بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_دوازدهم
شاید لحظاتی نگذشت که سینی آدام را هم آوردند و به دست گروهبان دادند. گروهبان هم فورا جلوی آدام گذاشت و آدام شروع به خوردن کرد. گروهبان همه را ساکت و شروع به حرف زدن کرد: «امشب بازی برد و باخت یا مرگ و زندگی داریم. عالیجناب به من دستور دادند که اینقدر باید بازی ادامه پیدا کنه که بالاخره یک نفر برنده این بازی اعلام بشه. حتی اگر به هر دلیلی کسی یا کسانی بخوان نظم و آرامش بازی را به هم بزنند...»
تا این را گفت، پشت سرش صدای افتادن کسی از روی صندلی اش به گوش رسید. دید همه روی پنجه پا بلند شده و به پشت سر گروهبان خیره شدند. گروهبان تا برگشت، چشمش به آبراهام افتاد. دید آبراهام به زمین افتاده و مثل کسی که در حال خفه شدن است، دستش را گذاشته روی گلویش و میخواهد چیزی را بالا بیاورد.
جمعیت به هم ریخت. همه بهت زده به سِن چشم دوخته بودند و هر لحظه ممکن بود که جمعیت عصبانی و دوستدار آبراهام، کل زندان را به هم بریزد. گروهبان فورا بالای سر آبراهام رفت و سپس با صدای بلند فریاد زد: «سریع به دکتر بگید بیاد. اینجا رو خلوت کنید. آبراهام ... آبراهام ...»
سر و صدا و همهمه و فشار جمعیت تازه داشت شروع میشد که آدام جلوی چشم هزاران زندانی و سربازان و دوربینِ جس و بقیه، از صندلی و هیمنهاش به زمین افتاد و صدای بدی داد. گروهبان و دو سه نفر از سربازان ارشدش که روی سِن بودند، آبراهام را رها کرده و به طرف آدام رفتند. دوستان آبراهام علی الخصوص دوست دوران جوانی اش تا دید اطراف آبراهام خلوت شد، همگی ریختند روی سِن و اطراف آبراهام را گرفتند. وسط آن هیر و ویری، دوست آبراهام فورا چهار انگشتِ دست راستش را که نوک آنها به طور غیرعادی سفید بود، همگی در دهان آبراهام چپاند و به حلقش رساند.
آدام رسما داشت جان میکَند. رنگش سیاه شده بود. معلوم نبود که اکسیژن به مغزش نمیرسد یا دارد فشار و رنج مهیب دیگری را تحمل میکند؟ جس میدید که آدام از پشت به روی سِن افتاده و در حالی که صورتش رو به دوربین بود و به نوعی انگار با جس چشم در چشم شده بود، پا به زمین میکشید و یک دستش را روی گلو و با دست دیگرش به سِن چنگ میزد.
چیزی نگذشت که سربازان جنازه آدام، و زندانیان جنازه آبراهام را روی دست گرفتند و با سرعت هر چه تمام به طرف درب سمت راست که نزدیکترین در به محیط درمانی زندان بود بردند.
هر دو را روی تخت خواباندند. دکتر هر دو را معاینه کرد. هر چه در دست داشت و هر دانشی که بلد بود را به کار بست بلکه بتواند آنها را نجات بدهد، نشد که نشد.
صدای شورش زندانیان و زد و خورد با سربازان، مثل صدای رعد و برق وحشتناک، همه فضای زندان را فرا گرفته بود. سربازانی که به آنها ضدشورش میگفتند، فورا به اتاق های تجهیز و سلاح رفتند و با تیر جنگی و انواع وسایل دیگر به طرف بندهای پنج و شش و هفت حرکت کردند.
جس بالای سر آدام و آبراهام آمد. مثل کسی که خیلی هول شده، با بیسیمی که در دست داشت، به اتاق کنترل گفت که فورا درخواست هلیکوپتر امدادی بکند. سپس رو به گروهبان گفت: «چرا اینجوری شد؟ چرا حواست به همه چیز نبود؟»
گروهبان که ذاتا مرد شریفی بود به جس گفت: «من که پیشبینی این وضعیت رو کرده بودم. به عالیجناب آدام گفتم که تو بازی آبراهام نیفت. اما گوش نکرد.»
جس گفت: «این حرفا فایده نداره.» رو به دکتر کرد و با استرس و هیجان پرسید: «چی شد؟ میشه کاری کرد؟»
دکتر جواب داد: «متاسفم که باید بگم ما آدام را از دست دادیم. هیچ علائم حساتی ندارن و متاسفانه سم در کمترین زمان ممکن، اونو از پا درآورده.»
جس از ناراحتی دست به موهایش برد و برای لحظاتی چشمانش را بست. سپس پرسید: «آبراهام هم...؟»
که دکتر جواب داد: «هنوز علائم ریز حیات در نبض و ضربان قلبش داره. ولی خیلی ضعیفه. اگر زودتر به بیمارستان منتقل نشه، تا حداکثر ده دقیقه دیگه آبراهام رو هم از دست میدیم.»
جس با عصبانیت در بیسیمش گفت: «چی شد این هلیکوپتر؟!»
وسط آن همه هیاهو و زد و خورد، داروین به لنکا گفت: «از اینجا تا درب جنوبی، سه تا مرحله است. مگه نه؟»
لنکا همین طور که چشمش به تبلت بود، جواب داد: «الان میتونم بقیه درها رو هم باز کنم.»
داروین: «خوبه. نقشه اینه که تو در اول و دوم رو میزنی ... هجوم جمعیت میاد به این طرف... وقتی جمعیت به طرف این دو تا در رفت و با سربازا درگیر شدند، ما باید از لابلای جمعیت به طرف درِ اضطراری دیوار جنوبی بریم. میفهمی؟ میتونی در اضطراری دیوار جنوبی رو روی نقشه دیجیتالت ببینی؟»
لنکا زوم کرد روی نقشه و با انگشتش این ور و آن ور کرد تا این که لبخندی زد و به داروین گفت: «تو نقشه اینجا رو از این تبلت بهتر بلدی.»
ادامه ...👇
داروین گفت: «ببین! فرصت نداریم ... فقط مراقب باش که سه چهار دقیقه له نشی تا خودمو به تو برسونم. باشه؟»
لنکا گفت: «باشه اما مگه نگفتی تنها نیستیم؟»
داروین که حرکت کرده بود و داشت به طرف جمعیت میرفت، رو به لنکا یک جمله با چشمک گفت و رفت: «نگران باروتی نباش. سپردمش به یکی که از هممون قوی تره.»
این را گفت و به طرف جمعیت رفت و با دو سه تا داد و فریاد جمعیت را به طرف اولین گِیتِ سمتِ دیوار جنوبی شوراند. سیل جمعیت به آن طرف راه افتاد. طبق نقشه، لنکا فورا در را فعال کرد و کنترلش را از دست اتاق کنترل خارج کرد و در باز شد. مثل رودخانه ای که دچار طغیان شده باشد، جمعیت از آن در خارج شد و به طرف گیت دومش که آن هم تمام دیجیتال بود حرکت کرد.
یک پیچ تا رسیدن جمعیت به گیت دوم بود که عده ای از سربازان مسلح گارد شورش آنجا ایستاده و با گلوله های داغ از جمعیت پذیرایی کردند. اما وقتی سیل جمعیت در حال حرکت است، آنها بتوانند حداکثر بیست سی یا حداکثر چهل پنجاه نفر را بکشند و زخمی بکنند. وقتی جمعیت به آنها رسید، مثل سوسک زیر دست و پای جمعیت له شدند. در کانالی با عرض سه متر و دویدن هزاران نفر روی بدن آنها سسب میشود که چیزی از آنها باقی نماند.
تا این که به در دوم رسیدند و لنکا به موقع در دوم را هم فعال کرد و در باز شد و زندانیان با شور و حرارت و هیجان وصف ناشدنی وارد محوطه ای شدند که دو ستون از گارد ویژه با انواع و اقسام وسایل کشتار و کنترل منتظرشان بود.
لنکا که در نیمه دوم جمعیت در حال دویدن بود، ناگهان دید که یکی از سمت راستش به طرف دوید و دست و کمرش را گرفت و او را در چشم به هم زدنی از جمعیت جدا کرد و به طرف یک راه فرعی که دو سه متر بیشتر نبود و به یک در کوچک یا همان در اضطراری راه داشت هدایت کرد.
به محض این که داروین و لنکا به آنجا رسیدند، داروین نفس نفس زنان گفت: «فقط یک دقیقه وقت داریم. تا هم بقیه برسن و هم تو درو باز کنی. اگه یکی از این دو تا نشه، بیچاره ایم. همه چی بهم میخوره.»
لنکا که هنوز حالش بد بود و معلوم بود که جای ضربات آن وحشی در دستشویی روی سر و صورتش هنوز درد میکند، و از طرفی دختر است و چندان برای شرایط بحرانی و هیجانی در حد مرگ و زندگی آماده نیست، اما چشمانش را بازتر کرد و دقتش را چندین برابر بالاتر برد و شروع به کار کرد.
ثانیه ها داشت تند تند میگذشت و دیگر چیزی نمانده بود که یک دقیقه تمام بشود که لنکا موفق شد در اضطراری را باز کند که ناگهان از پشت سر شنید که یکی او را به اسم صدا میزند. «لنکا!»
تا رو برگرداند چشمش به باروتیِ عاشق با ده تا انگشت زخمی و باندپیچی شده خورد. شاید دو سه ثانیه نشد که چشم به چشم شدند که هر دو به طرف هم رفتند و میخواستند به هم برسند که داروین با گفتن جمله«وقت واسه این کارا بسیاره» هر دو را با فشار زیاد به طرف در اضطراری هل داد و سپس جوزت را فرستاد داخل و وقتی میخواست در را پشت سرش ببندد، نگاهی به دوربین بالای آن در انداخت و لحظه ای مکث و سپس در را بست و رفت.
جس از آن دوربین داشت آنها را میدید. تا دید که داروین با او چشم به چشم شد و سپس در را بست و رفت، فورا آن یک دقیقه را از حافظه دوربین حذف کرد و از سر جا بلند شد و اتاقش را ترک کرد.
⛔️آمریکا
برخلاف هیاهوی آن شب در زندان پولسمو در گوشه تاریک قاره آفریقا، خانه بنجامین و میشل بسیار ساکت بود و در حالی که لوکا به آرامی سر جایش خوابیده بود، آنها زیر نور کم، با هم قهوه میخوردند و به آرامی با هم حرف میزدند تا بچه بیدار نشود.
-بالاخره پروژه ام تمام شد.
-واقعا؟ چند بار میخواستم بپرسم اما نشد.
-باید ظرف دو هفته آینده اصلاحات نهایی رو انجام بدم و برای ارائه در بخش آینده پژوهی پنتاگن آماده اش کنم.
-خوشحالم که بالاخره موفق شدی. تو خیلی برای این طرح زحمت کشیدی.
-میخوام بعدش تا دو سال هیچ پروژه جدیدی رو قبول نکنم. میخوام این دو سال، کنار لوکا باشم و بیشتر باهاش وقت بگذرونم.
-چون دوس دارم بدونم و حس میکنم باید خیلی جذاب باشه میپرسم. بهم میگی طرحت درباره چیه؟
بنجامین میخواست جواب بدهد که صدای لوکا آمد و شروع به گریه کرد. میشل و همه کسانی که صدا و تصویر میشل و بنجامین را داشتند، دیدند بنجامین همین طور که میگفت«پسرم داره صدام میکنه. پسر مو فرفریم منو میخواد» از سر جا بلند شد و به طرف بچه رفت. چیزی نمانده بود که حرف بزند و موضوعش را بگوید و پنجاه درصد فکر میشل را راحت کند، که یهو فریاد یک بچه چند روزه، رشته افکار همه را پاره کرد و بنجامین مثل پرنده ای که صدای تیر یک شکارچی شنیده باشد، از سر شاخه پرید.
