سامرا، از غم تو، جامه دران است هنوز
چشم «نرگس» به جمالت، نگران است هنوز
پسر حضرت هادی! به فدایت پدرم
پدر حضرت مهدی! به فدایت پسرم
حج نرفتی تو، ولی قبله حاجات شدی
تو خودت، عین صفا، مشعر و میقات شدی
ماه زیبا! حسنِ دوم زهرا! برخیز
مهدی ات دل نگرانت شده، بابا! برخیز
باز هم جانِ جهان را، تو در آغوش بگیر
صاحب عصر و زمان را، تو در آغوش بگیر
غم پرپر شدنِ چون تو کریمی، سخت است
به رقیه قسم! آقا! که یتیمی سخت است
باسلام و ادب
ان شاءالله از امشب و تا دقایقی دیگر ، داستان #شوربه تقدیم خواهد شد.
✅ هفته ای چهار شب منتشر میشه
👈 لطفا به هیچ وجه کپی و یا منتشر و یا ذخیره نکنید. جسارتا راضی نیستم.
01 Breathe Your Last.mp3
3.11M
📣 آهنگ زمینه
لطفا دانلود کنید و با این آهنگ، این قسمت را مطالعه کنید
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵 چنان فشاری از سمت جمعیت بود که بچه ها داشتند له میشدند. خوب شد اون شب، حلقه محافظان را از دو حلقه به سه حلقه افزایش داده بودند. ولی باز هم حریف جمعیت نبودند. از صدای شعارها و داد و بیدادها و جیغ و دست و هورا و صلوات و ... معجونی درست شده بود که هر کسی را به عکس العمل خاص خودش وادار میکرد و نمیگذاشت ساکت و بی خاصیت بماند.
دیگه از پرچم های زرد حزب الله و علم های قرمزِ نماد انتقام و شهادت و... چیزی نگم که حس عجیبی در آن فضا داشتند و حتی تماشاگران سراسر دنیا از پای ماهواره ها را به وجد می آورد چه برسه به اونایی که اونجا بودند.
هر چه به سمت جلو و جایگاه سخنران که سید آنجا ایستاده بود و قرار بود از تریبون پایین بیاید نزدیک تر میشدند فشار و شدت امواج انواع صداها بیشتر و بیشتر بود.
همان لحظه در هندزفری صالح صدایی اومد که گفت: «پشت ..... هیثم ..... سر .... !»
صالح نوک انگشتش را محکم گذاشت روی هندزفری و فشار داد و به زور گفت: «کجا؟ کی؟ تکرار کن!»
صدا ضعیف بود اما مشخص بود که کسی که پشت خط هست داره داد میزنه! تکرار کرد و گفت: «پشت سر هیثم! حاجی پشت سرش! پیراهن قرمزه!»
صالح که در حلقه اول بود، همین طور که سید حسن نصرالله را در بغل داشت و عرق و استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود، به محض اینکه برگشت و به هیثم که در حلقه سوم بود نگاه کرد، دید یک لحظه دهان هیثم باز شد و چشمانش خیرگی خاصی پیدا کرد. احساس درد در چهره و اندام او ظاهر شد و صالح این مسئله را فهمید. مشخص بود که یک نفر از پشت سر به هیثم ضربه ای زده که داره از پا درمیاد.
صالح فورا فریاد زد: «عقربی! منبسط!»
بچه ها به محض شنیدن حالت عقربی، با فشار مضاعف، فاصله حلقه ها را بیشتر کردند و دستانشان را در هم گره کرده و در حالی که رو به طرف جمعیت بودند، با سر و سینه، دایره اطراف سید حسن را اندکی گسترش دادند تا بتواند سید قدم از قدم بردارد و زودتر به طرف پله ها حرکت کند.
صالح که هر چه با چشمانش گشت، دیگر خبری از فرد پیراهن قرمز نبود، تمام قدرتش را در صدایش جمع کرد و فریاد زد: «هیثم تمامه. پوششِ هیثم!»
هیثم با زحمت صورتشو بالا آورد و سرش را به نشان رضایت تکان داد و دستانش را با ذکر «یا حسین» از دستان نفرات کناریش رها کرد تا بچه های سمت چپ و راستش او را راحتتر رها کنند و فورا خودشان جای هیثم را پر کنند.
ولی هیثم ...
زیر دست و پای جمعیت ...
⚫️🔴🔵
⛔️«شوربه!»⛔️
שורבה
✍محمد رضا حدادپور جهرمی
🔸فصل اول
🔹 #قسمت_اول
🔺هواپیما
دقایقی قبل از فرود در فرودگاه بیروت، صدای سرمیهماندار از بلندگوی هواپیما پخش شد که گفت: «مسافرین محترم، ما هم اکنون در حال کاهش ارتفاع جهت فرود در فرودگاه بیروت هستیم. لطفا کمربندهای ایمنی را بسته و پشتی صندلی را به حالت عمودی برگردانید.»
هیثم(حدودا چهل ساله، قد متوسط اما قوی، با کت و شلوار خاکستری) اندکی خودش را جابجا کرد و دستی به سر و صورت خودش کشید. کراواتش را مرتب کرد و گوشی همراهش درآورد و با آیینه گوشیش، به صورت و موهایش نگاه انداخت.
هواپیما تکان های مختصری خورد اما همین باعث شد که همه محکم سرجاشون بشینند و صدا از کسی درنیاد. حتی مهماندارها هم سر جاشون نشسته بودند و منتظر بودند تا از اون وضعیت جوّی خارج بشوند.
🔺پارکینگ فرودگاه
عبدالمناف(مردی حدودا چهل و سه چهار ساله، درشت و قوی هیکل) در حال چک کردن اطلاعات پروازها از طریق تلفن همراهش بود. دید که نوشته شده: «هواپیمای پاریس-بیروت به زمین نشست.»
نگاهی به ساعتش انداخت و پنج دقیقه بعدش شماره هیثم را گرفت. هیثم گوشی را برداشت و گفت: «دیر رسیدم؟»
عبدالمناف: «دیر نیست اما شاید نتونم باهات باشم.»
هیثم: «باشه. جای همیشگی؟»
عبدالمناف: «آره.»
مکالمه که تمام شد، عبدالمناف بیسیم را درآورد و گفت: «من پشت سرشم ولی..»
صدایی از پشت بیسیم اومد که گفت: «نزدیکتن؟»
عبدالمناف: «حسشون میکنم اما نمیدونم.»
صدا: «پس خودتم پیاده شو!»
عبدالمناف: «باشه. من دیگه هیثم را ندارم.»
صدا: «مشکلی نیست. ماشین رو ول کن و برو ردّ کارِت.»
مکالمه که تمام شد، از ماشین پیاده شد. قفلش کرد و جوری که کسی مشکوک نشه از پارکینگ خارج شد.
🔺منطقه ضاحیه بیروت
تاکسی که هیثم سوارش شده بود در حال پیش روی بود که هیثم پیامکی دریافت کرد که نوشته بود: «در اولین فرعی بپیچ و توقف کن و وقتی ماشین سیاه رنگ به شما نزدیک شد سوارش بشو.»
وقتی اندکی در فرعی پیش رفتند، هیثم به راننده گفت: «آقا ممنونم. همین بغل پیاده میشم.»
چند ثانیه بعدش از تاکسی پیاده و سوار ماشینی شد که گفته بودند.
وقتی سوار ماشین شد، دو نفر دیگر هم بودند. همون لحظه اول، بدون هیچ کلام و صحبتی، فورا گوشی و کیفش را گرفتند و با دستگاهی که داشتند چک کردند. هیثم معلوم بود که عادت داره و هیچ مشکلی با این جور برخوردها نداره، حتی کتش هم درآورد و داد به اونا و اونا هم مشغول بررسی ظاهر و باطن کت شدند.
بعد از اینکه معلوم شد مشکلی نیست، سلام و علیک کردند و با هم دست دادند و پس از روبوسی، به راهشون ادامه دادند.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
سلام و صبح شما بخیر
عید سالروز آغاز امامت امام عصر ارواحنا فداه مبارک🌸🌺🌷
لطفا به خاطر احترام به فتوای رهبر فرزانه انقلاب و حفظ جان و اتحاد مسلمین، به هیچ وجه پیام های حاوی لعن و توهین به نمادها و مقدسات اهل سنت منتشر نکنید.
🔴 محضر مبارک مرجع عالیقدر جهان اسلام حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای(مدظله)
♦️سوال: با توجه به انجام برخی حرکات اختلافی و برگزاری جشن هایی بعنوان عیدالزهرا(س) در ایام نهم ربیع الاول، نظر حضرتعالی در مورد توهین به مقدسات اهل سنت چیست؟
♦️جواب: هرگونه گفتار يا كردار و رفتارى كه در زمان حاضر سوژه و بهانه به دست دشمن بدهد و يا موجب اختلاف و تفرقه بين مسلمين شود شرعاً حرام مؤکد است.
❌ پس قرارمون این شد:
هفته ای چهار شب🕙
کپی و ذخیره و ارسال هم ممنوع!⛔️
01) Hybrid Core Music + Sound - Incoming Raid - 2020.mp3
6.39M
📣 آهنگ زمینه قسمت دوم
لطفا دانلود کنید و با این آهنگ، این قسمت را مطالعه کنید
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔵🔴 آنچه گذشت 🔴🔵⚫️
هیثم که از حلقه محافظان سید حسن نصرالله است پس از سخنرانی سید، مورد هدف قرار گرفت و از خود گذشتگی کرد.
پس از پیاده شدن از پرواز پاریس به بیروت، مامور انتقالش از فرودگاه متوجه تهدیدی شد و در نتیجه او را رها کرد و هیثم با تیم دیگر، به منطقه ضاحیه بیروت منتقل شد.
🔺🔻🔺🔻🔺🔻
⛔️ #شوربه ⛔️
שורבה
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_دوم
🔺 شب-خانه امن۱
هیثم به همراه دو مامور انتقالش، بعد از خروج آسانسور، وارد راهرویی شدند که دو نفر مسلح در آنجا قدم میزدند. با آنها به نشان احترام، سر تکان داده و بعد از اینکه زنگ یکی از واحدها را زدند و تصویر آنها در دوربین مدار بسته اتاق کنترل تایید شد، وارد شدند.
آن دو نفر، وقتی هیثم را تحویل دادند خداحافظی کرده و رفتند. هیثم وارد اتاق اول شد. کاملا به قوانین آشنابود. همه چیزش را آنجا تحویل داد. حتی لباس ها را به طور کامل درآورد و لباس زیرهایش را هم عوض کرد.
سپس وارد یکی دیگر از اتاق ها شد که دو نفر به نام های شیخ قرار و مسعود حضور داشتند. شیخ قرار فردی حدودا شصت ساله با محاسن سفید و دشداشه عربی بلند بود و مسعود حدودا پنجاه ساله و محاسن جوگندمی کوتاه و کت و شلوار خاکستری داشت.
پس از دیده بوسی، نشستند و شروع به صحبت کردند:
شیخ قرار با لبخند و نورانیتی که داشت رو به هیثم گفت: «اگر میدونستیم که شما اینقدر گرفتار میشید و توفیق دیدن شما از ما سلب میشه، قبول نمیکردیم که این مسئولیت را به شما بدهند.»
هیثم خندید و گفت: «تشکر. لطف شما همیشه شامل حال من هست.»
مسعود که از جدیت خاصی برخوردار بود گفت: «کارها در پاریس خوب پیش میره؟»
هیثم: «برای همین مزاحم شدم. همین جا صحبت کنیم؟»
مسعود نگاهی به شیخ انداخت و گفت: «شما اجازه میدید؟»
شیخ قرار هم سری تکان داد و گفت: «بفرمایید.»
هیثم لیوان آب جلویش را برداشت و لبی تازه و گلویی صاف کرد.
🔺 زمان گذشته-روز-منطقه اُپرا پاریس
هیثم در دفترش با چند کارمند زن و مرد که همگی عرب هستند مشغول به کار بود. وقتی درب اتاقش را قفل میکرد، این معنی را به منشی و سایر همکاران القا میکرد که کسی اجازه ورود به هیچ وجه ندارد. هیثم معمولا عصرها به مدت دو سه ساعت در دفترش میماند و با کامپیوتر قرمز رنگ شخصی اش کار میکرد.
وارد فیس بوک شد و صفحه ای به نام «olive» به معنی «زیتون» را باز کرد. به محض اینکه دید طرف مقابلش آنلاین است، کفش و جورابش را درآورد و با لب تاپش روی مبل رفت و تکیه داد و شروع به چت کردن کرد:
زیتون: خسته نباشی.
هیثم: خسته نیستم.
زیتون: امروز هم خیلی کار داشتی؟
هیثم: حتی فرصت خوردن ناهار نداشتم.
زیتون: پس چرا الان اینجایی؟ برو یه چیزی بخور وبعدش بیا.
هیثم: یه چایی تلخ خوردم. کاش بقیه بیشتر از تو فکرم بودند.
زیتون: عزیزم. خودتو ناراحت نکن.
هیثم: میترسم.
زیتون: از چی؟
هیثم: از درد بی توجهی.
زیتون: میفهمم. تو باید تصمیم بگیری که از زندگیت چی میخوای؟
هیثم: بگذریم. تو چه کار میکردی؟
زیتون: هر وقت بحثمون به اینجاها کشید تو میگی بگذریم! چرا بگذریم؟ بیا یه بار درباره اش منطقی صحبت کنیم.
هیثم: من هیچ راهی ندارم. فکر و روان خودمو به خاطر هیچ، مشغول و تلف نمیکنم.
زیتون: تو زندگیت چه کاره ام؟
هیثم: یک همکار که پس از مدت کوتاهی، دوست اجتماعی و مجازی هم شدیم.
زیتون: دستت درد نکنه!
هیثم: میترسم دعوامون بشه. ولش کن.
زیتون: چرا نمیذاری راحت برم مسافرت؟ الان که اینجوری هستی، ذهنم درگیر شد و نمیتونم در مسافرتم تمرکز کنم.
هیثم: کجا میخوای بری؟
زیتون: یک ماموریت کاری. تعدادی از اسنادِ یک قرارداد هست که باید حضورا تحویل بدم و برگردم.
هیثم: خوبه. کجا میری؟
زیتون: پاریس.
هیثم: این همه راه از لندن بری پاریس برای تحویل مدارک و اسناد؟!
زیتون: اینطوری خواستند. چون دسترسی ندارم نمیتونم باهات تماس داشته باشم.
هیثم: حالا سعی خودتو بکن که بتونی لب تاپت با خودت ببری. گفتی کی پرواز داری؟
زیتون: جمعه. سه روز دیگه.
🔺زمان حال_شب_خانه امن1
مسعود: «پس دیدیش!»
هیثم: «بله. دختر برازنده و یک مسلمان واقعی که میتونست ظرفیت خوبی...»
مسعود: «مدارکش چی بود؟ منظورم مدارکی بود که باید این همه راه را میومد و حضوری تحویل میداد!»
هیثم: «اسنادی از یک قرارداد که لابراتوارشون موظف بودند در قبال سالی 24 هزار دلار، قطعات سبک وزن برای یک شرکت در لندن تولید کنند.»
مسعود: «چه نوع قطعاتی؟ مصرفش چیه؟»
هیثم: «بچه های ما هنوز دارند کار میکنند و تا این ساعت نمیدونیم مصرف دقیق اون قطعات چیه؟ ولی هر چه هست نظامی به نظر میاد.»
مسعود: «ما دنبال تحلیل نیستیم. اطلاع دقیق میخوایم. از خودش نپرسیدی؟»
هیثم: «نمیدونست. اینا هم که گفت، با هزار تقیه و احتیاط گفت.»
شیخ قرار: «چطور اعتمادش جلب کردی؟ چی شد که اسرارش را با تو درمیان گذاشت؟»
🔺زمان گذشته-روز-لابی هتل فلاورز پاریس
هیثم و زیتون در لابی هتل گلهای پاریس که جای بسیار خوش منظره ای هست نشسته بودند. هیثم با کت و شلوار شیک زیتونی و زیتون هم با شال آبی آسمونی.
هیثم: «ببخشید اگر اونجوری که میخواستی نبودم.»
زیتون: «دارم میرم در حالی که تو تمام تصورات من درباره مردها را فرو ریختی. دیگه میخواستی چجوری باشی؟ تو حتی به من فرصت ندادی بهت نزدیک بشم و خودتم خیلی ماهرانه فرار میکردی! چرا؟»
هیثم: «مردها در تصورات تو چطوری بودند که بهمشون ریختم؟»
زیتون: «فرصت طلب. اهل هوای نفس. اینکه تا یک دختر تنها و مشتاق را میبینند همه چیز یادشون بره.»
هیثم: «نمیگم آدم خوبی هستم. چون خودم خبر دارم چه عوضی هستم اما تا تعهد و تعلق یک زن در زندگیم به عهده ام هست نمیتونم به یکی دیگه نزدیک بشم.»
زیتون: «خوش به حالش. فکر کنم اون خوشبخت ترین زن دنیا باشه.»
هیثم: «دوباره هم میتونم ببینمت؟»
زیتون: «اینجوری؟ فایده ای هم داره؟»
هیثم: «تو واقعا فایده دار بودن یک رابطه را در ...»
زیتون: «نه ... نه ... فکر بد نکن. منظورم اینه که دوست دارم ببینمت ولی تو خیلی متعهدی! تو خیلی اهل رعایت و حلال و حرام هستی. اصلا به خاطر همین وقتی اومدم فقط کنجکاو بودم اما الان که دارم میرم، تمام فکر و ذهنم تو هستی! تو که حتی به من دست نزدی و به چشمانم خیره نشدی!»
هیثم: «تو هم در تمام فکر و ذهن من هستی. دوباره میپرسم: باز میشه همدیگه رو ببینیم؟»
زیتون: «چرا که نه. چیزی که در کنار تو دارم، هیچ زنی در کنار مردی که باهاش رابطه داره، نداره.»
هیثم: «اون چیز چی هست؟»
زیتون: «امنیت!»
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
ممبرز گرامی☺️
مگه شما تنها هستید که اینجوریه؟!
تا همین حالا صد نفر همین پیشنهادو دادند.
حتی یه نفرش گفت پول میدم و ...
همتون برام عزیزید
ولی اجازه بدید کم کم منتشر کنم
ویژه خواری و پارتی بازی نکنم
حتی به پسر و خانواده خودم هم بیشتر از آنچه شما میخوانید ندادم
خدا حفظتون کنه
قوّت قلب ها❤️
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
باسلام و ادب
ان شاءالله قسمت سوم را تقدیم میکنم.
✅ هفته ای چهار شب منتشر میشه
👈 لطفا به هیچ وجه کپی و یا منتشر و یا ذخیره نکنید. جسارتا راضی نیستم.
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️
هیثم از فرودگاه به خانه امن1 منتقل شد. در آنجا با شیخ قرار و مسعود جلسه داشت و از میزان پیشرفتش در رابطه با سوژه ای که نشان شده بود گفتگو کردند. هیثم با او که نام مجازیش زیتون است قرار گذاشته اما زیتون نمیدانست که هیثم پاریس است. بالاخره با هم دیدار کردند و هیثم در حاشیه آن دیدار متوجه شد که زیتون در حال تحویل دادن مدارک قرارداد مهم و سرّی لابراتوارشان به یک شرکت در لندن است. در آن مراودات، زیتون متوجه پاکی و تعهد هیثم به همسر و خانواده و دین و مسائل شرعی شد.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_سوم
🔺زمان حال-خانه امن1 – شب
شیخ: «که اینطور! گفته بودند که این رابطه را خیلی خوب مدیریت کردی و اجازه حاشیه ندادی. احسنت.»
هیثم: «تعبیر شما بهتر از سایر تعابیر هست: مدیریت! آره. من مدیریت کردم. وگرنه تقوای خاصی به خرج ندادم. معلوم نیست اگر به طرف رعایت و یا عدم عدم رعایت تقوا رفته بودیم چیکار میکردم؟»
مسعود: «امنیتش را حفظ کن تا بهت بیشتر اعتماد کنه. ما سه چیز را باید کشف کنیم: اولا شرکت اونا دیگه به کجاها سرویس میده؟ ثانیا محل تست موادشون کجاست؟ و یا کجا مونتاژ میکنند؟ اگر بتونی محل مونتاژ یکی از محصولاتشون را پیدا کنی، عالی میشه. چون خیلی بسته عمل میکنند و هوشیاری کامل دارند.»
شیخ: «من هم موافقم. تمرکزت را بذار روی پیدا کردن محل یا یکی از محل های مونتاژ. شک نمیکنه اگر بازم درباره این چیزا حرف بزنی؟»
هیثم: «نمیدونم. باید امتحان کنم.»
مسعود: «وقت بذار. مبهمه اما میتونه مهم باشه. اسم واقعیش نپرسیدی؟»
هیثم: «برای اینکه احساس امنیت بیشتری کنه، هیچ تجسسی درباره هویتش نکردم.»
مسعود: «خوبه.»
هیثم: «و سومین چزی که باید بفهمم چیه؟»
مسعود: «رابط معاملات اونا با عربستان کیه؟ رابطشون کیه که رد پای مواد کشتار جمعی اینها بر تن و بدن مردم و شهدای یمن، از بقیه موادها و محصولات مرگبار شرکت های دیگه بیشتر پیدا میشه؟ چرا هر وقت مکان خاصی از پادگان ها و مراکز حساس سعودی ها به دست یمنی ها میفته، نصف بیشتر مواد بسیار خطرناکی که کشف و ضبط میکنند مال لابراتوار ایناست؟ اون کیه که این قدر دقیق و حساب شده داره معاملات با این گستردگی را آرام و بدون سر و صدا جفت و جور میکنه و اسم خودش و محصولاتی از این دست، هیچ سند و مدرکی به جا نمیذاره؟»
هیثم: «پس دنبال شخص هستین؟»
مسعود: «دقیقا. چون متوجه شدیم که معاملات وزارت های دفاع انگلستان و عربستان که رسمی انجام میشه، هیچ کدومش شامل این حجم از مواد ممنوعه جنگی و کشتار جمعی نیست. میخوایم بدونیم چه کسی پشت این معاملات هست که میتونه این قدر زیاد و بی سر و صدا این مواد را از لابراتوار این ها تهیه کنه و بفرسته عربستان؟»
شیخ: «چون حالا فقط بحث ارسال آن محمولات به سعودی نیست. بچه های واحد تحقیقات از کشف دو سه نمونه از اون مواد در بندرگاه همین بیروت خودمون خبر دادند که این بیشتر ما را نگران میکنه.»
🔺زمان گذشته-بندرگاه بیروت
سه نفر با لباس و تجهیزات میکروبی(تجهیزات مربوط به ش.م.ر) در حالی که کیت و وسایل مربوط به تشخیص مواد منفجره داشتند، به دقت وجب به وجب سیلوی شماره 11 بندر را زیر و رو میکردند.
یکی از آنها سر جایش ایستاد. دو قدم به عقب برگشت. خیلی آرام و با احتیاط گفت: «یه چیزی پیدا کردم اما دقیق تشخیص نمیده!»
یه نفر دیگشون با تعجب گفت: «مگه چیه که نمیتونه تشخیص بده؟»
جواب داد: «نمیدونم. به خاطر همین تردید دارم که رد بشم یا نه؟»
نفر سوم گفت: «نمونه گیری کنید. همین حالا. ممکنه دیگه دستمون بهش نرسه.»
نفر دوم یک ماژیک بزرگ از جیبش درآورد و یک دایره به شعاع چهار متر اطراف نفر اول کشید. دیدند در اون شعاع، فقط چهار تا جعبه موز هست اما روی آن، یک نفر با دست خط خاصی به زبان انگلیسی نوشته«با احتیاط حمل شود.»
در بیسیم هماهنگ کردند که همان جا سرِ جعبه ها را باز کنند. وقتی اجازه اش را گرفتند و با احتیاط و وسواس زیاد بازش کردند، با کمال تعجب دیدند که مملو از مواد مایع رنگی است.
نفر اول به نفر دوم گفت: «تشخیص میدی چیه؟»
نفر دوم گفت: «تا حالا ندیدم. میشه حدس زد اما نمیدونم.»
نفر سوم گفت: «ولی دستگاه ما با حساسیت بالا کشفش کرد. ینی چه کوفتیه؟»
نفر دوم گفت: «نمیدونم. با بارِ کجا اومده؟»
نفر اول گفت: «نگا. دست خط روش انگلیسی هست.»
نفر سوم: «هماهنگ میکنم برای انتقالش. به هر حال خطرناکه اینجا بمونه.»
🔺زمان حال-خانه امن1
مسعود: «گزارشی که ما داریم اینه که همه انواع آن مواد فقط در لابراتوار همین خانم زیتون و دوستاش تولید میشن.»
هیثم: «عجب. راستی همه ربط و رابطه ما با اون شرکت، همین خانم زیتون هست؟»
مسعود: «متاسفانه آره. اینم خدا رسوند.»
شیخ: «بله واقعا! باید به کسانی که این دختر را با چنین موقعیت حساسی به ما معرفی کردند دست مریزاد گفت.»
مسعود: «البته تا ببینیم هیثم میتونه این زیتون را تخلیه کنه یا نه؟ اگه بتونه و گره از معماها باز کنه، اون وقت باید بالاتر از دست مریزاد گفت.»
هیثم: «کشف خانم زیتون کار خودمون که نیست! هست؟»
شیخ و مسعود خندیدند. مسعود در حالی که داشت برای هر سه نفرشون چایی میریخت گفت: «کار ما که نه. کار دستگاه اطلاعاتی ایرانه.»
هیثم با لبخندی از سر رضایت و لذت گفت: «حدس زدم. کارشون درسته. کدوم میز؟»
مسعود نگاهی به شیخ و هیثم انداخت و نفس عمیقی کشید و گفت: «میز اسراییل!»
🔺دو هفته قبل-ایران-دستگاه امنیتی
در یک جلسه مهم که حدود سی نفر اطراف یک میز نشسته بودند و هر کدام مدیران یک بخش از دستگاه امنیتی بودند، معاون مجموعه در حال تقدیر از خدمات یکی از نیروهایی بود که قرار بود در آن جلسه ابقا شود.
معاون: «رسم ما این نیست که جلسه ابقا برای کسی بگیریم. اما الحمدلله در حوزه مباحث مربوط به اسراییل، میز اسراییل تونسته به خوبی ماموریت های محوله را تعریف و اجرا کنه. همان طور که همه شما میدونید اسراییل که در زمینه خرابکاری ها و ناامنی های صنعتی و نظامی و مسائل میدانی در ایران هزینه و سرمایه گذاری بزرگی کرده، در طول دو سال اخیر توفیق خاصی نداشته و مرتب با شکست های پیاپی مواجه بوده . بلکه ما توانستیم به صورت مکرر در اقصی نقاط دنیا، بیخ گلوی هر جایی که اسراییل سرمایه گذاری کرده بود...
با همه این توصیفات، این توفیقات را مرهون مدیریت برادر «حامد» میدونیم. امروز هم دعوت کردیم که در جلسه ابقا و تشکر از این بزرگوار در سمت و مسئولیت «میز اسراییل» شرکت کنیم و هماهنگی های لازم در این خصوص با سایر مدیریت ها، در همین جلسه ابلاغ بشود...»
بعد از جلسه همه به طرف حامد رفتند و دونه به دونه بهش تبریک گفتند و حال و احوال کردند.
حامد: به به حاج محمد آقا!
محمد: سلام. تبریک میگم. ان شاءالله ادامه موفقیت ها.
حامد: تشکر. اما من همیشه به هوش و ذکاوتت غبطه میخورم.
محمد: شکسته نفسی میکنید. به هر حال مثل همیشه در امنیت داخلی درخدمتیم.
حامد: خدمت از ماست. هنوز اونجایید؟
محمد اندکی سرش را نزدیک آورد و چشمکی زد و گفت: خاکش واسه ما گیرا بود. مثل خاک میز اسراییل برای شما.
حامد خنده نسبتا بلندی کرد و گفت: خیلی هم عالی. حتما مزاحم میشم.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
01 Breathe Your Last.mp3
3.11M
📣 آهنگ زمینه جهت مطالعه قسمت چهارم
بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
هیثم با زیتون ارتباط گرفته و مسعود به هیثم گفت که دنبال سه مسئله هستند: اولا شرکت اونا دیگه به کجاها سرویس میده؟ ثانیا محل تست موادشون کجاست؟ و یا کجا مونتاژ میکنند؟ ثالثا رابط معاملات اونا با عربستان کیه؟
همان مواد مربوط به سلاح های کشتار جمعی که از لابراتوار زیتون به سعودی و... داده شده در بندرگاه بیروت هم کشف شده و همین سبب حساس تر شدن بچه های حزب الله شده.
و همچنین هیثم فهمید که زیتون توسط مسئول میز اسراییل در دستگاه امنیتی ایران به آنان معرفی شده است که نام عملیاتی او «حامد» می باشد.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهارم
🔺پاریس-دفتر کار هیثم
هیثم هر روز به مدت سه ساعت وقت میگذاشت و کلیه قراردادها و فاکتورها را شخصا میدید و اگر مشکل و یا ضعف و یا مسئله ای در روند قراردادها میدید تذکر میداد تا اصلاح کنند. گاهی هم عصبانی و یا ناراحت میشد و لازم میدید کع تذکراتی را به بچه های دفترش بدهد.
هیثم: «مثل اینکه حواستون جمع نیست چقدر کارمون حساسه! مسئولیت ما خیلی سنگینه. از یه طرف باید دنبال قراردادهای مناسب و پول آور برای تامین مخارج رزمنده ها علیه اسرائیل و آمریکا باشیم و از یه طرف دیگه هم نباید ذره ای و یا نقطه ای اشتباه کنیم تا شرکا و یا مشتری های ما به ما بدبین بشن.
ما ناسلامتی شاخه اقتصادی و دارایی حزب الله هستیم. به وسیله سرمایه هایی که ما جذب میکنیم باید به یک مرحله ای برسیم که دیگه دستمون جلوی حامیانی که تا الان زحمات ما را کشیدند دراز نباشه و به استقلال هر چه بیشتر حزب الله کمک کنیم.
دیگه به هیچ وجه کم کاری و بی انضباطی مالی در اوراق و مدارک نبینم. چند روز لبنان بودم اما الان که برگشتم از رفتنم پشیمون شدم. بیشتر دقت کنید. بفرمایید سر کارتون.»
🔺تهران-دستگاه امنیتی-میز اسراییل
حامد مردی جا افتاده با قدی متوسط بود که کارمندانش خیلی روی او حساب میبردند و میدانستند که وقتی میگوید کاری بشود، باید بشود.
حامد در جلسه داخلی میز اسراییل به مدیرانش میگفت: «ما تا ابد نمیتونیم بشینیم و شاهد انواع خیانت ها و جنایت ها از طرف کشورهای سلطه باشیم. نمونه اش همین Mi6 که فکر میکنه خبر نداریم که ساقی اصلی پخش محلول های کشتار جمعی اونا هستند. رابط ما در افغانستان میگفت نمونه هایی از اجساد مردم تونستند جمع آوری کنند که نشون میده نوع مواد استفاده کننده در ترکیبات و سلاح ها عوض شده و جهش پیدا کرده.»
یکی از مدیران حامد گفت: «ببخشید ما شواهدی برای ارتباطش با اسراییل داریم؟»
حامد: «هنوز نه! ولی بعیدم نیست. چطور؟»
جواب داد: «بهتر نیست این موضوع را میز انگلستان پیگیری کنه؟ البته اگر صلاح میدونید.»
حامد: «اتفاقا کار هموناست. درسته. قبول دارم. چون در مسیر چند تا از پرونده های ما چنین چیزی بود باید در جریان قرار میگرفتید.»
آن مدیر کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: «البته ما جزیره نیستیم و نباید جزیره ای عمل کنیم. جسارت بنده را ببخشید. ولی چون دیدم تا الان چند بار مطرح کردید و بعدش هم تقسیم کار براش انجام دادید و دو سه بار در دستور کار بوده، متوجه ارتباط مستقیم این موضوع با خودمون نشدم.»
حامد: «نه خواهش میکنم. اقدامات قبلی در جای خودش محفوظ. از دوستان هم تشکر میکنم. اما انتظاری که دارم اینه که این موضوع فراموش نشه و اگر بازم به شواهدی در این خصوص رسیدید به صورت آنی مطلع بشم.»
🔺پاریس-دفتر کار هیثم
عصر بود و هیثم معمولا با نوشیدن دو لیوان چایی خستگی درمیکرد. استکان دوم که تمام شد، لب تاب قرمزش را روشن کرد و فورا به صفحه زیتون رفت. دید آفلاین هست. شروع به نوشتن پیام کرد: «اومدم ولی نبودی...»
وسط نوشتن بود که زیتون آنلاین شد. هیثم فورا پاشد رفت در اتاقش را قفل کرد و برگشت سرِ سیستم و شروع به چت کرد:
-خسته نباشی. چایی چطور بود؟
-عالی. من معمولا دو تا چایی با هم میخورم اما از وقتی اون چایی را برام آوردی، دوست دارم هر بار سه تا بخورم.
-خوشحالم که پسندیدی.
-الان اون روسری گل دار پوشیدی که اون روز با اون دیدمت؟
-نه. اونو گذاشتم برای وقتایی که با تو قرار دارم.
-خوبه. امروز خیلی کار داشتی؟
-عصبی شدم امروز. از بس تماس گرفتم و ایمیل فرستادم. دیگه چشمام درست نمیبینه.
-چرا؟ برای شرکتتون؟
-آره. داریم بازاریابی میکنیم ولی کسی را نتونستیم پیدا کنیم که از یک طرف خیلی فضولی نکنه و از یک طرف دیگه بتونه پیشنهادات خوبی با خودش بیاره.
چشمان هیثم با این جملات زیتون برق زد و چیزی از ذهنش گذشت.
-شرایط بازاریاب شما باید چطوری باشه؟ حتما رسمی و دولتی باید باشه یا چی؟
-اتفاقا از دولتی ها به خاطر حساب رسی های سالانه و این حرفه ها خوشمون نمیاد. اولش یک تحقیقات داره که انجام میدیم و اگر تایید شد وارد مذاکرات بعدی میشیم. چطور هیثم؟
-آخه ما الان در حال تسویه و حساب رسی سالانه با شریکانمون هستیم. میخواستم بدونم شرایط شما چطوریه؟
-خوشحال شدم که مطرح کردم. اگر بشه با هم کار کنیم خیلی عالی میشه.
-البته. بیشتر برام توضیح بده.
-صبر کن دو تا فایل مربوط به جذب سرمایه و بازاریاب برات بفرستم.
لحظاتی بعد، زیتون دو تا فایل برای هیثم فرستاد.
-این ها فایل هایی هست که باید مطالعه کنی و نظرت را به ما بگی. هیثم حواست باشه که خیلی فرصت نداریم. اگر نتونی تا فرداشب به من جواب بدی، ممکنه دیگه نتونم کاری بکنم.
-چرا؟ چه اتفاقی میفته؟
-جلسه میذارن و از بین پیشنهاداتی که تا الان از سراسر دنیا اومده یکیشو انتخاب میکنند.
-باشه. من مطالعه کنم و بهت بگم.
بیروت-دفتر کار مسعود
مسعود در حال تماس تلفنی با هیثم بود که تکلیف نهایی را روشن کنند:
-چه خبر؟
-مشکلی نیست. برم سرِ قرارداد؟
-ما هم مشکلی نداریم. ولی بگو تا رقیبانم را نشناسم و یا حداقل چندین شرکت و کشور خریدار را ندونم نمیتونم تصمیم بگیرم.
🔺پاریس-دفتر کار هیثم
زیتون به این سوال هیثم اینطوری جواب داد: «تو نگران چی هستی؟ وقتی تو بیایی وسط و تایید بشی، دیگه اونا پا پس میکشن.»
هیثم نوشت: «شرکای من دوس ندارن با هر کسی رقابت کنند. من حق ندارم بدونم چه کسانی با من رقیب هستند و یا تا الان با شما کار میکردند؟»
زیتون: «اینجا امن نیست. میترسم بگم.»
هیثم: «متوجه شدم. پیشنهادت چیه؟»
زیتون: «میفرستم در جیمیل دومت.»
هیثم: «عالیه. حواسم به اون نبود. منتظرم.»
🔺دو ساعت بعد-دفتر کار هیثم
شب شده بود و هیثم که خیلی خسته و کوفته بود خودش را به زور بیدار نگه داشته بود که هر طور شده اول آن پیام را از زیتون دریافت کنه و بعدش بخوابه. راه میرفت. چایی میخورد. ورزش میکرد. تا بالاخره یک صدایی شنید و فورا رفت پشت سیستم.
تا چشمش به پیام زیتون افتاد و حدود بیست فایل با حجم متوسط را دریافت و ذخیره میکرد، خواب از چشمش پرید و به به میگفت.
اما خبر نداشت ...
🔺همان لحظه-لندن-دفتر کار زیتون
زیتون تا دید که هیثم آنلاین هست و پیام تشکر براش فرستاد، صندلیش را چرخوند و به پشت سرش برگشت و به پیرمردی که آنجا بود و سیگار میکشید گفت: «قربان فرستادم. داره میبینه.»
پیرمرد انگلیسی: «کارت خوب بود. روش کار کن.»
زیتون: «چشم»
پیرمرد: «گفتی اسمش چی بود؟
زیتون: «خودشو هیثم معرفی کرده.»
پیرمرد در حالی که فکر میکرد و به نظرش اسمش آشنا بود، چشمانش را ریز کرده بود و با خودش تکرار میکرد: هیثم ... هیثم ... هیثم ... کجا شنیدم این اسمو؟
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
base.apk
4.68M
درود خدمت عزیزان تازه وارد🌷
این اپلیکیشن آثار بنده است
شما میتوانید از طریق این اپ و یا آدرس زیر، هم کتاب به صورت آفلاین مطالعه کنید و هم سفارش بدید و درب منزل تحویل بگیرید:
Www.haddadpour.ir