eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
641 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدمت عزیزانم باز هم عید شما مبارک🌺 وقتی میبینم پیام هایی که به مرور زمان پس از انتشار داستان ها برام میفرستید، به پختگی خاصی رسیده و موضوعات سال۹۹ با موضوعات سالهای گذشته تفاوت مشهود داره، لذت میبرم و خدا را صد هزار بار شکر میکنم. حتی حدس هایی که زدید معرکه بود. بعضی از شما قشنگ به اندازه یک دانشجوی کارشناسی رشته های خاص امنیتی که در کلاس های مختلف و اساتید برجسته استفاده کرده، نظر دادید و از درگیریتون با داستان نوشتید. این پیام ها عیدی جذابی برام بود و به وجودتون افتخار میکنم. منم خبرهای بسیار خوشی براتون دارم که به خاطر بعضی ملاحظات، دو سه روز صبر کردم و دو سه روز دیگه هم صبر میکنم و بعدا به عرضتون میرسونم. چون می‌دونم عده انگشت شماری، دوست و دلسوز من و شما نیستند و امکان شیطنت وجود داره😉 پس عقل حکم می‌کنه که صبر کنیم به وقتش ان شاءالله. عزیزید قسمت هشتم تقدیم با احترام👇🌺
بسم الله الرحمن الرحیم ⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️ ✔️فرستاده حزب الله در لندن، فلش حاوی اطلاعات و رزومه و زندگی رییس لابراتوار را از p12 گرفت. ✔️مسعود: اطلاعات ما نشون میده که رییس لابراتوار، افسر بازنشسته mi6 بوده و اداره مالیات لندن هیچ تراز مالی و مالیاتی از این فرد ثبت نکرده. ینی نه تنها دولت انگلستان زیر بار این لابراتوار نخواهد رفت بلکه میتونه ادعا بکنه که این فرد غیر قانونی عمل کرده و کلی از این بابا طلبکار بشه! یعنی یک شاه دزد به تمام معنا. گفتم بچه ها اونجا بیست و چهار ساعتی زیر نظر داشته باشنش تا ببینیم میتونیم به محل مونتاژ و یا شعبه های دیگشون پی ببریم؟ ✔️حامد: سعیمو میکنم که دیگه خارج از چارچوب عمل نکنم ولی شرعا هیچ چیزی گردن نمیگیرم. همش که قانون نیست. وجدان و شرع و این چیزام هست. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍محمد رضا حدادپور جهرمی -هشتم 🔺لندن-آپارتمان رییس لابراتوار رییس لابراتوار که یک مسیحی متعصب بود در آپارتمانی زندگی میکرد که اغلب آن افراد از همکاران گذشته او در mi6 بودند. بعد از بازنشستگی همدیگر را پیدا کرده و در یک آپارتمان ده واحدی زندگی میکردند. رییس لابراتوار خانه اش را با انواع و اقسام نقاشی ها از کشورهای مختلف مزین کرده بود که بارها برای ماموریت رفته و حتی مدتی هم آنجا زندگی کرده بود. ذاتا درون گرا و اندکی عصبانی خو بود. هر روز صبح پس از مصرف داروهای مختلفی که میخورد، اندکی ورزش میکرد و ترجیح میداد که صبحانه اش را در دفترش میل کند. 👈 در گزارش یکی از ماموران حزب الله آمده: «صبح روزی که مارال مطابق هر سه شنبه برای نظافت منزلش آمد، پیرمرد خداحافظی کرد و کلاهش را برداشت و رفت. مارال که مرتب چشمش به ساعت بود، به محض گذشتن هفده دقیقه از رفتن پیرمرد، گوشی را برداشت و تک زنگی به شماره ناشناس زد. با اولین زنگ، گوشی را برداشتند و مارال گفت: وقتشه! ده دقیقه پس از گفتن این جمله توسط مارال، صدای سه ضربه کوتاه و آرام به در را احساس کرد. فهمید که ضرب آهنگ خودمان است. پشت در آمد و در را باز کرد و فورا گفت: «لطفا سریعتر!» جوابی که به او دادند این بود که: نگران نباش! او اگر همین الان قصد برگشتن به خانه را بکند، حداقل نیم ساعت طول میکشه. ما فقط ده دقیقه کار داریم. بچه ها ظرف مدت ده دقیقه از تمام دفتر یادداشت او عکس گرفته و دستگاه شنود را کار گذاشته و مکان را ترک کردند. ضمنا در کنار عکس هایی که از خانواده و فرزندانش وجود داشت، عکس خانمی نظر من را جلب کرد از این بابت که جزو خانواده اش نیست اما عکس او کنار تخت خواب پیرمرد در قابی کوچک و صورتی رنگ وجود داشت که به پیوست، آن عکس و سایر مطالب ارسال میگردد.»
🔺بیروت- دفتر کار مسعود مسعود در حال بازبینی و مطالعه دقیق فایلی بود که از منزل پیرمرد فرستاده بودند. به عکس آن دختر رسید و زیر لب با خود گفت «زیتون! عکس این دختر کنار رختخواب اون پیرمرد چیکار میکنه؟» 🔺لندن-لابراتوار- دفتر زیتون زیتون رو به روی پیرمرد ایستاده بود و گزارش میداد. رییسش اساسا هر وقت دلش میخواست گرازش دریافت کند، خودش به اتاق زیتون میرفت و گزارش را میشنید و میرفت. زیتون گفت: «قربان دارم رو هیثم کار میکنم. جای امیدواریِ زیادی داره. بنظرم میتونیم با اون، شرکت را نجات بدیم.» پیرمرد چایی را تمام کرد و آروقی زد و گفت: «ما باید سریعتر این قرارداد را ببندیم و کار خودمونو دنبال کنیم. ما فقط یک رقیب داریم که اون هم اگر دستم میرسید از صحنه حذفش میکردم. اگر پول هیثم به ما تزریق نشه، معلوم نیست بتونیم مواد اولیه که لازم داریم تهیه کنیم.» صدایی از لب تاپ زیتون اومد اما بخاطر حضور رییسش معذب بود و نمیتونست چک کنه. ولی رییسش گفت: برو ببین کیه؟ شاید هیثم باشه! زیتون رفت و چک کرد و دید هیثم پیام داده. تعجب کرد چون معمولا اون ساعات با هم حرف نمیزدند. پیامش را باز کرد و دید که نوشته: «قبول. با شما وارد مذاکره جدی میشیم. شرکای ما تصمیم گرفتند پس از بازدید از لابراتوارهای شما درباره قرارداد نهایی تصمیم بگیرند.» وقتی زیتون برای رییسش این پیام را خواند، رییسش عصبانی شد و پاشد راه رفت. همین طور راه میرفت و بد و بیراه میگفت: «حدس میزدم چنین چیزی بخوان. حق چنین درخواستی ندارند. عوضی ها. میخوان بدونن که آیا واسطه و دلال هستیم و یا خودمون همه کاره این معرکه هستیم؟ خب اگه محلول میخواید، ما به شما تحویل میدیم. دیگه این دید و بازدیدها معنی نداره لعنتی ها!» زیتون که جرات حرف زدن نداشت، به سختی و به آرامی گفت: «قربان میتونم یک پیشنهاد بدم؟» پیرمرد گفت: «میشنوم.» زیتون صداشو صاف کرد و گفت: «من اطلاعی از مراکز مونتاژ و این چیزها ندارم ولی اگر چند مکان داریم، چاره ای نداریم به جز اینکه یک مکان را به اونا نشون بدیم و دعوتشون کنیم و بازدید داشته باشند. این آخرین راه ماست.» پیرمرد هیچی نگفت و فقط قدم زد و فکر کرد. زیتون جرات کرد حرفشو ادامه بده: «قربان لطفا تصمیم بگیرید و جواب مثبت بدید. این حجم از فشار بر اعصاب و قلب شما اثر خوبی نداره. من گردش مالی شرکت هیثم را دیدم. وضعشون خیلی خوبه. همه کارهای انتقال پول و اجناس و محلول و ... هم گردنش خودشون. قبول؟ برای فردا قرار بذارم؟» پیرمرد که کنار پنجره ایستاده بود و تنها راه نجات خودش و لابراتوارش از ورشکستگی، همین چیزی میدید که زیتون گفت، در اون لحظه فقط سکوت کرده بود و فکر میکرد. زیتون تیر نهایی را زد و از سر جاش بلند شد و رفت کنار پیرمرد و دستش را روی شانه پیرمرد گذاشت و آرام گفت: «قربان! لطفا قبول کنید.» پیرمرد ورشکسته نگاهی به زیتون کرد و دوباره نگاهش را به دور دست خیره کرد و پس از لحظه ای مکث گفت: «بگو فردا یک تیم سه نفره برای بازدید از محل مونتاژ به خیابان چهل و چهار، ساختمان دوم، طبقه همکف بفرستند. ساعتش هم مهم نیست. اما حوالی صبح باشد.» زیتون که بسیار خوشحال شد، فورا رفت پشت لب تاپش و عینا همین مطلب را برای هیثم نوشت.
🔺پاریس-دفتر کار هیثم هیثم که بسیار خوشحال شده بود، فورا از مسعود کسب تکلیف کرد. مسعود پس از چند دقیقه جواب هیثم را اینطور داد: «بقیه کارها با ما! فقط اگر زیتون پیام داد و حرفی زد جوابش بده ولی حواست باشه که آمار ندی.» هیثم فورا نوشت: «خب بذار برم پاریس دنبالش! هین امشب با اولین پرواز میرم و یه جوری راضیش میکنم و میارمش هر جا که تو بگی!» مسعود گفت: «حتی فکرشم نکن. چون معلوم نیست آدرسی که داده درست باشه. شاید تله بود. اگه تله بود، نه به مکان مونتاژ رسیدیم و نه تونستیم زیتون را تا لحظه آخری که میخواهیم برای خودمون و اونجا نگهش داریم. پس سوختش نکن و بذار تا فردا صبح که بچه ها میرن اونجا و بعدش هر اتفاقی که افتاد، زیتون در امان باشه و تو هم در امان باشی.» هیثم: «منطقیه. پس خبر از خودتون!» 🔺تهران-خیابان پاسداران حامد در ماشینش نشسته بود و بامسعود حرف میزد. -آفرین. گل کاشتید. -الحمدلله. حرکت بعدی؟ -شما هر اقدامی که بکنید این دم و دستگاه نه تنها نابود نمیشه بلکه ممکنه تمام سر نخ ها را هم از دست بدیم. باید رسانه ها و افکار عمومی دنیا را به جان دولت انگلستان بندازیم. -احسنت. لذت میبرم از هوش و ذکاوتت. -ببین مسعود! اول بچه های شما برن اونجا و سلام و حال و احوال و این چیزا. وقتی تایید کردند که محلِ مونتاژ هست و مواد ممنوعه و مواد اولیه های خاص محلول و این چیزا اونجا هست، به خبرنگارانی اطلاع بدن که دو تا چاراه پایین تر مستقر کردید. بعدش که خبرنگارها اومدن و ریختند اونجا و زد و خورد شد و پخش جهانی صورت گرفت و نگاه همه به اون طرف جلب شد، هر چی مدرک دارید رو کنید تا شلیک نهایی به این موضوع باشه. -پس مهم تر از نابودی لابراتوار، به چالش کشیدن انگلستان هست. درسته؟ -دقیقا. وگرنه امکان داره صد تا لابراتوار دیگم داشته باشند. شما تا کی میخوای بگردی و دونه دونه کشف کنی؟ چند تا هیثم و زیتون داریم که خرج این تعقیب و گریزها کنیم؟ -درسته. کاملا درسته. بسیار خوب! تا فردا. -راستی دیگه به این خطم تماس نگیر. کسی دیگه از مکالمه و ارتباط من و شما آگاهه؟ -از طرف ما شیخ قرار. هیثم هم میدونه با ایران هماهنگم ولی نمیدونه کیه؟ -از طرف ما هم ... چه میدونم والا ... لابد محمد و بچه هاش! خیلی خب. فعلا. ادامه دارد...
قابل توجه غرب گداها👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺مژده 🌺مژده تبریک🌺 تبریک🌺 😍😍😍😍 دو تا خبر خوش: ✔️ اول اینکه الحمدلله انتشارات تأسیس کردیم😊 ✔️ دوم اینکه مجوز تعدادی از با انتشارات خودم ( ) صادر شد. ☺️ 👈 می‌تونستیم زودتر هم چاپ کنیم اما مخصوصا مدتی صبر کردیم که این هم زمانی اتفاق بیفته که الحمدلله افتاد☺️ شما میتوانید به سایت یا اپلیکیشن آثار مراجعه کرده و نمایید. (البته هر چه بشه به اپلیکیشن مراجعه و از آنجا اقدام کنید، هم بهتره و هم راحتتر است.) ۲ 😍 (امنیتی) 😍 (امنیتی) 😂 (طنز) 😊 (زیارتی) چون پیش بینی قیمت های نجومی کاغذ را نمیکردیم، به پیشنهاد شما عزیزان اقدام به پیش فروش آن کتابها کرده و امیدواریم شرمنده شما و چاپخانه و بچه های پخش نشیم. 🔹 طرح پیش فروش به این صورت هست که: 🔺۱. چهار کتاب به بالا خواهد بود.(حداقل چهار کتاب) 🔺۲. کتابها ان شاءالله سه الی چهار هفته بعد ارسال خواهد شد. 👈 از صبوری و حمایت و محبت شما بسیار تشکر میکنم. خدا را شکر که بالاخره آماده شد و از شرمندگی انتظار شما دراومدیم😊 سایت: Www.haddadpour.ir پشتیبانی: @mahanrayan1 سفارشات عمده: ۰۷۱۵۴۲۲۸۳۷۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به ملت شریف بلکه به امت بزرگ و همه انسان هایی که هنوز عطر انسانیت را درک می‌کنند تسلیت میگم. غم بسیار سنگین و بزرگی است حتی تصور این همه شقاوت و علم ستیزی یک مشت تروریست کار راحتی نیست اما چه راحت پدری را بی فرزند فرزندی را بی صاحب خواهری را بی برادر و برادری را بی یاور و همسری را ... بسیار متأسفیم خدا ارواح آن عزیزان را با آقا رسول الله مأنوس و محشور بفرماید. بچه های افغانستانی حاضر در کانال! سایه تون مستدام خدا صبرتون بده «از طرف همه بچه های کانال دلنوشته»
✔️ گاهی از خـود بپرسید که اگر خود را ملاقات می‌کردید، آیا از خودتان خوشتان می‌آمد؟! صادقانه به این سوال جواب دهید و خواهید فهمید که نیاز به چه تغییراتی دارید؟ سوال خیلی باحالیه گاهی از خودمون بپرسیم بد نیست یهو دیدی تمام فیس و افاده ها خوابید و کارِ هزار تا کلاس اخلاق کرد.
علیکم السلام این سریال در حال نمایش دادن یک است که چون قبلاً در ۲ و مخصوصا توضیح دادم دیگه توضیح نمیدم. در کل سریال خوبیه امیدوارم موفق باشند از هر گونه ساخت و نمایش این گونه سریال ها حمایت میکنم و براشون آرزوی سلامت دارم. لطفا شما هم دوستانتون را تشویق کنید تا تماشا کنند
دستپاچه نشید معلوم نیست باید صبر کرد و دید بزرگان چه تصمیمی میگیرند؟ از حالا جوش نزنید
شدنی که میشه کلا همه چی میشه☺️ ولی فعلا اولویتم ساخت فیلم نیست چون ساخت یک سریال سی قسمتی، حداقل ۱۰۰۰ صفحه فیلمنامه میخواد و وقتی میتونم همین وقت را برای چهار پنج تا کتاب با موضوعات مختلف و متنوع بذارم، دیگه چرا بخوام به زور بشینم فیلمنامه اش بنویسم؟ ضمن اینکه کتاب، تجدید چاپ میشه و به اهلش میرسه ولی فیلم، در باز پخشش لطف و مزه اش از دهن افتاده و اثرگذاری عمیقی که انتظار داریم، انجام نمیشه ولی حالا خدا کریمه شاید نظرم عوض شد و شرمنده این چند نفر کارگردان بزرگواری که پیشنهاد دادند نشدیم
دلنوشته های یک طلبه
شدنی که میشه کلا همه چی میشه☺️ ولی فعلا اولویتم ساخت فیلم نیست چون ساخت یک سریال سی قسمتی، حداقل ۱۰۰
قبلاً هم گفتم که صبور باشید همین طور که کسی خبر نداشت که چرا در یک سال اخیر، هیچ کتابی چاپ نکردیم؟ حتی بعضی ها نگران بودند و ما شرمنده بودیم که نمیتونیم توضیح بدیم و بگیم که چه فکری داریم؟ ولی بچه های پشتیبانی و مشاورین و... در تلاش بودند و صبر کردند تا الان به فضل الهی، چند تا کتاب آماده شد و تونستم با «انتشارات خودمون» چاپ کنم. 👈 اهدافتون را جار نزنید عجله هم نکنین همه چیز به وقتش فیلم هم به وقتش😉
راستی ممنون که راضی شدین فقط هفته ای چهار شب منتشر بشه چون نمیدونین اون سه شب مابقی چقدر کار دارم ولی پشیمون نمیشین چون ان شاءالله فاصله زمانی انتشار با داستان بعدی زیاد نخواهد بود☺️ تا فرداشب التماس دعا🌷
لطفا به صفحه اینستای بنده بپیوندید قدمتون بالا سر ☺️ https://www.instagram.com/p/CHRvLVFh_z8/?igshid=8l7jmwlv9x2l
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هفته سوم انتشار را با توکل بر خدا شروع میکنیم. لطفا با دقت مطالعه کنید نکات مهم و کلیدیش را مثل همیشه برای خودتون و برای من یادداشت کنید ضمنا 👈 این داستان، رسماً در حال انتقال مخاطب از تمِ امنیتی و هیجانی به تمِ جاسوسی و نبرد ذهن هاست. یعنی حداقل دو پله بالاتر از آنچه تا الان بودیم ولی این شروع ماجراست و دست گرمی است برای جریانات و داستان های آینده😉
بسم الله الرحمن الرحیم ⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️ ✔️ مسعود: اطلاعات ما نشون میده که رییس لابراتوار، افسر بازنشسته mi6 بوده و اداره مالیات لندن هیچ تراز مالی و مالیاتی از این فرد ثبت نکرده. ینی نه تنها دولت انگلستان زیر بار این لابراتوار نخواهد رفت بلکه میتونه ادعا بکنه که این فرد غیر قانونی عمل کرده و کلی از این بابا طلبکار بشه! یعنی یک شاه دزد به تمام معنا. گفتم بچه ها اونجا بیست و چهار ساعتی زیر نظر داشته باشنش تا ببینیم میتونیم به محل مونتاژ و یا شعبه های دیگشون پی ببریم؟ ✔️ حامد: سعیمو میکنم که دیگه خارج از چارچوب عمل نکنم ولی شرعا هیچ چیزی گردن نمیگیرم. همش که قانون نیست. وجدان و شرع و این چیزام هست. ✔️ یکی از ماموران: بچه ها ظرف مدت ده دقیقه از تمام دفتر یادداشت رییس لابراتوار عکس گرفته و دستگاه شنود را کار گذاشته و مکان را ترک کردند. ضمنا در کنار عکس هایی که از خانواده و فرزندانش وجود داشت، عکس خانمی نظر من را جلب کرد از این بابت که جزو خانواده اش نیست اما عکس او کنار تخت خواب پیرمرد در قابی کوچک و صورتی رنگ وجود داشت که به پیوست، آن عکس و سایر مطالب ارسال میگردد. عکس زیتون بود. ✔️ پیام هیثم به زیتون: با شما وارد مذاکره میشیم. شرکای ما تصمیم گرفتند پس از بازدید از لابراتوارهای شما درباره قرارداد نهایی تصمیم بگیرند. ✔️ رییس لابراتوار از این درخواست عصبانی شد اما زیتون آرامَش کرد و پیرمرد پذیرفت که صبح فردا به فلان آدرس بروند و از یکی از مهم ترین اماکن مونتاژ محلول های خطرناک بازدید کنند. ✔️ حامد به هیثم: شما هر اقدامی که بکنید این دم و دستگاه نه تنها نابود نمیشه بلکه ممکنه تمام سر نخ ها را هم از دست بدیم. باید رسانه ها و افکار عمومی دنیا را به جان دولت انگلستان بندازیم. مهم تر از لابراتوار، به چالش کشیدن انگلستان هست. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍محمد رضا حدادپور جهرمی 🔺عصر-لندن- خیابان چهل و چهار یک تاکسی معمولی در ضلع غربی ساختمان ایستاده بود و کسی خبر نداشت که آن تاکسی، دفتر سیّار یکی از بزرگترین عملیات های علیه کشور انگلستان است که قرار است تا چند ساعت دیگر، مثل بمب صدا کند. درِ عقب تاکسی باز شد و یک نفر نشست و تا نشست گفت: «واحدهای کناریش معمولیه و دفاتر فنی و نقشه کشی دیگر شرکت هاست و ربطی به این موضوع نداره.» راننده فقط در آیینه عقب نگاه کرد و با سرش تایید کرد. لحظاتی بعد، دوباره درِ عقب ماشین باز شد و یک نفر دیگر سراسیمه نشست و گفت: «خودشه. آماری که داده بودند درست بود. فقط دو بار در طول روز درش باز میشه که مواقع ورود و خروج به اون واحد هست و درِ دیگری هم نداره.» راننده باز هم سر تکان داد و تایید کرد. نگاهی به ساعتش اندخت و همان لحظه، یک نفر دیگر به سمت ماشین آمد و نشست صندلی جلو و گفت: «بچه ها مستقر شدند و کلّ ساختمون تحت کنترله.» راننده باز هم سر تکون داد و این بار، گوشی همراهش را درآورد و این پیام را ارسال کرد: «تمیز است. منتظر دستوریم.»