eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
649 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق! خوبی؟ سر حالی؟
🔹عراقچی: واکنش ما به هر حمله رژیم صهیونیستی کاملاً روشن است. وزیر امور خارجه در نشست خبری در دمشق: واکنش ما به هر حمله‌ای از صورت از سوی رژیم صهیونیستی کاملاً روشن است. برای هر عملی یک عکس‌العملی از سوی ایران خواهد بود به‌صورت متناسب و مشابه و حتی قوی‌تر؛ ما این را در گذشته ثابت کردیم، می‌توانند اراده ما را یک‌بار دیگر آزمایش کنند. گفتنی است سفر وزیر امور خارجه ایران در میانه شرارت‌ها و آتش‌پراکنی‌های رژیم صهیونیستی به بیروت و سپس به دمشق، موجی از حمایت‌های نمایندگان مجلس و کارشناسان منطقه‌ای را برانگیخت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی باروتی ماشین را سه مایل آنطرف تر نگه داشت و جوری که کسی مشکوک نشود، پیاده شدند و لباس و تجهیزات را عوض کردند و از هم جدا شدند. قرار شد که هر کدام با یک وسیله، خودش را به خانه برساند. داروین به باروتی گفت: «تو با مترو بیا!» سپس رو به جوزت کرد و گفت: «تو هم با اتوبوس بیا. خودمم با تاکسی میام. هر جا هر خبری که لازم باشه دریافت کنیم...» هنوز جمله اش تمام نشده بود که گوشی همراهش از واتساپ زنگ خورد. دید لنکاست. وقتی گوشی را برداشت با صدای هیجان زده لنکا مواجه شد. -الو داروین! نگران بنجامینم. -چطور؟ چی شده؟ -از مانیتور دیدم که میشل گوشیش زنگ خورد. وقتی بنجامین حمام بود، میشل حرکات مشکوکی داشت. داروین به باروتی و جوزت اشاره کرد که فورا بروند و از هم جدا بشوند. سپس به لنکا گفت: «دقیقتر بگو چی دیدی؟» -دو مرتبه گوشی میشل زنگ خورد. صدا واضح نبود. فقط کسی که پشت خط بود حرف میزد. میشل فقط مراقب بود که بنجامین یهو از حمام نیاد بیرون. -بعدش چیکار کرد؟ بنجامین از حموم اومده بیرون؟ -هنوز نه. -میشل چیکار میکنه؟ -از همین میترسم. داره وسایلشو جمع میکنه. اسلحشم آماده گذاشت تو جیب پالتوش. داروین متوجه شد که لئو به میشل زنگ زده و همه چیز را به او گفته و الان است که جان بنجامین و بچه و همه به خطر بیفتد. سوار تاکسی شده بود. همان ابتدا مقداری زیادی پول به راننده داد و گفت: «فقط برو! با تمام سرعت!» لنکا دوباره پشت خط آمد و گفت: «داروین چه کار کنیم؟ جون بنجامین در خطره!» داروین که عصبی بود، کمی پیشانی اش را با نوک دو انگشتش ماساژ داد و برای لحظاتی چشمانش را بست. سپس باز کرد و گفت: «تو جمع کن و برو! برو خونه من. نگران بنجامین نباش. اونو درستش میکنم.» لنکا جواب داد: «باشه. پس من رفتم آماده بشم. دستگاه ها و مانیتور و این چیزا رو چیکار کنم؟» داروین: «همشو خاموش کن. بعدش هم برق مرکزی همشو قطع کن. لنکا ازت خواهش میکنم فقط برو. زود. هر لحظه ممکنه تو هم در خطر بیفتی!» این را گفت و گوشی را قطع کرد. لنکا فورا اول وسایل را خاموش کرد. بعدش هم برق مرکزی واحد را قطع کرد. سپس تندتند شروع به جمع کردن وسایلش کرد. داروین رفت پشت خط جِس. جس در ماشینی در خیابان کنارِ فرعیِ منزل بنجامین هوشیار و حواس جمع و آماده نشسته بود. -جس با منی؟ -میشنوم. -بنجامین در خطره. -شنیدم. حرکت میکنم. جس این را که گفت، فورا از ماشین پیاده شد و حرکت کرد. فاصله او تا خانه بنجامین و میشل، کمتر از پنج دقیقه بود. وقتی دو سه دقیقه راه رفت و با عزم جدی برای روبرو شدن و نجات برادرش، تمام انرژی و انگیزه اش را متمرکز و جمع کرد، چاقوی کوچکی را از جیبش درآورد و در کف دستش مخفی نگه داشت. دو سه نفر در خیابان، در نزدیکی خانه بنجامین در حال عبور بودند. جس سرعتش را کم کرد تا آنها رد بشوند. وقتی آنها خیلی عادی رد شدند و رفتند، جس سرعتش را دوباره زیاد کرد تا این که رسید به در خانه بنجامین و میشل. وقتی سرش را به در نزدیک کرد، دید هم صدای گریه لوکا در خانه بلند است و هم صدای زد و خورد در خانه به گوش میرسد. دستش یخ کرده بود. مه از سرما. بلکه از هیجان و از این نمیدانست چه میشود و با چه صحنه ای مواجه میشود؟ فورا با وسایل کوچکی که در دستش بود در خانه را به آرامی باز کرد. نگاهی به دور و برش انداخت و وقتی مطمئن شد که کسی آن اطراف نیست، وارد خانه شد و در را پشت سرش بست. صدای جیغ و گریه لوکا همه فضا را پر کرده بود. شاید بچه به خاطر سر و صدا و زد و خوردها از خواب پریده بود. چون مشخص بود که بنجامین و میشل با هم درگیر شدند. ادامه ... 👇
جس کُتش را درآورد و روی میز انداخت و به طرف حمام رفت. قدم قدم که به حمام نزدیک میشد، صدای داد و فریاد و دعوا بیشتر میشد. تا این که از دو متری حمام و از لای در دید که همه جا خونی است و میشل که میخواسته بنجامین را غافلگیر کند، خودش غافلگیر شده و درگیری پیش آمده و آن لحظه که جس رسید به نزدیکی در حمام، بنجامین رو به سینه و برهنه روی زمین افتاده بود و میشل با هر چه در دست داشت، به سر و گردن بنجامین میکوبید. بنجامین که نمیتوانست و اصلا بلد نبود که خودش را از زیر دست و پای میشل بکشد بیرون، صورتش در خون و کف حمام غرق بود که یهو دید میشل دست برداشته و با این که هنوز سنگینی وزنش روی کمرش است، اما دیگر او را نمیزند. وسط آن خون و کف و غبار حمام چیزی را از پشت سرش نمیدید و باید برمیگشت تا بداند چه خبر است؟ همه زورش را در کمر و پاهایش جمع کرد بلکه بتواند برگردد و صحنه را ببیند. وقتی با سر و صورت و لبهای خونی و چشمان ورم کرده و کبود برگشت، دید میشل با دو دستش دارد تلاش میکند که یک سیم آهنی نازک را از دور گردنش باز کند و در حال خفه شدن است اما یک کسی که بنجامین او را نمیدید و کاملا پشت سر و به طور خیلی حرفه ای خودش را به کمر میشل چسبانده بود، اجازه نمیداد که میشل حتی بتواند یکی از انگشتانش را بین سیم آهنی و گردنش بگذارد و از فشار کم کند. وحشت بنجامین دو برابر شد. خودش را به زور از زیر دست و پای میشل نجات داد و به طرف دیوار حمام کشاند. صدای نفس نفس زدن های خودش را وسط خِرخِر کردن و صدای ترسناکی که میشل از خودش درمی‌آورد، نمیشنید. از بیرون صدای بچه و از داخل حمام، صدای خِرخِر کردن میشل داشت بنجامین را تا مرز سکته میبرد. تا این که میشل کم کم تسلیم شد و هر چه تغلا کرد نتیجه نداد. وقتی کسی در حال خفه شدن است، و دیگر همه تغلاهایش را کرده و از یک دقیقه بیشتر اکسیژن به او نرسیده، ابتدا رنگ صورتش کبود میشود. در دهانش احساسی ندارد و با بازتر نگه داشتن دهانش نمیتواند به زور اکسیژن جذب کند. و وقتی دهانش از کنترلش خارج شد، زبانش بیهوده و سرگردان شروع به چرخیدن میکند و حتی معمولا لابلای دندان ها گیر میکند و از بس فشار زیاد است، حتی امکان قطع شدن و بریدن زبان به وسیله دندان ها وجود دارد. رنگش کبود شد. لبهایش ثانیه های آخر شروع به لرزیدن کرد. جلوی چشم بنجامین ذره ذره داشت جان میداد. آبراهام یک چیزهایی را به بنجامین در آخرین دیدارش توضیح داده بود که همان لحظه، که وحشت از جان دادن میشل در جلوی چشمان بنجامین، تمام سراسر وجود بنجامین را به رعشه انداخته بود، یادش آمد و از جلوی چشمان بنجامین گذشت. [میشل نمیتونه همسر خوبی برای تو باشه. ما شواهدی داریم که میگه میشل منتظره که بالا دستی هاش بهش بگن چیکار کن و چیکار نکن. اون ماموریت داشت که از وقتی تو در بیمارستان، عزادار پدرت بودی و خودتم رو تخت افتاده بودی، روی تو مطالعه بکنه و کم کم به تو نزدیک بشه. اون خیلی ماهرانه سه چهار سال همه چیز رو درباره تو درآورد. باهات زندگی کرد. چرا؟ چون سرویس مخفی گفته بود. چون لئو ازش خواسته بود. فقط برای یک هدف؛ اونم کنترل تو و در آمریکا نگه داشتنت بود. بنجامین! اگه قرار باشه یه روزی از میشل فاصله بگیری، که نمیدونم کی هست و کجا هست و چطوری هست؟ و اصلا داروین چه برنامه ای برای این ماجرا داشته باشه، مطمئن باش که به نفعته. شک نکن و دستتو بذار تو دستش و به جریان خط سوم اعتماد کن. اونا تو رو به اصل و ریشه ات برمیگردونن. منظورم رفتن از آمریکا و به آفریقا برگشتن نیست. نه. به آرمان پدرانت. بنجامین! من عُمرمو کردم. تا حالا شریف تر از اینایی که به ما گفتن که از تو مراقبت کنیم و توجیهت کنیم و همه چیزو بهت توضیح بدیم، ندیدم و نمیبینم. اما چون سیاهم مثل خودت. هوش ریاضی دارم مثل خودت. قربانی نژادپرستی هستم و از آمریکا زخم خوردم مثل خودت. بهم یه فرصت دادن و از اون جهنم نجاتم دادن که یکبار دیگه حس کنم که مفیدم. حس کنم که میتونم به اندازه یه کاکاسیاه ساده اما پرانگیزه، با آمریکا و سیستم شیطانیش بجنگم. بنجامین! یکی مراقب تو هست که باورت نمیشه اگه بگم کیه. اجازه ندارم که بگم اما بدون که سایه به سایه دنبالته. از همه جا بریده. اونم مثل من و تو سالها زخم سیستم پلشتِ آمریکا رو تن و شناسنامشه. قراره سر بزنگاه ها بیاد و نجاتت بده. نگران نباش. هر وقت در خطر بودی و حس کردی که کارِت تمومه، مثل یه فرشته میاد بالا سرت و نجاتت میده. دستتو بذار تو دستش. بهش اعتماد کن.] ادامه ... 👇
وقتی دیگر صدایی از میشل نیامد و آخرین علائم حیاتی‌اش را از دست داد، مثل یک لاشه کفِ حمام افتاد. بنجامین که در حال غش کردن بود و کم کم داشت هوشیاری اش را بخاطر وحشت بیش از اندازه از دست میداد، در منتهی الیهِ وقتی که چشمانش تار میدید و در حال بسته شدن بود، ناگهان نوری از چهره خواهرش و صدایی از جنس مادرانه و محبتی به گرمای پدرش را حس کرد که با گفتن کلمه «بنجامین!» به طرفش دوید و دیگر نفهمید چه شد. وقتی به هوش آمد، هنوز همه جا را تار میدید. کم کم چشمانش را مالاند و به خودش آمد. دید جِس روبرویش ایستاده و لوکا را در آغوش دارد و آرامش کرده و یک لبخند بر لب و دو تا آبشار اشک از چشمانش در حال جوشش است. بنجامین همه زورش را در لبانش جمع کرد و خواهرش را صدا کرد و گفت: «جِس!» جس هم آب دهانش را به زور قورت داد و گلویش را صاف کرد و جواب داد: «بنجامین!» هرچه در خانه بنجامین داشت همه چیز ختم به خیر میشد اما در خانه داروین، همه چیز برعکس بود. تا داروین به خانه اش رسید، با حفظ همه جوانب وارد شد. همان لحظه جوزت هم رسید و شاید یک ربع بعد از آن هم سر و کله باروتی پیدا شد. باروتی تا آمد، مستقیم رفت سراغ یخچال. یک بطری نوشیدنی درآورد و برای خودش ریخت. جوزت هم لیوانش را آورد و جلوی باروتی گرفت و باروتی برای او هم ریخت. میخواست برای داروین هم بریزد که دید داروین دستپاچه است. نگران است. مرتب به این ور و آن ور نگاه میکند. دم پنجره میرود و گوشی اش را چک میکند. باروتی پرسید: «آبراهام خیلی مردم بزرگی بود. برای همه ما مهم بود. اما دیگه نباید منتظرش باشی.» جوزت هم که به حالات داروین مشکوک شده بود گفت: «داروین ینی تو منتظر آبراهامی یا اینجا مشکوکه یا چی؟ چی شده؟» داروین تصمیم گرفت که واقعیت را بگوید. خودش را جمع و جور کرد. نزدیکتر آمد و وقتی یک نفس عمیق کشید، گفت: «راستش ... راستشو بخواید ... به لنکا گفتم هر چه زودتر اون خونه رو ترک کنه و بیاد اینجا. باید حداقل نیم ساعت پیش میرسید.» باروتی انگار برقش گرفت. لیوان را روی میز گذاشت و با چشمان گرد شده گفت: «دیگه اون خونه لو رفته. آره آره ... باید میومد ... باید لنکا تا الان رسیده باشه ... داروین چی میخوای بگی؟» جوزت هم که نگران شده بود به داروین گفت: «ببین آنلاینه؟» داروین با عصبانیت و دستپاچگی فریاد زد: «نه ... آنلاین نیست ... از یک ساعت قبل که باهاش تماس داشتم، دیگه آنلاین نشده...» هنوز این جمله داروین تمام نشده بود که باروتی ندانست چطوری از خانه زد بیرون. جوزت و داروین هم فورا اسلحه ها را برداشتند و پشت سرش شروع به دویدن کردند. داروین و جوزت سوار ماشین شدند و به طرف خیابان اصلی گازش را گرفتند. دیدند باروتی دارد با تمام توان میدود. فورا کنارش توقف کردند و باروتی پرید بالا و داروین با آخرین سرعتش گاز داد و رفت. وقتی به خانه رسیدند، فورا در را باز کردند و با حالت مسلح و بااحتیاط گام برمیداشتند که ناگهان باروتی جلوی یکی از دیوارها خُشکش زد. جوزت و داروین هم در حالی که از تعجب داشتند شاخ در می آوردند، پشت سر باروتی ایستادند و به دیوار زل زدند. دیدند همان لباس قرمز معروفِ لنکا با یک کاردِ بزرگ از دیوار آویزان شده و زیر آن با یک ماژیک نوشته: «لنکا در برابر بنجامین و پسرش!» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
🔥 متاسفانه امشب، بیروت در حال زیر و رو شدن توسط جنگنده ها و بمب های سنگین رژیم حرامزاده صهیونیستی است.
⛔️ دوره به استحضار عموم علاقمندان به مباحث ادیان و فرق می‌رساند که ؛ *جلسه دوم* دوره مقدماتی توسط حجت الاسلام امشب بلافاصله بعد از نماز مغرب و عشا تهران، حسین آباد، خیابان مژده، مسجد فاطمه‌الزهرا سلام الله علیها خواهشمند است: 🔺۱. قلم و کاغذ به همراه داشته باشید 🔺۲. به دوستان و علاقمندان اطلاع بدهید 🔺۳. از تهیه و مطالعه منابعی که در خلال بحث معرفی میگردد، غافل نشوید.
یهودشناسی۲.mp3
34.55M
صوت دوره مقدماتی 🌷 تقدیم به روح پرفتوح شهدای اسلام، علی الخصوص شهید سید حسن نصرالله صلوات🌷 @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش این کلیپ از شهید سید حسن نصرالله را دانلود نکرده بودم چقدررررررررر با بغض و لطافت روح ایشان گریه کردم @Mohamadrezahadadpour
⛔️ به اطلاع می‌رساند که امشب، از تقدیم ادامه رمان معذورم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی شرایط پیچیده بود، پیچیده‌تر هم شد. با گروگان گرفته شدن لنکا توسط لئو، باروتی به هم ریخت. داروین و جوزت خیلی تلاش کردند که باروتی را به حالت معمولی برگردانند. در خانه داروین، سه نفرشان دور هم جمع شدند. باروتی در گوشه ای زانوی غم به بغل گرفته بود و در حالی که بغض داشت، داروین و جوزت رد میشدند و همین طور که کارشان میکردند، با او حرف میزدند تا از این حال و هوا دربیاد. داروین: «باروتی یادته تو زندان اذیتم کردی و گفتم یه کاری میکنم که در طول ماموریت، یه مدت از لنکا جدا بشی؟ خب الان این جدایی اتفاق افتاد. ناراحت نباش. درستش میکنیم.» باروتی: «مگه با بچه داری حرف میزنی؟ این فرق میکنه. اگه لنکا پیش تو بود و چند هفته نمیدیدمش، حداقل خیالم راحت بود. اما این لئو خیلی بی رحمه. مگه ندیدی با آبراهام چیکار کرد؟ یکی نیست به لئو بگه که آخه کدوم حیوون با یه پیرمرد این کارو میکنه که تو کردی؟» جوزت: «لئو شرط گذاشته. گفته لنکا در برابر بنجامین و بچه‌اش. خب این ینی لنکا رو میخواد. لنکا به دردش میخوره. اذیتش نمیکنه.» باروتی: «شک ندارم که اذیتش میکنه. اون خیلی آدم پَستیه. لنکا طاقت نداره.» جوزت: «طاقت چیو نداره؟ دوری از تو؟ شوخیت گرفته؟» باروتی: «جوزت حوصله ندارم. سر به سرم نذار. اون طاقت اذیتای لئو رو نداره.» داروین یک صندلی برداشت و برگرداند و روی آن، روبروی باروتی نشست و گفت: «ما الان چند تا مشکل داریم. یکی جانِ لنکاست. یکی دیگه جانِ بنجامین و لوکا و جِس. از طرف دیگه؛ الان یه جورایی سرنوشت بنجامین و لئو به هم گره خورده. حتی پای لوکا هم وسطه و لئوی پست فطرت اسم لوکا هم آورده.» جوزت: «خب؟» داروین: «بنظرم ما سه تا بدون اون سه تا نمیتونیم تصمیم بگیریم.» باروتی: «تو جای لئو رو نمیتونی پیدا کنی؟ بقیه اش با من!» داروین: «وقتی اینجوری میگی، حتی اگرم بلد باشم، نمیتونم بهت بگم. باروتی ترسناک و غیرقابل پیش بینی نشو! بذار عقلمون برسه و یه تصمیم خوب بگیریم. نذار...» باروتی میخواست حرف های داروین را قطع کند که داروین سرش داد کشید و گفت: «وقتی دارم زر میزنم وسط حرفم نپر!» باروتی دهانش را بست و ادامه نداد. داروین ادامه داد: «نذار وسط این همه بدبختی، نصف بیشتر انرژیمون برای کنترل تو مصرف بشه.» جوزت: «خب برنامه چیه؟» داروین: «با جس تماس گرفتم. اون با بنجامین و لوکا حرکت کردند و تا دو ساعت در خیابونا میچرخن و بعدش باروتی باید بره دنبالشون و با هم بیان اینجا.» جوزت: «اوکی. من چیکار کنم؟» داروین: «همیشه عاشق اونایی هستم که تو عملیات و کار، فقط میپرسن من چیکار کنم؟ مثل تو. تو زحمت بکش و برو خونه بنجامین و جنازه میشل رو بردار و گم و گورش کن.» جوزت: «اوکی. خونه رو هم پاکسازی کنم یا ولش کنم؟ برای اونجا برنامه ای داری؟» داروین: «احتمال میدم جس این کارو کرده باشه و فقط لازم باشه که تو جنازه رو از خونه خارج کنی. اما اگه دیدی...» حرفش ناقص ماند و به فکر فرو رفت. جوزت جلوتر آمد و پرسید: «چی شد؟ الو ...» داروین نگاهی به ساعت انداخت و همین طور که به نقطه ای زل زده بود گفت: «بچه ها خیلی فرصت نداریم.» این را که گفت، باروتی زیر لب یک«یا مریم مقدس!» گفت و خودش را چهاردست و پا به داروین نزدیکتر کرد و گفت: «جان من بگو چی شد؟ چی به ذهنت رسید.» داروین رو کرد به جوزت و گفت: «جوزت بیا اینو از جلوی چشمام دور کن تا یه کاری دست خودم و خودش و خودت ندادم.» سپس رو کرد به باروتی و گفت: «اگه به حرفام گوش ندی و چیزایی که گفتمو مو به مو انجام ندی، کاری میکنم که دیگه مریم مقدس هم نتونه به دادت برسه. اگه لنکا رو میخوای، به من اعتماد کن. تو زندان که به من اعتماد نکردی اما نتیجه خوبی گرفته. ببین اگه اعتماد کنی، چقدر به نفعت میشه.» باروتی سرش را به معنای «باشه تو حالا جوش نیار» تکان داد و از سر جا پاشد و آماده شد و با جوزت زد بیرون. ادامه ... 👇
داروین وقتی از رفتن آنها خیالش راحت شد، بلند شد و سراغ گوشی همراهش رفت. وارد یک محیط مکان یاب شد. دید نقطه ای سبز، در حال پرسه زدن در محدوده‌ای است که تا آنها کمتر از نیم ساعت فاصله داشت. زیر لب«آفرین. تنها کسی که داره به کارش خوب و درست عمل میکنه، تویی» گفت و رفت سراغ سیستم. باروتی و جوزت از دو مسیر و با وسیله های نقلیه مختلف، خودشان را به نقاطی که باید، رساندند. سر ساعتی که مقرر بود. اول جوزت به خانه رسید و با احتیاط وارد شد. سپس باروتی به نقطه ای شلوغ از شهر رسید. به گوشی همراهِ جِس یک میسکال انداخت. چند لحظه بعد، جس و بنجامین، در حالی که لوکا در آغوش جس بود، وارد ماشین شدند. اول از جوزت بگویم. جوزت ماسک زد و وارد خانه شد. دید جس اینقدر قشنگ و حساب شده همه جا را پاک سازی کرده که حتی یادش بوده و دو تا دستکش پلاستیکی در کنار در گذاشته تا هر کسی میخواهد جنازه میشل را بردارد، بدون رد و اثر بتواند به کارش برسد. جوزت دست کش ها را پوشید. حتی دو تا پلاستیک دور کفشش کرد و بااحتیاط رفت سراغ حمام. دید جس حتی حساب آنجا را هم کرده و یک پلاستیک بزرگ روی جنازه میشل پیچانده و آن را پَتوپیچ و آماده حمل کرده. برای این که خیالش راحت تر بشود، قبل از این که به جنازه دست بزند، سراغ خانه رفت و همه جا را دید. فکری به ذهنش رسید. گوشی همراهش را درآورد و به داروین پیام داد. -من یه فکری دارم. -چی؟ -جس و من هرچقدر هم که پاکسازی رو خوب انجام بدیم اما آثار زیادی از خودِ بنجامین میتونن پیدا کنن و به دردسر بیفته. -موافقم. مخصوصا این که میشل از سرویس مخفی هست و برای پیدا کردنش دست به هر کاری میزنن. -پس بذار به سبک خودِ سرویس مخفی، کار رو جمع کنم. -یه لحظه بهم فرصت میدی؟ -منتظرم. لحظاتی بعد، داروین پیام داد و نوشت: «مشکلی نیست. هر طور صلاح میدونی عمل کن.» این را که نوشت، جوزت گوشی همراهش را در جیبش گذاشت و رفت سراغ حمام. جنازه میشل را برداشت. او را روی زمینِ کفِ هال خواباند. پلاستیک و پتو را باز کرد. میشل را بیرون انداخت. پتو و پلاستیک را سر جاهایی که فکر میکرد درست است برگرداند. سپس همه پنجره ها را چک کرد که بسته و محکم باشد. نگاهی به جنازه کرد. نگاهی به فاصله اش تا آشپزخانه انداخت. پای جنازه را گرفت و او را در نزدیک ترین نقطه قبل از آشپزخانه نشاند و تکیه داد به دیوار. دوباره خانه را چک کرد. سراغ تلفن رفت. تلفن را برداشت و آن را در نزدیکی دست جنازه رها کرد. یک صندلی در آن نزدیکی بود. آن را روی زمین واژگون کرد. رفت سراغ تلوزیون. همه اتصالاتش را چک کرد. چاقو از جیبش درآورد و خراش کوچکی را روی سیم اتصالش به برق به وجود آورد. کنترلش را برداشت. با کنترل تلوزیون، تایمر روشن شدن تلوزیون را روی عدد هفت گذاشت. یعنی هفت دقیقه دیگر. دوباره برگشت و همه جا را از نقطه دمِ در چک کرد و نگاه کلی به همه جا انداخت. وقتی دید همه جا مرتب است، رفت سراغ آشپزخانه و شیر همه گازها را تا وقتی که حداکثرِ گاز را بیرون میدهند، باز کرد. فورا سراغ هال آمد و گازِ شومینه را تا آخر باز کرد. برای بار آخر سراغ جنازه رفت و زاویه نشستنش و گوشی که مثلا از دستش افتاده و دیگر نتوانسته تقاضای کمک بکند و همانجا زمینگیر شده و همه و همه چیزش را دوباره مرور کرد. دید لحظه به لحظه اینقدر بوی تندِ گاز در کل خانه پیچیده که نزدیک است حال خودش بد بشود. از آن هفت دقیقه، دو دقیقه و نیمش رفته بود و حدودا چهار دقیقه بیشتر فرصت نداشت. به در نزدیک شد. پلاستیک را از اطراف کفشش برداشت و گذاشت در جیبش. اما دستکش ها را درنیاورد تا با خیال راحت از خانه خارج شود. وقتی از خانه میخواست خارج شود، از لای در، در لحظه آخر، دوباره به جنازه نگاهی انداخت و در را به آرامی بست و سوار ماشینش شد و رفت. خیلی عادی تا انتهای خیابان رفت. حتی از نیمه هایش کمی تندتر رانندگی کرد. دستکش ها را درآورد و همین طور که سوار ماشین بود، دستش را دراز کرد و آنها را در سطل زباله نزدیکِ هایپرمارکت انداخت. وقتی میخواست بپیچد و کلا از آن خیابان خارج شود، سر خیابان توقف کرد. به ساعتش نگاه کرد. دید چند ثانیه بیشتر نمانده ... هفت ... شش ... پنج ... چهار ... سه ... دو ... یک ... و ... چنان انفجار مهیبی در خانه بنجامین رخ داد که حتی خودِ جوزت که خبر داشت و اصلا کار خودش بود و میدانست که الان همه محله زمین و زمان میلرزد و موج انفجارش همه جا را فرا خواهد گرفت، با این که سوار ماشین بود، کمی سرش را با طرف پایین بُرد. چه برسد به بقیه که وسط زندگی عادی‌شان، یهو صدای چنان انفجار بزرگی را بشنوند که سابقه نداشته است. ادامه ... 👇
شعله های آتش در حال زوزه کشیدن بود و مردم به طرف آتش میدویدند که جوزت ماسکش را هم درآورد و شیشه ماشین را کشید بالا و رفت. او هم طبق برنامه، دو ساعت در خیابان دور زد و چرخید و همه جا رفت و حتی یکی دو مرتبه پیاده شد و سیگار کشید و یک نوشیدنی خرید و دوباره دور زد تا این که بالاخره وقتش شد و به خانه امن داروین برگشت. وقتی وارد خانه شد، همه دور هم جمع بودند. جس و بنجامین و لوکا و داروین و باروتی. داروین تا چشمش به جوزت افتاد به او نزدیک شد و مشت های دست راستشان را به هم نزدیک کردند و آرام به هم زدند و داروین گفت: «پیشنهادت عالی بود.» همین طور که تلوزیون با صدای آرام روشن بود و گزارشگر، خبر انفجار یک منزل مسکونی را در یکی از محله های آرام شهر گزارش میداد و تصاویر از خانه جزغاله شده در حال پخش بود، داروین و بقیه در حال گفتگو و طرح و نقشه برای گیر انداختن لئو بودند. بنجامین در حالی که لوکا روی زانوهایش نشسته بود به داروین گفت: «لئو اینقدر خطرناک بود و نمیدونستم؟» باروتی فورا جواب داد: «آبراهام رو سلاخی کرد. هنوز فیلمش جلوی چشمامه.» جس گفت: «داروین! الان ما دو تا مشکل داریم؟ یکیش اینه که جاشو باید پیدا کنیم؟ و دومیش هم اینه که باید لنکا رو نجات بدیم؟» داروین نفس عمیقی کشید و گفت: «تقریبا آره. اما این مسئله ما سه نفره. شما سه نفر باید یه کار دیگه بکنید.» باروتی دوباره پرید وسط و گفت: «ینی چی تقریبا آره؟ نکنه نمیخوای لنکا رو نجات بدی؟!» داروین که داشت عصبی میشد، چشمانش را مالاند. جوزت به باروتی اشاره کرد و زیر لب گفت: «خفه شو ببینم چی میگه؟» وقتی باروتی ساکت شد، داروین رو به جس و بنجامین گفت: «شما خودتون رو قاطی این مسئله نکنید. اگه الان اینجایید، چون نگران امنیت و سلامتی شما بودم. من از شما میخوام که لطفا بشینید اینجا و بدون دغدغه و استرس، نقشه بکشید که چطوری میشه بعد از فجایع دیروز و امروز، بنجامین به شرایط عادی و دانشگاه و پنتاگن برگرده؟» بنجامین با تعجب پرسید: «مگه قراره برگردم؟» داروین پاسخ داد: «شک نکن. به من گفتند شما باید برگردید و مثل قبل زندگی بکنید. به من گفته بودند که اطرافت رو پاکسازی کنم و حافظه‌ات رو برگردونم و خواهرتو به تو وصل کنم که کردم.» بنجامین با ناراحتی گفت: «اما من نمیخوام دیگه آدم اونا باشم. نمیخوام آمریکا باشم. نمیخوام با پنتاگن و سیا که خانوادمو از من گرفتند همکاری کنم.» داروین لبخندی زد و گفت: «دیگه آدم اونا نیستید. کسی که به اصلش برگرده و مغلوب و ملعبه دست اینا نشه، نه تنها آدمشون نمیشه. بلکه مثل یه خوره میفته به جونشون. بیشتر نمیتونم توضیح بدم. بعدا مفصل حرف میزنیم. اما خیالت راحت.» سپس رو به جس گفت: «ما خیلی فرصت نداریم. شما درباره شرایط جدیدتون فکر کنین تا ما هم به لنکا و لئو فکر کنیم.» جس با لبخند، سرش را تکان داد. داروین رو به باروتی کرد و گفت: «و اما لنکا!» باروتی تند پرسید: «چیکار کنیم؟ کجاست؟ یه چیزی بگو عوضی!» داروین با لبخندی مرموزانه حرفی زد که چشم همه گرد شد. چشم باروتی گرد و دهانش باز ماند. چشم جوزتِ کاربلد هم گرد شد و زیر لب با فشار دادن روی کلمات، یک«دهنت سرویس!» گفت و با کف دست زد روی زانویش. سوال داروین این بود: «اصلا از خودتون پرسیدید که لوسی(سگ با هوش و ماده و دست آموزِ آبراهام) کجاست؟ چرا پیداش نیست؟ اون که با آبراهام نرفت و با ما هم نیومد. هان؟ کجاست؟» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
کیف حالُک؟ 😊
دلنوشته های یک طلبه
کیف حالُک؟ 😊
🔹دیگه حالی به آدم میمونه🥸 نه واللووووو 🔹خیلی حالک😅😅😅 یعنی حال کردیم با داروین 🔹حالکم کیفور کیفووور😂 🔹سلام حاج آقا هنوز داستان رو نخوندم گذاشتم همه بخوابند ولی ازاین کیف حالک شما معلومه باز دسته گل به آب دادید 😫😫😫😫😫😫خدایاااااااا تاکی حاجی خدا حفظت کنه ولی عجب قلمی داریااااااا خون به جیگر می‌کنید ادمو😫😫😫😫 🔹سلام بااین معمایی که امشب مطرح شد،گمونم تا صبح با این گروه تو داستان بچرخم وصبح خسته از خواب بلند شم😊.آخه چه جای قطع کردن بود☺️ 🔹سلام وشب بخیر خدمت شما حاج آقا خدا قوت. بعد از مدت ها دوباره کانالتونو پیدا کردم. وبا اشتیاق دارم دنبال میکنم داستانو. ممنون از قلم خوبتون واینکه گاهی چاشنی شوخی وخنده هم قاطی مطالب هست خیلی باحاله👌👌👌 سپاس از شما 🙏🙏 🔹در جواب کیف حالک باید گفت الحمدلله شکر خدای مهربون❤️ داستان امشب رو خوندیم و نشستیم تب اخوی بیاد پایین خیالمون راحت بشه بریم بخوابیم و اگر تبش قطع نشه قطعا بی خوابی به جان ما میافته و مجبور میشیم استارت خواندن رمان شمعون جنی رو بزنیم که قطعا عواقب بدی داره چون اگه یهو یکی پخمون کنه از ترس سکته رو زدیم☺️ سلام یادمون رفت سلام و عرض ادب🌺 شب و عاقبت شما ختم بخیر 🔹سلام شب شما بخیر یعنی قشنگ سر بزنگاه داستان تمام می کنید می دونم آخر این داستان همه می روند دیدن یک آقایی که تمام نقشه ها را با داروین کشیده اونم هیچ کس نیست جز آقا محمد 🔹اووووه عالی بود جز لذت بردن موقع خوندن داستان هاتون چیزی نصیبم نمیشه👏👏👏 🔹آخه یعنی چی؟؟؟؟ چرا اینجای داستان آخه 😭 🔹با آگاهی که از گروه شما به دست آوردم، در آرامش کامل منتظر وعده حق تعالی بر پیروزی حق علیه باطل هستم ، انشالله پرچم دار این قیام مهدی زهرا سلام الله علیه سپاه حق را یاری کنه 🔹کیف حالُک؟ 😊 انا زینه الحمدالله✋ شکرا 🔹سلام حالم خوب نیست لطفا برام دعا کنین 🔹سلام شبتون بخیر نمیدونم چه هیزم تری به شما فروختیم که هر شب ما رو تو آمپاس قرار میدی قلمتون مانا🌹 🔹شمعون رو خوندم و فیلم طوبی هم حساس شده شبکه یک بعد همزمان داشتم تو خط سوم محو میشدم الان اصلا حس هام قاطی شدن 😂😂😂😂😂😂😂 🔹سلام حاج آقا... من اصلا این داستانو دوست ندارم اصلا... فقط میخونم ببینم به کجا رسید.... شماهم هر شب مارو دق میدید... 🤯 دلم برای آبراهام سوخت... کاش لنکا نجات پیدا کنه و لئو هم نابود بشه 🔹حاجی دیشب که اونجوری زدی تو ذوق ما رمانو نذاشتی حالا هم که گذاشتی به جای اینکه دوتا قسمت بذارید جبران دیشب بشه یه جوری گذاشتید که ذهنمون درگیر شد حالا میگید کیف حالک؟ حالمون هیچی با درگیری ذهنی چجوری ادامه درسامو بخونم؟کی جوابگوعه؟ 🔹حالمون خوبه فیلم هالیوودی داریم می‌بینیم 🔹اَنَا قبل از خوندن رمان شما بخیر بودم 🔹میگم حاج آقا تازگیا خیلی خشن شدینا اصلا دیگه داستاناتون رو با محدودیت سنی باید بنویسید همش بزن بزن بکش بکش اخه بچه چند روزه رو چطوری دلشون میاد بکشن؟!🤦🏻‍♀ وای که بخدا بدنم به لرزه افتاد از عصر داستان خط سوم رو شروع کردم هر پارت که میام جلو بیشتر به استرس می افتم خب حداقل قبلش بنویسید قبل شروع داستان کنار خود اب قند بگذارید 😂😂😂 🔹سلام حاج آقا. این داروین ایرانی نیست؟ هوش عجیبی داره. 🔹سلام وقت شما بخیر از قسمت امشب خط سوم این قسمت صحبت داروین که به بنجامین گفت:ندیگه آدم اونها نیستید ،کسی که ملعبه اونها نباشه و مغلوبشون نشه ...... خییییلی جای تامل و البته خوشحالی داره👌 🔹فقطططططط میتونم بگم دمت گرم حاج آقا یعنیییییی خدا شاهده رو دستت نویسنده نیست این لوسی که گفتید کجاست یعنیییییی جیگرم حال اومد یه چیزی بگم نمی‌خوام قیاس کنم ولی این داروین چقدددددرررر شبیه محمداقاست😵‍💫😵‍💫😵‍💫😵‍💫همش احساس میکنم محمداقاست که اسمشو عوض کرد گذاشته داروین 🔹یه جک بگم بخندید: یه روز به مامانم گفتم یه چیزی میگم به هیشکی نگو، من عاشق یه دختر عرب شدم💞، صبح بیدارشدم بابام داشت صبحانه می‌خورد تا منو دید گفت:سلام حبیبی کیف حالک🙃 🔹سلام اوه مای گاد(تحت تاثیرداستان آمریکایی اینجوری گفتم) بقیه داستان هاتونو می تونم بگم هم تجربه کردین هم اون محمد همه چیز رو یادتون داده ولی جزییات خفه کردن یه نوزاد رو که تجربه نکردین واون جوزت وجس وبقیه توی سازمان مخوف بودند وبلدند چیکارکنند پس هیچ حرجی براینکه بلدند نیست😎 شماچراباید بلدباشین اون سیم رو خراش بدین دستکش هاروکجابزارید ووو ویدونید داروین چه نقشه ای داره محمد کیه ؟😁شاه بیت تمام سوالهامون خوبه که نترسیدین و اون روهای دیگه ی خودتونو بچالش کشیدین ولی من هنوزم با داستان داوود ومممحمد وبهارخانوم وبانو حنانه حس امنیت بیشتری می کنم تا جس وداروین چون ترسوهستم جاهای جدید برام استرس آوره وغیرقابل درک
سلام بر شما من خیلی اتفاقی پیام تبلیغ کتاب شمعون جنی رو تو یه گروه دوستانه دیدم و وارد کانال شدم . که فقط کتاب رو بخونم الان حدودا یک هفته هست که کتاب شمعون جنی رو خوندم .. بسیار تاثیر گذار بود و نافذ و نکات مثبت زیادی رو یاد گرفتم ، بیشتر از هر چیزی که تو این داستان برای من پیام داشت اذان بود . بالاترین درجه تاثیر رو داشت👌 توسلات ، زیارت ، نیکی به پدر و مادر ، دعاها و تلاوت قرآن و ذکرها از جمله مسائلی هست که خیلی بهش پرداخته شده و تا حدود زیادی هم جا افتاده خدا رو شکر، اما اون چیزی که تو این داستان برای من تازگی داشت که شاید تا حالا به تاثیرش فکر نکرده بودم و یا شاید برایم پر رنگ نشده بود همین اذان بود ، من آدمی هستم که مقید به این فرائض هستم ودر حد توان و آگاهیم تلاش می‌کنم ارتباط معنوی داشته باشم ، حتی خیلی شنیدم اذان و اقامه ثواب داره و یا مثلا انگار خدا داره بنده هاشو صدا میزنه و.... ولی هیچ وقت به اندازه ای که تو این داستان من تاثیرش رو درک کردم نبوده ... الان صدای اذون یه حس خیلی خوب بهم انتقال میده بطوری که نا خود آگاه خودم شروع به تکرار میکنم .. خواستم با این پیامم بهتون بگم داستان بسیار مفید بود 👌 من هنوز هیچ مطلب دیگه ای از کانال نخونم امیدوارم بقیه مطالب هم همینطور نافذ باشه موفق و موید باشید و پایدار 🤚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی یک ساعت بعد، داروین و جوزت و باروتی خودشان را از روی جی پی اِسی که در گوشی داروین بود، به پیاده‌روی روبروی یک ساختمان دو طبقه و نسبتا قدیمی رساندند. در کنار ایستگاه اتوبوسی که یک سایه بان آبی داشت و مملو از تبلیغات جورواجور بود، دیدند لوسی نشسته و به محض این که چشمش به آنها خورد، از سر جا بلند شد و یکی دو تا پارسِ خوشامدگویی سر داد. داروین و جوزت رفتند سراغش و دستی به سر و رویش کشیدند. باروتی حواسش به اطراف بود. اما حواسِ لوسی بیچاره، پشت سرِ باروتی بود اما هر چه نگاه کرد، کسی را ندید. با نگاهی مغموم به چشمان داروین زل زد. داروین منظورش را فهمید. دستی به زیر گلو و پوزه اش کشید و گفت: «آبراهام نیست. ما دیگه آبراهام رو نداریم. اما نگران نباش. تا وقتی که ما زنده ایم، نمیذاریم بهت بد بگذره.» باروتی که انگار یاد چیزی افتاده بود، چند متر از آنان دور شد و با دقت اما بااحتیاط، در حالی که صدای نفس های خشمگینش را میشنید، به ساختمان های قدیمی اطرافش نگاه میکرد. داروین حواسش به او بود و اجازه داد که مقداری در حال خودش باشد. لوسی زوزه‌ی سوزناکی کشید و دوباره به اطرافش نگاه کرد. چشم برگرداند و با چشمان قهوه‌ای پررنگ که یک حلقه مشکیِ نازکِ خوشکل اطرافش بود به داروین زل زد و دل داروین و جوزت را سوزاند. جوزت همین طور که دست به سرش میکشید گفت: «تو قهرمانی لوسی. آبراهامم قهرمان بود. باید کمک کنی که لنکا رو پیدا کنیم. کجاست لنکا؟» همین طور که لوسی داشت غصه میخورد، صورتش را به طرف چهار پنج آپارتمان آن طرف‌تر گرفت و به آنها فهماند که لئو لنکا را به آن ساختمان برده. همان لحظه باروتی برگشت. در دستش یکی دو تا خوراکی سرخ کردنی داشت که از مغازه هفت هشت ده متر پایین تر خریده بود. آن را جلوی لوسی گذاشت. داروین: «باروتی خوبی؟» باروتی: «میدونی اینجا که این زبون بسته داره اشاره میکنه، کجاست؟» داروین: «تو میدونی؟» باروتی: «چرا ندونم؟! عُمر و جوونیمو اینجا گذاشتم. اینجا همون ساختمونی هست که طبقه همکفش رو با بدبختی خریدیم و تمیزش کردیم و با شریکِ کثافتم یه باشگاه ورزشی زدیم.(اشاره شده در قسمت هفتم) بعدش عاشق خواهرش شدم و بینمون یه چیزایی شکل گرفت. بعدشم که دیگه خودت بهتر از من میدونی. اینجا رو بالا کشیدن و واسه منم پرونده سازی کردن و الان هم شده لونه سازمان سیا.» جوزت رو به داروین با تعجب پرسید: «این(اشاره به باروتی) چی داره میگه؟ راس میگه؟ چه خبره اینجا؟» داروین همین طور که دست به سر لوسی میکشید، نفس عمیقی کشید و گفت: «اینجا لونه اعضای اصلی سیا نیست. یه خونه امن برای بعضی افراد و بعضی مدارکشون هست که ما سه نفر در اینجا سهم داریم.» باروتی نزدیکتر شد تا بهتر بشنود. جوزت از داروین پرسید: «چه جور سهمی؟» داروین: «خب دلیل اتصال ما سه نفر به اینجا اینه که ... نه اصلا بذار اینجوری برات بگم ... لئو بعد از این که از خاورمیانه زد بیرون، شکایات متعدد بین المللی علیهش شکل گرفت. بخاطر پرونده هایی که تو آمریکا داشت و حساسیت خبرنگارها و چندین مورد دیگه، سازمان سیا اینجور مواقع تصمیم میگیره که یا نیروش رو حذف کنه و یا باهاش تسویه حساب کنه اما از ظرفیتش در حاشیه و سایه استفاده کنه.» جوزت: «لابد اینم نمیشد حذفش کرد و زد به حاشیه و کارای این مدلی رو به این میدن.» داروین: «دقیقا. کم نیستن اینجور آدما. یه جور مزدور که با توجه به آموزش ها و تجاربی که دارن، به ادامه کار دعوت میشن اما چراغ خاموش. پول خوبی هم میگیرن.» جوزت: «بخاطر همینه که الان ما زنده ایم و راس راس تو خیابون داریم میچرخیم و مثل مور و ملخ، دور و برمون مامور نریخته و لئو نمیتونه درخواست نیروی کمکی و پشتیبانی بده. درسته؟» داروین: «بله. چون الان چرخیدن خود لئو تو خیابون و حتی دادن پروژه حفاظت از بنجامین و نزدیک شدن بهش و کاشتن میشل در کنار بنجامین و روزگار بنجامین رو با کشتن پدر و مادرش و دستکاریِ قوه حافظه اش و... سیاه کردن، تماما غیرقانونی هست و اگر اسنادش به دادگاه برسه، رسوایی بزرگی برای سیا محسوب میشه.» جوزت: «خب؟ دنباله اش؟» داروین: «دلیل تو برای اینجا بودن، تسویه حساب از لئو هست اما خط سوم برات برنامه بهتری داره.» جوزت: «چه جور برنامه ای؟» ادامه ... 👇
داروین: «این که لئو کشته نشه و بتونیم با مدارکی که اینجا هست و بخشیش مال منه و بخشیش هم مال تو هست، دادگاهیش کنیم و یه جور رسوایی برای سازمان سیا به بار بیاد.» جوزت: «ینی لئو رو با مدارک تحویل دادگاه بدیم که هم لئو رو بسوزونیم و هم با مدارک ... نمیفهمم! دادگاه از من نمیپرسه که تو اینجا چه غلطی میکنی؟ نمیگه تو الان باید تو زندان آفریقا باشی؟» داروین: «کار من اینجا خیلی سخته. مجبورم یه چیزایی بگم که اقناع بشین و حواستون جمع باشه اما باید کنترلتون کنم که لئو رو نَکُشید.» جوزت: «تو چی میدونی داروین؟ بگو. دارم میمیرم از فضولی.» داروین نفس عمیقی کشید و گفت: «هیچ جا ثبت نشده که تو باید تبعید بشی به زندانِ آفریقا! این کار غیرقانونی هست و اگه رسانه ها متوجه بشن که دستهای آلوده سرویس مخفی باعث تبعید غیرقانونی محکومانش به زندان های غیرقانونیِ بین المللی میشه، همون رسوایی بزرگی هست که میگم سازمان سیا ازش مثل سگ میترسه.» جوزت دهانش وا ماند. با حالتی که نزدیک بود از درون به خاطر آن همه ناعدالتی بترکد گفت: «ینی این همه مدت، دور از چشم قانون ... ؟!» داروین سرش را تکان داد و در ادامه گفت: «تو تنها نیستی جوزت. آدمای مظلومِ زیادی هستن که مثل تو در زندان های غیرقانونی ... ایناش ... نمونه اش همین باروتی خودمون ... اینا مدرک سازی کردند و امثال تو و باروتی و حتی لنکای بیچاره رو برای این که دور از چشم باشین و دردسر نشین، ظالمانه فرستادند آفریقا و یه عده دیگه رو هم فرستادند قطب شمال و جاهای دیگه تا همونجا با توجه به شرایط بد و در کنار زندانیان خطرناک، سرتون رو زیر آب کنند ولی چیزی گردن آمریکا و سیا نیفته.» جوزت و باروتی اصلا حالشان دگرگون شد. خودشان وسط باتلاقی از گند و کثافت میدیدند که دولتمردان فاسد آمریکا و باندهای مخوف و غیرانسانی سرویس های مخفی، علیه شهروندانشان به ارمغان آورده بودند. احساس بی پناهی و ناامیدی میکردند. به خاطر همین جوزت پرسید: «حدس میزدم که اوضاع خراب باشه اما نه تا این حد. خب حالا زنده موندن ما ... ببین! من نمیفهمم ... خب الان که چی؟ الان فهمیدیم که غیرقانونی گند خورده تو زندگی و محکومیت ما. باشه. تو درست میگی. الان قراره ما اسناد رو رو کنیم و به دادگاه بدیم؟ دادگاه نمیگه شما باید الان باید مثلا زندان فیلادلفیا باشین؟» باروتی: «صبر کن ببینم! خب ما که بی گناه و یا تبرئه نمیشیم. بالاخره پرونده بزرگی علیه هر کدوم از ما وجود داره. علیه من. علیه لنکا. علیه جوزت. بالاخره وقتی لو بریم، باید برگردیم زندان. درسته؟» داروین: «بچه ها الان موقع این حرفا نیست. الان مهم لنکاست. مهم زنده بودن لئو هست. مهم اینه که لنکا به باروتی برسه. لئو به جوزت. و مدارک به من. همه چیزو به من بسپارین. از اینجا به بعدش با من. خط سوم جوری چیده که شما حتی یک روز به زندان نمیرین. افراد دیگه ای که از سیستم فاسد سیا پول گرفتن که جای شما رو تو زندان های آمریکا پر کنند، به محکومیتشون ادامه میدن. حتی قرار نیست که شما با هویت جعلی زندگی کنین. تا اینجاش اعتماد کردین و بد ندیدید. فقط شش ماه تحمل کنین تا من همه چیزو ردیف کنم.» این را که گفت، صورتش را به طرف ساختمانی که لئو و لنکا آنجا بودند گرفت و با اشاره گفت: «به شرطی که امشب بتونیم از اینجا هم لئو رو سالم دربیاریم. هم لنکا رو. و هم دست من به اسناد برسه.» ادامه ... 👇
باروتی گفت: «خوب شد گفتی. وگرنه میخواستم خودم لئو رو بکُشم.» جوزت هم که همچنان گیج بود و ابدا انتظار آن همه حرفهای سنگین و محیرالعقول را نداشت، گفت: «ممکنه لئو دست به کار خطرناکی بزنه و اگه بدونه که حریف ما نمیشه، خودش و لنکا و مدارک و کل ساختمون رو بفرسته هوا؟!» داروین که در آن لحظه به گوشی همراهش نگاه میکرد جواب داد: «بعید میدونم. چون چنین اجازه ای رو نداره. بعلاوه این که همین حالا به من گفتن که لئو به کسی اطلاع نداده که تو چه وضعیتی گرفتار شده. بخاطر همین امیدوارم نه خودش دست به حماقت بزنه و نه برای حذفش و تمیز کردنِ اینجا از بالادستِ لئو اقدام بشه.» باروتی پرسید: «اینا کی اَن که اینقدر از همه چی اطلاع دارن و فرشته نجات ما شدن؟» داروین لبخندی زد و جواب داد: «اینا همکاران آینده لنکا هستند. مگه لنکا متخصص عملیات سایبری نیست؟» باروتی سر تکان داد و گفت: «آره. اینا میخوان بعدا جذبش کنن و کارش دارن؟» داروین گفت: «خوب گوش بدید ببینید چی میگم. رویارویی ما با لئو قرار نیست با زد و خورد باشه. دوستانم میخوان کاری کنن که لئو بیاد پای معامله.» تا این حرف را زد، دید جوزت و باروتی با تعجب به هم نگاه کردند. داروین ادامه داد: «لئو فوق العاده باهوشه و باید با آدمای باهوش تا میشه معامله کرد.» جوزت با حالت خاصی که انکار در بیانش داشت پرسید: «این حیوون میاد پای معامله؟ این اگه اهل معامله بود، آبراهامو نمیکشت.» داروین: «درسته. اما وقتی اسم بنجامین و لوکا رو آورد، نقطه ضعف نشون داد و به ما فهموند که هم خط قرمز داره و هم آدم معامله است. اون با از دست دادن لیام و میشل، بدون بنجامین و لوکا دیگه ارزشی برای بالادستی‌هاش نداره. پس باید هم موقعیت خودش و هم امنیت چیزایی که بهش سپرده شده رو حفظ کنه. من الان برای اونا اینجام.» باروتی: «به خاطر همین که دوستات دارن مثلا مقدمات معامله رو فراهم میکنن، تو ایستگاه اتوبوس نشستیم و داری واسمون قصه میگی؟» داروین اول نگاه عمیقی به باروتی کرد. سپس سرش را به معنای تاسف تکان داد و گفت: «باروتی تو چرا اینجوری هستی؟ چرا مثل ولگردا حرف میزنی؟ میخوای یه کاری کنم که نتونی باشگاهِتو پس بگیری؟ دوس داری یه کاری کنم که دستت به لنکا نرسه؟» باروتی حاضرجواب پرسید: «دوس داری گند بزنم به عملیات و مذاکراتت؟ دوس داری قید همه چیو بزنم و کاری کنم که دستت به لئو و مدارک نرسه؟» داروین با تاسف و تعجب به جوزت نگاهی به معنای«میبینی گرفتار عجب جانور زبان نفهمی شدیم؟!» کرد. جوزت چانه اش را بالا داد و گفت: «به من ربطی نداره اما برمیاد. از دستش هر کاری بگه برمیاد. یهو دیدی قیدِ خودشم زد و به خودشم رحم نکرد. با هم مهربون باشین پسرا.» همان لحظه برای داروین پیام آمد. به گوشی اش نگاه کرد. از سر جا بلند شد و رو به آنها گفت: «وقتشه.» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
سلام رفقا قسمت جدید با تاخیر (آخرشب) منتشر می‌شود و تا برسم و تقدیم کنم، طول میکشه. باتشکر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا