✅ اگر موسیقی بی کلام مناسب برای حال و هوای #شوربه دارید لطفا ارسال کنید.
سلام
شب خوش
این هفته هم ان شاءالله چهار قسمت از #شوربه تقدیم میکنم.
میزان کلمات ارسال در این داستان خیلی طولانی تر از قبلی هاست. لذا لطفا تقاضای انتشار چند قسمت در یک شب نداشته باشید.
ضمنا به هیچ وجه ارسال و کپی و ذخیره و عکس و... نداشته باشید.
راستی میتونید نت برداری و نکات مهمی که ازش یادداشت میکنید برای بنده هم بفرستید. خوشحال میشم.
تقدیم با احترام👇
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت⚫️🔴🔵
🔺 هیثم با زیتون ارتباط گرفته و مسعود به هیثم گفت که دنبال سه مسئله هستند: اولا شرکت اونا دیگه به کجاها سرویس میده؟ ثانیا محل تست موادشون کجاست؟ و یا کجا مونتاژ میکنند؟ ثالثا رابط معاملات اونا با عربستان کیه؟
🔺همان مواد مربوط به سلاح های کشتار جمعی که از لابراتوار زیتون به سعودی و... داده شده در بندرگاه بیروت هم کشف شده و همین سبب حساس تر شدن بچه های حزب الله شده.
🔺و همچنین هیثم فهمید که زیتون توسط مسئول میز اسراییل در دستگاه امنیتی ایران به آنان معرفی شده است که نام عملیاتی او «حامد» می باشد.
🔺حامد در جلسه داخلی میز اسراییل به مدیرانش میگفت: «ما تا ابد نمیتونیم بشینیم و شاهد انواع خیانت ها و جنایت ها از طرف کشورهای سلطه باشیم. نمونه اش همین Mi6 که فکر میکنه خبر نداریم که ساقی اصلی پخش محلول های کشتار جمعی اونا هستند. رابط ما در افغانستان میگفت نمونه هایی از اجساد مردم تونستند جمع آوری کنند که نشون میده نوع مواد استفاده کننده در ترکیبات و سلاح ها عوض شده و جهش پیدا کرده.»
🔺زیتون به هیثم گفت: « داریم بازاریابی میکنیم ولی کسی را نتونستیم پیدا کنیم که از یک طرف خیلی فضولی نکنه و از یک طرف دیگه بتونه پیشنهادات خوبی با خودش بیاره. علاقه نداریم وابسته به دولت ها باشه. باید شخصی باشه و بتونه با ما کار کنه.»
🔺مسعود در جواب استعلام هیثم پذیرفت اما تا رقیبانم را نشناسم و یا حداقل چندین شرکت و کشور خریدار را ندونم نمیتونم تصمیم بگیرم.
🔺زیتون آن اطلاعات را که حدود بیست فایل با حجم متوسط بود ارسال کرد.
🔺سپس زیتون با لبخند و تشویق رییس انگلیسی خود که پیر مردی خاص بود مواجه شد.
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_پنجم
🔺بیروت-دفتر کار مسعود
مسعود چهار نفر را مامور آنالیز اطلاعاتی کرد که زیتون برای هیثم ارسال کرده بود و چون در کارش حساس و دقیق بود مرتب چک میکرد و همه مراحل زیر نظر خودش پیش میرفت.
-«وقتی میگم به بانک آمار وصل نشید نمیخوام کارتون را سخت تر کنم. بانک آمار خیلی هم خوبه و زحمات زیادی پاش کشیده شده اما شما را آماده خور بار میاره. متوجهین برادرا؟ من نیروی آماده خور نمیخوام. چهار نفر برنداشتم بیارم که تهش دو تا کلیک کنن و از صندوق آمار خودمون بفهمن اینا که این شرکت داره باهاشون کار میکنه کیا هستند؟ من میخوام خودتون تلاش کنین و از دیگر جاها اطلاعات به روزتر بیارین. میخوام ما باعث به روز شدن صندوق آمار حزب الله و حتی ایران بشیم. نه اینکه تا کارمون گیر کرد، به خودمون زحمت ندیم و بشینیم سرِ سفره ای که دیگران کاشتند.»
همان لحظه شیخ قرار آمد داخل و با هم گفتگو کردند.
-محفوظ باشی مسعود. وقتی تو در کاری هستی خیالم راحته.
-من شاگرد شما هستم شیخ. ولی خیلی کار داریم. این بچه ها هم تقصیری ندارند. هم باید آمار شرکت های نظامی برای حاج عماد و حاج قاسم بیرون بیاریم و تا هفته آینده بفرستیم دمشق. و هم هر چه زودتر به هیثم خبر بدیم ببینیم با زیتون ادامه بده یا نه؟ و این که اطلاعاتی که زیتون فرستاده درسته و چیزی ازش درمیاد یا نه؟ و هم کارای روزمره خودمون.
-میفهمم. گفتی عماد، نگرانشم.
-چرا شیخ؟ چیزی شده؟
-گاهی شجاعت بسیار، باعث میشه بعضی تهدیدات به چشم نیاد. و ما هر وقت خوردیم، از همین به چشم نیامدن ها خوردیم.
-دلتون قرص باشه شیخ...
یکی از آن چهار نفر کلام مسعود را قطع کرد و گفت: لطفا اینجا را ببینید!
مسعود پاشد و از شیخ عذرخواهی کرد و فورا بالا سرِ سیستم حاضر شد.
-ببینید این اسامی کاملا حقیقی و درسته! حتی آدرس هایی که در این پوشه ها از این افراد در سراسر دنیا قید شده با آدرسی که ما از اوناداریم منطبق هست و حتی خیلی کاملتر.
-الله اکبر! عجب دختر عجیبی!
شیخ قرار پاشد آمد نزدیک سیستم و گفت: مسعود جان! این حجم از نشر اطلاعات طبیعیه؟
مسعود که داشت فکر میکرد، گفت: چی بگم؟ نمیشناسمش! به حامد اعتماد کردم ولی الان دارم به این دختره هم اعتماد میکنم ولی این خیلی زیاده!
شیخ: بد به دلت راه نیار. ما که چیزی از دست نمیدیم. به هیثم بگو ادامه بده ولی با احتیاط! نکنه چراغ سبز باشه برای تغییر محاسبات ما!
🔺پاریس-دفتر کار هیثم
هیثم و مسعود با تلفن ماهواره ای در حال گفتگو بودند. هیثم که آدم کارکشته ای بود و معمولا حواسش به همه جوانب بود به مسعود گفت: خب نگرانی شما و شیخ طبیعی هست. اجازه بده بیشتر از قبل، درباره محیط کارش تحقیق کنم و از زیتون بپرسم. بالاخره ما گفتگوهای دیگه هم با هم داریم.
-ربط این نگرانی ها به محیط کار زیتون چیه؟
-بالاخره زیتون بعیده این قدر دسترسی به این منابع و اطلاعات اشخاص و افراد و شرکت ها داشته باشه. ما الان عملا به اولین سوالی که شما گفتید که باید از زیتون بکشیم، رسیدیم. بدون هیچ دردسر و صرفا با جلب اعتماد! میتونم به بهانه این که شما دارین فکر میکنین و سبک سنگین دلاری میکنین، یه کم دیگه معطلش کنم.
-باشه. اگر اینطور صلاح میدونی، عمل کن. اصلا به خاطر صداقتش و اطلاعات کاملی که به ما داد ازش تشکر کن و براش یک هدیه بفرست.
🔺تهران-دستگاه امنیتی-دفتر کار حامد
حامد تنها در اتاقش نشسته بود و با مسعود گفتگوی تصویری میکرد.
-این چیزها که گفتی برای منم خیلی جالب شد. به نظرم پاشو بیا تهران حضوری گفتگو کنیم. ولی کاملا چراغ خاموش.
-باشه. این طور بهترم هست. نمیخواید تا میام، از کانال خودتون براتون ارسال کنم؟
- نه نه. اصلا ارسال نکن. حضوری تحویل میگیرم. گفتی خیلی کامله؟
-باور نکردنیه! بی سابقه است. به جرات میتونم بگم بزرگترین و فعال ترین سیستم تروریستی در خصوص استفاده از محلولات ممنوعه و سلاح های شیمیایی کشتار جمعی در این پوشه ها معرفی شده! یک برگ از این اطلاعات برای هر کسی در هر جای دنیا میتونه اقامت و حفاظت صد در صدی بیاره! به خاطر همین نگران هیثم هستم.
-اینجوری که تو گفتی منم نگران شدم ولی بسیار مشتاقم که زودتر ببینمت و اسناد را برام تشریح کنی.
-میگم اومدنم را هماهنگ کنن که زودتر بینمتون. شاید ما داریم اشتباه میکنیم.
-مسعود میدونی دارم به چی فکر میکنم؟
-بفرمایید.
-من هفته آینده باید یک روز دمشق باشم.
-عالیه. پس قرار ما باشه برای همان جا!
-کسی دیگه هم از این اسناد اطلاع داره؟ غیر از تیم فنی خودت!
-شیخ قرار هم دیده.
-همش؟
-همش که نه اما کلّیتشو میدونه.
-دسترسی بچه هایی که این اسناد را دیدند مرتب چک کن. حواست بهشون باشه.
-خاطر جمع باش. پس بچینم برای هفته آینده دمشق؟
-به یاری خدا.
🔺لندن-لابراتوار
پیرمرد انگلیسی در حالی که کادویی دستش بود، به طرف زیتون رفت و با محبت و لبخند بهش گفت: «اینو برای تو گرفتم. بگیرش. تو لیاقتشو داری.»
زیتون خوشحال شد و گفت: «اما من وظیفه ام را انجام دادم.»
-کارت تا اینجا عالی بوده. حرفه ای باش. اصرار نکن که زود جوابت بده. من این جماعتو میشناسم. جماعت کاسب و تاجر تا ندونه قراره با چه کسانی کار کنه پا پیش نمیذاره. حتم دارم که الان اون طرف عروسیه اما دارن درباره ما و این اسامی تحقیق میکنند. اوضاع را کنترل کن. به سوالاتش جواب بده. در دسترسش باش اما اصرار نداشته باش.»
زیتون با لبخند جواب داد: «بله قربان. حق با شماست. هیثم را نگهش میدارم. تا جایی که به نفعمون باشه نگهش میدارم. نمیذارم مرغ از قفس بپره.»
-آره. حواست بهش باشه. اصلا به خاطر جوش دادن این معامله توسط هیثم، یک هدیه و یا چه میدونم... یه درصد خاص از معامله و در حساب شخصی و جداگانه براش بفرست. ولی دقت داشته باش که حتما برای عقد قرارداد باید بیاد لندن.
-چشم. اگر قرارداد رو به هر دلیلی قبول نکردند بازم با هیثم کار دارین؟
-کسی که تا اینجا اومده، بقیه اش هم میاد. صبر داشته باش. نَکَشش. باید خودش بیاد.
-گاهی اوقات خستم میکنه. اینقدر غرق صحبت های قرارداد میشه که یادش میره داره با من حرف میزنه. چیکار کنم که حواسش به من بیشتر بشه؟
همان لحظه پیرمرد ناگهان یک سیلی محکم به صورت زیتون زد. شدت سیلی اینقدر بود که زیتون کنترلش را از دست داد و محکم به زمین خورد. تا زیتون به خودش اومد، دید گوشه لبش پاره شده و داره خون میاد و صورتش آنچنان سرخ شده که نزدیکه کبود بشه.😱
پیرمرد بهش نزدیک شد. زیتون ترسید که شاید بازم میخواد بزنتش و یا حرف بدی زده. اما ...
پیرمرد رفت بالا سر زیتون و دستش را دراز کرد تا به زیتون کمک کنه که از سر جاش بلند بشه.
زیتون هم دست پیرمرد را گرفت و از جاش با احتیاط بلند شد. اما تابلو بود که حسابی ترسیده و نفس نفس میزنه و حساب اینجا را نمیکرده.
پیرمرد با لبخند مرموز قبلی، صورتشو به گوش زیتون نزدیک کرد و آرام درِ گوشش گفت: «بگو صاب کارم به من تعرض میکنه! بگو امروز منو گرفته به باد کتک. بگو احساس ناامنی میکنم و فقط کنار تو امنیت دارم. چاک کنار دهنت و صورت سرخ شده ات را نشونش بده و ازش بخواه که به دادت برسه. البته به دادت نمیرسه. ولی بی فایده هم نیست و کارِ تو رو راه میندازه. فهمیدی دختر جان؟»
زیتون زبونش قفل شده بود. مبهوت حرکت لحظه ای و فکر پیچیده پیرمرد شده بود. چشمش داشت از تعجب میزد بیرون. فقط تونست آروم سرش را به نشان تایید تکان بده.
-حالا هدیه ای که برات خریدم و بردار و برو سرِ کارِت. آفرین. برو.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن ترامپ: شوهرم داماد نیویورک است و آنها داماد خود را رها نمیکنند و به کسی دیگر رای نمیدهند!😳🤪
#داماد_آمریکا
#دلنوشته_های_یک_طلبه
مژده
مژده
انتشار داستان ضد جاسوسی
#شوربه
✍محمد رضا حدادپور جهرمی
✅ شب های پاییز و زمستان ۹۹
🕙 حوالی ساعت ۲۲ 🕙
✔️ دوستان و علاقمندان به مطالعه در حوزه صهیون و ضد جاسوسی را به این کانال دعوت کنید👇
✅ آدرس ایتا:
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
✅ آدرس تلگرام:
https://t.me/mohamadrezahadadpour
✅ آدرس بله:
https://ble.ir/Mohamadrezahadadpour
✅آدرس در سروش:
sapp.ir/hadadpour
✅ آدرس در گپ:
https://gap.im/mohamadrezahadadpour
✅ آدرس در روبیکا:
https://rubika.ir/mohammadrezahadadpour
#لطفا_نشر_حداکثری
رفقا بنده به هیچ سایت و یا کانالی تقاضای تبلیغ نداده و نمیدم.
لطفا شما رسانه و مبلّغ این کانال باشید. 🌷
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
01 Breathe Your Last.mp3
3.11M
📣 آهنگ زمینه
لطفا دانلود کنید و با این آهنگ، این قسمت را مطالعه کنید
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت⚫️🔴🔵
🔸یکی از آنالیزورها به مسعود: ببینید این اسامی کاملا حقیقی و درسته! حتی آدرس هایی که در این پوشه ها از این افراد در سراسر دنیا قید شده با آدرسی که ما از اوناداریم منطبق هست و حتی خیلی کاملتر!
🔹مسعود: به حامد اعتماد کردم ولی الان دارم به این دختره هم اعتماد میکنم!
🔸شیخ: به هیثم بگو ادامه بده ولی با احتیاط! نکنه چراغ سبز باشه برای تغییر محاسبات ما!
🔹مسعود به هیثم: بالاخره زیتون بعیده این قدر دسترسی به این منابع و اطلاعات اشخاص و افراد و شرکت ها داشته باشه. ما الان عملا به اولین سوالی که باید از زیتون بکشیم، رسیدیم.
🔸مسعود به حامد: باور نکردنیه! بی سابقه است. به جرات میتونم بگم بزرگترین و فعال ترین سیستم تروریستی در خصوص استفاده از محلولات ممنوعه و سلاح های شیمیایی کشتار جمعی در این پوشه ها معرفی شده! یک برگ از این اطلاعات برای هر کسی در هر جای دنیا میتونه اقامت و حفاظت صد در صدی بیاره! به خاطر همین نگران هیثم هستم.
🔹حامد: اینجوری که تو گفتی منم نگران شدم ولی بسیار مشتاقم که زودتر ببینمت و اسناد را برام تشریح کنی. پاشو بیا دمشق. هفته دیگه. به جز خودت، کسی دیگه هم از این اسناد اطلاع داره؟
مسعود: شیخ قرار!
🔸پیرمرد انگلیسی پس از سیلی محکم به زیتون: به هیثم بگو صاب کارم به من تعرض میکنه! بگو امروز منو گرفته به باد کتک. چاک کنار دهنت و صورت سرخ شده ات را نشونش بده و ازش بخواه که به دادت برسه.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت-ششم
🔺پاریس-خانه زیتون
زیتون روی تختش دراز کشیده بود و در حال تماس تصویری با هیثم بود که توجه هیثم به لب و صورت زیتون جلب شد.
-چی شده؟ چرا زخمی و کبودی؟
-هیچی. گاهی آدما باید دردشون رو با خودشون به گور ببرند.
-ینی چی؟ کدوم درد؟
-هیثم تو در تیپ و قیافه من اثری از جلف بودن و کثیافت بازی دیدی؟
-نه. معلومه که نه. این چه سوالیه؟
-هیثم تو مرد نیستی یا بقیه آدم نیستن؟
-نمیدونم چی میگی؟ واضح تر حرف بزن.
-یکی میشه تو که حتی به منِ مشتاق در اتاق تنها نگاه بد نکرد یکی هم همیشه صاحب کارم که اینجوری...
🔺پاریس-محل کار هیثم
هیثم که روی مبلش دراز کشیده بود، فورا پاشد نشست و چشماش از حرفهای زیتون گرد شد و فشارش رفت بالا.
-خدایی نکرده بهت تعرض کرد؟
-چی میگی؟ نه. نذاشتم.
-خب خدا را شکر. تو دختر شجاعی هستی.
-هیثم من اینجا امنیت ندارم. هر وقت دنبال مشتری و بازاریابی میگرده و اعصابش خورده پامیشه میاد اتاق من و مرتب با من حرف میزنه و استرس وارد میکنه و گاهی هم اینجوری ...
-تحمل کن. فشارش کم میشه. شرکای من دارن به نتایج خوبی درباره شما میرسن. به نظرم دور نیست که با هم تفاهمنامه و قرارداد بنویسیم.
🔺تهران-دستگاه امنیتی-اتاق محمد
محمد با دو نفر از مدیرانش جلسه داشت. طبق معمول، مدت زمان جلسه را یک ربع اعلام کرد و شروع به گفتگو کردند.
-قربان فکر نکنم به صلاح باشه که میز اسرائیل اینقدر در رابطه اش با دوستان ما در منطقه ورود داشته باشه.
-تا چقدر ورود دارن؟
-تا جایی که مرکز آمار داره اذیت میشه.
-من باهاشون صحبت میکنم. ولی نیاز به اطلاعات بیشتری دارم. شواهدش را بفرستید به سیستمم.
-چشم. ما برای خودشون میگیم. بازم هر طور خودتون صلاح میدونید.
-مطلب بعدی لطفا!
-دو سه مورد ارتباط خارج از چارچوب در دو هفته اخیر ثبت شده.
-در چه حوزه ای؟
- مکالمه ماهواره ای.
-دقیق پیگیری کنید. ربطی به میز اسراییل داره؟
-نمیدونم. ولی تلاش میکنم بفهمم.
-حتما پیگیرش باشید. اینا چیزی نیست که بشه به همین راحتی از کنارش گذشت. تخلف آشکاره.
-چشم. من دیگه عرضی ندارم. اگر شما امری ندارید مرخص بشم.
-تشکر. این دو تا مطلب زود پیگیری کن. اولیش هم اگه همین حالا بفرستی رو سیستمم تا عصر باهاش حرف میزنم.
🔺بیروت- اتاق کار مسعود
مسعود و حامد داشتند با خط ماهواره ای با هم گفتگو میکردند. مسعود که حتی در اتاق و محل کارش هم رسمی و به حالت آماده و بدون لبخند مینشست، در لحظات گفتگو با حامد از سر جاش بلند میشد و راه میرفت و فکر میکرد.
-مسعود الان گیرِ کار کجاست؟
-خب ما هیچ اطلاعاتی از این پیرمرد انگلیسی نداریم. منظورم اطلاعات حرفه ای مربوط به خودشه. نه اون چیزایی که از خط و ربطش با بقیه فهمیدیم.
-دقیقا بگو چی میخوای؟
-آمار کامل. هر چی بهش مربوطه.
-بذار ببینم چیکار میتونم بکنم. ولی بنظرم مشکلی نباشه.
🔺تهران-دستگاه امنیتی-اتاق کار حامد
شب شده بود و حامد نمازش تمام شد و به جای خوردن شام، همون جوری که روی سجادش نشسته بود یک گوشی اپل از کیفش درآورد و پس از روشن کردن، وارد صفحه ای شد و شروع به چت کردن کرد.
-اینجا هوا آفتابیه. اونجا چطوره؟
-اینجام آفتابیه. شما چطوری؟
-به لطف و ایمان شما که فکر میکنم خوب میشم. عالی میشم.
-خیلی وقت میشه با شما گفتگو نداشتم.
-منم مایل بودم با شما گفتگو کنم. درباره علایق مشترکون.
-هر وقت فرصت داشته باشید میشنوم.
-یکی از دوستانم در خطر افتاده. احتمالا یکی از سرویس ها داره روش کار میکنه. کمک میخوام.
-حتما. خوشحال میشم.
حامد عکس پیرمرد انگلیسی به همراه مشخصات اولیه اش را در قالب یک فایل کم حجم فرستاد.
-دیدم. باشه. تا فرداشب خوبه.
-عالیه. شما را بیشتر ببینم.
-نویز مزاحم دارم.
-بسیار خوب. دستگاه منم ثبت کرد.
مکالمه تمام شد و گوشی را خاموش کرد و در کیفش گذاشت.
▪️سراغ خط دیگرش رفت و مستقیم به صفحه مسعود رفت.
-مسعود هستی؟
-سلام علیک. بله.
-علیکم السلام. تا فرداشب اطلاعات پیرمرده ردیفه. فقط یه نفر آماده باشه در لندن که تحویل بگیره.
-باشه. حتما. کیه؟
-یکی از کارمندان اداره مالیات لندن با نام عملیاتی p12 . اخلاقش اینطوریه که همان لحظه تحویل فلش، محل قرار را مشخص میکنه.
-اشکال نداره. مشخصه اولیش چیه؟
- یک مرد حدودا 60 ساله و قد کوتاه با موهای فرفری.
🔺لندن-خیابان 34 – پیاده رو
همان مرد شصت ساله و قد کوتاه، آرام راه میرفت و عجله ای برای رسیدن به خانه اش نداشت. یک سبد از میوه و مقداری سبزی در دستش داشت و معلوم بود که از خرید برمیگردد. پیرمرد گوشی همراهش را درآورد و پس از شماره گیری، با همسرش صحبت کرد و گفت: «عزیزم شیر هم بخرم؟ باشه. پس میذارم برای فرداشب. به زودی میبینمت.»
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
رفقا این قسمت #شوربه اندکی از سایر قسمت ها طولانی تره.
اما چون شب عید هست، دو تا قسمت لحاظش نمیکنم و فرداشب هم تقدیم میکنم.🌺
سلامتیم صلوات😌
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
01 Breathe Your Last.mp3
3.11M
📣 آهنگ زمینه
لطفا دانلود کنید و با این آهنگ، این قسمت را مطالعه کنید
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️
✔️زیتون: هیثم من اینجا امنیت ندارم. هر وقت دنبال مشتری و بازاریابی میگرده و اعصابش خورده پامیشه میاد اتاق من و مرتب با من حرف میزنه و استرس وارد میکنه و گاهی هم اینجوری ...
هیثم: تحمل کن. فشارش کم میشه. شرکای من دارن به نتایج خوبی درباره شما میرسن. به نظرم دور نیست که با هم تفاهمنامه و قرارداد بنویسیم.
✔️قربان فکر نکنم به صلاح باشه که حامد اینقدر در رابطه اش با دوستان ما در منطقه ورود داشته باشه.
محمد: من باهاشون صحبت میکنم. ولی نیاز به اطلاعات بیشتری دارم. شواهدش را بفرستید به سیستمم.
مکالمات خارج از چارچوب در ارتباطات ماهواره ای گزارش شده.
محمد: قابل گذشت و چشم پوشی نیست. بررسی کنید.
✔️مسعود: ما هیچ اطلاعاتی از این پیرمرد انگلیسی نداریم. منظورم اطلاعات حرفه ای مربوط به خودشه. نه اون چیزایی که از خط و ربطش با بقیه فهمیدیم.
حامد: اطلاعاتش توسط یکی از کارمندان اداره مالیات لندن با نام عملیاتی p12 به دستت میرسه. اخلاقش اینطوریه که همان لحظه تحویل فلش، محل قرار را مشخص میکنه.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت-هفتم
🔺لندن-دفتر کار p12
پیرمرد چشم دوخته بود به کامپیوترش و با دقت در حال انتقال اطلاعات رییس لابراتوار بر روی یک فلش بود. از عکس های دوران کودکی تا پیری و کلیه سوابق و تعهدات و ... را جا به جا کرد.
بعد از اینکه اطلاعات را منتقل کرد، فلش را در تلفن همراه خود جاساز کرد و از جاش بلند شد و یک لیوان آب خورد و باقی مانده آب را هم درون گلدان ریخت. پالتو را برداشت و پوشید و چراغ ها را خاموش کرد و از دفترش خارج شد.
🔺لندن-گیت ورود و خروج اداره مالیات
مثل ورود و خروج از یک مرکز نظامی سختگیری میکردند و همه چیز را چک میکردند. وقتی چشم دربان سیاه پوست آنجا به p12 خورد، لبخندی زد.
-امروز زودتر میری خونه!
-کمی خستم. باید قدم بزنم.
-کی بازنشسته میشین شماها؟
-وقتی صورتت همرنگ دندونات شد.
چند نفری که اونجا بودند خندیدند و به p12 سخت نگرفتند. p12 هم کیفش را برداشت و خدافظی کرد و از اداره خارج شد.
🔺تهران-دستگاه امنیتی-اتاق حامد
حامد که در حال امضا و مطالعه اسناد و کاغذهای روی میزش بود و معلوم بود خیلی کار داره، صدای گوشی درون کیفش را شنید. درآورد و به صفحه p12 رفت.
-آماده است. تا بیست دقیقه دیگه خیابان بیست و یکم. فرعی دوم. میز آخر رستوران محلی.
-کارت حرف نداره. کاش زودتر با شما آشنا شده بودم.
یک گوشی دیگر را برداشت و همان لحظه با مسعود تماس گرفت.
-سلام. همین حالا خیابان بیست و یکم. فرعی دوم. میز آخر رستوران محلی.
-سلام. باشه. عجوله؟
-آدم خاصیه. معطل کسی نمیشه.
🔺لندن-رستوران محلی
مردی با بارونی بلند و محاسن خیلی کوتاه وارد شد. چشم چرخاند و به همه جای رستوران نگاه کرد. چشمش به میز آخر افتاد. اما دید هیچ کس آنجا نیست و طرف معامله رفته! ناراحت شد و نگاه به ساعت کرد و دید از زمان قرار، پنج دقیقه دیر کرده.
رفت پیش صاحب رستوران و باهاش صحبت کرد.
-من با پدرم اونجا(دستش را به طرف میز آخر دراز کرد) قرار داشتیم. کی رفت؟
-اومد نشست و یه چایی سفارش داد. وقتی چاییش تمام شد رفت.
مرد دید گارسون همه میزها را تمیز میکند الا همان میز آخر. دوباره چشمش به لیوان چایی خورد و اندکی به فضا مشکوک شد. از صاحب رستوران جدا شد و به طرف میز رفت. یک نگاه به اطرافش انداخت و با ناامیدی روی صندلی پیرمرد نشست. صندلی پیرمرد دقیق روبروی پنجره ای بود که به پیاده روی آنجا دید داشت.
همین طور که به لیوان و یک عدد قند کنارش نگاه میکرد، نظرش به تهِ استکان جلب شد. دقیق تر نگاه کرد. دید یک فلش در درون استکان است. چشمانش برق زد و فلش را خیلی با احتیاط، طوری که کسی متوجه نشود برداشت و گذاشت توی جیبش.
چشمش به کاغذ کوچکی افتاد که دو قند در آن بوده و یکی از آن قندها خورده شده. روی کاغذ خیلی کوچک نوشته شده بود: «روز بخیر!»
🔺لندن-پیاده رو جلوی رستوران
پیاده رو خلوت بود و p12 درحالی که دو قرص نان در یک دست و کیفش در دست دیگرش بود با همان آرامش همیشگی از کنار پنجره رد شد. نگاهی به سرِ جایش انداخت و دید آن مردی با او قرار داشته وارد رستوران شده و آن لحظه روی صندلیش نشسته و در حال مطالعه کاغذ کوچک است. ضمنا خبری از فلش درون لیوان شیشه ای نیست و معلوم میشود که آن را هم برداشته.
همین طور که به منتهی الیه پنجره رسیده بود، لبخندی زد و عبور کرد و رفت.
🔺بیروت-دفتر کار مسعود
معلوم بود که مسعود مدتی را منتظر شیخ قرار مانده و مرتب به ساعتش نگاه میکرد. تا اینکه شیخ وارد شد و فورا شروع به صحبت کردند.
-پیرمردی که هیثم آمارش داد و رییس لابراتوار زیتون هست بازنشسته mi6 هست. کدی که در اطلاعات رابط حامد برای ما اومد، میگه که اون امنیتی بوده.
-ینی میخوای نتیجه گیری کنی که اون لابراتوار لعنتی هم زیر نظرmi6 اداره میشه؟
-مشکل و یا بهتره بگم نکته اصلی همین جاست. اداره مالیات لندن هیچ تراز مالی و مالیاتی از این فرد ثبت نکرده. ینی نه تنها دولت انگلستان زیر بار این لابراتوار نخواهد رفت بلکه میتونه ادعا بکنه که این فرد غیر قانونی عمل کرده و کلی از این بابا طلبکار بشه!
-عجب! این دیگه کیه که داره از دزد میزنه و میخوره؟
-یک شاه دزد به تمام معنا. گفتم بچه ها اونجا بیست و چهار ساعتی زیر نظر داشته باشنش تا ببینیم میتونیم به محل مونتاژ و یا شعبه های دیگشون پی ببریم؟
-دیر سید حسن گزارش آخرین پیشرفت از این پرونده را خواست. پس من همین چیزا بهشون منتقل میکنم.
-باید منتظر جواب بچه های اون ور باشیم. حواستون باشه که دستور سوختن چنین فردی فعلا صادر نشه. بالاخره دنیاست و هزار اتفاق!
🔺شب-تهران-دستگاه امنیتی-اتاق محمد
محمد که حامد را به دفتر کارش دعوت کرده بود، به محض وارد شدن حامد، به استقبالش رفت و همدیگر را برای لحظاتی در آغوش گرفتند. بسیار لطیف و مهربان با هم گپ و گفت کردند.
-وقتایی مثل الان که تازه سرِ شب هست و میدونم شاید تا دیر وقت نتونم برم خونه، شربت گلاب زعفران بیدمشک میزنم. اجازه بده الان که هوا دو نفره است ... بعله ... اینم از این ... بفرمایید...
-دستتون درد نکنه. بالاخره شما شیرازی ها اهل عرق بیدمشک و گلاب و شربتای خوشمزه. سرِ ما بی کلاه مونده.
-اختیار داری. شما دیگه کم کم شربت شهادت و اینا ان شاءالله.
-ای کلک! باز دیگه چه نقشه ای برامون ریختین؟
-ما کی باشیم بریم دنبال نقشه و نقشه بریزیم؟ نقشه خودش میاد و میگه منو بریز!
دو تاشون خندیدند. حامد چشماشو بست و از خنکای شربت لذیذی که محمد ریخته بود لذت برد. بعدش که نفسش جا اومد، شروع به صحبت کرد.
-محمد میدونم الان چرا اینجام. هر چند خودتم میدونی که ساعت ها هم بشینیم با هم حرف بزنیم خسته نمیشیم و حرف برای گفتن خیلی داریم. ارتباط من و تو جوری هست که دیگه در چنین دعوت هایی که خودت انجام میدی، نباید بشینم ببینم تو چی میگی و چرا شفاهی گفتی بیام. اولا دوستت دارم که شفاهی گفتی. دوما دوستت دارم که این قدر بهم توجه داری. سوما مخلصتم هستم و بذار به جای اینکه تو بگی، خودم بگم.
-عزیزی برادر. اینا هم که گفتی، آینه برگردون. همش خودتی. جان. درخدمتم.
-ببین من نمیتونم بشینم و نامه بازی و نامه نویسی کنم و بذارم فرصت ها از دست بره. همه انتقادی که الان به من داری و قبلا به من داشتند و شاید آینده هم به من وارد باشه همینه. احترام همه جای خود. هممون سربازیم. عجله هم در کار ما ینی سمّ مهلک. اما ببین محمد! من نمیتونم زمان را از دست بدم.
-میدونم. میشناسمت. منم نمیگم زمان را از دست بده. چرا که هیچ جوابی فردای قیامت برای این حرفم نخواهم داشت. من و بقیه حرفمون اینه که خارج از چارچوب نباشه. از محلّ خودش پیگیری کن. آدمایی که جاهای مختلف تو دنیا داریم، برای یک موضوع خاص تعریفشون کردیم. نه برای هر موضوعی و نه برای هر مسئله ای. بابا تو خودت که دیگه اوستایی. من دیگه نباید بگم. روحیت جهادی، درست. بسیجی، درست. انقلابی، درست. ولی دیگه تو که میدونی اینجا چه خبره؟ اینجا برای بار دوم در احوالپرسی به یکی بگی چه خبر؟ بد نگات میکنه! اون وقت تو داری اینجوری ورود میکنی و توقع داری همه مثل من با یه شربت گلاب بیدمشک زعفران سر و وضعش را هم بیارن؟!
-درست میگی. باشه. سعیمو میکنم. ولی بدون شرعا هیچ چیزی گردن نمیگیرم. همش که قانون نیست. وجدان و شرع و این چیزام هست.
-قربون رو ماهت برم میفهمم. تو که آمار منو از شیراز و اینجا داری. میدونی منم مثل خودتم. ده تا تذکر شفاهی و کتبی تو پروندمه. به خاطر چی؟ به خاطر همین که دلم میسوزه و جواب وجدان و شرع نمیتونم بدم و میرم کار خودمو میکنم. اما الان فهمیدم اگه هممون همینجوری فکر کنیم، به فنا میریم. دیگه سنگ رو سنگ بند نمیشه. حامد قبول کن نباید کاری که تو داری میکنی، تبدیل به رویه بشه.
حامد نفس عمیقی کشید. معلوم بود که از یک طرف حرفهای محمد را قبول داره و از یک طرف دیگه...
-چشم. باشه. عوض میکنم. رویه را عوض میکنم.
-بریزم یه لیوان دیگه؟
-خوشمزه بود که. بریز حالا.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه