مسعود: «البته تا ببینیم هیثم میتونه این زیتون را تخلیه کنه یا نه؟ اگه بتونه و گره از معماها باز کنه، اون وقت باید بالاتر از دست مریزاد گفت.»
هیثم: «کشف خانم زیتون کار خودمون که نیست! هست؟»
شیخ و مسعود خندیدند. مسعود در حالی که داشت برای هر سه نفرشون چایی میریخت گفت: «کار ما که نه. کار دستگاه اطلاعاتی ایرانه.»
هیثم با لبخندی از سر رضایت و لذت گفت: «حدس زدم. کارشون درسته. کدوم میز؟»
مسعود نگاهی به شیخ و هیثم انداخت و نفس عمیقی کشید و گفت: «میز اسراییل!»
🔺دو هفته قبل-ایران-دستگاه امنیتی
در یک جلسه مهم که حدود سی نفر اطراف یک میز نشسته بودند و هر کدام مدیران یک بخش از دستگاه امنیتی بودند، معاون مجموعه در حال تقدیر از خدمات یکی از نیروهایی بود که قرار بود در آن جلسه ابقا شود.
معاون: «رسم ما این نیست که جلسه ابقا برای کسی بگیریم. اما الحمدلله در حوزه مباحث مربوط به اسراییل، میز اسراییل تونسته به خوبی ماموریت های محوله را تعریف و اجرا کنه. همان طور که همه شما میدونید اسراییل که در زمینه خرابکاری ها و ناامنی های صنعتی و نظامی و مسائل میدانی در ایران هزینه و سرمایه گذاری بزرگی کرده، در طول دو سال اخیر توفیق خاصی نداشته و مرتب با شکست های پیاپی مواجه بوده . بلکه ما توانستیم به صورت مکرر در اقصی نقاط دنیا، بیخ گلوی هر جایی که اسراییل سرمایه گذاری کرده بود...
با همه این توصیفات، این توفیقات را مرهون مدیریت برادر «حامد» میدونیم. امروز هم دعوت کردیم که در جلسه ابقا و تشکر از این بزرگوار در سمت و مسئولیت «میز اسراییل» شرکت کنیم و هماهنگی های لازم در این خصوص با سایر مدیریت ها، در همین جلسه ابلاغ بشود...»
بعد از جلسه همه به طرف حامد رفتند و دونه به دونه بهش تبریک گفتند و حال و احوال کردند.
حامد: به به حاج محمد آقا!
محمد: سلام. تبریک میگم. ان شاءالله ادامه موفقیت ها.
حامد: تشکر. اما من همیشه به هوش و ذکاوتت غبطه میخورم.
محمد: شکسته نفسی میکنید. به هر حال مثل همیشه در امنیت داخلی درخدمتیم.
حامد: خدمت از ماست. هنوز اونجایید؟
محمد اندکی سرش را نزدیک آورد و چشمکی زد و گفت: خاکش واسه ما گیرا بود. مثل خاک میز اسراییل برای شما.
حامد خنده نسبتا بلندی کرد و گفت: خیلی هم عالی. حتما مزاحم میشم.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
01 Breathe Your Last.mp3
3.11M
📣 آهنگ زمینه جهت مطالعه قسمت چهارم
بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
هیثم با زیتون ارتباط گرفته و مسعود به هیثم گفت که دنبال سه مسئله هستند: اولا شرکت اونا دیگه به کجاها سرویس میده؟ ثانیا محل تست موادشون کجاست؟ و یا کجا مونتاژ میکنند؟ ثالثا رابط معاملات اونا با عربستان کیه؟
همان مواد مربوط به سلاح های کشتار جمعی که از لابراتوار زیتون به سعودی و... داده شده در بندرگاه بیروت هم کشف شده و همین سبب حساس تر شدن بچه های حزب الله شده.
و همچنین هیثم فهمید که زیتون توسط مسئول میز اسراییل در دستگاه امنیتی ایران به آنان معرفی شده است که نام عملیاتی او «حامد» می باشد.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهارم
🔺پاریس-دفتر کار هیثم
هیثم هر روز به مدت سه ساعت وقت میگذاشت و کلیه قراردادها و فاکتورها را شخصا میدید و اگر مشکل و یا ضعف و یا مسئله ای در روند قراردادها میدید تذکر میداد تا اصلاح کنند. گاهی هم عصبانی و یا ناراحت میشد و لازم میدید کع تذکراتی را به بچه های دفترش بدهد.
هیثم: «مثل اینکه حواستون جمع نیست چقدر کارمون حساسه! مسئولیت ما خیلی سنگینه. از یه طرف باید دنبال قراردادهای مناسب و پول آور برای تامین مخارج رزمنده ها علیه اسرائیل و آمریکا باشیم و از یه طرف دیگه هم نباید ذره ای و یا نقطه ای اشتباه کنیم تا شرکا و یا مشتری های ما به ما بدبین بشن.
ما ناسلامتی شاخه اقتصادی و دارایی حزب الله هستیم. به وسیله سرمایه هایی که ما جذب میکنیم باید به یک مرحله ای برسیم که دیگه دستمون جلوی حامیانی که تا الان زحمات ما را کشیدند دراز نباشه و به استقلال هر چه بیشتر حزب الله کمک کنیم.
دیگه به هیچ وجه کم کاری و بی انضباطی مالی در اوراق و مدارک نبینم. چند روز لبنان بودم اما الان که برگشتم از رفتنم پشیمون شدم. بیشتر دقت کنید. بفرمایید سر کارتون.»
🔺تهران-دستگاه امنیتی-میز اسراییل
حامد مردی جا افتاده با قدی متوسط بود که کارمندانش خیلی روی او حساب میبردند و میدانستند که وقتی میگوید کاری بشود، باید بشود.
حامد در جلسه داخلی میز اسراییل به مدیرانش میگفت: «ما تا ابد نمیتونیم بشینیم و شاهد انواع خیانت ها و جنایت ها از طرف کشورهای سلطه باشیم. نمونه اش همین Mi6 که فکر میکنه خبر نداریم که ساقی اصلی پخش محلول های کشتار جمعی اونا هستند. رابط ما در افغانستان میگفت نمونه هایی از اجساد مردم تونستند جمع آوری کنند که نشون میده نوع مواد استفاده کننده در ترکیبات و سلاح ها عوض شده و جهش پیدا کرده.»
یکی از مدیران حامد گفت: «ببخشید ما شواهدی برای ارتباطش با اسراییل داریم؟»
حامد: «هنوز نه! ولی بعیدم نیست. چطور؟»
جواب داد: «بهتر نیست این موضوع را میز انگلستان پیگیری کنه؟ البته اگر صلاح میدونید.»
حامد: «اتفاقا کار هموناست. درسته. قبول دارم. چون در مسیر چند تا از پرونده های ما چنین چیزی بود باید در جریان قرار میگرفتید.»
آن مدیر کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: «البته ما جزیره نیستیم و نباید جزیره ای عمل کنیم. جسارت بنده را ببخشید. ولی چون دیدم تا الان چند بار مطرح کردید و بعدش هم تقسیم کار براش انجام دادید و دو سه بار در دستور کار بوده، متوجه ارتباط مستقیم این موضوع با خودمون نشدم.»
حامد: «نه خواهش میکنم. اقدامات قبلی در جای خودش محفوظ. از دوستان هم تشکر میکنم. اما انتظاری که دارم اینه که این موضوع فراموش نشه و اگر بازم به شواهدی در این خصوص رسیدید به صورت آنی مطلع بشم.»
🔺پاریس-دفتر کار هیثم
عصر بود و هیثم معمولا با نوشیدن دو لیوان چایی خستگی درمیکرد. استکان دوم که تمام شد، لب تاب قرمزش را روشن کرد و فورا به صفحه زیتون رفت. دید آفلاین هست. شروع به نوشتن پیام کرد: «اومدم ولی نبودی...»
وسط نوشتن بود که زیتون آنلاین شد. هیثم فورا پاشد رفت در اتاقش را قفل کرد و برگشت سرِ سیستم و شروع به چت کرد:
-خسته نباشی. چایی چطور بود؟
-عالی. من معمولا دو تا چایی با هم میخورم اما از وقتی اون چایی را برام آوردی، دوست دارم هر بار سه تا بخورم.
-خوشحالم که پسندیدی.
-الان اون روسری گل دار پوشیدی که اون روز با اون دیدمت؟
-نه. اونو گذاشتم برای وقتایی که با تو قرار دارم.
-خوبه. امروز خیلی کار داشتی؟
-عصبی شدم امروز. از بس تماس گرفتم و ایمیل فرستادم. دیگه چشمام درست نمیبینه.
-چرا؟ برای شرکتتون؟
-آره. داریم بازاریابی میکنیم ولی کسی را نتونستیم پیدا کنیم که از یک طرف خیلی فضولی نکنه و از یک طرف دیگه بتونه پیشنهادات خوبی با خودش بیاره.
چشمان هیثم با این جملات زیتون برق زد و چیزی از ذهنش گذشت.
-شرایط بازاریاب شما باید چطوری باشه؟ حتما رسمی و دولتی باید باشه یا چی؟
-اتفاقا از دولتی ها به خاطر حساب رسی های سالانه و این حرفه ها خوشمون نمیاد. اولش یک تحقیقات داره که انجام میدیم و اگر تایید شد وارد مذاکرات بعدی میشیم. چطور هیثم؟
-آخه ما الان در حال تسویه و حساب رسی سالانه با شریکانمون هستیم. میخواستم بدونم شرایط شما چطوریه؟
-خوشحال شدم که مطرح کردم. اگر بشه با هم کار کنیم خیلی عالی میشه.
