سلام و صبح شما بخیر
عید سالروز آغاز امامت امام عصر ارواحنا فداه مبارک🌸🌺🌷
لطفا به خاطر احترام به فتوای رهبر فرزانه انقلاب و حفظ جان و اتحاد مسلمین، به هیچ وجه پیام های حاوی لعن و توهین به نمادها و مقدسات اهل سنت منتشر نکنید.
🔴 محضر مبارک مرجع عالیقدر جهان اسلام حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای(مدظله)
♦️سوال: با توجه به انجام برخی حرکات اختلافی و برگزاری جشن هایی بعنوان عیدالزهرا(س) در ایام نهم ربیع الاول، نظر حضرتعالی در مورد توهین به مقدسات اهل سنت چیست؟
♦️جواب: هرگونه گفتار يا كردار و رفتارى كه در زمان حاضر سوژه و بهانه به دست دشمن بدهد و يا موجب اختلاف و تفرقه بين مسلمين شود شرعاً حرام مؤکد است.
❌ پس قرارمون این شد:
هفته ای چهار شب🕙
کپی و ذخیره و ارسال هم ممنوع!⛔️
01) Hybrid Core Music + Sound - Incoming Raid - 2020.mp3
6.39M
📣 آهنگ زمینه قسمت دوم
لطفا دانلود کنید و با این آهنگ، این قسمت را مطالعه کنید
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔵🔴 آنچه گذشت 🔴🔵⚫️
هیثم که از حلقه محافظان سید حسن نصرالله است پس از سخنرانی سید، مورد هدف قرار گرفت و از خود گذشتگی کرد.
پس از پیاده شدن از پرواز پاریس به بیروت، مامور انتقالش از فرودگاه متوجه تهدیدی شد و در نتیجه او را رها کرد و هیثم با تیم دیگر، به منطقه ضاحیه بیروت منتقل شد.
🔺🔻🔺🔻🔺🔻
⛔️ #شوربه ⛔️
שורבה
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_دوم
🔺 شب-خانه امن۱
هیثم به همراه دو مامور انتقالش، بعد از خروج آسانسور، وارد راهرویی شدند که دو نفر مسلح در آنجا قدم میزدند. با آنها به نشان احترام، سر تکان داده و بعد از اینکه زنگ یکی از واحدها را زدند و تصویر آنها در دوربین مدار بسته اتاق کنترل تایید شد، وارد شدند.
آن دو نفر، وقتی هیثم را تحویل دادند خداحافظی کرده و رفتند. هیثم وارد اتاق اول شد. کاملا به قوانین آشنابود. همه چیزش را آنجا تحویل داد. حتی لباس ها را به طور کامل درآورد و لباس زیرهایش را هم عوض کرد.
سپس وارد یکی دیگر از اتاق ها شد که دو نفر به نام های شیخ قرار و مسعود حضور داشتند. شیخ قرار فردی حدودا شصت ساله با محاسن سفید و دشداشه عربی بلند بود و مسعود حدودا پنجاه ساله و محاسن جوگندمی کوتاه و کت و شلوار خاکستری داشت.
پس از دیده بوسی، نشستند و شروع به صحبت کردند:
شیخ قرار با لبخند و نورانیتی که داشت رو به هیثم گفت: «اگر میدونستیم که شما اینقدر گرفتار میشید و توفیق دیدن شما از ما سلب میشه، قبول نمیکردیم که این مسئولیت را به شما بدهند.»
هیثم خندید و گفت: «تشکر. لطف شما همیشه شامل حال من هست.»
مسعود که از جدیت خاصی برخوردار بود گفت: «کارها در پاریس خوب پیش میره؟»
هیثم: «برای همین مزاحم شدم. همین جا صحبت کنیم؟»
مسعود نگاهی به شیخ انداخت و گفت: «شما اجازه میدید؟»
شیخ قرار هم سری تکان داد و گفت: «بفرمایید.»
هیثم لیوان آب جلویش را برداشت و لبی تازه و گلویی صاف کرد.
🔺 زمان گذشته-روز-منطقه اُپرا پاریس
هیثم در دفترش با چند کارمند زن و مرد که همگی عرب هستند مشغول به کار بود. وقتی درب اتاقش را قفل میکرد، این معنی را به منشی و سایر همکاران القا میکرد که کسی اجازه ورود به هیچ وجه ندارد. هیثم معمولا عصرها به مدت دو سه ساعت در دفترش میماند و با کامپیوتر قرمز رنگ شخصی اش کار میکرد.
وارد فیس بوک شد و صفحه ای به نام «olive» به معنی «زیتون» را باز کرد. به محض اینکه دید طرف مقابلش آنلاین است، کفش و جورابش را درآورد و با لب تاپش روی مبل رفت و تکیه داد و شروع به چت کردن کرد:
زیتون: خسته نباشی.
هیثم: خسته نیستم.
زیتون: امروز هم خیلی کار داشتی؟
هیثم: حتی فرصت خوردن ناهار نداشتم.
زیتون: پس چرا الان اینجایی؟ برو یه چیزی بخور وبعدش بیا.
هیثم: یه چایی تلخ خوردم. کاش بقیه بیشتر از تو فکرم بودند.
زیتون: عزیزم. خودتو ناراحت نکن.
هیثم: میترسم.
زیتون: از چی؟
هیثم: از درد بی توجهی.
زیتون: میفهمم. تو باید تصمیم بگیری که از زندگیت چی میخوای؟
هیثم: بگذریم. تو چه کار میکردی؟
زیتون: هر وقت بحثمون به اینجاها کشید تو میگی بگذریم! چرا بگذریم؟ بیا یه بار درباره اش منطقی صحبت کنیم.
هیثم: من هیچ راهی ندارم. فکر و روان خودمو به خاطر هیچ، مشغول و تلف نمیکنم.
زیتون: تو زندگیت چه کاره ام؟
هیثم: یک همکار که پس از مدت کوتاهی، دوست اجتماعی و مجازی هم شدیم.
زیتون: دستت درد نکنه!
هیثم: میترسم دعوامون بشه. ولش کن.
زیتون: چرا نمیذاری راحت برم مسافرت؟ الان که اینجوری هستی، ذهنم درگیر شد و نمیتونم در مسافرتم تمرکز کنم.
هیثم: کجا میخوای بری؟
زیتون: یک ماموریت کاری. تعدادی از اسنادِ یک قرارداد هست که باید حضورا تحویل بدم و برگردم.
هیثم: خوبه. کجا میری؟
زیتون: پاریس.
هیثم: این همه راه از لندن بری پاریس برای تحویل مدارک و اسناد؟!
زیتون: اینطوری خواستند. چون دسترسی ندارم نمیتونم باهات تماس داشته باشم.
هیثم: حالا سعی خودتو بکن که بتونی لب تاپت با خودت ببری. گفتی کی پرواز داری؟
زیتون: جمعه. سه روز دیگه.
🔺زمان حال_شب_خانه امن1
مسعود: «پس دیدیش!»
هیثم: «بله. دختر برازنده و یک مسلمان واقعی که میتونست ظرفیت خوبی...»
مسعود: «مدارکش چی بود؟ منظورم مدارکی بود که باید این همه راه را میومد و حضوری تحویل میداد!»
هیثم: «اسنادی از یک قرارداد که لابراتوارشون موظف بودند در قبال سالی 24 هزار دلار، قطعات سبک وزن برای یک شرکت در لندن تولید کنند.»
مسعود: «چه نوع قطعاتی؟ مصرفش چیه؟»
هیثم: «بچه های ما هنوز دارند کار میکنند و تا این ساعت نمیدونیم مصرف دقیق اون قطعات چیه؟ ولی هر چه هست نظامی به نظر میاد.»
مسعود: «ما دنبال تحلیل نیستیم. اطلاع دقیق میخوایم. از خودش نپرسیدی؟»
هیثم: «نمیدونست. اینا هم که گفت، با هزار تقیه و احتیاط گفت.»
شیخ قرار: «چطور اعتمادش جلب کردی؟ چی شد که اسرارش را با تو درمیان گذاشت؟»
🔺زمان گذشته-روز-لابی هتل فلاورز پاریس
هیثم و زیتون در لابی هتل گلهای پاریس که جای بسیار خوش منظره ای هست نشسته بودند. هیثم با کت و شلوار شیک زیتونی و زیتون هم با شال آبی آسمونی.
هیثم: «ببخشید اگر اونجوری که میخواستی نبودم.»
زیتون: «دارم میرم در حالی که تو تمام تصورات من درباره مردها را فرو ریختی. دیگه میخواستی چجوری باشی؟ تو حتی به من فرصت ندادی بهت نزدیک بشم و خودتم خیلی ماهرانه فرار میکردی! چرا؟»
هیثم: «مردها در تصورات تو چطوری بودند که بهمشون ریختم؟»
زیتون: «فرصت طلب. اهل هوای نفس. اینکه تا یک دختر تنها و مشتاق را میبینند همه چیز یادشون بره.»
هیثم: «نمیگم آدم خوبی هستم. چون خودم خبر دارم چه عوضی هستم اما تا تعهد و تعلق یک زن در زندگیم به عهده ام هست نمیتونم به یکی دیگه نزدیک بشم.»
زیتون: «خوش به حالش. فکر کنم اون خوشبخت ترین زن دنیا باشه.»
هیثم: «دوباره هم میتونم ببینمت؟»
زیتون: «اینجوری؟ فایده ای هم داره؟»
هیثم: «تو واقعا فایده دار بودن یک رابطه را در ...»
زیتون: «نه ... نه ... فکر بد نکن. منظورم اینه که دوست دارم ببینمت ولی تو خیلی متعهدی! تو خیلی اهل رعایت و حلال و حرام هستی. اصلا به خاطر همین وقتی اومدم فقط کنجکاو بودم اما الان که دارم میرم، تمام فکر و ذهنم تو هستی! تو که حتی به من دست نزدی و به چشمانم خیره نشدی!»
هیثم: «تو هم در تمام فکر و ذهن من هستی. دوباره میپرسم: باز میشه همدیگه رو ببینیم؟»
زیتون: «چرا که نه. چیزی که در کنار تو دارم، هیچ زنی در کنار مردی که باهاش رابطه داره، نداره.»
هیثم: «اون چیز چی هست؟»
زیتون: «امنیت!»
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
ممبرز گرامی☺️
مگه شما تنها هستید که اینجوریه؟!
تا همین حالا صد نفر همین پیشنهادو دادند.
حتی یه نفرش گفت پول میدم و ...
همتون برام عزیزید
ولی اجازه بدید کم کم منتشر کنم
ویژه خواری و پارتی بازی نکنم
حتی به پسر و خانواده خودم هم بیشتر از آنچه شما میخوانید ندادم
خدا حفظتون کنه
قوّت قلب ها❤️
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
باسلام و ادب
ان شاءالله قسمت سوم را تقدیم میکنم.
✅ هفته ای چهار شب منتشر میشه
👈 لطفا به هیچ وجه کپی و یا منتشر و یا ذخیره نکنید. جسارتا راضی نیستم.