ادامه ... 👇
لوکا را بلند کرد و در بغل گرفت. میشل استکان قهوه اش را برداشت و همین طور که با حرص به آن پدر و پسر نگاه میکرد، قطرات آخرش را سر کشید و استکانش را روی میز گذاشت. از سر جا بلند شد و به طرف اتاقش رفت. روبروی آینه ایستاد و کمی خودش را وارانداز کرد و داشت دستی به موهایش میکشید که صدای بنجامین را پشت سرش شنید که گفت: «آینده دنیا عصر جنگ با سلاح اپیدمی هاست. اینو یادت نره. و قوی ترین حکومت ها کسانی هستند که بتونن در ظرف کمترین زمان، بیشترین ترکش ها علیه آرایه ها و سامانه های طرف مقابلشون وارد کنند.»
میشل برگشت و چند قدم به طرف بنجامین که لوکا در بغلش خواب بود رفت و پرسید: «ضربه به آدما با اپیدمی را میفهمم. اما چطوری میشه با اپیدمی به سامانه ها ضربه وارد کرد؟»
میشل لبخندی زد و گفت: «سوال خوبیه. نیمی از طرحم در خصوص جواب همین سواله. بذار اینجوری برات بگم؛ آمریکا موفق شد که کاری کنه که همه باور کنند که عصر هوش مصنوعی هست و باید دولت ها و مردم دنیا به سمتی برن که یواش یواش همه چیزو از دست بشر خارج کنن و بدن به دست چیزی که ساخته خودِ بشره اما چون سرعت و احاطه اش در لحظه روی موضوع از خود بشر بیشتره، همه فکر میکنن کم خطاتره.»
میشل: «مگه همین طور نیست؟!»
بنجامین: «ابدا. حُقّه هوش مصنوعی، اینقدر گرفته که حتی تویِ زن خانه دار و معمولی هم فکر میکنی یه چیزی که خود بشر ساخته، قادره اشتباه نکنه اما بشر خودش سر تا پا اشتباهه. چه برسه به سیاستمداران و رهبران دنیا علی الخصوص کشورهای در حال توسعه که فکر میکنن اگر در این مسیر بازی کنن، میتونن با آمریکا و کشورهای توسعه یافته رقابت کنند. اما این از بیخ و بن غلطه و اصلا زمینی هست که خودمون تعریف کردیم که دشمنمون در اون محیط رشد کنه و با چیزی بجنگه و یا به دستش بیاره که پایان و یا لبه علم محسوب نمیشه.»
میشل: «نمیدونم. شاید داری درست میگی. بلد نیستم. اما خب اینا چه ربطی به مسائل نظامی و پنتاگن و این چیزا داره؟»
بنجامین دست میشل را گرفت و با خودش به هال برد و بعد از این که لوکا را سر جایش خواباند، خودشان روی مبل نشستند و گفت: «وقتی دنیا گول خورد و حتی محیط و سیستم عامل ابزار نظامی دنیا به طرف هوش مصنوعی رفت و همه چیزش رو از دست بشر خارج کرد و به سیستم سپرد، آسیب پذیرتر میشه. میشه با یه بدافزار کل سیستم دفاعی و نظامی دنیا رو بهم ریخت. چه برسه به ادوات نظامی و دفاعی یه کشور و یه دشمن. به این میگن اپیدمی سیستمی که سبب میشه بشریت در کمتر از چند ثانیه، به عصر حجر برگرده. همین بشری که وقتی اینترنت اشیا اومد، دست از پا نمیشناخت و یواش یواش تحریک شد که به طرف هوش مصنوعی بره، نباید اشتباه میکرد و همه تخم مرغ هاش رو تو سبدی بذاره که دیگه دست خودش نیست.»
میشل با بهت و تعجب گفت: «این خیلی ترسناکه. که در عرض چند ثانیه، دیگه هیچی کار نکنه! و فقط بشر خودش باشه و خودش.»
بنجامین لبخندی زد و گفت: «و وقتی ترسناکتر میشه که بدونی نه تنها میشه کاری کرد که هیچی کار نکنه بلکه میشه کاری کرد که هر کی هر چی داره که وابسته به هوش مصنوعی و کلا وابسته به شبکه است، به ضد امنیت تبدیل بشه و علیه صاحبانش عمل کنه.»
میشل هیچی نداشت برای گفتن! فقط داشت تصور میکرد و میترسید.
بنجامین تیر نهایی را شلیک کرد و گفت: «اینها فقط مربوط به سامانه ها بود. اما ... یه لحظه فکر کن یه بیماری بیاد که بشر مثلا قادر نباشه که نور را تحمل کنه.»
میشل که هنوز در بُهت قبلی مانده بود پرسید: «مثلا چه مدل نور؟»
بنجامین پاسخ داد: «همه مدل! از نور خورشید گرفته تا نور اتاق عمل و نور گوشی همراه و حتی نور کبریت و کلا همه نورها. یعنی سیستمی از مغز آسیب ببینه که بشر نتونه نور رو تحمل کنه. در اپیدمی قبلی بشر از هم دور شد و اسمشو گذاشت رعایت فاصله تا از سرایتش جلوگیری کنه. اما اینبار فکر کن مثلا یه اپیدمی بیاد که ضد نور باشه و قبل از قیامت، دنیا برای بشری که چشم داره و چشمش هم سالمه اما دنیاش تاریک بشه. دنیایی که خورشید به این بزرگی داره، گاهی شبها ماه داره، این همه وسایل برقی و ایجاد نور داره اما خودش توان استفاده از نور رو نداشته باشه. تا حالا به این فکر کردی؟!»
میشل با شنیدن آن حرفها فقط به بنجامین زل بود. حتی تصورش هم برای میشل قفل بود چه برسد به این که فکر کند ممکن است که دنیا روزی به آن روز بیفتد!!
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
معاونت علمی پژوهشی همایش بزرگ
" خانواده موفق و تربیت نسل متفاوت "
را با همکاری قرارگاه مردمی تحول اجتماعی برگزار مینماید.
سخنران همایش: استاد #محمدرضا_حدادپور_جهرمی
❌ بدلیل مشارکت و استقبال بالا از همایش و محدودیت جا، اولویت با دوستانی هست که #زودتر ثبت نام کنند.
🗓زمان برگزاری : جمعه ۶\۷\۱۴۰۳
⏰ ساعت: ۱۰ الی ۱۱
🏠مکان :
کرج،مسجد جامع حضرت ابوالفضل (ع) کلاک نو
کسب اطلاعات بیشتر
@knowledge_based
#معاونت_علمی_پژوهشی__۱۱۵_شهید_غفاری
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_سیزدهم
خبر شورش و کشتار بزرگ در زندان پولسمو به تیتر بزرگترین بنگاه های خبرپراکنی دنیا درآمد. مخصوصا کشورهایی که سهم بیشتری از زندانیان آنجا را به خود اختصاص داده بودند.
ظهر بود و لیام و لئو در رستوران در حال خوردن غذا بودند که این خبر از تلوزیون بزرگی که آنجا بود پخش شد. توجه همه به آن جلب شد. لئو و لیام دست از غذا کشیدند و به تلوزیون خیره شدند.
خبرنگار در حالی که در استدیو نشسته بود و صحنه های هوایی از زندان و دود زیاد از زندان پولسمو را نشان میدادند گفت: «شورشی که هنوز علتش در دست بررسی است و حتی آمار دقیقی از کشته ها اعلام نشده ... این شورش در طول یک قرن گذشته علی الخصوص از زمانی که دولت های بزرگ تصمیم به تاسیس زندان های بزرگ بین المللی کردند، بی سابقه است. طبق آخرین گزارشی که از زندان پولسمو داریم این شورش به مدت هشت ساعت ادامه داشت که با دخالت پلیس و نیروهای امنیتی محلی خاتمه پیدا کرد. هنوز فرار و یا مفقودی گزارش نشده اما دو تیم کارشناسی پلیس ویژه از آمریکا و انگلستان به پولسمو اعزام شدند تا در خصوص کم و کیف این شورش اطلاعات دقیق تری کسب کنند. به محض دریافت اخبار تکمیلی، آن را با شما در میان خواهیم گذاشت. ادامه خبرها...»
لئو که قاشقش بین زمین و هوا مانده و خیلی در فکر فرو رفته بود، به لیام گفت: «کسیو میشناسم که اونجاست و تا اون باشه، هیچ کسی جرات کوچکترین حرکت اضافه نداره.»
لیام که داشت غذایش را میجوید پرسید: «کیه؟»
لئو: «اسمش آدام هست. یه حرفه ای که عمرشو تو زندان سپری کرده.»
لیام: «رییس پولسمو؟»
لئو: «نه ... رئیس نیست اما همه کاره است. رئیسش یه زنه که تا حالا ندیدمش اما میگن بسیار باهوش و مقتدره. تعجب میکنم چرا اونجا باید درگیر شورش بشه؟ و بیشتر از این متعجبم که این دو نفر چیکار میکردن؟ و اصلا چرا اجازه دادن که خبرش پخش بشه؟» این را که گفت، قاشقش را به بشقابش برگرداند و دیگر چیزی نخورد.
لیام: «من خیلی اونجا رو نمیشناسم. چیه که ذهنتو اینجوری به خودش مشغول کرده؟»
لئو: «من از وقتی درگیر بنجامین شدیم، کلا به آفریقا و سیاه پوستا و همه چیزای این مدلی حساس تر شدم. من حتی از بنجامین هم میترسم. باورت میشه؟»
لیام با یک دستمال کاغذی گوشه لبش را تمیز کرد و سرش را جلوتر آورد و گفت: «منم همین طور! آدمیه که استعداد دردسر داره.»
لئو: «همین که بهترین و زبده ترین زنی که تو تیمم داشتمو مجبور شدم در کنارش بکارم، و هنوز هیچی در خصوص پروژه اش دستمون نیست الا حرفهایی که دیشب بین میشل و بنجامین رد و بدل شد، باعث میشه حالم خوب نباشه. حس میکنم همه چی به مویی بنده و کار خاصی تا الان نتونستیم انجام بدیم.»
لیام: «خب اون خیلی هوشیارانه عمل میکنه. همه جوانب حفاظتی رو تا سر حد اعلای خودش رعایت میکنه. جوری که زنش هم نتونسته ... راستی بهت گفتم اون روز میشل میخواس لوکا رو خفه کنه؟»
لئو چشمانش گرد شد و با تعجب پرسید: «نه!»
لیام: «فورا خودم دست به کار شدم و رفتم درِ خونه اش و با کلید خودم درو باز کردم و بچه رو نجات دادم.»
لئو: «با خودشم برخورد کردی؟»
لیام: «بهش تذکر دادم. مجبور شدم بهش بگم که لوکا کد خورده و از حالا به بعد از نظر سازمان، یکیه مثل خودش.»
لئو: «درسته. بچه ای که در ماموریت به دنیا بیاد، متعلق به سازمانه.»
لیام: «بهش گفتم تو فقط تا پایان ماموریت که البته معلوم نیست چند سال و چند وقت طول بکشه، مادرشی و بعدش سازمان هست که تصمیم میگیره که اونو به تو بده و نگهش داری یا نه؟»
لئو: «باید بالاخره یک بار برای همیشه اینو میدونست. که هم نه به بچه خیلی وابستگی پیدا کنه و هم نه بخواد بهش آسیب برسونه و اذیتش کنه.»
لیام: «گفتم بهش. اون حق آسیب زدن به لوکا رو نداره.»
لئو دوباره نگاهی به تلوزیون انداخت. اشتهایش به طور ناخودآگاه از خبر شورش در پولسمو کور شده بود. بلند شدند و رستوران را ترک کردند.
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
⛔️آفریقا
جس در حالی که جنازه آدام در اتاقش بود و خودش کنار پنجره ایستاده بود، صدای در شنید. در باز شد و گروهبان وارد اتاق شد. چشمش به جنازه آدام که خورد، به جس گفت: «خانم واقعا متاسفم. شما و عالیجناب آدام سالها با هم کار کردید. اما الان با این وضعیت...!»
جس همین طور که بیرون و دوردست ها را تماشا میکرد پرسید: «چه خبر؟ آمار دقیق گرفتی؟»
گروهبان کاغذ از جیبش درآورد و گفت: «تا الان حدود 198 تا جنازه از زندانیان و 17 جنازه از سربازان خودمون رو پیدا کردیم. از دیشب هیچ کس استراحت نکرد و همه سوراخ سمبه ها را گشتیم. از اتاق کنترل هم آمار و مسیر هجوم زندانیان را چندین بار چک کردیم.»
جس: «زخمی چند نفر داریم؟»
گروهبان: «از زندانیان حدودا 300 نفر. از سربازان خودمون هم حدودا 27 نفر.»
جس رو به گروهبان کرد و گفت: «میفهمی داری چی میگی؟ این آمارها خیلی وحشتناکه. پس سیستم دو لایه امنیتی و افرادت چه غلطی میکردن؟»
گروهبان دو سه قدم نزدیکتر شد و با تردید و شرمندگی، اندکی مِن مِن کرد و گفت: «من وظیفه دارم که همه چیزو به شما بگم ... راستش ...»
جس هم جلوتر آمد و با جدیت هر چه تمام گفت: «حرف بزن!»
گروهبان گفت: «متاسفانه چهار نفر مفقود شدند. هیچ اثری ازشون نیست!»
جس یک دستش را به کنار کمرش و دست دیگرش را به طرف دماغ و دهانش برد و با بهت و عصبانیت گفت: «چی دارم میشنوم؟ ینی ... ینی فرار کردن؟»
گروهبان بیشتر شرمنده شد و سرش را پایین انداخت و گفت: «به شرفم پیداشون میکنم. الان اومدم از شما اجازه بگیرم که ...»
جس با عصبانیت فریاد زد: «هیچی نگو گروهبان! ساکت! کاش گفته بودی نصف زندان کشته شدن ... کاش گفته بودی همه سربازات جزغاله شدن ... کاش گفته بودی نصف زندان رو سر هممون خراب شده اما ... وااااای خدای من ... واااای ... چی دارم میشنوم؟»
گروهبان: «من ... من قول میدم ...»
حرفش را قطع کرد و با فریاد گفت: «چه قولی میتونی بدی گروهبان؟ حواست هست تو چه شرایط گَندی گرفتار شدیم؟ حدود شونزده هفده ساعت از شورش داره میگذره [با دستش به مانیتورهایی که محوطه و بندها را نشان میداد اشاره کرد] و با این جهنم مواجهیم بعدش تو میخوای بگی که بهت اجازه بدم که رسوایی بیشتری رو جار بزنی و بری دنبال کسایی که شونزده ساعت پیش گم شدند؟! عقلتو گم کردی؟»
گروهبان که سن و سالش از جس بیشتر بود و مویی سپید کرده بود سرش را پایین انداخت. جس همین طور که راه میرفت و به آرامی قدم میزد و بلند فکر میکرد گفت: «نه ... باید یه فکر دیگه کرد ... گفتی چند نفر فرار کردند؟»
گروهبان با شرمندگی جواب داد: «چهار نفر!»
جس: «نباید این خبر به بیرون درز کنه. کیا بودن؟»
کاغذش را درآورد و گفت: «لِنکا، باروتی، جوزت و داروین.»
فورا جس اسامی و خلاصه پرونده آنها را روی سیستمش آورد و همین طور که آشفته به نظر میرسید گفت: «سه نفر آمریکایی ... هر سه تاشون دادگاه و محاکمشون در آمریکا بوده ... و یک نفر هم از انگلستان ... که پروندش هنوز تکمیل نیست و چیز زیادی ازش نمیدونیم. تو دردسر بزرگی افتادیم گروهبان!»
گروهبان آب دهانش را قورت داد. جس دوباره بلند شد و شروع به راه رفتن کرد. همین طور که راه میرفت گفت: «گروهبان میدونستی قراره تو رو به جای آدام معرفی کنم؟ چون هم سابقه زیادی در اینجا داری و هم شرافت و انسانیتت از آدام بیشتره.»
گروهبان نگاهی به جنازه آدام کرد و دوباره سرش را پایین انداخت. جس ادامه داد: «این چهار نفر هیچ کدومشون محکومین بین المللی نیستند. چون مرتکب جرم بین المللی نشده بودند. پروتکل ها در خصوص تعیین هویت زندانیان بین المللی سختگیرانه تره که البته خدا را شکر شامل حال این چهار نفر نمیشه. ینی ... دنبالشو تو بگو!»
گروهبان دوباره آب دهانش را قورت داد و به جس زل زد و به آرامی گفت: «ینی اگه حتی اعلام کنیم که در شورش دیشب مُردند، کسی دنبالشون نمیاد و دردسر نمیشه!»
جس جلوتر آمد و گفت: «من فقط این کارو بخاطر تو نمیکنم ... بخاطر سابقه و روزمه خودمم انجام میدم. عصر قراره گروه حقیقت یاب از آمریکا و انگلستان بیاد.»
گروهبان با حالت خاصی که هم شرم در آن بود و هم نوعی ذکاوت و هم چیزهای دیگر گفت: «البته آتش سوزی بزرگی در محوطه دوم رخ داد و تعدادی جنازه سوخته داریم.»
جس ادامه داد: «بعید میدونم کمیته های حقیقت یاب سراغ جنازه ها را بگیرن. بعلاوه این که ما حق داریم بخاطر مسائل بهداشتی و میزان رطوبت و گرمای هوا و چیزای دیگه...»
گروهبان: «میگم همین الان همشونو دفن کنند.»
و جس چشمک ریزی زد و گفت: «آبراهام هم ...»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
گروهبان: «میگم پاکسازی کلی انجام بگیره.»
جس خیلی جدی و رسمی با این جمله کار را تمام کرد: «امشب شما رسما به عنوان جانشین من معرفی میشید گروهبان! امیدوارم قدر این موقعیت رو بدونید.»
گروهبان احترام نظامی محکمی گذاشت و ته دلش با آن هماهنگی قرص تر شد و رفت.
⛔️کیلومتر سه زندان پولسمو
نزدیک غروب بود و سربازان گروهبان توانسته بودند خیلی سریع و تمیز، همه جنازه ها را هر طور که توانسته بودند دفن کنند. الا جنازه آبراهام که به دستور مستقیم و محرمانه جس، محترمانه در یک تابوت به خاکسپاری شد.
دقایقی از دفن آبراهام نگذشته بود که در تابوتش به هوش آمد. سر و صدایی را اطرافش میشنید اما به علت تنگ و تاریک بودن آن محوطه، نمیتوانست تحرک خاصی داشته باشد. تا این که صدا نزدیک و نزدیکتر شد تا این بالاخره پس از چند لحظه تابوتش را بیرون کشیدند. وقتی آن را باز کردند، آبراهام جلوی چشمان از حدقه بیرون زده لنکا و باروتی جوزت، از تابوتش بلند شد و داروین شروع به تکاندن سر و وضعش کرد.
باروتی که دهانش باز مانده بود پرسید: «پیرِ سگ جون که میگن تویی؟»
آبراهام که داشت سر و کله اش را میتَکاند جواب داد: «مودبانه تر هم میتونی بپرسی. من هم سن پدربزرگت هستم.»
لنکا: «خوشحالم که زنده ای و با مایی.»
جوزت: «داروین گفت که یه سورپرایز داره اما نگفت که قراره مُرده زنده بشه!»
داروین: «حالا حالاها سورپرایز داریم. این که اصلا نمرده بود که بخواد الان زنده بشه. بذار پامون به آمریکا برسه. اونجا حسابی کار داریم. الان هم زودتر کمک کنین که دوباره تابوت رو برگردونیم و دفنش کنیم.»
همگی کمک کردند و خاک ریختند روی تابوت و سراغ ماشینی که همان نزدیکی بود رفتند لباسشان را عوض کردند و وقتی لباس های قبلی را سوزاندند، حرکت کردند و رفتند.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🔥اسرائیل در عرض ۳ دقیقه با انجام نزدیک به ۱۰ حمله هوایی منطقه ضاحیه در حومه جنوبی بیروت را با شدیدترین بمباران از ابتدای جنگ در ۷ اکتبر تاکنون، هدف قرار داد /العربیه
یدیعوت آحارنوت: هدف حمله ترور سید حسن نصرالله بوده است!
دلنوشته های یک طلبه
🔥اسرائیل در عرض ۳ دقیقه با انجام نزدیک به ۱۰ حمله هوایی منطقه ضاحیه در حومه جنوبی بیروت را با شدیدتر
🔥حمله ترور سید حسن نصرالله توسط اسرائیل ناموفق بوده است./العربیه
دلنوشته های یک طلبه
🔥حمله ترور سید حسن نصرالله توسط اسرائیل ناموفق بوده است./العربیه
🔻منابع امنیتی مقاومت: سید حسن نصرالله در مکانی امن است و آنچه در رسانه های عبری مطرح می شود، صحت ندارد.
دلنوشته های یک طلبه
🔻منابع امنیتی مقاومت: سید حسن نصرالله در مکانی امن است و آنچه در رسانه های عبری مطرح می شود، صحت ندا
🔻کانال ۱۲ اسرائیل: ارتش در حال بررسی است که آیا حسن نصرالله واقعاً در محل مورد هدف بمباران حضور داشته است یا خیر؟!
🔴ترامپ میگوید با تهدیدات بزرگی از سوی ایران برای زندگیاش مواجه است. الجزیره
«اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی فِی دِرْعِکَ الْحَصِینَةِ الَّتِی تَجْعَلُ فِیهَا مَنْ تُرِیدُ»
#مرگ_بر_اسرائیل
https://virasty.com/Jahromi/1727454614220926441
🔻یک خبرنگار اسرائیلی به نقل از یک منبع در نیویورک میگوید موفقیت عملیات ترور حسن نصرالله و فرماندهان همراه او به نتانیاهو اعلام شده است.
دلنوشته های یک طلبه
🔻یک خبرنگار اسرائیلی به نقل از یک منبع در نیویورک میگوید موفقیت عملیات ترور حسن نصرالله و فرماندهان
🔻یک مقام ارشد امنیتی ایران میگوید تهران در حال بررسی وضعیت حسن نصرالله است./رویترز
🔻منابع لبنانی: انتشار بیانیه توسط حزب الله فعلا به تعویق افتاده است.
رژیم صهیونیستی جای مهمی رو زده
سید هم اونجا میرفته گاهی
شهید از فرماندهان داده شده چون جلسه بوده
ولی ادعای حال خوب یا شهادت یا جراحت سید هیچ منبع صحیحی نداره تا بیانیه رسمی بیاد
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهاردهم
⛔️آمریکا-یک سال بعد
بنجامین عادت داشت که حتی اگر شبها دیر میخوابید، اما صبح ها زود از خواب بیدار میشد. آن روز هم مطابق همیشه به هایپرمارکت بزرگ آن نزدیکی رفت و بعد از این که دو شیشه شیر با یک بسته شکلات میوه ای خرید، تا خانه پیادهروی کرد. هوا اندکی به طرف گرمی رفته بود اما صبح ها خنکای خودش را داشت و جون میداد برای پیادهروی.
وقتی به نزدیکی خانهاش رسید، دید جلوی خانه روبرو یک کامیون ایستاده و عده ای در حال پیاده کردن اسباب منزل هستند. وسایل زیادی نداشتند اما مشخص بود که همگی نو و جدید است و به تازگی میخواهند زندگیشان را آغاز کنند.
بنجامین یک خانم و آقا را دید که هر دو جوان و جذاب بودند و در کنار دو نفری ایستاده بودند که وسایلشان را پیاده میکردند. خانم و آقای جوان مثل بقیه تازه عروس و دامادها با هم شوخی میکردند و یواش یواش میخندیدند. یک صندلی هم کنار اسباب و وسایل در پیاده رو بود که یک پیرمرد روی آن نشسته بود و سگش هم کنارش با توپ کوچکی که داشت بازی میکرد.
دیدن آن صحنه که بوی زندگی و تازگی میداد برای بنجامین الهام بخش بود. قدم هایش را آهسته تر کرد تا بیشتر بتواند آنها را ببیند که دید توپ کوچکی به طرفش روی زمین غلت خورد و میخواست از او رد بشود که پایش را دراز کرد و آن را با پا گرفت.
سگ پیرمرد به طرف توپ رفت اما وقتی دید که یک مرد غریبه آن را با پا نگه داشته، یکی دو بار پارس کرد. پیرمرد به مرد و زن جوان گفت: «ببینین لوسی کجا رفت؟»
مرد و زن جوان رو به طرف بنجامین کردند و دست تکان دادند. بنجامین هم به طرف آنها آمد و وقتی توپ را آرام به طرف سگ انداخت، رو به مرد جوان گفت: «صبح بخیر. بنجامین هستم. خونمون همین جاست. روبروتون.»
مرد جوان هم دستش را جلو آورد و با بنجامین دست داد و گفت: «خوشبختم. خودم باروتی و همسرم لِنکا.» سپس بنجامین با لنکا دست داد و حال و احوال کردند.
باروتی از بنجامین پرسید: «شما چند ساله اینجا زندگی میکنین؟»
بنجامین جواب داد: «حدودا پنج سال. البته قبلش هم رفت و آمد به این محل داشتم اما پنج سال مستمر اینجا هستم. محله خوبیه. آروم و دِنج. با همسایه های باهوش و البته نه چندان مهربون.»
باروتی و لنکا خندیدند. لنکا پرسید: «شما تنها زندگی میکنین؟»
بنجامین جواب داد: «نه. با خانمم و پسرم زندگی میکنیم. پسرم تازه یک سالش شده. یه کُپُلِ شیطون و مو فرفری.»
لنکا لبخند زد و گفت: «خیلی عالیه. مشتاقم ببینمش.»
بنجامین به شیرهایی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «باید صبحونه بخورم و زود آماده شم. بیشتر شما را ببینم.»
باروتی جواب داد: «حتما. من و لنکا و پدر آبراهام خوشحال میشیم. کسی رو اینجا نداریم.»
بنجامین به پشت سر آنها نگاهی انداخت و آبراهام را دید و دستی برایش تکان داد. آبراهام هم با بالا بردن ابرو و تکان دادن سر، ابراز محبت کرد. بنجامین با گفتن «روز خوبی داشته باشید.» از آنها خدافظی کرد و به خانه رفت.
وسایل چندان زیادی نبود. تقریبا پیاده کردن وسایل از کامیون تمام شد و راننده که داروین بود از ماشین پیاده شد و کاغذی به باروتی داد و باروتی هم مقداری پول از جیبش درآورد و خدافظی کرد و با کارگری که همان جوزت بود، سوار کامیون شدند و رفتند.
وقتی بنجامین وارد خانه اش شد، مستقیم سراغ آشپزخانه رفت که دید متعجبانه یک موسیقی صبحگاهی روشن است. پنجره آشپزخانه آنها به طرف پیاده رو باز میشد. بنجامین تا وارد آشپزخانه شد، دید میشل با لباس خواب جلوی پنجره ایستاده و شاهد گفتگوی بنجامین با همسایه های جدیدشان بوده.
-صبح بخیر
-سلام. شیر گرفتی؟
-آره. چرا زود پاشدی عزیزم؟
میشل که همچنان نگاهش به بیرون بود و جمع کردن ته مانده اسباب و وسایل همسایه جدیدشان را تماشا میکرد، به بنجامین جواب داد: «وقتی دیدم کنارم نیستی، دیگه خوابم نبرد. اینا همسایه جدیدن؟»
-آره. یه زن و شوهر جوون با یه پیرمرد و سگش. مهربون به نظر میرسن.
-زن و شوهرای جوون همیشه مهربونن. کجایین؟
ادامه ... 👇
-هر دوشون آمریکایی هستن. لهجه معمولی و عادی. البته دختره قشنگتر حرف میزد. معلوم بود که برخلاف پسره، تحصیل کرده است.
رو به بنجامین کرد و گفت: «خوبه. شیرو واست گرم کنم؟»
بنجامین: «نه. سرد میخورم. بشین ببینم از دنیا چه خبر؟»
میشل موهایش را پشت گردنش جمع کرد و بست و نشست سر میز و تبلتش را برداشت و شروع کرد: «هفته قبل، در قسمت دنیای علم، ده دوازده تا کشف جدید ثبت شده که چون بیشتر در خصوص ستارگان و یا در خصوص زمین شناسی هست که خیلی علاقه ای بهش نداری، ازش میگذرم.»
بنجامین همین طور که داشت شیر میریخت پرسید: «درباره اعداد و فیزیک و این چیزا مقاله جدیدی نداشتیم؟»
میشل صفحه ای را باز کرد و گفت: «دو تا مقاله جدید داشتیم که اتفاقا در یکی از اونا از تو هم تقدیر کرده. بخاطر رد نظریه خطی سیستم ها. گفته بود که اولین کسی که این نظریو رو رد کرد و شجاعت این رو داشت که جلوی یک تفکر پونصد ساله این درباره بایسته، بنجامین بوده.»
بنجامین: «چه فایده وقتی جایگذین مناسبی براش نتونی تعریف کنی. نگو که صاحب مقاله تونسته یه نظریه جدید ارائه کنه؟»
میشل: «اتفاقا چک کردم. نه. نظریه جدیدی نداره. شرح مقاله هفت هشت سال قبل خودت بود. اما نمیدونم چرا در صفحات تازه علم بازنشر دادن؟!»
بنجامین یک قلپ خورد و گفت: «شرح، توزیع علم محسوب میشه اما تولید علم نیست. اگر کسی بتونه شیوه جدیدی در شرح ارائه بده که نزدیک به کشفیات جدید و نظریات جدیدی باشه، به نوعی داره راه رو برای تولید علم باز میکنه. شاید به خاطر همین اینجور مقالات هم در صفحات تازه های علم دنیا منتشر میکنن.»
میشل ورق زد و گفت: «آهان. دو تا نامه جدید هم از طرف...» حرفش ناتمام ماند که یهو صدای لوکا آمد. میشل تبلتش را زمین گذاشت و سراغ لوکا رفت. بنجامین لیوانش را که تمام کرده بود، گذاشت روی میز و تبلت میشل را برداشت. البته یواشکی هم دقت کرد که میشل او را نبیند.
به قسمت پایین تبلت رفت و صفحاتی که قبلا میشل باز کرده بود را ورق زد. دوباره نگاه کرد که میشل آن نزدیکی نباشد. وقتی داشت صفحات را ورق میزد، به صفحه حوادث رفت و وقتی آن را تا پایین رفت و اخبارش را چشمی و تندتند نگاه میکرد، ناگهان چشمش به این تیتر خورد: «کمیته حقیقت یاب در خصوص آشوب بزرگ در زندان پولسمو با جِس(رییس زندان) مصاحبه های طولانی مدت و جدی داشت.»
وقتی مقاله را با روش تندخوانی خواند و خواند و خواند و به پایین صفحه آمد، ناگهان تصویر جس را در گوشه پایین صفحه دید. مثل برق گرفته ها تصویر را درشتر کرد تا تمام صفحه از عکس جس پر شد. همچنان که با حالت خاصی به خواهرش نگاه میکرد، انگشت شستش را روی صفحه تبلت و چشم و ابروی جس کشید و لحظاتی به او زل زد.
⛔️سه خیابان بالاتر – خانه امن داروین
داروین کلاه و کتش را درآورد. به طرف آینه رفت و ابروی مصنوعی و سیبیل کوچکی که روی صورتش گذاشته بود را برداشت و با کرم شروع به پاک کردن صورتش شد.
به اتاقش رفت. گوشی همراهش را درآورد و فایلی که باروتی برایش ارسال کرده بود را پِلی کرد. فایل صحبت کوتاهی بود که با بنجامین داشتند.
داروین پای تخته رفت و هر از چند ثانیه، صوت را قطع میکرد و نکات و کلمات مهمش را روی تخته و اطراف عکس بنجامین که روی تخته نصب شده بود، مینوشت.
[چند سال رفت و آمد ، پنج سال زندگی مستمر ، همسایه های باهوش اما نه چندان مهربان ، خودم و همسرم و پسر شیطونِ مو فرفریِ یک ساله.]
این ها را نوشت و چند لحظه با دقت به پنج شش فَکتی که روبرویش بود فکر کرد. جوزت وارد شد. داشت با بخش زِبرِ ناخنگیر، ناخن هایش را تمیز میکرد.
ادامه ... 👇
-جوزت از اینا چی میفهمی؟
-ببینم چی داریم ... اووووم ... من حدس میزنم ... که معمولا حدسام اشتباه درنمیاد ... اولا محل کارش خیلی دور نیست و همین نزدیکیه ، دوما ممکنه قبل از این همسرش با کسی دیگه هم بوده اما به هر حال اسمشو میذاره زندگی ، سوما که فکر کنم این از همش مهمتره اینه که اطرافش مثل مور و ملخ مامور ریخته و از این وضعیت ناراضیه و احساس خوبی نداره...
-آفرین ... دقیقا ... دیگه؟
-و این که به زن و زندگیش علاقه داره. و حتی به پسرش یه جورایی از همسرش هم بیشتر علاقه داره. البته اینو خیلی مطمئن نیستم اما بعید هم نیست.
-دقیقا ... و یک نکته دیگه هم این که خیلی حرف داره واسه گفتن. دلش هم زبون و دوست و همسایه میخواد. اجتماعیه. منزوی و گوشه گیر نیست.
-اینقدر که با یه توپ، به طرف باروتی و لنکا اومد و سر یه صحبت دو سه دقیقه ای باز شد.
-و این خیلی خوبه. گاردش بسته نیست. ضمنا دقت کردی؟ خیلی هم شیکه. پیراهن و شلوارش خیلی نو و برند بود.
-به این دقت نکردم. ینی ندیدمش اصلا. خب اگه اینم باشه که ینی میتونه پایه مهمونی و هدیه و معاشرت و این چیزا باشه.
-و نباید یادمون بره ... و حتی باید به لنکا یادآوری کنیم که در مهمونیا و معاشرت با بنجامین و همسرش، خیلی به بنجامین نخ نده و شیطنت نکنه.
-چون از این حرفا پیداست که نمیتونه آدم اخلاق مداری نباشه. حداقل در حوزه فردی و خانوادگی.
-خب با این فکت ها که ازش داریم، بیا یه لیست از موضوعاتی که مورد علاقه اینجور آدماست بعلاوه پیوست های ظاهری و غذایی و خریدن هدیه و این چیزا بنویسیم.
-موافقم.
داروین به تخته نزدیکتر شد و ماژیکش را برداشت و همین طور که شروع به نوشتن کرد گفت: «طبق اطلاعات قبلی که ازش داریم، و چیزای مختصری که در مکالمه امروز صبح دستگیرمون شد، بنظرم میتونه این موضوعات برای جلسات خانوادگی و مهمونی های دورهمی برای بنجامین جذاب باشه: 1.زندگی دانشمندان و اطلاعات کمتر شنیده شده از زندگیشون 2. بحث درباره بچه و شیرینی بچه دار بودن و اصلا چی شد که تصمیم گرفتن لوکا رو به دنیا بیارن 3. ... تو هم یه چیزی بگو جوزت!»
جوزت گفت: «مثلا شاید جوک و حرفای فان و این چیزا هم در مورد زندگی متاهلی و زن و شوهری بد نباشه.»
داروین: «موافقم 4. شوخی با زندگی و مناسبت های زن و شوهری و این چیزا 5. دیگه ... دیگه ... بذار ببینم ... آهان ... معرفی برندهای جدید کیف و کفش ... 6. یادم اومد ... این که خودش بچه چندمه و پدر و مادرش کجان؟»
جوزت گفت: «مخالفم ... زود نیست؟»
داروین با خودش فکر کرد و دید جوزت راست میگوید. فورا پاکش کرد و گفت: «آره ... حق با توئه ... عجولانه است ... جوزت بزنیم تو یه بحث علمی؟»
جوزت جواب داد: «چه مدل و نوع از بحث علمی میخوای مطرح کنی که اولا از لنکا و باروتیِ شیرین عقلِ کله شق بربیاد که پا به پای بنجامین برن؟ بنظرم ولش کن. یهو گند میزنن به همه چیز.»
صدای قهقهه داروین بلند شد. وقتی خنده اش تمام شد گفت: «موافقم ... اونا رو چه به این غَلَطا؟!»
جوزت: «نمیدونم دلیل انتخاب آبراهام و ماموریتش چیه؟... اما بنظرم کسیه که میتونه بنجامین عاشقش بشه...»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour