eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
631 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺 تهران-دفتر کار حامد حامد دو نفر پیشش بودند. وقتی متوجه تماس مسعود شد، معذرت خواهی کرد و اون دو نفر خدافظی کردند و رفتند و حامد توانست به مسعود جواب بدهد. -سلام مرد خدا -سلام. میتونید صحبت کنید؟ -حتما. اتفاقی افتاده؟ -ما مدارک میدانی و آمار هفتگی داریم که میگه استفاده از محلول ها متوقف نشده. بلکه بدترم شده و حتی داره با کیفیت های بالاتری استفاده میشه. -دقیقا از کجا آمار میدانی دارید؟ -از یمن. -ینی سعودی داره استفاده میکنه؟ -مگه کسی دیگه هم هست اونجا؟ -نه. خب؟ -ما یکی از شرکت هامون در لندن سوزوندیم. حتی مجبور شدیم در پاریس جا به جا بشیم. دو سه تا چهره تا مرحله سوزوندن پیش بردیم. کلی کار کردیم ولی انتظار این نتیجه را نداشتیم. -درسته. خدا خیرتون بده. ولی من گفتم این تنها لابراتوار در دنیاست که داره تولید انبوه میکنه؟ -نه -من گفتم اگه اینا را بزنیم دیگه این بساط جمع میشه و از شرّش راحت میشیم؟ -نه. من نمیگم شما آمار اشتباه دادید. الان باید چیکار کنیم؟من امروز با نماینده بچه های یمن تماس داشتم. میگفتن آمار شهدا و مجروحین این نوع حملات خیلی بالاتر رفته. -نمیدونم. باید فکر کنم. -باشه فقط زودتر لطفا. اگه لازمه ما هم از این طرف کاری کنیم بگید تا انجام بدیم. -همین دیگه. نمیدونم چیکار باید بکنیم. -راستی حامد! اگر یادت باشه ما سه تا هدف داشتیم. دو تاش رسیدیم و شما گفتید کلا بزنیم لابراتوار را ناک اوت کنیم. ولی سومی موند. -کشف رابط اونا با سعودی؟ -آره. همون. ولی اینم با عقل جور در نمیاد. چون اگر بازم رابط اونا با سعودی فعال باشه، دیگه لابراتواری نیست که براشون تولید کنه. -آره خب. اینم هست. بذار فکر کنم. اینطوری نمیتونم جواب بدم. ولی میذارم در اولویت هام. -از هیثم و... -زیتون خانم؟ -حاجی دارم براش. چنان گوش هیثم را بپیچم که خودش کیف کنه! -نه اتفاقا این کارو نکن. اگرم خواستی بکنی زیاده روی نکن. لابد خیریتی بوده که زیتون هم پاشه بیاد تهران. -چطور؟ نمیفهمم! -به خاطر همین مسئله لابراتوار و قطع نشدن چرخه معامله و استفاده سعودی از این نوع محلولات و ... -به این فکر نکرده بودم. شاید. -خب دیگه. پس بذار ببینم چیکار میتونم بکنم. خبرت میدم. نگران نباش.
🔺 تهران-هتل ایوانک هیثم و زیتون و دو نفر دیگر در لابی هتل نشسته بودند و گفتگو میکردند. هیثم مدارکی که با خودش آورده بود به اون دو نفر تحویل داد. آن دو نفر هم در حال بررسی و مطالعه بودند. زیتون هم با چادر ملی ایرانی نشسته بود و گاهی به در و دیوار و عکس های هتل نگاه میکرد. گاهی هم به اون دو نفر. گاهی هم زیر چشم به هیثم نگاه میکرد و تا هیثم متوجه میشد نگاهش را میدزدید. -بسیار خوب. مدارک مشکلی ندارن. شما آمادگی دارید امروز جلسه بذاریم؟ -بله. هر زمان که بگید. هر جا که باشه. -بزرگوارید. یک نفر از آنها از جمع فاصله گرفت و با گوشیش حرف زد و بعدش از هیثم خواست که برای جلسه به همراه آنها برود. -فقط جسارتا گفتند خودتون برای جلسه هماهنگ هستید. -آهان. پس خانم میومنن. باشه. بریم. هیثم و زیتون خدافظی کردند و هیثم از هتل با آن برادرها خارج شد و به طرف جلسه حرکت کردند. 🔺 غروب-هتل ایوانک زیتون که معلوم بود حوصله اش از تنهایی سر رفته و دیگر حتی تلوزیون هم سرگرمش نمیکند در حال چک کردن گوشیش بود که تلفن اتاقش زنگ خورد و با مهماندار با زبان عربی با او صحبت کرد. -بله. -سلام خانم. ببخشید مزاحم شدم. -بفرمایید. -میهمان دارید. لطفا برای ملاقات به لابی دوم، میز هجدهم تشریف ببرید. -خودشون را معرفی نکردند؟ -منتظرتون هستند. زیتون از جاش بلند شد و آماده شد و با همان چادر ملی و بدون پوشیه عربی به لابی دوم رفت. با چشماش دنبال میز هجدهم میگشت. از دور دید. همین طور که به میز نزدیک میشد دید که یک مرد با کت و شلوار خاکستری پشت به او نشسته! اولش تعجب کرد و حتی قدم هایش کند شد ولی تصمیم گرفت ادامه بدهد و بفهمد که چه کسی با او ملاقات میکنه. به میز هجدم رسید. -شما با من کار داشتید؟ مرد بلند شد و رو به طرف زیتون کرد و با لبخندی رسمی سلام کرد. -سلام. به تهران خوش آمدید! -تشکر. -بفرمایید. بشینید. زیتون در حالی که صندلیش را درست کرد و روبروی آن مرد نشست، گفت: با چه کسی گفتگو میکنم؟ -من «حامد» هستم. ادامه دارد...
توجه‼️ عزیزانم. احساس و انتظار شما را میفهمم ولی خدا شاهده در داستان های قبلی، هرشب فقط دو صفحه آچهار منتشر میکردم اما در حداقل چهار پنج صفحه در هر قسمت منتشر میکنم. ولی ماشالله میزان فشار و انتظار از طرف شما چند برابر شده و بعضی عزیزان فکر میکنند کم فروشی میکنم. دورتون بگردم کاش اینقدر اذیت نشید ولی خدا بهتر می‌دونه که 👈 این داستان را حداقل دو برابر میزان بقیه داستان ها در هر شب منتشر میکنم. لطفا صبورتر بازم مخلصم بیشتر از همیشه🌺
بیداری؟
با کتاب می شه کوبید تو سر این و اون؛ با کتاب می شه پر ادعاها رو تو هوا له کرد؛ با کتاب می شه رفت جلسه پُز داد؛ با کتاب می شه جوجه رو بهتر کباب کرد؛ با کتاب می شه از شر خریدن کادوی گرون خلاص شد؛  اما با این به قولی آچار فرانسه یه کار دیگه هم می شه کرد، "با کتاب میشه پرواز کرد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و عصرتون بخیر☺️ بعضی دوستان سه تا سوال پرسیدند که خدمتتون جواب میدم: 🔹 ۱. چرا در سایت، جلوی کتاب ۲ و و و نوشته «پیش فروش ۲۰ آذر» ؟ 👈 جواب: یعنی ارسال اون کتابها از ۲۰ آذر خواهد بود اما شما میتوانید اکنون برای پیش خرید اقدام کنید. ضمن تشکر از عزیزانی که اقدام برای پیش خرید کرده اند، پیشنهاد ما این هست که حتما سایر دوستان هم پیش خرید کنند تا بخشی از هزینه سنگین کاغذ را بتونیم تامین و پرداخت کنیم. 🔹 ۲. موضوع چیه؟ 👈 این کتاب در اصل، همان کف خیابون ۳ هست که بنا به پیشنهاد کارشناسان ما (چون منجر به اغتشاش نشد و بچه ها موفق شدند در نطفه، فتنه را خفه کنند) اسمش هم تغییر کرد و به علت توطئه ای که در متن کتاب توضیح داده شده، به نام تغییر نام داد. ضمنا ادامه کار همین آقا بابک حاضر در در کتاب آورده شده و در حال حاضر، فصل اول تقسیم که نصف کتاب را شامل میشه نوشته شده و دادیم کارشناسان تایید کنند و ادامه اش بنویسم. 🔹 ۳. کتاب و و چی شد؟ چرا در طرح پیش فروش نیست؟ 👈 در حال ویراستاری و طرح جلد و سایر مراحل قبل از درخواست مجوز هست ولی الحمدلله کارشناسان از نظر فنی و محتوا نظر مثبتشون دادند و ... خدا کریمه😉 ✅ جهت پیش خرید چهار کتاب جدید به این سایت مراجعه کنید: Www.haddadpour.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ی لحظه فکر کنین این آقا با این تیپ خفنش امروز میخواست در دم و دستگاه من و شما جذب و استخدام شود! اصلا جذبش میکردیم؟ استخدام چطور؟ نمی‌گفتیم درسته باهوشه اما همش که به هوش نیست، نگا تیپش چجوریه؟ آما ... همین پسر بعدها مردی شد به بلندای پدر موشکی کشور امام زمان ارواحنا فداه ، اسرائیل برای حذفش آرزو داشت و بعدش شهید شد رفقا متوجهید؟ شهید شد همین پسر با همان تیپ خفنش بین دوستان حزب الهی اش. یادم آمد که شهید سلیمانی هم می‌گفت اوایلش دو مرتبه بنده را به خاطر تیپ و قیافم ردم کردند. اما الان سلیمانی کیست؟ سردار دلها. خدا عاقبت هممون بخیر کنه.
دیروز یکی از مدعیان دروغین و گردن کلفت که ادعا داشت «معصوم پانزدهم» است از دنیا رفت و جمع مشتاقان نادانش را عزادار کرد. یادمه چند سال پیش وقتی بچه ها رفته بودند باهاش صحبت کنند و ببینند حرف حسابش چیه؟ دیدند جلسه گرفته و یه خانم داره براش شعر میخونه و آن مدعی دروغین را تا بالاتر از حضرت موسی معرفی کرد! بقیه حضار هم کیف کرده بودن و ماشاالله ماشاالله می‌گفتند!😐 البته خودش هم بدش نیامده بود و یک قاچ از سیبی که داشت میخورد به آن ملیجک داده بود و با لبخند و احسنت احسنت کنان تاییدش کرده بود! پیرمرد می‌گفت همه انبیا جمع شدن و منم بودم و نشستم نصیحتشون کردم! العیاذ بالله... ولی بد نیست بدونید تا قبل از کرونا شب‌های جمعه هیئت داشت و اتوبوس اتوبوس از سایر استان ها به تهران میومدند تا در جلسه اش شرکت کنند. دیگه حالا نمی‌خوام بگم کی پشتش بود که اینقدر آزادانه ... لا اله الا الله خلاصه رفت اینم تموم شد خدا به اونایی که بهش التماس دعا می‌گفتند و ازش طلب شفاعت میکردند عقل و بصیرت کافی عنایت کند. خدایا به تو پناه میبرم از جهل از اینکه دکان باز کنم و بگویم من و موسی و عیسی تخمه میشکستیم و میخندیدیم و... از اینکه ... ولش کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و ارادت وارد هفته چهارم انتشار مجازی شدیم. این هفته هم ان شاءالله قسمت های ۱۳ و ۱۴ و ۱۵ و ۱۶ را با هم مطالعه میکنیم. امیدوارم لذت ببرید تقدیم با احترام👇☺️🌺
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
4_5857247403513482095.mp3
11.85M
موسیقی متن این قسمت
بسم الله الرحمن الرحیم 🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵 ✔️ مسعود به هیثم ابلاغ ماموریت کرد و هیثم به طرف تهران راه افتاد اما در طیِ اشتباهی نادر، بدون هماهنگی با سلسله مراتب، زیتون را هم با خود به تهران برد. وقتی تیم انتقال آنها از فرودگاه امام متوجه این اشتباه هیثم شد انتقال را متوقف کردند ولی با ورود حامد و دستور مستقیم از طرف او مشکشل برطرف شد و هیثم و زیتون راهی هتل شدند. ✔️ مسعود در تماسی که با یکی از مجاهدان یمنی داشت، متوجه اعتراض و ناراحتی آنها شد و فهمیدند که با اینکه لابراتوار را زدند اما هنوز مسیر استفاده سعودی از آن محلول ها علیه ملت مظلوم یمن ادامه دارد. مسعود قول داد که رسیدگی کند. ✔️ مسعود این مسئله را با حامد در میان گذاشت و حامد هم قول پیگیری داد. ✔️ هیثم در ایران با طرفِ ایرانی در هتل ارتباط گرفتند و قرار شد که به محل مذاکرات و بحث قرارداد بروند اما فقط به هیثم اجازه شرکت دادند. ✔️ زیتون در هتل ماند و چند ساعت بعد، به او اطلاع دادند که میهمان دارد. وقتی آمد و میهمانش را دید و از او خواست معرفی کند، او خود را حامد معرفی کرد. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت سیزدهم 🔺 هتل ایوانک-لابی دوم حامد و زیتون، خیلی رسمی و معمولی در حال صحبت کردن بودند. -آهان. پس آقا حامد شمایید؟ -بله. از اقامتتون در ایران راضی هستید؟ -بله. خوبه. از شما هم بابت هماهنگی که برای حضور ما کردید تشکر میکنم. -خواهش میکنم. هیثم برای مذاکرات و قرارداد رفته؟ -بله. منو با خودشون نبردند! -حق دارند. اشکال نداره. جا داره از زحمات شما در پروژه انهدام لابراتوار تشکر کنم. -فکر نکنم برای تشکر اینجا اومده باشید! 🔺 مکان نامعلوم-جلسه مذاکرات با هیثم هیثم حسابی گرم گفتگو و تشریح پروژه توسط ایرانی ها بود. اینقدر براش همه چیز مهم بود و مسعود ازش خواسته بود که همه چیزو دقیق بررسی کنه و سوتی نده، که تند تند یادداشت میکرد و حتی دو بار چاییش را عوض کردند و هر دو بار هم سرد شد و فرصت خوردن چاییش نداشت. -خلاصه ما این سیکر موشک را در حد وسیع میخوایم. اگر شما بتونی این قطعه را فقط وارد آسیا کنید، دیگه مشکل انتقال به داخل ایران نداریم. آسیا را خودمون شخم زدیم و میدونیم نیست. ما نمونه های آلمانیش را میخوایم. اگه نمونه های آلمانیش باشه که خیلی عالیه. ولی اگر نباشه، بازم تست میکنیم و به محض تایید اولیه، حتی منتظر تایید ثانویه هم نمیشیم و یک دوم آخر مبلغ را هم پرداخت میکنیم. -گفتید برای فناوری MEMS ؟ -بله. چون این مدل خاص سیکر فقط برای این نوع فناوری تجهیز میشه. -میشناسم. قبلا اسمش شنیدم. مرتبط با سامانه های جستجوگر لیزری و تصویر مرئی و حرارتی موشک دیگه. آره؟ -دقیقا. باز خدا را شکر که بی اطلاع نیستید. -خب تا کی زمان دارید؟ آخه جنسش بسیار خاص هست. -هر چه زودتر بهتر. چون دنبال کپی پیست نیستیم و اساس و اعتبارمون را در دنیا میخوایم حفظ کنیم و حتی از قدرت پنجم، میخوایم به قدرت سوم و یا حتی دوم ارتقا بدیم زمان چندانی نمیتونیم برای این مسئله از دست بدیم.
-متوجهم. ولی ... چی بگم ... باید خیلی از کپن ها را بسوزونم. -ارزشش داره برادر جان. ما الان قاره پیما را تست کردیم. همه هم میدونن. ولی برای برد بالای 2500 کیلومتر(کیلومترها پس از اروپای شرقی) با حساسیت نقطه زن، باید بتونیم به این سیکر دست پیدا کنیم. ما با این طرح دنبال این هستیم که قدرت بازدارندگی جمهوری اسلامی را یکی دو سال از حالت معمولش جلوتر بندازیم. -توکل بر خدا. به کسی دیگه هم به جز من سفارش دادید؟ -اصلا. دستور از بالا اومده که فقط با شما ببندیم. -از این بابت پرسیدم که این سوال و درخواست، فقط یک بار باید در مسیر خودش و بازار سیاه منطقه مطرح بشه وگرنه حساسیت به وجود میاره و بقیه اش هم که دیگه خودتون بهتر میدونید. -آفرین. دقیقا به خاطر همین موضوع فقط به شما گفتیم. تخمین خودتون تا کی هست؟ 🔺 هتل ایوانک-لابی دوم حامد در حالی که چایی میخورد حرف هم میزد. -بیشتر با خانواده ها آشنا میشید. فرداشب مهمونی داریم که از همین حالا شما و هیثم هم دعوتید. خوش میگذره. -عالیه. من عاشق مهمونی و فرهنگ ایرانی ها هستم. راستی کیا دعوتن؟ -هر کس فکرش کنید. خانواده بچه های ما. بچه های اونا. جلسه اُنس هست و با بچه هایی که ندار هستیم ماهی یکی دو بار دو هم جمع میشیم. -این بهترین لطفی بود که میتونستید در حق من بکنید. بسیار ازتون ممنونم. -خواهش میکنم. حرفامو فراموش نکنید. درباره اش فکر کنید. -حتما. خیالتون راحت. -بسیار خوب. دیدار خوبی بود. اگر امری ندارید زحمت کم کنم؟ -نه. خواهش میکنم. در امان خدا. -موفق باشید. ضمنا لازم نیست هیثم... -حتما. نه درباره دیدار امشب و نه درباره دعوت فرداشب. -آره. ممنون. خودمون بهش میگیم. خدانگهدار. -خدانگهدار. 🔺 هتل ایوانک-لابی اول در لابی اول هتل که نزدیک ترین لابی به در ورودی هتل بود، چند نفر نشسته بودند و با هم حرف میزدند و چند نفر دیگه هم تنها بودند و خلاصه فضا خیلی عادی بود. وقتی حامد از طبقه بالا که لابی دوم بود پایین آمد و میخواست از هتل خارج شود، از کنار خانمی مانتویی با وضعیت و آرایش معمولی رد شد. اون خانم در اون لحظه در حال بریدن کیکی بود که با قهوه شکلاتیش سفارش داده بود. وقتی حامد از کنارش رد شد، سرش را خیلی معمولی به طرف شانه سمت چپش خم کرد و گفت: «قربان داره از هتل داره میاد بیرون.» ✅ دستگاه امنیتی-دفتر کار محمد محمد که پشت سیستمش نشسته بود جوابش داد: «نتونستی مکالمه اش با زیتون ضبط کنی؟» اون خانمه جواب داد: «نه. امکان حضور در لابی دوم نداشتم. قربان بمونم یا برم دنبالش؟» جواب اومد: «نه. لازم نیست. خسته نباشید.» ادامه دارد...
علیکم السلام تشکر دعا بفرمایید اندک تلاش های ما مورد رضایت امام عصر ارواحنا فداه قرار بگیرد. حرف زدن سخته حرفی که بتونی با دستات بنویسی و امضا کنید سخت تره حرفی که امضا کردی را بین بقیه پخش کنی و گوش شنوا پیدا کنی خیلی سخت تره تجدید بیان و تجدید چاپ حرفهات در طول زمان و با مخاطبان تازه و جدید، خیلی خیلی سخت تر است. دعا بفرمایید خدا عاقبتمون بخیر کنه🌷
خوب نگاه کنین👆 یک در سخت ترین شرایط هم می‌تونه اثر خودش را بذاره زیر خروارها بی مهری و فشار طاقت فرسا هم که باشه، می‌تونه اثرگذار باشه ذهن و روان و تصورات من و شما که از این دیوارها و آجرها سخت تر نیست هست؟ قطعا نه پس مطمئن باش اگر اهل مطالعه و کتاب باز باشی، به اثر مثبتی که میخوای می‌رسی. ضمنا شاید بتونن پا روی شخصیت نویسنده و کتابش بذارن تا لهش کنن و کسی اونو نبینه و فراموش بشه... آما ... همون فشارها در نهایت به نفع نویسنده و اثرش تمام میشه دیدم که میگم شک نکن فقط باید برای خدای کار کنی و مقاومت کنی همین بقیش با اوس کریم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
4_5857247403513482095.mp3
11.85M
موسیقی متن این قسمت
بسم الله الرحمن الرحیم 🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵 مسعود به بچه های یمن قول رسیدگی داد و ایم مسئله را با حامد هم درمیان گذاشت و حامد هم گفت که پیگیری میکنه ولی باید بهش زمان بده. هیثم و زیتون به ایران اومدند و به هیثم ماموریت دادند که سیکر مرتبط با سامانه های جستجوگر لیزری و تصویر مرئی و حرارتی موشک را برای ایران از بازارهای آزاد بین المللی تهیه کنه و هیثم هم پذیرفت هر چند کار بسیار دشواری بود. در این خلال، حامد به هتل رفت و با زیتون ملاقات کرد و پس از گفتگوی مفصل که مفاد آن کشف نشد، زیتون را به جلسه انس خانوادگی سران امنیتی و نظامی دعوت کرد و زیتون هم پذیرفت و خیلی خوشحال شد و قرار گذاشتند که با هیثم به این میهمانی بروند. در این اثنا، تیم محمد روی حامد و رفت و آمدش کار میکرد و او را زیر نظر داشتند. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔶 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت چهاردهم 🔺بیروت- دفتر مسعود مسعود ذهنش بسیار درگیر بود. مدام تصاویر دلخراش زن و بچه های یمنی از جلوی چشمش رد میشد و صدای گلایه مظلومانه مجاهد یمنی در گوشش میپیچید. یادش می آمد که به او قول رسیدگی داده اما هنوز کاری از پیش نبرده و حامد هم قول داده اما خبری از او نیست و... مدام راه میرفت و فکر میکرد. تا اینکه جایی ایستاد و سر جایش خشکش زد. انگار فکری به ذهن او آمده بود. چشمانش به خاطر فکری که به ذهنش آمده بود به نقطه ای خیره شده بود و داشت در ذهنش دنبال سر نخ میگشت. سراغ سیستمش رفت و پس از اینکه صفحات مختلفی باز کرد و دنبال شخص خاصی میگشت، چشمش به فایلی خورد که نامش را «فواد» گذاشته بود. فورا فایل را باز کرد و سه چهار تا صفحه ای که مربوط به او بود خواند و چهره اش را هم دقیق نگاه کرد. اندکی اخمهایش باز شد. عینکش را تمیز کرد و دوباره به چشم زد. وارد صفحه فیس بوک فواد شد و پیامی بدین مضمون برای او گذاشت: «سلام بر برادرم. در پناه مسجد الحرام و مسجد النبی محفوظ باشی. مسعود.» این پیام را ارسال کرد و چون میدانست جواب فواد طول خواهد کشید، صفحه را بست و به دیگر کارهایش پرداخت. 🔺 تهران-شب-منزل محمد محمد و خانم و دو فرزندش در حال آماده شدن بودند. محمد که آماده شده بود و فقط مانده بود که کتش را بپوشد، به پسرش کمک میکرد که کمربندش را ببندد. -هیچ وقت کمربندت محکم نبند. هم کمرت درد میگیره و هم دلت. رو سومی میبندم که موقع شام، آروم و یواشکی بیاریش رو دومی و اولی که نه شلوارت شل بشه و نه دلت درد بگیره. -بابا پس چرا خودت وقتی میشینی سر سفره مهمونی، کلا کمربندت باز میکنی؟ -من میتونم کنترلش کنم که ضایع نشم. ولی تو شاید نتونی. درست شد. برو. دختر تو کجایی؟ -بعله بابا. دارم مقنعم سر میکنم. -بیا ببینم چطوری شدی؟ صدای خانم محمد از اونجاها اومد که گفت: با چادر و مقنعش شده مثل دخترِ شهیدا! محمد طاقت نیاورد و پاشد رفت سراغ خانمش و دخترش تا ببینه چطوری آماده شدند؟ صحنه ای دید که دلش غش رفت. -ای جونم. ای جونم. نگا مامان دختری! -بابا مامان هم مثل زنِ شهیدا شده؟ -نه بابا. بیشتر من شبیه شوهرِ شهیده ها شدم. راستی خانم چرا زن ها شهید نمیشن؟ خانمش که داشت چادرش را روبروی آیینه درست میکرد فورا با حالت خاصی گفت: خیلی دلت میخواد من نباشم؟ -من چنین حرفی زدم؟ گفتم چرا زن ها شهید نمیشن؟ سوالی پیش اومد گفتم از حضورتون بپرسم. -منظورت چیه؟ تو بدون منظور حتی آب هم نمیخوری! چرا باید من شهید بشم؟ خسته شدی ازم؟ محمد چرا حرف دلت نمیزنی؟ چیزی شده؟ کم گذاشتم؟ کم گذاشتم و برداشتم و تو خونه ات زحمت کشیدم؟ کم آوارگی شیراز و اصفهان و تهران کشیدم؟ نه ... بگو ... میخوام بدونم ... ولی راستشو بگو ... چی شده؟ محمد که داشت چشمش از کاسه میزد بیرون و دهنش باز مونده بود گفت: پایین منتظرتونم. روانی شدن ملت! خانمش هم پشت چشمی نازک کرد و وقتی دید محمد داره میره پایین، یه کم صداش بلندتر کرد تا محمد بشنوه و گفت: آره ... شما خوبین!
🔺 هتل ایوانک هیثم و زیتون سوار آسانسور بودند و با هم گپ و گفت و خنده داشتند تا اومدند پایین و سوار ماشین شدند و با راننده ای که براشون در نظر گرفته بودند به طرف باغ یاس حرکت کردند. هیثم خیلی آروم و طوری که راننده نشنوه به زیتون گفت: باید حتما پوشیه میزدی؟ -آره. دوست دارم. بد شدم؟ -نه. عالیه. ولی اینجا فکر نکنم رسمشون این باشه که زناشون پوشیه بزنن. بعضی زنهای آخوندا و یه تعداد کمی دیگه پوشیه میزنن. مخصوصا قم و اونجور جاها. ولی تهران و جلسه با بچه های نظامی و امنیتی که من رفتم تا حالا ندیدم زنها و دختراشون پوشیه بزنن. -اگه بگی بردارم برمیدارم. -نه ولی میترسم چشماتو چشم بزنن! مخصوصا با خط چشم و ابرویی که کشیدی. -ینی اینقدر چشمام تابلو هست؟ -برای من که تابلو هست. ولی من تو رو چشم نمیزنم. خیالت راحت. لبخند و نگاه طولانی به هم کردند و به راهشون ادامه دادند. 🔺 بیروت-دفتر کار مسعود مسعود مثل مرغ پرکنده، از صبح منتظر جواب فواد بود و هر از دو سه دقیقه میرفت و به صفحه فواد سر میزد تا ببینه جواب داده یا نه؟ ولی خبر از جواب نبود و حالش بدتر گرفته میشد. شیخ قرار که روبروش در حال خوردن غذا بود تعارفش کرد ولی مسعود اصلا متوجه نشد و سرش را از روی مانیتور برنداشت. 🔺 تهران-باغ یاس محمد و خانوادش در حال پیاده شدن از ماشین بودند. محمد توصیه های نهایی را به خانم و بچه هاش کرد و گفت: دیگه توصیه نکنم. اگه کسی ازتون سوال کرد فورا واجب نیست جوابش بدید. اگه دیدید خیلی مهربونه، کم کم ازش فاصله بگیرین. حله بچه ها؟ خیلی از ما دور نشینا. دختر گفت: چشم بابا. پسرش هم گفت: هر بار داری میگی. حله. کلا بچه های همکارات اهل دوستی و بازی با هم نیستن. بابای اونا هم همین حرفا رو راجع به ما به اونا زده. خانمش وقتی بچه ها در حال پیاده شدن بودند آروم به محمد گفت: اسمت محمده دیگه! مثل همیشه؟ محمد هم جواب داد: آره. کلا محمد. نگران نباش. اینجا هم مثل شیراز. حواسشون هست. اهل پرس و جو نیستند. تا از ماشین پیاده شدند و جمع شدند که به طرف آلاچیق ها بروند یه نفر در حالی که ریموت ماشینش زد و قفلش کرد، از سه چهار متری اونا سلام کرد. محمد و خانمش و اینا برگشتند ببینن کیه که به اونا سلام کرد که محمد دید حامد هست. -علیکم السلام. شب خوش -تشکر. خدا قوت. خانم سلام عرض شد. سلام بچه ها. خانم محمد و بچه ها خیلی محجوب سلام کردند و اندکی جلوتر رفتند تا محمد و حامد اگر حال و احوالی دارند با هم انجام بدهند. -چطوری حامد جان؟ پس کو اهل بیت؟ -نیستن. موندن خونه. یه خورده کار و اینا ... شما چه خبر؟ بچه ها خوبن؟ -تشکر. تازه اومدی؟ -آره. همین حالا رسیدم. ماشالله چه بوی کباب و جوجه ای هم میاد؟ 🔺 بیروت-دفتر مسعود شیخ قرار که غذاش تموم شده بود، داشت چایی نباتش را هم میزد و به حالت بی حوصلگی و بی قراری مسعود نگاه میکرد که سرش روی سیستمش هست و کلا انگار در اونجا و اون زمان سیر نمیکنه. تا اینکه شیخ دید یهو مسعود از جاش کنده شد و فورا عینکش زد و شماره ای را روی کاغذ یادداشت کرد و زیر لب داشت میگفت: الحمدلله ... الحمدلله... ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا