کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
#رمان #دمشق_شهرِ_عشق #پارت_بیستم 📚 اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله ز
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_یکم
📚 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با #مهربانی عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!»
از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!» و رفت و نمیدانست از #درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم.
📚 مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :«بفرمایید!»
شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون میخرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان #مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت.
📚 مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق میلرزد و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد.
احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :«خواهرم!»
📚 نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم #غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :«من نمیخوام شما رو #زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :«شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!»
از پژواک پریشانیاش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با #وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین #تکبیرش بیدار شدم.
📚 هنگامه #سحر رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم #نماز_صبح از جا بلند شدم. سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید.
نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در #آرامش این خانه دلم میخواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمیبرد که میان بستر از درد دست و پا میزدم.
📚 آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بیاختیار گریه میکردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید :«مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!»
دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم :«بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد.
📚 خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله میبارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی #صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :«میتونم بیام تو؟»
پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :«بفرمایید!» و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی میفهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
📚 مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار میداد و دل من در قفس سینه بال بال میزد که مستقیم نگاهم کرد و بیمقدمه پرسید :«شما شوهرتون رو دوست دارید؟»
طوری نفس نفس میزد که قفسه سینهاش میلرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم :«ازش خبری دارید؟»
📚 از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس میکردم به گریههایم #شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :«دوسش دارید؟»
دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال میکرد که خودم برای #آواره شدن پیشدستی کردم :«من امروز از اینجا میرم!»
📚 چشمانش درهم شکست و من دیگر نمیخواستم #اسیر سعد شوم که با بغضی #مظلومانه قسمش دادم :«تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!»
یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید :«کجا میخواید برید؟» شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید :«من کی از رفتن حرف زدم؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:#فاطمه_ولی_نژاد
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
#رمان #دمشق_شهر_عشق #پارت_سی_و_هشتم 💠 عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا #حرم بی
#رمان
#دمشق_شهر_عشق
#پارت_سی_و_نهم
💠 مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل میشنیدم در چشمان #نگران او میدیدم.
هنوز نمیدانستم چه عکسی در موبایل آن #تکفیری بوده و آنها بهخوبی میدانستند که ابوالفضل التماسم میکرد :«زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری #تهران، مجبور شدم ۶ ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت #داریا.»
💠 و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را میگرفت که ابوالفضل مرتب تماس میگرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم میچرخید.
مادرش همین گوشه #صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمیبرد. رگبار گلوله همچنان شنیده میشد و فقط دعا میکردیم این صدا از این نزدیکتر نشود که اگر میشد صحن این #حرم قتلگاه خانوادههایی میشد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) شده بودند.
💠 آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمههای شب، زمزمه کم آبی در #حرم بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد میکرد و دلم میخواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود.
چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی میخواند که خواب سبکی چشمان خستهام را در آغوش کشید تا لحظهای که از آوای #اذان حرم پلکم گشوده شد.
💠 هنوز میترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم #نماز میخواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود.
خواست به سمتم بچرخد و نمیخواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بیخبر از بیداریام با پلکهایم نجوا کرد :«هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمیتونم تحمل کنم...»
💠 پشت همین پلکهای بسته، زیر سرانگشت #عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و میترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد :«خواهرم!»
نمیتوانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش میزد و او دوباره با #مهربانی صدایم زد :«خواهرم، نمازه!»
💠 مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند.
از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را میدیدم و این خلوت حالش را بههم ریخته بود که #آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد.
💠 تا وضوخانه دنبالمان آمد، با چشمانش دورم میگشت مبدا غریبهای تعقیبم کند و تحمل این چشمها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف میکشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند.
آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلولهای که تن و بدن مردم را میلرزاند.
💠 مصطفی لحظهای نمینشست، هر لحظه تا درِ #حرم میرفت و دوباره برمیگشت تا همه جا زیر نظرش باشد و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم :«زینب جان! نمیترسی که؟»
و مگر میشد نترسم که در همهمه مردم میشنیدم هر کسی را به اتهام #تشیّع یا حمایت از دولت سر میبرند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانوادهها تمام شد.
💠 دست #مدافعان خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به #داریا در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بیمعطلی از داریا خارج شویم که میدانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد.
حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان میداد و من اشکهایم را از چشمانش مخفی میکردم تا کمتر زجرش دهم.
💠 با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه میدیدیم کوچههای داریا #مقتل مردم شده است. آنهایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکرهای پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود.
مصطفی خیابانها را به سرعت طی میکرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم #مظلوم داریا را ببینیم و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا میزد. دستههای ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلمبرداری میکردند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#شهید_مدافع_وطن
#یوسف_فدایی_نژاد
یوسف یه تسبیح هزارتایی داشت و هر شب ذکر می گفت ، به دلیل #صلوات_های زیادی که ایشون تو یک روز می فرستاد به #محمد_عشقی معروف شده بود و نام #جهادیش شده بود #محمد_عشقی.
بعضی دوستان به ایشون می گفتن یوسف زهرا که دلیلش ارادت خیلی زیاد آقا یوسف به مادرمون خانم فاطمه زهرا(سلام الله علیها) بود...
#شهید_فدایی_نژاد نوای ملکوتی در تلاوت قرآن کریم داشت و هر کسی رو با صداش تحت تاثیر قرار می داد .
آقا #یوسف از #اخلاق بسیار خوبی برخوردار بود و همیشه لبخند به لبش بود و #مهربانی خاصی تو وجودش دیده می شد که با اولین برخورد ، طرف رو مجذوب خودش می کرد .
یوسف #بمب روحیه بود . همیشه وقتی بیسیم لازم نبود پشت بیسیم نوحه می خوند و رفقا رو به فیض می رسوند .
پدر #شهید می گفت #یوسف با سن کمش به ما درس های بزرگ می داد . می گفت بابا #نماز_اول_وقت رو نباید فراموش کنیم.
یادمه بعد #شهادتش افرادی اومده بودن که نمی شناختیم و می گفتن ما کسی رو نداشتیم که کمکمون باشه اما آقا یوسف #مخفیانه به ما کمک می کرد و ما مثل بچه خودمون دوسش داشتیم .
یوسف همیشه دست بوس پدر و مادر بود و به خانواده می گفت :
چطوری #مادرشهید !
چطوری #پدرشهید !
مادرش ناراحت می شد و می گفت من #میخوام_دومادیتو ببینم .
#یوسف می گفت نه مامان حالا زوده .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#شهید_مدافع_وطن
#یوسف_فدایی_نژاد
#یوسف یه تسبیح هزارتایی داشت و هر شب ذکر می گفت ، به دلیل #صلوات_های زیادی که ایشون تو یک روز می فرستاد به #محمد_عشقی معروف شده بود و نام #جهادیش شده بود #محمد_عشقی.
بعضی دوستان به ایشون می گفتن یوسف زهرا که دلیلش ارادت خیلی زیاد آقا یوسف به مادرمون خانم فاطمه زهرا(سلام الله علیها) بود...
#شهید_فدایی_نژاد نوای ملکوتی در تلاوت قرآن کریم داشت و هر کسی رو با صداش تحت تاثیر قرار می داد .
آقا #یوسف از #اخلاق بسیار خوبی برخوردار بود و همیشه لبخند به لبش بود و #مهربانی خاصی تو وجودش دیده می شد که با اولین برخورد ، طرف رو مجذوب خودش می کرد .
یوسف #بمب روحیه بود . همیشه وقتی بیسیم لازم نبود پشت بیسیم نوحه می خوند و رفقا رو به فیض می رسوند .
پدر #شهید می گفت #یوسف با سن کمش به ما درس های بزرگ می داد . می گفت بابا #نماز_اول_وقت رو نباید فراموش کنیم.
یادمه بعد #شهادتش افرادی اومده بودن که نمی شناختیم و می گفتن ما کسی رو نداشتیم که کمکمون باشه اما آقا یوسف #مخفیانه به ما کمک می کرد و ما مثل بچه خودمون دوسش داشتیم .
یوسف همیشه دست بوس پدر و مادر بود و به خانواده می گفت :
چطوری #مادرشهید !
چطوری #پدرشهید !
مادرش ناراحت می شد و می گفت من می خوام #دومادیتو ببینم .
#یوسف می گفت نه مامان حالا زوده .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
@mohebin_velayt_shohada
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🌹🕊🌷🥀🌷🕊🌹
🌓 #باز_شب_شده
❤️ #دلم_بهانه_می_گیرد
تو #مرد میدانهای #آتش و #دود بوده ای و من تنها به #ترسیم لحظات ایستادگی ات در #غبار پرداخته ام آنهم با #چشمانی بسته و با #پرواز دادن خیال به سمت سرزمینی که #بوی تو را می دهد.
تو با تمام #خودت به مصافی نابرابر قدم گذاشتی و من حتی از کوچکترین و بی ارزش ترین داشته های #مادی_ام نمی توانم عبور کنم .
تو درد، رنج، گرمای تموز و سرمای دی را برای #وجودت خواستی، آنهم با تمام عشق و علاقه، اما من فقط #راحتی را دوست داشته ام.
تو برای من، برای منی که حتی ندیده ای برای #آسایشم که به، آن وابسته شده ام #جانت را معامله کردی و من...
امروز #تمام من، برای #تمام خوبی هایت برای #تمام مردانگی هایت برای #تمام آرزوهایت که کال ماند بر سر درخت #عمرت، تمام قد ادای #احترام می کنم اما #احترام برای تو کم است.
تو آنقدر #مهربانی و از جنس #باران که حتی در این زمان هم که دیگر وجودت در این گرد #خاکی نیست باز هم #آسایش را برایم می خواهی و تنها خواسته ات این است که من هم #آرامش و #آسایشم را بخواهم آنهم با انگشت اشاره ایی آبی که در پشت #انبوهی از آگاهی بر تن #سفیدی برگه جا خوش می کند و اگر اشاره های آبی همصدا شوند و #یکدل و هم #مسیر راه تو، #آسایش و #آرامشم تضمین می شود.
راهت سبز، جایگاهت پر نور، ای همه خوبی
ای🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹
من می گویم
🌴شب #بهشتی تو #بخیر
تو بگو
🌹 #عاقبت شما ختم #بخیر و #شهادت
🌷 #شهید_عزیزم
🌷 #رفیق_تنهایی_هایم
#امشبم را به نام تو #متبرک می کنم
🌹 #شهید_والامقام
🌹 #علیرضا_شفیعی
🌗 #شبتون_شهدایی🌷
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻─
🌹🕊🌷🥀🌷🕊🌹
🌓 #باز_شب_شده
❤️ #دلم_بهانه_می_گیرد
تو #مرد میدانهای #آتش و #دود بوده ای و من تنها به #ترسیم لحظات ایستادگی ات در #غبار پرداخته ام آنهم با #چشمانی بسته و با #پرواز دادن خیال به سمت سرزمینی که #بوی تو را می دهد.
تو با تمام #خودت به مصافی نابرابر قدم گذاشتی و من حتی از کوچکترین و بی ارزش ترین داشته های #مادی_ام نمی توانم عبور کنم .
تو درد، رنج، گرمای تموز و سرمای دی را برای #وجودت خواستی، آنهم با تمام عشق و علاقه، اما من فقط #راحتی را دوست داشته ام.
تو برای من، برای منی که حتی ندیده ای برای #آسایشم که به، آن وابسته شده ام #جانت را معامله کردی و من...
امروز #تمام من، برای #تمام خوبی هایت برای #تمام مردانگی هایت برای #تمام آرزوهایت که کال ماند بر سر درخت #عمرت، تمام قد ادای #احترام می کنم اما #احترام برای تو کم است.
تو آنقدر #مهربانی و از جنس #باران که حتی در این زمان هم که دیگر وجودت در این گرد #خاکی نیست باز هم #آسایش را برایم می خواهی و تنها خواسته ات این است که من هم #آرامش و #آسایشم را بخواهم آنهم با انگشت اشاره ایی آبی که در پشت #انبوهی از آگاهی بر تن #سفیدی برگه جا خوش می کند و اگر اشاره های آبی همصدا شوند و #یکدل و هم #مسیر راه تو، #آسایش و #آرامشم تضمین می شود.
راهت سبز، جایگاهت پر نور، ای همه خوبی
ای🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹
من می گویم
🌴شب #بهشتی تو #بخیر
تو بگو
🌹 #عاقبت شما ختم #بخیر و #شهادت
🌷 #شهید_عزیزم
🌷 #رفیق_تنهایی_هایم
#امشبم را به نام تو #متبرک می کنم
🌹 #شهید_والامقام
🌹 #علی_شمس
🌗 #شبتون_شهدایی🌷
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─
🌹🕊🌷🥀🌷🕊🌹
🌓 #باز_شب_شده
❤️ #دلم_بهانه_می_گیرد
تو #مرد میدانهای #آتش و #دود بوده ای و من تنها به #ترسیم لحظات ایستادگی ات در #غبار پرداخته ام آنهم با #چشمانی بسته و با #پرواز دادن خیال به سمت سرزمینی که #بوی تو را می دهد.
تو با تمام #خودت به مصافی نابرابر قدم گذاشتی و من حتی از کوچکترین و بی ارزش ترین داشته های #مادی_ام نمی توانم عبور کنم .
تو درد، رنج، گرمای تموز و سرمای دی را برای #وجودت خواستی، آنهم با تمام عشق و علاقه، اما من فقط #راحتی را دوست داشته ام.
تو برای من، برای منی که حتی ندیده ای برای #آسایشم که به، آن وابسته شده ام #جانت را معامله کردی و من...
امروز #تمام من، برای #تمام خوبی هایت برای #تمام مردانگی هایت برای #تمام آرزوهایت که کال ماند بر سر درخت #عمرت، تمام قد ادای #احترام می کنم اما #احترام برای تو کم است.
تو آنقدر #مهربانی و از جنس #باران که حتی در این زمان هم که دیگر وجودت در این گرد #خاکی نیست باز هم #آسایش را برایم می خواهی و تنها خواسته ات این است که من هم #آرامش و #آسایشم را بخواهم آنهم با انگشت اشاره ایی آبی که در پشت #انبوهی از آگاهی بر تن #سفیدی برگه جا خوش می کند و اگر اشاره های آبی همصدا شوند و #یکدل و هم #مسیر راه تو، #آسایش و #آرامشم تضمین می شود.
راهت سبز، جایگاهت پر نور، ای همه خوبی
ای🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹
من می گویم
🌴شب #بهشتی تو #بخیر
تو بگو
🌹 #عاقبت شما ختم #بخیر و #شهادت
🌷 #شهید_عزیزم
🌷 #رفیق_تنهایی_هایم
#امشبم را به نام تو #متبرک می کنم
🌹 #شهید_والامقام
🌹 #حسنعلی_شفیعی
🌗 #شبتون_شهدایی🌷
🌹🕊🌷🥀🌷🕊🌹
🌓 #باز_شب_شده
❤️ #دلم_بهانه_می_گیرد
تو #مرد میدانهای #آتش و #دود بوده ای و من تنها به #ترسیم لحظات ایستادگی ات در #غبار پرداخته ام آنهم با #چشمانی بسته و با #پرواز دادن خیال به سمت سرزمینی که #بوی تو را می دهد.
تو با تمام #خودت به مصافی نابرابر قدم گذاشتی و من حتی از کوچکترین و بی ارزش ترین داشته های #مادی_ام نمی توانم عبور کنم .
تو درد، رنج، گرمای تموز و سرمای دی را برای #وجودت خواستی، آنهم با تمام عشق و علاقه، اما من فقط #راحتی را دوست داشته ام.
تو برای من، برای منی که حتی ندیده ای برای #آسایشم که به، آن وابسته شده ام #جانت را معامله کردی و من...
امروز #تمام من، برای #تمام خوبی هایت برای #تمام مردانگی هایت برای #تمام آرزوهایت که کال ماند بر سر درخت #عمرت، تمام قد ادای #احترام می کنم اما #احترام برای تو کم است.
تو آنقدر #مهربانی و از جنس #باران که حتی در این زمان هم که دیگر وجودت در این گرد #خاکی نیست باز هم #آسایش را برایم می خواهی و تنها خواسته ات این است که من هم #آرامش و #آسایشم را بخواهم آنهم با انگشت اشاره ایی آبی که در پشت #انبوهی از آگاهی بر تن #سفیدی برگه جا خوش می کند و اگر اشاره های آبی همصدا شوند و #یکدل و هم #مسیر راه تو، #آسایش و #آرامشم تضمین می شود.
راهت سبز، جایگاهت پر نور، ای همه خوبی
ای🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹
من می گویم
🌴شب #بهشتی تو #بخیر
تو بگو
🌹 #عاقبت شما ختم #بخیر و #شهادت
🌷 #شهید_عزیزم
🌷 #رفیق_تنهایی_هایم
#امشبم را به نام تو #متبرک می کنم
🌹 #شهید_والامقام
🌹 #افشین_شهرامی
🌗 #شبتون_شهدایی🌷
🌹🕊🌷🥀🌷🕊🌹
🌓 #باز_شب_شده
❤️ #دلم_بهانه_می_گیرد
تو #مرد میدانهای #آتش و #دود بوده ای و من تنها به #ترسیم لحظات ایستادگی ات در #غبار پرداخته ام آنهم با #چشمانی بسته و با #پرواز دادن خیال به سمت سرزمینی که #بوی تو را می دهد.
تو با تمام #خودت به مصافی نابرابر قدم گذاشتی و من حتی از کوچکترین و بی ارزش ترین داشته های #مادی_ام نمی توانم عبور کنم .
تو درد، رنج، گرمای تموز و سرمای دی را برای #وجودت خواستی، آنهم با تمام عشق و علاقه، اما من فقط #راحتی را دوست داشته ام.
تو برای من، برای منی که حتی ندیده ای برای #آسایشم که به، آن وابسته شده ام #جانت را معامله کردی و من...
امروز #تمام من، برای #تمام خوبی هایت برای #تمام مردانگی هایت برای #تمام آرزوهایت که کال ماند بر سر درخت #عمرت، تمام قد ادای #احترام می کنم اما #احترام برای تو کم است.
تو آنقدر #مهربانی و از جنس #باران که حتی در این زمان هم که دیگر وجودت در این گرد #خاکی نیست باز هم #آسایش را برایم می خواهی و تنها خواسته ات این است که من هم #آرامش و #آسایشم را بخواهم آنهم با انگشت اشاره ایی آبی که در پشت #انبوهی از آگاهی بر تن #سفیدی برگه جا خوش می کند و اگر اشاره های آبی همصدا شوند و #یکدل و هم #مسیر راه تو، #آسایش و #آرامشم تضمین می شود.
راهت سبز، جایگاهت پر نور، ای همه خوبی
ای🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹
من می گویم
🌴شب #بهشتی تو #بخیر
تو بگو
🌹 #عاقبت شما ختم #بخیر و #شهادت
🌷 #شهید_عزیزم
🌷 #رفیق_تنهایی_هایم
#امشبم را به نام تو #متبرک می کنم
🌹 #شهید_والامقام
🌹 #یداله_شکرالهی
🌗 #شبتون_شهدایی🌷
🌹🕊🌷🥀🌷🕊🌹
🌓 #باز_شب_شده
❤️ #دلم_بهانه_می_گیرد
تو #مرد میدانهای #آتش و #دود بوده ای و من تنها به #ترسیم لحظات ایستادگی ات در #غبار پرداخته ام آنهم با #چشمانی بسته و با #پرواز دادن خیال به سمت سرزمینی که #بوی تو را می دهد.
تو با تمام #خودت به مصافی نابرابر قدم گذاشتی و من حتی از کوچکترین و بی ارزش ترین داشته های #مادی_ام نمی توانم عبور کنم .
تو درد، رنج، گرمای تموز و سرمای دی را برای #وجودت خواستی، آنهم با تمام عشق و علاقه، اما من فقط #راحتی را دوست داشته ام.
تو برای من، برای منی که حتی ندیده ای برای #آسایشم که به، آن وابسته شده ام #جانت را معامله کردی و من...
امروز #تمام من، برای #تمام خوبی هایت برای #تمام مردانگی هایت برای #تمام آرزوهایت که کال ماند بر سر درخت #عمرت، تمام قد ادای #احترام می کنم اما #احترام برای تو کم است.
تو آنقدر #مهربانی و از جنس #باران که حتی در این زمان هم که دیگر وجودت در این گرد #خاکی نیست باز هم #آسایش را برایم می خواهی و تنها خواسته ات این است که من هم #آرامش و #آسایشم را بخواهم آنهم با انگشت اشاره ایی آبی که در پشت #انبوهی از آگاهی بر تن #سفیدی برگه جا خوش می کند و اگر اشاره های آبی همصدا شوند و #یکدل و هم #مسیر راه تو، #آسایش و #آرامشم تضمین می شود.
راهت سبز، جایگاهت پر نور، ای همه خوبی
ای🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹
من می گویم
🌴شب #بهشتی تو #بخیر
تو بگو
🌹 #عاقبت شما ختم #بخیر و #شهادت
🌷 #شهید_عزیزم
🌷 #رفیق_تنهایی_هایم
#امشبم را به نام تو #متبرک می کنم
🌹 #شهید_والامقام
🌹 #عباس_شکرانه
🌗 #شبتون_شهدایی🌷
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻─
🌹🕊🌷🥀🌷🕊🌹
🌓 #باز_شب_شده
❤️ #دلم_بهانه_می_گیرد
تو #مرد میدانهای #آتش و #دود بوده ای و من تنها به #ترسیم لحظات ایستادگی ات در #غبار پرداخته ام آنهم با #چشمانی بسته و با #پرواز دادن خیال به سمت سرزمینی که #بوی تو را می دهد.
تو با تمام #خودت به مصافی نابرابر قدم گذاشتی و من حتی از کوچکترین و بی ارزش ترین داشته های #مادی_ام نمی توانم عبور کنم .
تو درد، رنج، گرمای تموز و سرمای دی را برای #وجودت خواستی، آنهم با تمام عشق و علاقه، اما من فقط #راحتی را دوست داشته ام.
تو برای من، برای منی که حتی ندیده ای برای #آسایشم که به، آن وابسته شده ام #جانت را معامله کردی و من...
امروز #تمام من، برای #تمام خوبی هایت برای #تمام مردانگی هایت برای #تمام آرزوهایت که کال ماند بر سر درخت #عمرت، تمام قد ادای #احترام می کنم اما #احترام برای تو کم است.
تو آنقدر #مهربانی و از جنس #باران که حتی در این زمان هم که دیگر وجودت در این گرد #خاکی نیست باز هم #آسایش را برایم می خواهی و تنها خواسته ات این است که من هم #آرامش و #آسایشم را بخواهم آنهم با انگشت اشاره ایی آبی که در پشت #انبوهی از آگاهی بر تن #سفیدی برگه جا خوش می کند و اگر اشاره های آبی همصدا شوند و #یکدل و هم #مسیر راه تو، #آسایش و #آرامشم تضمین می شود.
راهت سبز، جایگاهت پر نور، ای همه خوبی
ای🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹
من می گویم
🌴شب #بهشتی تو #بخیر
تو بگو
🌹 #عاقبت شما ختم #بخیر و #شهادت
🌷 #شهید_عزیزم
🌷 #رفیق_تنهایی_هایم
#امشبم را به نام تو #متبرک می کنم
🌹 #شهید_والامقام
🌹 #مرتضی_شکرانه
🌗 #شبتون_شهدایی
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────
🌹🌴🕊🌹🕊🌴🌹
#عاشقانه_های_شهدا
#شهید_مدافع_وطن
#یوسف_فدایی_نژاد
#یوسف یه #تسبیح هزارتایی داشت و هرشب ذکر می گفت، به دلیل #صلوات_های زیادی که ایشون تو یک روز می فرستاد به #محمد_عشقی معروف شده بود و نام #جهادیش شده بود #محمد_عشقی .
بعضی دوستان به ایشون میگفتن #یوسف زهرا که دلیلش ارادت خیلی زیاد آقا #یوسف به مادرمون خانم #فاطمه_زهرا (سلام الله علیها) بود...
#شهید_فدایی_نژاد نوای ملکوتی در تلاوت #قرآن کریم داشت و هرکسی رو باصداش تحت تاثیر قرار میداد.
آقا #یوسف از #اخلاق بسیار خوبی برخوردار بود و همیشه لبخند به لبش بود و #مهربانی خاصی تو وجودش دیده می شد که با اولین برخورد، طرف رو مجذوب خودش میکرد.
#یوسف بمب روحیه بود. همیشه وقتی بیسیم لازم نبود پشت بیسیم نوحه می خوند و رفقا رو به فیض میرسوند.
#پدر_شهید می گفت #یوسف با سن کمش به ما درس های بزرگ می داد. می گفت بابا #نماز اول وقت رو نباید فراموش کنیم.
یادمه بعد #شهادتش افرادی اومده بودن که نمی شناختیم و میگفتن ما کسی رو نداشتیم که کمکمون باشه اما آقا #یوسف مخفیانه به ما کمک می کرد و ما مثل بچه خودمون دوسش داشتیم.
#یوسف همیشه دست بوس #پدر و #مادر بود و به خانواده می گفت :
چطوری #مادر_شهید !
چطوری #پدر_شهید !
#مادرش ناراحت می شد و میگفت من می خوام #دامادیتو ببینم . #یوسف می گفت نه مامان حالا زوده.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
@mohebin_velayt_shohada
━─━────༺🇮🇷༻────━─━