-البته. بیشتر برام توضیح بده.
-صبر کن دو تا فایل مربوط به جذب سرمایه و بازاریاب برات بفرستم.
لحظاتی بعد، زیتون دو تا فایل برای هیثم فرستاد.
-این ها فایل هایی هست که باید مطالعه کنی و نظرت را به ما بگی. هیثم حواست باشه که خیلی فرصت نداریم. اگر نتونی تا فرداشب به من جواب بدی، ممکنه دیگه نتونم کاری بکنم.
-چرا؟ چه اتفاقی میفته؟
-جلسه میذارن و از بین پیشنهاداتی که تا الان از سراسر دنیا اومده یکیشو انتخاب میکنند.
-باشه. من مطالعه کنم و بهت بگم.
بیروت-دفتر کار مسعود
مسعود در حال تماس تلفنی با هیثم بود که تکلیف نهایی را روشن کنند:
-چه خبر؟
-مشکلی نیست. برم سرِ قرارداد؟
-ما هم مشکلی نداریم. ولی بگو تا رقیبانم را نشناسم و یا حداقل چندین شرکت و کشور خریدار را ندونم نمیتونم تصمیم بگیرم.
🔺پاریس-دفتر کار هیثم
زیتون به این سوال هیثم اینطوری جواب داد: «تو نگران چی هستی؟ وقتی تو بیایی وسط و تایید بشی، دیگه اونا پا پس میکشن.»
هیثم نوشت: «شرکای من دوس ندارن با هر کسی رقابت کنند. من حق ندارم بدونم چه کسانی با من رقیب هستند و یا تا الان با شما کار میکردند؟»
زیتون: «اینجا امن نیست. میترسم بگم.»
هیثم: «متوجه شدم. پیشنهادت چیه؟»
زیتون: «میفرستم در جیمیل دومت.»
هیثم: «عالیه. حواسم به اون نبود. منتظرم.»
🔺دو ساعت بعد-دفتر کار هیثم
شب شده بود و هیثم که خیلی خسته و کوفته بود خودش را به زور بیدار نگه داشته بود که هر طور شده اول آن پیام را از زیتون دریافت کنه و بعدش بخوابه. راه میرفت. چایی میخورد. ورزش میکرد. تا بالاخره یک صدایی شنید و فورا رفت پشت سیستم.
تا چشمش به پیام زیتون افتاد و حدود بیست فایل با حجم متوسط را دریافت و ذخیره میکرد، خواب از چشمش پرید و به به میگفت.
اما خبر نداشت ...
🔺همان لحظه-لندن-دفتر کار زیتون
زیتون تا دید که هیثم آنلاین هست و پیام تشکر براش فرستاد، صندلیش را چرخوند و به پشت سرش برگشت و به پیرمردی که آنجا بود و سیگار میکشید گفت: «قربان فرستادم. داره میبینه.»
پیرمرد انگلیسی: «کارت خوب بود. روش کار کن.»
زیتون: «چشم»
پیرمرد: «گفتی اسمش چی بود؟
زیتون: «خودشو هیثم معرفی کرده.»
پیرمرد در حالی که فکر میکرد و به نظرش اسمش آشنا بود، چشمانش را ریز کرده بود و با خودش تکرار میکرد: هیثم ... هیثم ... هیثم ... کجا شنیدم این اسمو؟
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
base.apk
4.68M
درود خدمت عزیزان تازه وارد🌷
این اپلیکیشن آثار بنده است
شما میتوانید از طریق این اپ و یا آدرس زیر، هم کتاب به صورت آفلاین مطالعه کنید و هم سفارش بدید و درب منزل تحویل بگیرید:
Www.haddadpour.ir
سلام علیکم
خدمت شما و سایر خانواده محترم مُعزّیٰ تسلیت عرض میکنم و برای روح دخترتان آرزوی آرامش و نورانیت دارم.
بنده ادمین کانالی هستم که اعضای باصفایش سکوت و خاموشی بنده در صفحات شخصی را سبب اعتماد و اطمینان دانسته و گاهی حرفهای دلشان را میزنند و میروند. شده گاهی خنده و گریه و اخم و تَخم و غم و شادی و فریاد و ... را نوشته اند و رفته اند.
دختر مرحومه شما هم مثل هزاران نفر باصفای حاضر در کانال حرف دلش را زد و برای حقیر فرستاد اما شاید هیچ وقت فکرش نمیکرد روزی مادر مهربانش پیامش را ببیند و به خاطر فهمیدگی و فداکاری دخترش اینقدر ناراحت شود و غصه بخورد.
ایشان را نمیشناختم و کما فی السابق آن موقع پیامشان را خواندم و دعای خیرش کردم و رد شدم.
اما الان...
به داشتن چنین عضو باسعادت و باغیرت و فهمیده ای که اینگونه شرایط مالی و اقتصادی خانواده و والدینش را درک میکرد افتخار میکنم. از اینکه مدتی چنین دختری عضو کانالم بوده و لحظات تلخ و شیرینش را با حرفها و پیام های عمومی بنده سپری میکرده هم خوشحالم و هم غمگین.
خدا روحشان را با صدیقه طاهره سلام الله علیها محشور فرماید.
الفاتحه مع الصلوات
#حدادپور_جهرمی
✅ اگر موسیقی بی کلام مناسب برای حال و هوای #شوربه دارید لطفا ارسال کنید.
سلام
شب خوش
این هفته هم ان شاءالله چهار قسمت از #شوربه تقدیم میکنم.
میزان کلمات ارسال در این داستان خیلی طولانی تر از قبلی هاست. لذا لطفا تقاضای انتشار چند قسمت در یک شب نداشته باشید.
ضمنا به هیچ وجه ارسال و کپی و ذخیره و عکس و... نداشته باشید.
راستی میتونید نت برداری و نکات مهمی که ازش یادداشت میکنید برای بنده هم بفرستید. خوشحال میشم.
تقدیم با احترام👇
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت⚫️🔴🔵
🔺 هیثم با زیتون ارتباط گرفته و مسعود به هیثم گفت که دنبال سه مسئله هستند: اولا شرکت اونا دیگه به کجاها سرویس میده؟ ثانیا محل تست موادشون کجاست؟ و یا کجا مونتاژ میکنند؟ ثالثا رابط معاملات اونا با عربستان کیه؟
🔺همان مواد مربوط به سلاح های کشتار جمعی که از لابراتوار زیتون به سعودی و... داده شده در بندرگاه بیروت هم کشف شده و همین سبب حساس تر شدن بچه های حزب الله شده.
🔺و همچنین هیثم فهمید که زیتون توسط مسئول میز اسراییل در دستگاه امنیتی ایران به آنان معرفی شده است که نام عملیاتی او «حامد» می باشد.
🔺حامد در جلسه داخلی میز اسراییل به مدیرانش میگفت: «ما تا ابد نمیتونیم بشینیم و شاهد انواع خیانت ها و جنایت ها از طرف کشورهای سلطه باشیم. نمونه اش همین Mi6 که فکر میکنه خبر نداریم که ساقی اصلی پخش محلول های کشتار جمعی اونا هستند. رابط ما در افغانستان میگفت نمونه هایی از اجساد مردم تونستند جمع آوری کنند که نشون میده نوع مواد استفاده کننده در ترکیبات و سلاح ها عوض شده و جهش پیدا کرده.»
🔺زیتون به هیثم گفت: « داریم بازاریابی میکنیم ولی کسی را نتونستیم پیدا کنیم که از یک طرف خیلی فضولی نکنه و از یک طرف دیگه بتونه پیشنهادات خوبی با خودش بیاره. علاقه نداریم وابسته به دولت ها باشه. باید شخصی باشه و بتونه با ما کار کنه.»
🔺مسعود در جواب استعلام هیثم پذیرفت اما تا رقیبانم را نشناسم و یا حداقل چندین شرکت و کشور خریدار را ندونم نمیتونم تصمیم بگیرم.
🔺زیتون آن اطلاعات را که حدود بیست فایل با حجم متوسط بود ارسال کرد.
🔺سپس زیتون با لبخند و تشویق رییس انگلیسی خود که پیر مردی خاص بود مواجه شد.
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_پنجم
🔺بیروت-دفتر کار مسعود
مسعود چهار نفر را مامور آنالیز اطلاعاتی کرد که زیتون برای هیثم ارسال کرده بود و چون در کارش حساس و دقیق بود مرتب چک میکرد و همه مراحل زیر نظر خودش پیش میرفت.
-«وقتی میگم به بانک آمار وصل نشید نمیخوام کارتون را سخت تر کنم. بانک آمار خیلی هم خوبه و زحمات زیادی پاش کشیده شده اما شما را آماده خور بار میاره. متوجهین برادرا؟ من نیروی آماده خور نمیخوام. چهار نفر برنداشتم بیارم که تهش دو تا کلیک کنن و از صندوق آمار خودمون بفهمن اینا که این شرکت داره باهاشون کار میکنه کیا هستند؟ من میخوام خودتون تلاش کنین و از دیگر جاها اطلاعات به روزتر بیارین. میخوام ما باعث به روز شدن صندوق آمار حزب الله و حتی ایران بشیم. نه اینکه تا کارمون گیر کرد، به خودمون زحمت ندیم و بشینیم سرِ سفره ای که دیگران کاشتند.»
همان لحظه شیخ قرار آمد داخل و با هم گفتگو کردند.
-محفوظ باشی مسعود. وقتی تو در کاری هستی خیالم راحته.
-من شاگرد شما هستم شیخ. ولی خیلی کار داریم. این بچه ها هم تقصیری ندارند. هم باید آمار شرکت های نظامی برای حاج عماد و حاج قاسم بیرون بیاریم و تا هفته آینده بفرستیم دمشق. و هم هر چه زودتر به هیثم خبر بدیم ببینیم با زیتون ادامه بده یا نه؟ و این که اطلاعاتی که زیتون فرستاده درسته و چیزی ازش درمیاد یا نه؟ و هم کارای روزمره خودمون.
-میفهمم. گفتی عماد، نگرانشم.
-چرا شیخ؟ چیزی شده؟
-گاهی شجاعت بسیار، باعث میشه بعضی تهدیدات به چشم نیاد. و ما هر وقت خوردیم، از همین به چشم نیامدن ها خوردیم.
-دلتون قرص باشه شیخ...
یکی از آن چهار نفر کلام مسعود را قطع کرد و گفت: لطفا اینجا را ببینید!
مسعود پاشد و از شیخ عذرخواهی کرد و فورا بالا سرِ سیستم حاضر شد.
-ببینید این اسامی کاملا حقیقی و درسته! حتی آدرس هایی که در این پوشه ها از این افراد در سراسر دنیا قید شده با آدرسی که ما از اوناداریم منطبق هست و حتی خیلی کاملتر.
-الله اکبر! عجب دختر عجیبی!
شیخ قرار پاشد آمد نزدیک سیستم و گفت: مسعود جان! این حجم از نشر اطلاعات طبیعیه؟
مسعود که داشت فکر میکرد، گفت: چی بگم؟ نمیشناسمش! به حامد اعتماد کردم ولی الان دارم به این دختره هم اعتماد میکنم ولی این خیلی زیاده!
شیخ: بد به دلت راه نیار. ما که چیزی از دست نمیدیم. به هیثم بگو ادامه بده ولی با احتیاط! نکنه چراغ سبز باشه برای تغییر محاسبات ما!
🔺پاریس-دفتر کار هیثم
هیثم و مسعود با تلفن ماهواره ای در حال گفتگو بودند. هیثم که آدم کارکشته ای بود و معمولا حواسش به همه جوانب بود به مسعود گفت: خب نگرانی شما و شیخ طبیعی هست. اجازه بده بیشتر از قبل، درباره محیط کارش تحقیق کنم و از زیتون بپرسم. بالاخره ما گفتگوهای دیگه هم با هم داریم.
-ربط این نگرانی ها به محیط کار زیتون چیه؟
-بالاخره زیتون بعیده این قدر دسترسی به این منابع و اطلاعات اشخاص و افراد و شرکت ها داشته باشه. ما الان عملا به اولین سوالی که شما گفتید که باید از زیتون بکشیم، رسیدیم. بدون هیچ دردسر و صرفا با جلب اعتماد! میتونم به بهانه این که شما دارین فکر میکنین و سبک سنگین دلاری میکنین، یه کم دیگه معطلش کنم.
-باشه. اگر اینطور صلاح میدونی، عمل کن. اصلا به خاطر صداقتش و اطلاعات کاملی که به ما داد ازش تشکر کن و براش یک هدیه بفرست.
🔺تهران-دستگاه امنیتی-دفتر کار حامد
حامد تنها در اتاقش نشسته بود و با مسعود گفتگوی تصویری میکرد.
-این چیزها که گفتی برای منم خیلی جالب شد. به نظرم پاشو بیا تهران حضوری گفتگو کنیم. ولی کاملا چراغ خاموش.
-باشه. این طور بهترم هست. نمیخواید تا میام، از کانال خودتون براتون ارسال کنم؟
- نه نه. اصلا ارسال نکن. حضوری تحویل میگیرم. گفتی خیلی کامله؟
-باور نکردنیه! بی سابقه است. به جرات میتونم بگم بزرگترین و فعال ترین سیستم تروریستی در خصوص استفاده از محلولات ممنوعه و سلاح های شیمیایی کشتار جمعی در این پوشه ها معرفی شده! یک برگ از این اطلاعات برای هر کسی در هر جای دنیا میتونه اقامت و حفاظت صد در صدی بیاره! به خاطر همین نگران هیثم هستم.
-اینجوری که تو گفتی منم نگران شدم ولی بسیار مشتاقم که زودتر ببینمت و اسناد را برام تشریح کنی.
-میگم اومدنم را هماهنگ کنن که زودتر بینمتون. شاید ما داریم اشتباه میکنیم.
-مسعود میدونی دارم به چی فکر میکنم؟
-بفرمایید.
-من هفته آینده باید یک روز دمشق باشم.
-عالیه. پس قرار ما باشه برای همان جا!
-کسی دیگه هم از این اسناد اطلاع داره؟ غیر از تیم فنی خودت!
-شیخ قرار هم دیده.
-همش؟
-همش که نه اما کلّیتشو میدونه.
-دسترسی بچه هایی که این اسناد را دیدند مرتب چک کن. حواست بهشون باشه.
-خاطر جمع باش. پس بچینم برای هفته آینده دمشق؟
-به یاری خدا.
🔺لندن-لابراتوار
پیرمرد انگلیسی در حالی که کادویی دستش بود، به طرف زیتون رفت و با محبت و لبخند بهش گفت: «اینو برای تو گرفتم. بگیرش. تو لیاقتشو داری.»
زیتون خوشحال شد و گفت: «اما من وظیفه ام را انجام دادم.»
-کارت تا اینجا عالی بوده. حرفه ای باش. اصرار نکن که زود جوابت بده. من این جماعتو میشناسم. جماعت کاسب و تاجر تا ندونه قراره با چه کسانی کار کنه پا پیش نمیذاره. حتم دارم که الان اون طرف عروسیه اما دارن درباره ما و این اسامی تحقیق میکنند. اوضاع را کنترل کن. به سوالاتش جواب بده. در دسترسش باش اما اصرار نداشته باش.»
زیتون با لبخند جواب داد: «بله قربان. حق با شماست. هیثم را نگهش میدارم. تا جایی که به نفعمون باشه نگهش میدارم. نمیذارم مرغ از قفس بپره.»
-آره. حواست بهش باشه. اصلا به خاطر جوش دادن این معامله توسط هیثم، یک هدیه و یا چه میدونم... یه درصد خاص از معامله و در حساب شخصی و جداگانه براش بفرست. ولی دقت داشته باش که حتما برای عقد قرارداد باید بیاد لندن.
-چشم. اگر قرارداد رو به هر دلیلی قبول نکردند بازم با هیثم کار دارین؟
-کسی که تا اینجا اومده، بقیه اش هم میاد. صبر داشته باش. نَکَشش. باید خودش بیاد.
-گاهی اوقات خستم میکنه. اینقدر غرق صحبت های قرارداد میشه که یادش میره داره با من حرف میزنه. چیکار کنم که حواسش به من بیشتر بشه؟
همان لحظه پیرمرد ناگهان یک سیلی محکم به صورت زیتون زد. شدت سیلی اینقدر بود که زیتون کنترلش را از دست داد و محکم به زمین خورد. تا زیتون به خودش اومد، دید گوشه لبش پاره شده و داره خون میاد و صورتش آنچنان سرخ شده که نزدیکه کبود بشه.😱
پیرمرد بهش نزدیک شد. زیتون ترسید که شاید بازم میخواد بزنتش و یا حرف بدی زده. اما ...
پیرمرد رفت بالا سر زیتون و دستش را دراز کرد تا به زیتون کمک کنه که از سر جاش بلند بشه.
زیتون هم دست پیرمرد را گرفت و از جاش با احتیاط بلند شد. اما تابلو بود که حسابی ترسیده و نفس نفس میزنه و حساب اینجا را نمیکرده.
پیرمرد با لبخند مرموز قبلی، صورتشو به گوش زیتون نزدیک کرد و آرام درِ گوشش گفت: «بگو صاب کارم به من تعرض میکنه! بگو امروز منو گرفته به باد کتک. بگو احساس ناامنی میکنم و فقط کنار تو امنیت دارم. چاک کنار دهنت و صورت سرخ شده ات را نشونش بده و ازش بخواه که به دادت برسه. البته به دادت نمیرسه. ولی بی فایده هم نیست و کارِ تو رو راه میندازه. فهمیدی دختر جان؟»
زیتون زبونش قفل شده بود. مبهوت حرکت لحظه ای و فکر پیچیده پیرمرد شده بود. چشمش داشت از تعجب میزد بیرون. فقط تونست آروم سرش را به نشان تایید تکان بده.
-حالا هدیه ای که برات خریدم و بردار و برو سرِ کارِت. آفرین. برو.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن ترامپ: شوهرم داماد نیویورک است و آنها داماد خود را رها نمیکنند و به کسی دیگر رای نمیدهند!😳🤪
#داماد_آمریکا
#دلنوشته_های_یک_طلبه
مژده
مژده
انتشار داستان ضد جاسوسی
#شوربه
✍محمد رضا حدادپور جهرمی
✅ شب های پاییز و زمستان ۹۹
🕙 حوالی ساعت ۲۲ 🕙
✔️ دوستان و علاقمندان به مطالعه در حوزه صهیون و ضد جاسوسی را به این کانال دعوت کنید👇
✅ آدرس ایتا:
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
✅ آدرس تلگرام:
https://t.me/mohamadrezahadadpour
✅ آدرس بله:
https://ble.ir/Mohamadrezahadadpour
✅آدرس در سروش:
sapp.ir/hadadpour
✅ آدرس در گپ:
https://gap.im/mohamadrezahadadpour
✅ آدرس در روبیکا:
https://rubika.ir/mohammadrezahadadpour
#لطفا_نشر_حداکثری
رفقا بنده به هیچ سایت و یا کانالی تقاضای تبلیغ نداده و نمیدم.
لطفا شما رسانه و مبلّغ این کانال باشید. 🌷
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
01 Breathe Your Last.mp3
3.11M
📣 آهنگ زمینه
لطفا دانلود کنید و با این آهنگ، این قسمت را مطالعه کنید
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت⚫️🔴🔵
🔸یکی از آنالیزورها به مسعود: ببینید این اسامی کاملا حقیقی و درسته! حتی آدرس هایی که در این پوشه ها از این افراد در سراسر دنیا قید شده با آدرسی که ما از اوناداریم منطبق هست و حتی خیلی کاملتر!
🔹مسعود: به حامد اعتماد کردم ولی الان دارم به این دختره هم اعتماد میکنم!
🔸شیخ: به هیثم بگو ادامه بده ولی با احتیاط! نکنه چراغ سبز باشه برای تغییر محاسبات ما!
🔹مسعود به هیثم: بالاخره زیتون بعیده این قدر دسترسی به این منابع و اطلاعات اشخاص و افراد و شرکت ها داشته باشه. ما الان عملا به اولین سوالی که باید از زیتون بکشیم، رسیدیم.
🔸مسعود به حامد: باور نکردنیه! بی سابقه است. به جرات میتونم بگم بزرگترین و فعال ترین سیستم تروریستی در خصوص استفاده از محلولات ممنوعه و سلاح های شیمیایی کشتار جمعی در این پوشه ها معرفی شده! یک برگ از این اطلاعات برای هر کسی در هر جای دنیا میتونه اقامت و حفاظت صد در صدی بیاره! به خاطر همین نگران هیثم هستم.
🔹حامد: اینجوری که تو گفتی منم نگران شدم ولی بسیار مشتاقم که زودتر ببینمت و اسناد را برام تشریح کنی. پاشو بیا دمشق. هفته دیگه. به جز خودت، کسی دیگه هم از این اسناد اطلاع داره؟
مسعود: شیخ قرار!
🔸پیرمرد انگلیسی پس از سیلی محکم به زیتون: به هیثم بگو صاب کارم به من تعرض میکنه! بگو امروز منو گرفته به باد کتک. چاک کنار دهنت و صورت سرخ شده ات را نشونش بده و ازش بخواه که به دادت برسه.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت-ششم
🔺پاریس-خانه زیتون
زیتون روی تختش دراز کشیده بود و در حال تماس تصویری با هیثم بود که توجه هیثم به لب و صورت زیتون جلب شد.
-چی شده؟ چرا زخمی و کبودی؟
-هیچی. گاهی آدما باید دردشون رو با خودشون به گور ببرند.
-ینی چی؟ کدوم درد؟
-هیثم تو در تیپ و قیافه من اثری از جلف بودن و کثیافت بازی دیدی؟
-نه. معلومه که نه. این چه سوالیه؟
-هیثم تو مرد نیستی یا بقیه آدم نیستن؟
-نمیدونم چی میگی؟ واضح تر حرف بزن.
-یکی میشه تو که حتی به منِ مشتاق در اتاق تنها نگاه بد نکرد یکی هم همیشه صاحب کارم که اینجوری...
🔺پاریس-محل کار هیثم
هیثم که روی مبلش دراز کشیده بود، فورا پاشد نشست و چشماش از حرفهای زیتون گرد شد و فشارش رفت بالا.
-خدایی نکرده بهت تعرض کرد؟
-چی میگی؟ نه. نذاشتم.
-خب خدا را شکر. تو دختر شجاعی هستی.
-هیثم من اینجا امنیت ندارم. هر وقت دنبال مشتری و بازاریابی میگرده و اعصابش خورده پامیشه میاد اتاق من و مرتب با من حرف میزنه و استرس وارد میکنه و گاهی هم اینجوری ...
-تحمل کن. فشارش کم میشه. شرکای من دارن به نتایج خوبی درباره شما میرسن. به نظرم دور نیست که با هم تفاهمنامه و قرارداد بنویسیم.
🔺تهران-دستگاه امنیتی-اتاق محمد
محمد با دو نفر از مدیرانش جلسه داشت. طبق معمول، مدت زمان جلسه را یک ربع اعلام کرد و شروع به گفتگو کردند.
-قربان فکر نکنم به صلاح باشه که میز اسرائیل اینقدر در رابطه اش با دوستان ما در منطقه ورود داشته باشه.
-تا چقدر ورود دارن؟
-تا جایی که مرکز آمار داره اذیت میشه.
-من باهاشون صحبت میکنم. ولی نیاز به اطلاعات بیشتری دارم. شواهدش را بفرستید به سیستمم.
-چشم. ما برای خودشون میگیم. بازم هر طور خودتون صلاح میدونید.
-مطلب بعدی لطفا!
-دو سه مورد ارتباط خارج از چارچوب در دو هفته اخیر ثبت شده.
-در چه حوزه ای؟
- مکالمه ماهواره ای.
-دقیق پیگیری کنید. ربطی به میز اسراییل داره؟
-نمیدونم. ولی تلاش میکنم بفهمم.
-حتما پیگیرش باشید. اینا چیزی نیست که بشه به همین راحتی از کنارش گذشت. تخلف آشکاره.
-چشم. من دیگه عرضی ندارم. اگر شما امری ندارید مرخص بشم.
-تشکر. این دو تا مطلب زود پیگیری کن. اولیش هم اگه همین حالا بفرستی رو سیستمم تا عصر باهاش حرف میزنم.
🔺بیروت- اتاق کار مسعود
مسعود و حامد داشتند با خط ماهواره ای با هم گفتگو میکردند. مسعود که حتی در اتاق و محل کارش هم رسمی و به حالت آماده و بدون لبخند مینشست، در لحظات گفتگو با حامد از سر جاش بلند میشد و راه میرفت و فکر میکرد.
-مسعود الان گیرِ کار کجاست؟
-خب ما هیچ اطلاعاتی از این پیرمرد انگلیسی نداریم. منظورم اطلاعات حرفه ای مربوط به خودشه. نه اون چیزایی که از خط و ربطش با بقیه فهمیدیم.
-دقیقا بگو چی میخوای؟
-آمار کامل. هر چی بهش مربوطه.
-بذار ببینم چیکار میتونم بکنم. ولی بنظرم مشکلی نباشه.
🔺تهران-دستگاه امنیتی-اتاق کار حامد
شب شده بود و حامد نمازش تمام شد و به جای خوردن شام، همون جوری که روی سجادش نشسته بود یک گوشی اپل از کیفش درآورد و پس از روشن کردن، وارد صفحه ای شد و شروع به چت کردن کرد.
-اینجا هوا آفتابیه. اونجا چطوره؟
-اینجام آفتابیه. شما چطوری؟
-به لطف و ایمان شما که فکر میکنم خوب میشم. عالی میشم.
-خیلی وقت میشه با شما گفتگو نداشتم.
-منم مایل بودم با شما گفتگو کنم. درباره علایق مشترکون.
-هر وقت فرصت داشته باشید میشنوم.
-یکی از دوستانم در خطر افتاده. احتمالا یکی از سرویس ها داره روش کار میکنه. کمک میخوام.
-حتما. خوشحال میشم.
حامد عکس پیرمرد انگلیسی به همراه مشخصات اولیه اش را در قالب یک فایل کم حجم فرستاد.
-دیدم. باشه. تا فرداشب خوبه.
-عالیه. شما را بیشتر ببینم.
-نویز مزاحم دارم.
-بسیار خوب. دستگاه منم ثبت کرد.
مکالمه تمام شد و گوشی را خاموش کرد و در کیفش گذاشت.
▪️سراغ خط دیگرش رفت و مستقیم به صفحه مسعود رفت.
-مسعود هستی؟
-سلام علیک. بله.
-علیکم السلام. تا فرداشب اطلاعات پیرمرده ردیفه. فقط یه نفر آماده باشه در لندن که تحویل بگیره.
-باشه. حتما. کیه؟
-یکی از کارمندان اداره مالیات لندن با نام عملیاتی p12 . اخلاقش اینطوریه که همان لحظه تحویل فلش، محل قرار را مشخص میکنه.
-اشکال نداره. مشخصه اولیش چیه؟
- یک مرد حدودا 60 ساله و قد کوتاه با موهای فرفری.
🔺لندن-خیابان 34 – پیاده رو
همان مرد شصت ساله و قد کوتاه، آرام راه میرفت و عجله ای برای رسیدن به خانه اش نداشت. یک سبد از میوه و مقداری سبزی در دستش داشت و معلوم بود که از خرید برمیگردد. پیرمرد گوشی همراهش را درآورد و پس از شماره گیری، با همسرش صحبت کرد و گفت: «عزیزم شیر هم بخرم؟ باشه. پس میذارم برای فرداشب. به زودی میبینمت.»
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه