eitaa logo
مجردان انقلابی
15.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
امام على(ع) ميفرمايند : زنان نزد شما هاى خدا هستند، آزارشان نرسانيد، 😌 و بر آن ها سخت نگيريد. 🌸🍃🌹🍃🌸 @mojaradan @mojaradan
3⃣ 💞 حفظ دین (بندگی بهتر نسبت به خداوند) ✍ داشتن همسر علاوه بر این که زمینه ساز رفع نیازهای عاطفی و غریزی است، مسئولیت پذیری و تعهد انسان را افزایش میدهد و سبب میشود که شخص، خود را همسر بداند و در حفظ خود از لغزشها تلاش کند. 💠پیامبر عزیزمان میفرمایند: «هر کس ازدواج کند، نیمی از دین خود را حفظ نموده است، پس باید تقوای الهی پیشه کند برای حفظ نیمه دیگر. » [۲] از کلام حضرت میفهمیم که گویا ازدواج و تقوا اگر با هم جمع شوند، انسان را به ایمان میرسانند.😍 ؛➖➖➖➖ 📚نامه ای به جوان در آستانه ازدواج ص15 [۱] بحارالانوار، ج۱۰۰، ص۲۲۱ [۲] بحارالانوار، ص۲۱۹ ؛➖➖➖➖ پایگاه اجتماعی مجردان انقلابی ✅ @mojaradan
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ روزی قصد سفر کرد ،پس خواست پولش را به امانت داری بدهد. به نزد شهر رفت و به او گفت: به مسافرت می روم، می خواهم پولم را تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو# پس بگیرم. قاضی گفت: اشکالی ندارد پولت را در آن بگذار... پس مرد همین کار را کرد. وقتی از سفر ، نزد قاضی رفت و را از خواست. قاضی به او گفت: من تو را شناسم. مرد شد و به سوی شهر رفت و قضیه را برای او شرح داد... حاکم گفت: فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که# در حال صحبت هستیم تو وارد شو و امانتت را بگیر. در روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد، حاکم به او گفت: من در ماه به حج سفر خواهم کرد و می خواهم سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جزء ندیده ام. در این وقت صاحب امانت داخل شد و به آن ها سلام کرد و گفت: ای قاضی من نزد تو دارم. پولم را نزد تو گذاشته ام. قاضی گفت: این صندوق است، پولت را بردار و برو. بعد دو روز قاضی نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم کنند. حاکم گفت: ای قاضی امانت آن مرد را پس نگرفتیم مگر با کشوری به تو! حالا با چه چیزی کشور را از تو بگیریم؟ و بدین ترتیب دستور به وی داد. @mojaradan
💜•° ✌️🏼 💁🏻‍♂ .... 👊🏼 ای مــــردی که همسرت را کتک می‌زنی و بهش می‌کـــنی، به خاطر اینکه روزی غــــذایت آماده نبوده یا لباستــــ رو نشسته یا اشتبــــاه کوچکی از او سر زده و او را به باد می‌گــــیری.... ☝️🏼این را بدان خــداوند پشت و پناه آن است.... 💪🏼و خــــداوند خودش فرمــــوده من خودم جواب آن ظالم را می‌دهــــم... 😏نــــگو خانواده زنم و توانایی مقابله با من را ندارن... ای مردی که به همسرت ظـــلم میکنی شک نکن تو با طــــرفی... 🤐آقا اصــــلا من چیـــزی نمیـــگم....✋🏼 😳خــــودتون ببینید رسول‌اللهﷺ در مورد کسی که به زنان می‌گذارد و به آنها می‌کند چه می‌فرمـــاید: 📃ما اَکرَمَهُنَّ اِلّا کَریم وَ مَا اَهانَهُنَّ اِلّا لَئیم.... ❓حالا ایــــن ؟ 🔷یعــــنی کسی که به ( مادر ، خواهر ، همسر ، دختر ) احتــــرام بگذارد آن شخص و و بــــزرگوار است... 🔷و شخـــصی که به ( مادر ، خواهر ، همسر ، دختر ) و بی احترامی کند (مخصوصا همسرش) آن شخص است.... 🔍🗞خیـلی در مورد کلمه کردم... 😖این کلـــمه اینقدر که پیامـبرﷺ در اینجا به کار برده... لئیـــم یعنی: ، ، ، ، و از و .... 😳حتی کسی که است در شهادتش قبول نمی‌شــود.... 👈🏽 کلمه فقط شایســــته کسی است که فقط اهانت کرده و یا با حرفی دلش را رنجـــانده و یا خجالـــت زده اش کرده پیش دیگران و با بهش داده..... 🤦🏻‍♂حــــالا اگر کسی که خانمــــش رو بزنه و و کنه یا ازش بیاد دیگه پیامــــبرﷺ به اون شخــــص چی بگه..... 😔حــــتی بعضی از مردها آنقدر همســــرشان را می‌زنند که مورد داشتیم بچه اش شده دست و پایش شـــکسته شده و حتی را زیر و از دست داده.... 👆🏼😠این مـــردها دیگه از حـد هم گذشـــته اند..... 🤔آیــــا می‌دانید پیامبرﷺ در آخــــرین لحظات عمرش تا لحظه‌ای که از بدنش خــارج شد چی می‌گفت به اطرافیـــانش.... 📜انس رضی‌الله‌عنه روایت می‌کند که شنیــــدم پیامبرﷺ در لحظات آخر عمرش فقط می‌گفت..... ☝️🏼( و ) مواظـــب و باشید... 😔پیامبرﷺ تا وقتی که روح از بدنش خارج شد می‌فرمود زنها خداوند هستن ای مردان امتم مواظب آنها باشــــید... 💥آخــــه چه کــــسی مثل پیامبر عزیزمان روحــــم فدایش از زنان کرده و اینقدر سفارششــان را کرده.... 😰اونــــم در سختترین زندگی و که لحظات است 😏حالا بعــــضی‌ از اسلام هی بگن به زنان ظــــلم کرده؛ هیـــچ دفاع از زنان مانند کمپین رسول اللهﷺ از حقوق زنان دفاع نکــــرده و کرد... 🙋🏻‍♂پس ای مواظب خــــواهرت مــــادرت دخــــترت و از همه همســــرت باش... ♥️به آنان احتــرام بگذار تا پیش الله و رسولش و و بزرگــــوار شوی... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از_روزی_که_رفتی قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ دم رفتن به آیه گفت: _من هنوز منتظرم! امیدوارم دفعه‌ی بعد... آیه پاکت نامه‌ای به سمت ارمیا گرفت. ارمیا حرفش را نیمه تمام قطع کرد. آیه: _چند تا پاکت از سید مهدی برام مونده! یکی برای من بود، یکی مادرش، یکی دخترش وقتی سوال پرسید از پدرش... و این هم برای مردی که قراره پدر دخترکش بشه! آیه نگفت برای مردی که همسرش میشود، گفت پدر دخترش! حجب و حیا به این میگویند دیگر؟ صدای دست زدن بلند شد... ارمیا خندید و خدا را شکر گفت. پاکت نامه را باز کرد: ✍🕊_سلام! امروز تو توانستی دِل آیه‌ای را به دست آوری که روزی دنیا را برایش زیر و رو میکردم! تمام هستی‌ام را... جانم را، روحم را، دنیایم را به دستت میدهم! امانتدار باش! همسر باش! پدر باش! جای پر کن! آیه‌ام شکننده است! مواظب دلش باش! دخترکم پناه میخواهد، پناهش باش! دخترم و بانویم را اول به خدا و بعد به تو میسپارم... ارمیا نامه با در پاکت گذاشت ، و پاکت را در جیبش. لبخند جزء لاینفک صورتش شده بود. انگار زینب پدردار شده بود! صدرا: _گفته باشما! ما آیه خانم و زینب سادات رو نمیدیم ببریا، تو باید بیای همینجا! ارمیا: _خط و نشون نکش! من تا خانومم نخواد کاری نمیکنم، شاید جای بزرگتری بخواد! آیه گونه‌هایش رنگ گرفت. رها: _یاد بگیر صدرا، ببین چقدر زن‌ذلیله! ارمیا: _دست شما درد نکنه! آیه خانوم چیزی به دوستتون نمیگید؟ آیه رنگ آمده در به صورتش پس رفت! زهرا خانم: _دخترمو اذیت نکن پسرم فخرالسادات: _پسرم گناه داره، دخترت خیلی منتظرش گذاشته! ارمیا نگاهش را با عشق با فخرالسادات دوخت، مادر داشتن چقدر لذتبخش بود. محمد: داداشم داره داماد میشه! ِکل کشید . و صدرا ادامه داد: _پیر پسر ما هم داماد شد! ارمیا به سمت حاج علی رفت: _حاجی، دخترتون قبولم کرده! شما چی؟ قبولم میکنید؟ حاج علی: _وقتی دخترم قبولت کرده، من چی بگم؟ دخترم حرف دل باباشو میدونه، خوشبخت بشید! ارمیا دست پدر را بوسیده بود. این هم آرزوی آخرش "حاج علی پدرش شده بود." ساعت 9 شب بود ، و بحث عقد و مراسم بود. محمد و صدرا سر به سر ارمیا میگذاشتند و گاهی آیه را هم سرخ و سفید میکردند. تلفن خانه زنگ خورد. حاج علی بلند شد و تلفن خانه را جواب داد. دقایقی بعد تلفن را قطع کرد و رو به آیه کرد: _آیه بابا به آرزوت رسیدی! داره میاد دیدن تو و دخترت! پاشو.. تا یک ساعت دیگه میان! ارمیا به چهره‌ی بانویش نگاه کرد. یاد فیلمی افتاد که صدرا برایش تعریف کرده بود. آنقدر اصرار کرده بود که آن را نشانش دادند. هق‌هق‌هایش را شنیده بود. آرزوهایش را! ارمیا همه را میدانست جز اینکه چرا آیه در تنهایی هایش هم حجاب داشت! ارمیا که از موهای شده‌ی بانویش نمیدانست! نمیدانست که غم‌ها پیرش کرده‌اند! که اگر میدانست سه سال صبر نمیکرد! آیه دستپاچه بود! همه دستپاچه بودند جز ارمیا که بانویش را نگاه میکرد! "به آرزویت رسیدی بانو؟ مبارک است..." صدای زنگ در که آمد،آیه جان گرفت... 💚پایان فصل اول💚 اذنی بده، روی ارتش ما هم حساب کن بی‌بی شام بلایم شتاب کن این سیل کوفه‌ی پیمان‌شکن که نیست با خوِن این جماعت اشقی خضاب کن ارتش که خواب ندارد برای تو روی سه ساله دختر ما هم حساب کن این رو سیاهی دنیا به آخر است کاخ تمام بی‌صفتان را خراب کن 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته هایم بعد تو 🇮🇷قسمت ۹۷ و ۹۸ _نه! خلاف عرف رفتار کردید. سیدمحمد: این عرف اومده؟ از رفتار امثال شما! عرف شما با شرع در . کجای شرع گفته که زن بیوه حق زندگی نداره؟ عمویش مداخله کرد: _مگه گفتیم بی‌شوهر باشه! توی بی‌غیرت باید عقدش میکردی!! سیدمحمد: _هر حرفی به ذهنتون میرسه به زبون نیارید عمو جان! بعضی حرفا هستن که ! عمو: _حرمت؟! تو حرف از حرمت‌شکنی میزنی؟ تو که حرمت برادرت رو شکستی؟ سیدمحمد: _وسط مسجد جای این حرفا نیست! عمو: _چرا؟ از خونه‌ی خدا خجالت میکشی؟ حاج علی: _مردم دارن تماشا میکنن! حرمت این شهید رو نگهدارید. عمو: شما دخالت نکن حاجی! شما خودت ته بی‌غیرتی هستی! سیدمحمد: بس کن عمو! آیه خانوم زن‌داداشم بوده و هنوزم زن داداشمه... تا عمر دارم و عمر داره زن داداشم میمونه! با غریبه هم ازدواج نکرده، ارمیا برادر منه، از شما و پسرات به من نزدیکتره! عمو: _اینجوری غیرتتو خواب کردی؟ سیدمحمد: _بعضی چیزا گفتنی نیست! عمو: _همه چیز گفتنیه؛ بگو چرا آبروی خانواده ما رو تو فامیل و دوست و آشنا بر باد دادی؟! سید محمد: _چون مهدی قبل رفتنش گفت حق نداری چشمت دنبال آیه باشه؛ گفت اگه برنگشتم آیه تا ابد زن برادرته. همه‌ی نگاهها متعجب شد.... صدای هق‌هق آیه بلند شد و رها او را در آغوش گرفت. سایه به دنبال لیوانی آب به سمت گوشه حیاط دوید. سیدمحمد به یاد آورد: شب دیروقت بود که سیدمهدی صدایش کرد. فردا صبح عازم بود. شوق فراوانی داشت. فخرالسادات و سیدمحمد آن شب در خانه‌شان مهمان بودند که فردا بدرقه کنند مردی که شعارهایش همه بود. 🕊مهدی: _اگه از این سفر برنگردم... محمد: _نگو مهدی! تو فقط برادر نیستی؛ تو پدری، تو همه کسی! 🕊مهدی: _گفتم اگه... حالا چرا هندیش میکنی؟ اگه برنگردم، آیه دستت ! محمد: _من امانت قبول نمیکنم. مهدی خندید: 🕊_میدونم، یک مدتی دستت امانت تا امینِ من برسه! محمد نکنه عمو اینا بهت فشار بیارن و تو قبول کنی و آیه رو مجبور کنی! آیه تا آخر دنیا برات زن داداشه، باشه؟ محمد: _اینجوری نگو، آیه برام خواهره! 🕊مهدی: _میدونم، برات خواهره که میگم؛ اگه تو فشار گذاشتنت بگو مهدی گفته راضی ؛ بگو برادرمه! محمد: _چرا میری که مجبور بشی این حرفها رو بزنی... نگاه کن، سرخ شدی برادر من! 🕊مهدی: _برای آیه نگرانم؛ اذیتش نکنید! آیه بعد از من... صدای عمو سیدمحمد را از خاطراتش بیرون آورد: _این حرفا چیه؟ توجیه مسخره‌تر از این؟مگه دست اونه؟ حاج علی: _بی‌منطق نباشید! عمو: _اون روز که این دو تا بچه قد علم کردن و گفتن نمیذاریم مادرمون رو عقد کنی، باید میزدم تو دهنشون تا این روز نرسه. سیدمحمد: _پس از این داری میسوزی؟! جلز و ولزت برای خودته عمو؟ دست عمو که صورت سیدمحمد را نواخت، صدرا جلو آمد و عمو را عقب کشید: _خودتون رو کنترل کنید. عمو: _یه الف بچه برای من زبون درآورده! فخرالسادات سکوت بیشتر از این را جایز ندانست... مردم تماشا میکردند؛باید این قائله ختم میشد: _ اگه آیه شوهر کرد برای این بود که من ازش خواستم؛ چون من رفتم خواستگاریش؛ چون من بهش اجازه دادم. ارمیا پسر منه، بعد از مهدی شد غمخوارم... وقتی این پسر هر روز هر روز بیشتر از من مادر، سر خاک مهدی بود شما کجا بودید؟ بیشتر اشک ریخت! بیشتر دلتنگی کرد؛ اگه حرفی هست، من خونه در خدمتم، وگرنه به سلامت! عمو به حالت قهر رفت.... و دقایقی بعد جمعیت درون مسجد کم شد. آیه گریه میکرد...حرفهایی که زده شد بخشی از همانهایی بود که او را میترساند. ارمیا که نزدیکش شد، رها و سایه دور شدند، شاید ارمیا بهتر میتوانست همسرش را آرام کند. ارمیا: _گریه چرا خانوم؟ آیه: _دیدی گفتم؟ ارمیا: _میگن و تموم میشه. آیه: _ داره. ارمیا: _میدونم. آیه: _میخوام برم؛ از این مردم دور شم! ارمیا: _میریم. آیه: _حرفا میمونه. ارمیا: _ ازت راضی باشه؛ به رضایت مردم که بود، ما هنوز بت‌پرست بودیم! آیه: _الان من یکی از هنجارشکنائم؟ ارمیا: _ناهنجارشکنی! آیه: _چرا دردها تموم نمیشن؟ ارمیا: _درد همیشه هست، بهشون عادت کن! آیه: _یتیمی درد داره؟ ارمیا: _یه درد عمیق و همیشگی. آیه: _زینب هم همینقدر درد میکشه که تو کشیدی؟ ارمیا: _نه. اون تو رو داره، خونه داره، حاج علی رو داره، منو داره! آیه: _میخوام برم خونه. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´