙈
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت شصت و ششم»
کیان را چشم بسته آوردنش و رو به دیوار نشوندند.
عمار رفت و چشم بندش را باز کرد و نشوندش روی صندلی روبروی خودش.
کیان یه کم چشماشو مالید و به چهره عمار نگاه کرد.
عمار بهش گفت: «سلام. شب خوبی داشتین؟»
کیان گفت: «سلام. نه. اصلا. اینجا خیلی پالس منفی داره.»
عمار گفت: «ببخشید دیگه! بضاعتمون در همین اندازه است. ایشالله دفعه دیگه که تشریف آوردید شرایطمون بهتر باشه و دیگه پالس منفی دریافت نکنین!»
کیان یه پوزخند زد و گفت: «خدا نکنه دفعه دیگه ... کدوم دفعه دیگه؟»
عمار گفت: «چرا فکر میکنی میتونی از اینجا بری بیرون؟»
کیان گفت: «مگه چیکار کردم که اینجا بمونم؟»
عمار گفت: «ینی نمیدونی؟»
کیان گفت: «نه والا ... شما بگو!»
عمار گفت: «خب بعله ... البته که حق شماست که بدونید چرا اینجایید و چرا ممکنه حکم قصاص نفس براتون اجرا بشه؟»
کیان با تعجب گفت: «چی دارین میگین؟ کدوم قصاص نفس؟ مگه چیکار کردم؟»
عمار عینکشو زد به چشمش و پرونده را باز کرد و کاغذی را برداشت و گفت: «و اما اینکه چرا اینجایین؟ چشم ... جرائم شما از قرار زیر است:
1.اغفال دختر مردم!
2.گرونگاری اون دختر و حبس اون در خانه شخصی!
3.اعمال نامشروع با دختر مردم و تجاوز!
4. قتل اون دختر بیگناه ... اسمش چی بود ؟ آهان ... مهناز ... آره قتل مهناز!
5. قتل دختری به نام ترانه به شنیع ترین وضع!
6. اقدام علیه امنیت ملی و نقشه جهت برهم زدن نظم عمومی
7. جاسازی مقادیر قابل توجه اسلحه و مواد منفجره در منزل شخصی
8. معاونت در اعمال مجرمانه جهت آسیب زدن به شهروندان و زنان و کودکان
و ... »
یهو کیان از جاش کنده شد و گفت: «چی داری میگی آقا؟ این حرفا کدومه؟ غریب گیر آوردین؟ چتونه شماها؟ قتل کدومه؟ مهناز کیه؟ ترانه کدوم خریه؟ اعمال نامشروع؟ گروگانگیری؟ ولم کن داداش! ما اهل این حرفا نیستیم! برو یه چیزی دیگه بگو که به قیافه و گروه خونی من بخوره!»
عمار خیلی خونسردانه گفت: «فکر نمیکنی داری یه کم تند میری؟ عصر تکنولوژی و ارتباطات هستا. میخوای عکس اندام و آلتت را که برای دختر مردم میفرستادی و ازش عکس زوری میخواستی و اغفالش کردی و کشوندیش به شیراز و بعدش هم زدی کشتیش را برات بیارم؟ اصلا بذار بیارم بدونی چند چندیم؟»
عمار به یکی از بچه ها دستور داد که چند برگه پرینت بگیرن و بیارن و نشونش بدن!
کیان که حسابی جا خورده بود، رنگش شد مثل گچ! دوربین را زوم کردم روی لب و دهنش ... خشک و خشک شده بود ... گفتم عمار این الان پس میفته! یه لیوان آب بهش بده!
عمار یه شکلات و یه لیوان آب بهش داد و آرومش کرد. بالاخره وقتی داشته سایز اندام خودش و اون دختره را ست میکرده و آمار میداده و میگرفته، فکرش نمیکرده یه روز بشینه و جواب مامور امنیتی را بده!
کیان هر چی چشمش به گند و کثافتای مجازیش میخورد، حالش بدتر میشد. گفت: «اینا را از تلگرامم گرفتین؟»
عمار گفت: «نمیخوای بگی فتوشاپه و کار خودمونه؟»
کیان گفت: «ولی ... ولی من قاتل نیستم! من آدم ربا نیستم!»
عمار گفت: «خب ... حالا پسر خوبی شدی! پس اینا را یادته؟ حالا خودت میگی چرا مهناز و ترانه را کشتی یا ببرمت بالا سر جنازشون و نشونت بدم که رد دستات و آلت قتاله ......»
کیان با صدای لرزونش گفت: «کدوم جنازه؟ چی داری میگی آقا؟»
عمار دکمه بغل دستش را فشار داد و گفت: «بچه ها لطفا امکانی فراهم کنید که این دوستمون جنازه قربانیانش را ببینیه! یادش بیاد باهاشون چیکار کرده و چقدر یه انسان میتونه وقیح و وحشی باشه!»
کیان گفت: «ینی چی آقا؟ کدوم جنازه ها؟ مگه مهناز و ترانه کشته شدند؟»