eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.9هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
649 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
شما هم ایتاتون مشکل داره؟🤔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرسی اه
رفقا به علت قطع و وصل شدن پیام رسان ها، پیشنهاد میکنم «همین حالا» در همه کانال هام عضو بشید که یه وقت ارتباطمون قطع نشه و همچنان از اقیانوس بی کرانم استفاده کنید😌😂 ✅ آدرس ایتا: https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour ✅ آدرس تلگرام: https://t.me/mohamadrezahadadpour ✅ آدرس بله: https://ble.ir/Mohamadrezahadadpour ✅آدرس در سروش: sapp.ir/hadadpour
شنیده ها حاکی از این است که دولت درخواست یک وام بسیار سنگین از صندوق جهانی کرده !! 🔴درخواست وامِ 5,000,000,000 دلاری! دولت فشل از صندوق جهانی 🔺اگر قیمت دلار در بازار ایران 15000 تومان باشد؛ مبلغ این وام، به پول ایران برابر 75,000,000,000,000 تومان میشود. 🔺دولت ایران میخواهد به بهانه ی مبارزه با کرونا، وامی به مبلغ 75 تِریلیون تومان را از صندوق بین المللی بگیرد!🙈 🔸اما چند اشکال وجود دارد : 🔸سابقه صندوق بین المللی نشان میدهد؛ که هر کشوری که از این صندوق وام گرفته است؛ در بازگرداندن وام و سودِ سنگین آن، با مشکل روبرو شده، و مردم آن کشور فقیرتر شده است.🙈 🔸از عمرِ دولت فعلی ایران فقط 1 سال باقی مانده،🤲 ‌ و احتمالا میخواهد با خزانه خالی دولت را تحویل دهد؛ و آنچه برای مردم ایران به ارث میماند؛ اقساطِ کَمر شکن این وام است؛ بدون اینکه حتی یک ماسکِ جهت مقابله با کرونا از این پول، برای مردم خریداری کند! 👈 من مخالفتم را با این وام سنگین کمر شکن اعلام میدارم.
دلنوشته های یک طلبه
شنیده ها حاکی از این است که دولت درخواست یک وام بسیار سنگین از صندوق جهانی کرده !! 🔴درخواست وامِ 5,
اسیر شدیم به خدا قبلاً دعا میکردیم و نذر صلوات راه مینداختیم که واممون بیفته رو غلتک اما حالا .... 😒 برعکس شده
اینم همون کانال چیز 🙈 لطفا همه جا پخشش نکنین فقط مخاطبین خاصتون😉 https://eitaa.com/yekfenjantaamol
از وقتی با ماسک و دستکش میرم بیرون، حس دکتر بودن بهم دست میده... هی دلم میخواد هر کیو میبینم بگم ما همه‌ی تلاشمونو کردیم! متاسفم😂
https://www.instagram.com/p/B9yugreB5UB/?igshid=17zuly21mgei4 این آدرس پیج بنده در اینستاگرام هست. بعضی فیلم ها و عکس ها را آنجا بارگزاری میکنم. لطفا همین حالا به صفحه اینستای بنده بپیوندید.
✅ خاطرات کورونایی میخواین؟😊😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️ خاطرات کاملا قسمت هشتم خوندن داستان برای کسانی که چندان اهل مطالعه و رادیو و این چیزا نباشند کار راحتی نیست و اگر هم سواد نداشته باشند که کلا خیلی انرژی میگیره. به خاطر همین فقط داستان نمیخوندم بلکه با استفاده از زبان بدنم، گاهی ادای نقش اول و دوم ها را هم در می آوردم. مخصوصا ادای محمد و عمار و ... حالا اونم چه کتابی؟ کتاب «تب مژگان!» استغفرالله ربی و اتوب الیه🙈 مثلا میخواستم ادای تب کردن مژگان و نگرانی عمار و اینا را دربیارم. از نظر خودم که خیلی هم عالی درمیاوردم. اما نمیدونم چرا جواب عکس میداد و به جای اینکه ملت حاضر در بخش ناراحت بشن و غصه بخورن، میخندیدن و یه «آخی ... نگاش کن ... عجب آخوند چیزیه» خاصی تو نگاهشون بود! اما من؟ حاشا که با این حرفا از میدون به در برم.💪 والا. اصلا اومده بودم واسه همین چیزا. اونا خبر نداشتن ولی من داشتم به هدفم میرسیدم.😉 حالا فرض کنین رسیدیم به بخش هایی که نفیسه و مژگان دارن فلان! مگه صدا از کسی بلند میشد؟ خدا شاهده! وقتی صدای خانمی هست که همکاراشو پیج میکنه و مثلا میگه «خانم دکتر مودب به اطاق عمل ... خانم دکتر مودب به اطاق عمل!» بلند میشد، چند تا از بیمارا با اخم و ناراحتی «هیس» بلندی میکشیدن و دو سه تای دیگه هم میگفتن: «حاجی چی؟ یه بار دیگه بخون ... نشنیدیم اینجاشو! اه » نمیدونستن که من مخصوصا اون لحظه دارم یواش میخونم😄 البته پرستارا و دکترا و پرسنل هم مستثنا نبودنا. اونا هم آره کلا همه آره😉 دیگه شما که منو میشناسید. خدا نکنه بفهمم یکی کارش پیشم گیره. مخصوصا سر داستان و هیجان ادامه قصه و این چیزا. نمیدونم چرا همون لحظه خباثت و شیطنت درونم با هم میزنه بیرون! مثلا اون لحظه گلوم خشک میشد ... تشنم میشد ... لیوان آب برمیداشتم بخورم ... کتابو میبستم و یه چند تا نفس عمیق میکشیدم! آقا ملّتو میگی؟ داشت عصبی میشد اما کاری هم نمیتونست بکنه! مجبور بود تحمل کنه. میگفتن: حاجی بد موقع است ... دو خط دیگشو بخون و بعدش آب بخور!😒 همون بابایی بود که تو قسمت قبل گفتم داشت میمرد و فقط رعشه نمیکرد و فکر میکرد کورونا الان تمام دودمانش بر باد میده، همون بابا یه جاییش که داشتم اذیت میکردم و عشوه میومدم و مثلا خسته شده بودم و گفتم حالا دوستان یه نفسی تازه کنین و دیگه مزاحم نشم و اوا تو رو خدا یه کم استراحت کنین و این چیزا ... یهو گفت: «ایییش ... متنفرم ازت»😂 اصلا جو اونجا مثل الان که شما دارین میخندین نبودا ... همه عصبی بودن و میگفتن بده یکی دیگه بخونه اگه خودت خسته ای! این چه اخلاقیه که داری و...😏 اما نمیدونستن که حاجی از اون حاجیاش نیست و رحم و مروت قابل توجهی تو ذاتش وجود نداره و گول هم نمیخوره و اتفاقا فوق تخصص اسکولازاسیون از دانشگاه ونکور داره!😅 یه جا تو کتاب بود که محمد رفته بود تیمارستان سراغ مژگان و شروع کرد به اذیت کردنش تا اینکه عمار خودشو لو داد ... همون جا بودیم که یهو کتابو بستم و سرمو گرفتم بالا و با چشمای گرد شده گفتم: کسی صدام کرد؟🤫 گفتن: نه! بخون!😤 گفتم: یه نفر گفت حاج آقا کجاست؟🤔 گفتن: نه خیر! تو قصتو بخون!😤 گفتم: اما صدام کردنا ...🤥 گفتن: غلط کردن که صدات کردن! تو بخون! 😡 نمیتونستم جلوی لبخندم بگیرم و در حالی که تمام زورمو جمع کرده بودم تو لبام که نخندم گفتم: باشه اما میشه اگه کسی صدام کرد فورا بهم بگین؟ 🤓 یکی از پرستارا گفت: کشتیمون حاج آقا! تازه من که سالمم دارم از دست شما عصبی میشم. چه برسه به اینا.😓 یه پسره بود ماشالله مثل رخش. حداقل دو تای من بود. اگه مثلا یه روز باهاش دعوام میشد، فکر کنم چیزی خاصی ازم باقی نمیومند و پودرم میکرد. از بس ماشالله گولاخی بود واسه خودش. یه حرفی زد که دیدم همه بخش رفت هوا. خیلی جدی و با رگای ورم کرده گفت: حاجی اگه راست میگی بیا پیش من بشین بخون! تا ببینم دیگه جرات میکنی تشنت بشه و خسته بشی و ناز کنی!😡 اون پسره😡 من😐 کوروناییا 😂 پرستارا🤣 بخش🤣😂😅😆 @mohamadrezahadadpour
چون از این مدل پیامها خیلی برام میاد باید یه توضیح مختصر بدم: عزیزانم روند اجتماعی و سیاسی ما متاثر از زندگی و افکار مردم ، همچنین عکس العمل های مردم تحت تعالیم مشخصی هست که هممون هم میدونیم. وقتی کسی خیلی بر این مطالعات تمرکز داشته باشه و عمرش بر این مسائل و تحلیل ها گذشته باشه، روند حال و آینده را به راحتی میبینه و میتونه دومینوی ریزش یا رویش اتفاقات را کنار هم بذاره. همه اینها بعلاوه منابع و اطلاعات آشکار و ... مثلا اگه کسی دو جلد را خونده باشه، دیگه خیلی از روند و و تا حدودی هم تعجب نمیکنه. حالا حرف بسیاره اما دانشی که در این مسائل حکم محوری داره، آینده پژوهی و سناریو نویسی سیاسی است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدام میگن از قم و مشهد و اتفاقاتی که افتاده حرف بزن! من چرا چیزی بگم؟ بنظرم همه حرفها در این👆 کلیپ کوتاه گفته شده. ما با کسی که میاد پشت در حرم و در را می‌شکنه و با فحش و ناسزا به خادمان و جمهوری اسلامی، و با نعره حیدر حیدر (دقیقا مثل نعره های دراویش گلستان هفتم پاسداران) وارد حرم میشه و همین حالا هم نشسته کنج صحن و داره سینه زنی میکنه و عمه مظلومم عمه مظلومم میگه، کار نداریم. 👈 با اونی کار داریم که گفته «حرم نباید بی حبیب باشه و پاشید برید از حضرت معصومه به خاطر اهانت حکومت و تعطیلی حرم معذرت خواهی کنین!» ما با اون کار داریم. !
از ما گفتن بود ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تغییری کوچک در عادت‌های روزانه می‌تواند زندگی‌تان را به مقصدی متفاوت هدایت کند. اتخاذ تصمیمی که اوضاع را یک درصد بهتر یا بدتر می‌کند شاید در لحظه بی‌اهمیت به نظر برسد؛ اما در مجموعِ لحظاتی که یک عمر را تشکیل می‌دهند، این انتخاب‌ها می‌توانند تفاوت ایجاد کنند. تفاوت میان کسی که هستید و کسی که می‌توانستید باشید. 📘 خرده عادتها سلام رفقای جان🌺❤️☺️ چقدر این روزها بر خلاف آنچه مدام به آن فکر میکنیم، داره به من خوش میگذره. البته از دیدن هم وطنانی که در رنج کورونا هستند دلگیرم اما خوش گذشتن من به خاطر اینه که کل عادت های زندگیمون بهم خورده حداقلش اینه که مجبورم بیشتر تو خونه باشم همین خودش به خدا بزرگترین نعمته مطالعاتم بیشتر شده حضورم در مجازی هدفمندتر شده حداقل یک وعده غذایی را خودم درست میکنم دو سه جای خونه ‌و وسایل خونه ایراد داشت که برطرف کردم حتی امروز فرصت شد که بشینم یه دل سیر به بچه هام که خوابیده بودند نگا کنم محتوای لب تابم منظم کنم به فکر یه عطر جدید باشم و حتی یه داستان با درون مایه و محور طنز شروع کنم و کلی چیزای دیگه شما هم قطعا عادت هاتون به هم خورده و تجارب جدیدی دارین به دست میارین باور کنیم خیلی خوش خواهد گذشت اگه خیلی سخت نگیریم حتی به بچه ها قول دادم اگه هممون به کارامون رسیدیم، امشب آخر شب، طرفای ساعت یک به بعد، بزنیم بیرون و یه دوری بزنیم چون دیدن شهر و نگا به ساختمونا و ایستگاه ها و انواع حیوانات اهلی در شب‌های خلوت، لذت خاصی داره😂 همیناست دیگه مگه زندگی فقط دوندگی و اسپانسر مالی شدن و کم نیاوردن جلوی بقیه است؟! به خدا زندگی ینی زن و بچه ها ینی شکستن همین عادت های تکراری و دست و پا گیر پس دیگه نخوام بگما آفرین زندگی کن عادتها را بشکن و واسه دل خودت و خانوادت باش 🌺ضمنا روز خوبی هم داشته باشی🌺 گل باغا😌
4_744935491643638002.mp3
6.32M
🌺آرام و باحال و زیبا🌺
🔹 ولادیمیر پوتین در جریان تقدیم استوارنامه کاظم جلالی سفیرایران در مسکو به وی گفته که کاری که شما در عین الاسد کردید هیچ کس در دنیا جرأت این کار را ندارد. 👈 گفتنی است که مراسم تقدیم استوارنامه های سفرای چند کشور همزمان با هم برگزار شده و پوتین در این مراسم با سفرا گفت وگویی نداشته اما به هنگام مواجهه با کاظم جلالی چند دقیقه‌ای با وی صحبت کرده است. ✔️ حالا هی بگن فقط چند تا دونه ضربه مغزی بوده😁
🌺مژده🌺 یادتونه کتاب ۲ در کانال ناقص موند و مشکلات هماهنگی و اینا پیش اومد، حالا الحمدلله متن کامل این کتاب را میتونید از بخش مطالعه آنلاین سایتمون مطالعه کنید👇☺️ Www.haddadpour.ir ضمنا منتظر کتابهای بعدی هم باشید. 👈هر از پنج روز، یک کتاب جدید😍
دلنوشته های یک طلبه
🌺مژده🌺 یادتونه کتاب #کف_خیابون_۲ در کانال ناقص موند و مشکلات هماهنگی و اینا پیش اومد، حالا الحمدلله
بچه های سایت معذرت خواهی کردند و گفتند که بعلت حجم زیاد مراجعات امروز به سایت، یک سری مشکلات پیش اومده که ان شاءالله تا فردا روبراه میشه. لطفا تا فردا صبر کنین و اصطلاحا شکیبا باشید😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️خاطرات کاملا قسمت نهم خلاصه یه بخش، بلکه یه بیمارستان از دست من ذله بودند. هم اذیت میکردم و هم میخندوندم. هم عشوه و کرشمه میومدم موقع خوندن کتاب، و هم جوری میخوندم که بنده خداها حس میکردن الان یه اتفاق خاص میفته. اونایی که کوروناشون مثبت شده بود ساعت به ساعت بیشتر میشدند. من نمیتونستم همه چیزو از اول پِلی کنم و از باء بسم الله دوباره بگم. تعداد روحانیون هم زیاد نبود و منم نمیتونستم در همه بخش ها باشم. به خاطر همین واسه یه عده ای کتاب میخوندم. واسه یه عده دیگم حرف میزدم و سرگرمشون میکردم. برای عده ای که ماشالله تعدادشون هم کم نبود باید وقت اختصاصی میذاشتم و کنار تختشون میرفتم و به حرفاشون گوش میدادم. تا اینکه اتفاق جالبی افتاد... یکی از خانم پرستارها اومد و گفت: حاج آقا لطفا برو دفتر دکتر که باهاتون کار دارن! با تعجب گفتم: میخوان اخراجم کنن؟ قول میدم دیگه شلوغ نکنم. گفت: نه حاج آقا! از خداشونم باشه. فقط لطفا زود برین که فکر کنم یه مشکلی پیش اومده! تا اینو گفت پاشدم و مثل برق رفتم تو اتاق دکتر. سلام کردم و نشستم. دکتر گفت: نشین حاج آقا! تعجب کردم و گفتم: پس چیکار کنم؟ گفت: تو بخش خانما یه دو نفر خانم هستن که خیلی دارن بی تابی میکنن! کل بخش رو گذاشتن رو سرشون! دیگه دارن از کنترل خارج میشن. گفتم: چشم اما حالشون چطوره؟ گفت: متاسفانه حال دو نفرشون بد هست. ولی یکیشون بدتره. هم حالش بده و هم همکاری نمیکنه و حرفای زشت هم میزنه! گفتم: امیدی هست؟ گفت: چون مشکل خونی هم قبلا داشته، خیلی نه! گفتم: خودشم میدونه که امیدی نیست؟ گفت: ما که چیزی نگفتیم. شایدم هنوز نمیدونه ولی کلا بی تابه و داره روحیه بقیه رو هم بدتر میکنه. گفتم: حالا بریم ببینم چیکار میتونم بکنم. ولی لطفا تختش رو عوض کنین و بذارین دم درب شماره دو! دکتر با تعجب گفت: چرا اونجا؟ میدونی اونجا کجاست؟ گفتم: آره دیگه! حالا بذارین شما ... کارتون نباشه. فقط لطفا از هم جدا باشن. همین کارو کردن. تخت دو تاشون جا به جا کردند. منم آماده شدم که برم پیششون. رفتم پیش اولی که خیلی اذیت میکرد. دیدم یه خانم حدودا 55 ساله و با وضعیت نامناسب ظاهری و بسیار پرخاشگر نشسته روی تخت! به همه اشاره کردم که از اطرافش برید کنار. وقتی اطراف تخت حسابی خلوت شد، آروم آروم رفتم کنار تختش. یه نگا به خلاصه وضعیتش کردم. حالا هیچی نمیفهمیدم و اصلا نمیتونستم دستخط دکترا بخونما. ولی چنان سر تکون دادم که هر کی نمیدونست فکر میکرد جانشین پورفسور سمیعی هستم. تا این حد جوگیر! زنه تا منو دید گفت: تو دیگه کی هستی؟ چیه؟ نگا میکنی؟ گفتم: سلام. اجازه بدید بررسی کنم. خدمت میرسم. با حالت بی احترامی گفت: بِرو مینیم بابا! خدمت میرسم! همتون آدم کشین! هیچی نگفتم و فقط برگ زدم. قبلش با یکی از پرستارا هماهنگ کرده بودم که بیاد و سلام کنه و بره! اما اون لنتی اومد و گفت: سلام آقای دکتر! روزتون بخیر! اگر با من امری داشتین کافیه پیجم کنین! منم از بالای عینکم فقط نگاش کردم و سر تکون دادم. خداوکیلی اگه دروغ بگم. زنه برای دقایقی هیچی نگفت و فکر کنم فهمید که با آدم حسابی طرفه! مثلا بررسی خلاصه وضعیتش تموم شد و رفتم کنار تختش نشستم. خیلی خیلی جدی شروع کردم: گفتم: خانم شما چند سالتونه؟ با بی حوصلگی گفت: 56 سال! گفتم: میدونین چتونه؟ گفت: آره ... مشکل خونی دارم. گفتم: دیگه؟ با تعجب گفت: دیگه چیه؟ همین دیگه! گفتم: نگفتن دیگه شما چته؟ یه کم جدی تر شد و با چشمای ورقلمبیده گفت: مگه چیزی دیگمم هست؟ قیافمو یه جور خاصی گرفتم و گفتم: وقتی در دانشگاه ونکور درس میخوندم یادم دادند که اهل سانسور و مخفی کردن واقعیت برای بیمارم نباشم. بله متاسفانه! مشکل دیگه ای هم دارین! هول شد و گفت: وای ... چی شده؟ چمه؟ گفتم: جنبشو ندارین اما فکر کنم باید بدونین. شما کورونا گرفتین! با وحشت گفت: یا حضرت محمد! همین مرض جدیده؟ گفتم: بله متاسفانه! دیگه داشت سکته میکرد. بی ادبی و جسارت کردن و همه جا رو سرش گذاشتن یادش رفت و شکست! صدای شکسته شدن توی قیافش پیدا بود. کم کم داشت بغض میکرد و با همون حالت گفت: ینی چی میشه حالا؟ گفتم: مگه نگفتین ما آدم کشیم؟ با تندی گفت: حالا من یه چیزی خوردم. درست جوابمو بده! چی میشه حالا؟ گفتم: باید زمان بگذره! باید دارو بگیرین. باید تحت درمان و نظر خودم باشین. باید اجازه بدین همکارانم به شما نزدیک بشن. باید دیگه صداتو نشنوم و دیگه توهین نکنی تا ولت نکنم و سر و کارت به اون طرف درب شماره دو نیفته! یه نگا به اون طرف در کرد و در حالی که وحشت تمام سر تا پاش گرفته بود گفت: مگه اون طرف کجاست؟ گفتم: انتهای اون راهرو میخوره به سردخونه! میخوای تختتون رو ببرم اون طرف و یه نگا با هم بندازیم و برگردیم؟ هیچی نگفت اما صدای نفس کشیدنش داشتم میشندیم.
به خودش نیومده بود هنوز و تو شوک بود که دید دست انداختم پشت تختش و دارم میبرمش به طرف اون در! فقط صدای نفس کشیدنش میومد. همین جوری که داشتم میبردمش گفتم: آروم باش خانوم! من اینجام. مشکلی پیش نمیاد. فقط یه سر بریم اونجا و بیاییم. در باز کردم و وارد راهرو شدیم. قدم قدم به طرف انتهای راهرو پیش رفتیم. خانمه رو میگی؟ سکوت محض و نفس های عمیق و رنگ پریده! تا اینکه به انتهای راهرو نزدیک و نزدیک تر شدیم و به یه در بسته رسیدیم که بالاش نوشته بود: «سردخانه! ورود اکیدا ممنوع!» رو کردم به طرف خانمه و گفتم: اینجاست. ته خط اینجاست. اگه نذاری کارمو بکنم ته خطت اینجاست. بریم یه سر داخل؟ آقا من که قصد نداشتم زن مردمو ببرم تو سردخونه و بیارم بیرون! فقط میخواستم نشونش بدم که اگه نذاره درمان بشه، وضعش اینه! اما شانس اون خانمه اصلا خوب نبود! والا خیلی بد شانس بود بنده خدا! چون همون لحظه که میخواستیم برگردیم، یهو در سردخونه باز شد و یکی از پرسنل محترم سردخونه با همون حالت و وضعیت خاصش میخواست بیاد بیرون ... آخی بنده خدا زاویه صورت اون خانمه جوری بود که از روی همون تخت و از لا به لای اون در، تا منتهی الیه برزخ و شب اول قبرش و نکیر و منکر رو دید! خلاصه آره دیگه ... وقتی برگشتیم سر جاش، دو سه ساعتی گذشت تا کل پرسنل دست به دست هم دادند به مهر، مریض منظور را دوباره سر پا کردند! مگه به حالت اولش برمیگشت؟ من که وسایلم آماده کرده بودم که اگه سکته کرد، بزنم به چاک!🙈 اما خدا خیلی حاجیو دوس داره😌 چون وقتی اون خانمه از اون شوک شدید برگشت، انگار از جهان آخرت برگشته بود! قشنگ همکاری میکرد ... ☺️ مودب هم شده بود ...😊 حرفای زشت هم نمیزد ...😁 قرص و کپسولش هم میخورد...🤒 اصلا هم بوی وایتکس اذیتش نمیکرد...😷 ضمنا به هر کسی هم که رد میشد سلام میکرد!😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸حوصله ی ما از خانه نشینی سررفته؟! 😷کافیست تخت بیمارستان را مجسم کنیم که میتوانستیم هم اکنون روی آن از ناراحتی جسمی و روانی کلافه باشیم! کدام ترجیح دارد؟؟ خانه یا بیمارستان؟؟ 👨‍⚕میتوانستیم جای پزشکی باشیم که بیماران توی صورتش عطسه و سرفه میکنند و هر آن ممکن است به کام ویروس کشیده شود. کدام راحت تر است مبل کسل کننده ی خانه یا جایگاه او؟؟ میتوانستیم جای پرستاری باشیم که روزهاست فرزندانش را به دیگران سپرده از ترس اینکه موقع بازگشتن از بیمارستان آنها را آلوده کند! کدام سختتر است؟ ندیدن فرزندان یا کنارشان وقت گذراندن کنج خانه؟؟؟؟ 🏡خانه هر چقدر هم کسل کننده باشد، راحت است! خودخواه نباشیم! تاوان سرگرمی و حوصله سرنرفتن خودمان را از دیگران نگیریم! ارسالی مخاطبین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️خاطرات کاملا قسمت دهم همچنان که تعداد مریض ها زیادتر میشد الحمدلله تعداد طلبه های جهادی و پای کار هم زیادتر میشد. ماشالله بسیار مخلص و با صفا و بی ادعا. شما به من نگا نکنین که شر و شور بازی درمیاوردم و یه بیمارستان رو خسته کرده بودم. بقیه طلبه ها خیلی آقا و سر به زیر و عارف و شهید بودن واسه خودشون. حالا ما این وسط شده بودیم جوجه اردک زشت! دکتر بهم گفت: گام برداشتن با تو خیلی ریسکه! اما آدم دلش میخواد این ریسکو قبول کنه. مثلا اگه زن مردم سکته کرده بود چیکار میخواستی بکنی؟ خیلی مطمئن به دکتر گفتم: اون سکته نمیکرد! گفت: از کجا اینقدر مطمئنی؟ چرا اینجوری رکب میزنی؟ گفتم: بالاخره منم یه چیزایی بلدم. هیچ وقت به خاطر هیچ و پوچ، خودمو با شرع و قانون در نمیندازیم. فوق فوقش حمله و شوک عصبی بهش دست میداد که اونم البته بعید بود. ضمنا 👈 خیلی از مردم به خاطر اینکه خیلی احترامشون گذاشتیم و تا حالا کسی بهشون برنگشته جواب عملی و روانی بده هر چی دلشون خواست میگن و فکر میکنن حقشون هست که هر چی خواستن فحش و ناسزا بدن. من از اوناش نیستم که همه چیزو با سلام و صلوات و گردن کج کردن حل کنم. میندازمش تو آمپاس تا یا از خودش دفاع کنه و یا بفهمه که کاری از دستش برنمیاد و باید حرف گوش کنه و بچه خوبی باشه! بده اینجوری؟ گفت: نمیدونم اما هنوز اون مریض دومیه بودا ... اون مونده هنوز ... خبر آوردن که یه چک هم خوابونده تو گوش یکی از پرستارا و خیلی عصبیه. گفتم: این یکی حالش چطوره؟ رفتنیه؟ گفت: اولی که گفتم حالش خوب نیست و شاید رفتنی باشه، اونجوری سرش آوردی! خدا به داد این برسه! نه ... خیلی وخیم نیست ... اما چون دیابتی بوده، ممکنه روزهای آینده بدتر بشه! گفتم: حالا برم ببینمش. گفتی کدوم اطاق؟ رفتم. نزدیک اتاقش که شدم، دیدم معرکه گرفته و داره با صدای بلند مملکتو میشوره میذاره رو بند! با صدای بلند و چندش میگفت: مملکت ساختن واسه خودشون! یه مشت دروغگو! اگه گذاشته بودن دیروز رفته بودم سوئد پیش پسرم و تو فرودگاه جلوم نمیگرفتن، شاید امیدی به زنده موندنم بود. اما دیگه الان با یه مشت دزد و آدمکش مگه زنده در میریم؟ قدم قدم نزدیکتر شدم ... میگفت: دوره خدابیامرز شاه که اینجوری نبود. از وقتی انداختنش بیرون، فلاکت گرفتیم. آه خودش و فرح دامنون گرفت! نگا کن چقدر عقب مونده ایم! حتی یه ماسک ساده هم نداریم! کو؟ ما که ندیدیم! آی بسوزه دولت و حکومت آخوندی که هر چی بدبختی داریم زیر عمامه همیناست! دیدم نه! مثل اینکه این تو بمیری، از اون تو بمیریا نیست. عماممو آوردم بیرون! گذاشتم یه جای امن و به پرستاره گفتم حواست بهش باشه. راستی این درد داره؟ گفت: آره اما اصلا حرف گوش نمیده! فقط یه سرنگ بهش زدیم فعلا ببینیم چطور میشه و چیکار میکنه؟ اصلا نمیذاره نزدیکش بشیم! گفتم: دیوونه خونه است به قرآن! چرا اینا آزادن؟ چرا نمیبرنشون تیمارستان! گفتی کدوم آمپول باید بزنه؟ گفت: این و این! بسم الله گفتیم و رفتیم داخل! دیدیم سه چهار نفر اطرافش هستن و اونم چون دیده دارن بهش گوش میدن، داره طومار مملکت و انقلاب و نظام رو میپیچه! وگرنه دیوونه نبود که بشینه با خودش بلغور کنه! سلام کردم و یه نگا به خلاصه وضعیتش انداختم. فکر کنم یکیشون منو شناخت. وقتی سرشو به بغل دستش نزدیک کرد و داشت یه چیزی تو گوشش میگفت، یه اسم سردخونه هم شنفتم! فقط دیدم دو نفرشون باریک شدن و از اتاق در رفتن!
زنه تا این صحنه رو دید، بیشتر رو من حساس شد و در حالی که نگام میکرد به حرفاش با صدای بلند بلند ادامه داد: آره ... همش تقصیر خودشونه ... مردم مریض شدن اما مگه براشون مهمه؟ عربم نشدیم که پز شیخ زائد بدیم! اما یه مشت زائده ریختن دور و برمون! آقا منو میگی؟ از این تشبیهش هم خندم گرفته بود و باید جلوی خندم میگرفتم و هم باید چنان ساکتش میکردم که دیگه از این افاضات تحویلمون نده! خیلی بی توجه به اون خانمه، به پرستار گفتم: خانم لطفا این زائده رو از دستش باز کنین! پرستاره هم رفت به طرف سِرُم. زنه تا دید پرستاره میخواد سرمشو باز کنه با تعجب و اخم گفت: این که هنوز داره! تازه بهم آویزون کردن! چرا باز کنه؟ بهش نگا نکردم. به پرستاره گفتم: بازش کن خانم! بازش کن که کار داریم. این خانمو ترخیص کنین که تشریف ببرن! پرستاره دستشو برد به طرف سِرُم، زنه چنان دادی زد که نگو! گفت: ولش کن! چته؟ چرا اینطوری میکنی؟ مگه کوری که حالم بده؟ بهش نگا کردم و گفتم: از بالا دستور اومده که شما رو درمان نکنیم. گفتن بیمه هم از شما قبول نکنیم! ضمنا از همین ماه یارانتون هم قطع کنیم و ولتون کنیم که برین بیرون! برین همون سوئد و همون جاها ... برو خانم ... برو! با خشم و نفرت گفت: برمیاد! ازتون برمیاد! وقتی تو تلوزیونتون میگه هر کی نمیتونه بذاره بره همون جاها که فلان! تو هم باید اینو بگی! همتون همینین! به پرستار گفتم: وقتی سِرُم این خانمو قطع کردی، بنداز سطل آشغال و بیا! رو کردم به اون خانمه و بهش گفتم: تا یه ربع دیگه جمع کنین تشریف ببرین. پرستاره رو میگی! چنان جدی و باحال دست برد که سرمو قطع کنه و واقعا هم قطع کرد و به اعتراض و درد و حرفای زشت زنه توجهی نکرد که نگو! ینی عالی بازی کرد. ادامه دارد...