🦋تفسیر قرآن کریم با داستان🦋
✳️ خیر چیست؟
«...وَعَسَىٰ أَن تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ وَعَسَىٰ أَن تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّكُمْ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ»
«... ﻭ ﺑﺴﺎ ﭼﻴﺰﻱ ﺭﺍ ﺧﻮﺵ ﻧﺪﺍﺭﻳﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﺧﻴﺮ ﺍﺳﺖ ، ﻭﺑﺴﺎ ﭼﻴﺰﻱ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﺑﺪ ﺍﺳﺖ ; ﻭﺧﺪﺍ [ﻣﺼﻠﺤﺖ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺍﻣﻮﺭ] ﻣﻰ ﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﻰ ﺩﺍﻧﻴﺪ .»(بقره : ٢١٦)
✅ هرچه #خدا بخواهد
در میان بنی اسرائیل، خانواده ای چادرنشین در بیابان زندگی می کردند و زندگی آنها به دامداری و با کمال سادگی و صحرانشینی می گذشت.
آنها علاوه بر تعدادی گوسفند، یک خروس، یک الاغ و یک سگ داشتند.
خروس، آنها را برای نماز بیدار می کرد و با الاغ، وسایل زندگی خود را حمل می کردند و به وسیله آن برای خود از راه دور آب می آوردند و سگ نیز در آن بیابان، به خصوص در شب، نگهبان آنها از درندگان بود.
اتفاقا روباهی آمد و خروس آنها را خورد.
افراد آن خانواده، محزون و ناراحت شدند، ولی مرد آنها که شخص صالحی بود می گفت خیر است ان شاء الله.
پس از چند روزی، سگ آنها مرد.
باز آنها ناراحت شدند، ولی مرد خانواده گفت خیر است.
طولی نکشید که گرگی به الاغ آنها حمله کرد و آن را درید و از بین برد.
باز مرد آن خانواده گفت خیر است.
در همین ایام، روزی صبح از خواب بیدار شدند و دیدند همه چادرنشین های اطراف مورد دستبرد و غارت دشمن واقع شده و همه اموال آنها به غارت رفته و خود آنها نیز به عنوان برده به اسارت دشمن درآمده اند و در آن بیابان تنها آنها سالم باقی مانده اند.
مرد صالح گفت رازی که ما باقی مانده ایم این بوده که چادرنشین های دیگر دارای سگ و خروس و الاغ بوده اند و به خاطر سر و صدای آنها شناخته شده اند و به اسارت دشمن در آمده اند، ولی ما چون سگ و خروس و الاغ نداشتیم شناخته نشدیم، پس خیر ما در هلاکت سگ و خروس و الاغمان بوده است که سالم مانده ایم.
این نتیجه کسی است که همه چیزش را به خدا واگذار می کند.
منبع: داستان هایی از خدا، نوشته احمد میر خلف زاده و قاسم میرخلف زاده، جلد 1
@DastaneRastan_ir
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🦋تفسیر قرآن کریم با داستان🦋
✳️ خیر چیست؟
«...وَعَسَىٰ أَن تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ وَعَسَىٰ أَن تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّكُمْ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ»
«... ﻭ ﺑﺴﺎ ﭼﻴﺰﻱ ﺭﺍ ﺧﻮﺵ ﻧﺪﺍﺭﻳﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﺧﻴﺮ ﺍﺳﺖ ، ﻭﺑﺴﺎ ﭼﻴﺰﻱ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﺑﺪ ﺍﺳﺖ ; ﻭﺧﺪﺍ [ﻣﺼﻠﺤﺖ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺍﻣﻮﺭ] ﻣﻰ ﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﻰ ﺩﺍﻧﻴﺪ .»(بقره : ٢١٦)
✅ هرچه #خدا بخواهد
🌸👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸
🦋تفسیر قرآن کریم با دستان🦋
✳️ خدا کافی است!
مَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ (طلاق: ۳)
ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺧﺪﺍ ﺗﻮﻛﻞ ﻛﻨﺪ، ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﻛﺎﻓﻲ ﺍﺳﺖ
✅ شهید سید حمید تقوی فر
داشتیم با ماشین از #روستایی برمی گشتیم که ماشینمون نزدیک روستای مادر حاج حمید، بنزین #تمام کرد
#پیشنهاد کردم که به خانه مادرشون بریم و پول قرض بگیریم؛ ولی حاج حمید #باناراحتی گفت : چیزی رو به شما می گم که آویزه #گوشتون کنید
هیچ وقت خودتون رو نیازمند کسی غیر #خدا نکنید
حتی اگه نیازمند شدید #فقط از خدا بخواید و به اون #توکل کنید
با #ناراحتی گفتم : الان خدا برای ما #بنزین می فرسته؟!
گفت : بله اگه #توکل کنی می فرسته
بعد هم #کاپوت ماشین رو بالا زد و نگاهی به آب و روغن ماشین #انداخت که یک مرتبه یکی از #دوستانش از راه رسید و مقداری بنزین بهمون داد
حاج حمید گفت : #دیدی اگه به خدا #اعتماد کنی خودش وسیله رو می فرسته؟
#شهید_سیدحمید_تقوی_فر🌷
#شهید_مدافع_حرم
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
#داستانهای_آموزنده
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@masirkhoshbakhti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 رازهای هسته خرما
👌حساب دقیق خدا
#خدا
🎁 به کانال مسیر خوشبختی
بپیوندید👇👇👇
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@masirkhoshbakhti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️ بی انصافی با خدا!😔
👤 استاد قرائتی
🌼 پيامبر اکرم (صلی الله علیه و آله)
🍃مَنْ صَلَّى رَكْعَتَيْنِ وَ لَمْ يُحَدِّثْ فِيهِمَا نَفْسَهُ بِشَيْءٍ مِنْ أُمُورِ اَلدُّنْيَا غَفَرَ اَللَّهُ لَهُ ذُنُوبَهُ.🍃
«هر كه دو ركعت نماز بگزارد و در آن دو ركعت به هيچ امرى از امور دنيا فكر نكند، خداوند گناهانش را مى آمرزد»
📚 بحارالانوار، ج ۸۱، ص ۲۴۹
#خدا
#نماز
🎁 به کانال مسیر خوشبختی
بپیوندید👇👇👇
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
@masirkhoshbakhti
✳️ بالاترین مرتبه ایمان
🌼 پیامبر اکرم (صلیالله علیه و آله):
🍃وَ عَنِ اَلنَّبِيِّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَنَّهُ قَالَ: أَفْضَلُ إِيمَانِ اَلْمَرْءِ أَنْ يَعْلَمَ أَنَّ اَللَّهَ مَعَهُ حَيْثُمَا كَانَ.🍃
🌿برترین مرحله ایمان انسان این است که بداند هر جا باشد خدا با او است🌿
📚جامع الأخبار، ج ۱، ص ۳۶
#خدا
#گناه
🎁 برای دسترسی به مطالب تبلیغی
بپیوندید👇👇👇
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@tabligheslam
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت دوم : محبت پدر
✔️ راوی : رضا هادی
🔸 درخانهای کوچک و مستاجری در حوالی ميدان خراسان تهران زندگي میکردیم. اولين روزهای ارديبهشت سال ۱۳۳۶ بود. پدر چند روزی است كه خيلی خوشحال است. خدا در اولين روز اين ماه، پسری به او عطا کرد. او دائماً از خدا تشكر میکرد. هر چند حالا در خانه سه پسر و يك دختر هستيم، ولی پدر برای اين پسر تازه متولد شده خيلی ذوق میکند. البته حق هم دارد. پسر خيلی با نمكی است. اسم بچه را هم انتخاب كرد: «ابراهيم »
🔸پدرمان نام پيامبری را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و #توحيد بود. و اين اسم واقعاً برازنده او بود. بستگان و دوستان هر وقت او را میدیدند با تعجب میگفتند: حسين آقا، تو سه تا فرزند ديگه هم داری، چرا برای اين پسر اينقدر خوشحالی میکنی؟! پدر با آرامش خاصی جواب میداد: اين پسر حالت عجيبی دارد! من مطمئن هستم كه #ابراهيم من، بنده خوب خدا میشود، اين پسر نام من را هم زنده میکند! راست میگفت. محبت پدرمان به #ابراهيم، محبت عجيبی بود. هر چند بعد از او، #خدا يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد، اما از محبت پدرم به #ابراهيم چيزی كم نشد.
٭٭٭
🔸#ابراهيم دوران دبستان را به مدرسه طالقانی در خيابان زيبا رفت. اخلاق خاصی داشت. توی همان دوران دبستان نمازش ترك نمیشد. يكبار هم در همان سالهای دبستان به دوستش گفته بود: بابای من آدم خيلی خوبيه. تا حالا چند بار امام زمان (عج) را توی خواب ديده. وقتی هم كه خيلی آرزوی زيارت #كربلا داشته، حضرت عباس را در خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده. زمانی هم كه سال آخر دبستان بود به دوستانش گفته بود: پدرم میگه، آقای #خمينی كه شاه، چند ساله تبعيدش كرده آدم خيلي خوبيه. حتی بابام میگه: همه بايد به دستورات اون آقا عمل كنند. چون مثل دستورات امام زمانه(عج) میمونه.
🔸دوستانش هم گفته بودند: ابراهيم ديگه اين حرفها رو نزن. آقای ناظم بفهمه اخراجت میکنه. شايد برای دوستان ابراهيم شنيدن اين حرفها عجيب بود. ولی او به حرفهای پدر خيلی اعتقاد داشت.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
شهید #ابراهیم_هادی
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت پنجم : ورزش باستانی (۲)
✔️راوی : جمعی از دوستان شهید
🔸از ديگر کارهایی که در مجموعه #ورزش باستانی انجام میشد اين بود که بچهها به صورت گروهی به زورخانههای ديگر میرفتند و آنجا ورزش میکردند. يک شبِ ماه رمضان ما به زورخانهای در کرج رفتيم.
🔸آن شب را فراموش نمیکنم. #ابراهيم شعر میخواند. دعا میخواند و #ورزش میکرد. مدتی طولانی بود که #ابراهيم در كنار گود مشغول شنای زورخانهای بود. چند سری بچههای داخل گود عوض شدند، اما #ابراهيم همچنان مشغول شنا بود. اصلاً به کسی توجه نمیکرد.
🔸پيرمردی در بالای سكو نشسته بود و به #ورزش بچهها نگاه میکرد. پيش من آمد. #ابراهيم را نشان داد و با ناراحتی گفت: آقا، اين جوان كيه؟! با تعجب گفتم: چطور مگه!؟ گفت: «من كه وارد شدم، ايشان داشت شنا میرفت. من با تسبيح، شنا رفتنش را شمردم. تا الان هفت دور تسبيح رفته؛ يعنی هفتصد تا شنا! تو رو خدا بيارش بالا الآن حالش به هم میخوره.» وقتی #ورزش تمام شد #ابراهيم اصلاً احساس خستگی نمیکرد. انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته! البته #ابراهيم اين کارها را برای قوی شدن انجام میداد. هميشه میگفت: برای خدمت به #خدا و بندگانش، بايد بدنی قوی داشته باشيم. مرتب دعا میکرد كه: خدايا بدنم را برای خدمت كردن به خودت قوی كن.
🔸#ابراهيم در همان ايام يك جفت ميل و سنگ بسيار سنگين برای خودش تهيه کرد. حسابی سر زبانها افتاده و انگشتنما شده بود. اما بعد از مدتی ديگر جلوی بچهها چنين کارهایی را انجام نداد! میگفت: اين کارها عامل غرور انسان میشه. میگفت: مردم به دنبال اين هستند كه چه کسی قویتر از بقيه است. من اگر جلوی ديگران ورزشهای سنگين را انجام دهم باعث ضايع شدن رفقايم میشوم. در واقع خودم را مطرح کردهام و اين کار اشتباه است.
🔸بعد از آن وقتی میاندار #ورزش بود و میدید که شخصی خسته شده و کم آورده، سريع #ورزش را عوض میکرد. اما بدن قوی #ابراهيم يکبار قدرتش را نشان داد و آن، زمانی بود که سيد حسين طحامی #قهرمان کشتی جهان و يکی از ارادتمندان حاج حسن به زورخانه آمده بود و با بچهها #ورزش میکرد.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
#امام_زمان
#حجاب
شهید #ابراهیم_هادی
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت یازدهم : قهرمان
✔️راوی : حسين الله كرم
🔸مسابقات قهرمانی ۷۴ کيلو باشگاهها بود. #ابراهيم همه حريفان را يکی پس از ديگری شكست داد و به نیمهنهایی رسيد. آن سال ابراهيم خيلی خوب #تمرين کرده بود. اکثر حریفها را با #اقتدار شکست داد.
🔸اگر اين مسابقه را میزد حتماً در #فينال #قهرمان میشد. اما در نیمهنهایی خيلی بد کشتی گرفت. بالاخره با يک امتياز بازی را واگذار كرد! آن سال ابراهيم مقام سوم را کسب کرد. اما سالها بعد، همان پسری که حريف نیمهنهایی ابراهيم بود را ديدم. آمده بود به ابراهيم سر بزند. آن آقا از خاطرات خودش با ابراهيم تعريف میکرد. همه ما هم گوش میکردیم.
🔸تا اينکه رسيد به ماجرای آشنایی خودش با ابراهيم و گفت: آشنایی ما برمیگردد به نیمهنهایی کشتی باشگاهها در وزن ۷۴ کيلو، قرار بود من با ابراهيم #کشتی بگيرم. اما هر چه خواست آن ماجرا را تعريف کند ابراهيم بحث را عوض میکرد! آخر هم نگذاشت كه ماجرا تعريف شود! روز بعد همان آقا را ديدم و گفتم: اگه میشه قضيه کشتی خودتان را تعريف کنيد. او هم نگاهی به من کرد. نَفَس عميقی کشيد و گفت:
🔸آن سال من در نیمهنهایی حريف ابراهيم شدم. اما يکی از پاهايم شديداً #آسيب ديد. به ابراهيم که تا آن موقع نمیشناختمش گفتم: رفيق، پای من آسيب ديده هوای ما رو داشته باش. ابراهيم هم گفت: باشه داداش، چَشم. بازیهای او را ديده بودم. توي كشتی #استاد بود. با اينکه شگرد ابراهيم فنهایی بود که روی پا میزد. اما اصلاً به پای من نزديک نشد! ولی من، در کمال نامردی يه خاک ازش گرفتم و خوشحال از اين پيروزی به #فينال رفتم. ابراهيم با اينکه راحت میتونست من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولی اين کار رو نکرد.
🔸بعد ادامه داد: البته فكر میکنم او از قصد كاری كرد كه من #برنده بشم! از شکست خودش هم ناراحت نبود؛ چون قهرمانی برای او تعريف دیگهای داشت. ولی من خوشحال بودم. خوشحالی من بيشتر از اين بود که حريف فينال،
بچه محل خودمون بود. فکر میکردم همه، مرام و #معرفت داش ابرام رو دارن.
🔸اما توی فينال با اينکه قبل از مسابقه به دوستم گفته بودم که پايم آسيب ديده، اما دقيقاً با اولين حرکت همان پای آسیبدیده من را گرفت. آه از نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روی زمين و بالاخره من ضربه شدم. آن سال من دوم شدم و ابراهيم سوم. اما شک نداشتم #حق ابراهيم قهرمانی بود. از آن روز تا حالا با او رفيقم. چيزهای عجيبی هم از او دیدهام. #خدا را هم شکر میکنم که چنين رفيقي نصيبم کرده.
🔸صحبتهايش که تمام شد خداحافظی کرد و رفت. من هم برگشتم. در راه فقط به صحبتهايش فکر میکردم. يادم افتاد در مقر #سپاه گیلانغرب روی يكی از ديوارها برای هر كدام از رزمندهها جملهای نوشته شده بود. در مورد ابراهيم نوشته بودند:
«ابراهيم هادی رزمندهای با خصایص پوريای ولی»
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی
شادی روحش صلوات 🌹
#امام_زمان
#حجاب
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید.
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت چهاردهم : يدالله
✔️راوی : سيد ابوالفضل كاظمی
🔸ابراهيم در يکی از مغازههای #بازار مشغول کار بود. يک روز #ابراهيم را در وضعيتی ديدم که خيلی تعجب کردم! دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود. جلوی يک مغازه،کارتنها را روی زمين گذاشت.
🔸وقتی کار تحويل تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام برای شما زشته، اين کار باربرهاست نه کار شما!نگاهی به من کرد و گفت: #کار که عيب نيست، بيکاری عيبه، اين کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه، مطمئن میشم که هيچی نيستم. جلوی غرورم رو میگیره!
🔸گفتم: اگه کسی شما رو اينطور ببينه خوب نيست، تو ورزشكاری و... خیلیها میشناسنت. #ابراهيم خنديد و گفت: ای بابا، هميشه كاری كن كه اگه #خدا تو رو ديد خوشش بياد، نه مردم.
🔸به همراه چند نفر از #دوستان نشسته بوديم و در مورد ابراهيم صحبت میکردیم. يكی از دوستان كه ابراهيم را نمیشناخت تصويرش را از من گرفت و نگاه كرد. بعد باتعجب گفت: شما مطمئن هستيد اسم ايشون ابراهيمه!؟ با تعجب گفتم: خُب بله، چطور مگه؟!
🔸گفت: من قبلاً تو #بازار سلطانی مغازه داشتم. اين آقا ابراهيم دو روز در هفته سَر بازار میایستاد. يه كوله #باربری هم میانداخت روی دوشش و بار میبرد. يه روز بهش گفتم: اسم شما چيه؟ گفت: من رو #يدالله صدا كنيد! گذشت تا چند وقت بعد يكی از دوستانم آمده بود بازار، تا ايشون رو ديد با تعجب گفت: اين آقا رو میشناسی!؟ گفتم: نه، چطور مگه! گفت: ايشون #قهرمان واليبال و كشتيه، آدم خيلی باتقوائيه، برای شكستن نفسش اين كارها رو میکنه. اين رو هم برات بگم كه آدم خيلی بزرگيه! بعد از آن ماجرا ديگه ايشون رو نديدم!
🔸 صحبتهای آن آقا خيلی من رو به فكر فرو برد. اين ماجرا خيلی برای من عجيب بود. اينطور مبارزه كردن با #نفس اصلاً با #عقل جور در نمیآمد.
🔸مدتی بعد يكی از دوستان #قديم را ديدم. در مورد كارهای ابراهيم صحبت میکردیم. ايشان گفت: قبل از انقلاب يک روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما، من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوكبابی، بهترين #غذا و سالاد و نوشابه را سفارش داد. خيلی خوشمزه بود. تا آن موقع چنين غذائی نخورده بودم. بعد از غذا آقا #ابراهيم گفت: چطور بود؟ گفتم: خيلی عالی بود. دستت درد نكنه، گفت: امروز صبح تا حالا توی بازار باربری كردم. خوشمزگی اين غذا به خاطر زحمتيه كه برای پولش كشيدم!!
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
#امام_زمان
#حضرت_معصومه
#طوفان_الاقصی
شهید #ابراهیم_هادی
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید.
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت سی ام : شروع جنگ (۱)
✔️ راوی : تقی مسگرها
🔸صبح روز دوشنبه سی و يكم شهريور ۱۳۵۹ بود. #ابراهيم و برادرش را ديدم. مشغول اثاث كشی بودند. سلام كردم و گفتم: امروز عصر قاسم با يك ماشين تداركات میره كردستان ما هم همراهش هستيم. با تعجب پرسيد: خبريه؟! گفتم: ممكنه دوباره درگيری بشه. جواب داد: باشه اگر شد من هم مییام.
🔸ظهر همان روز با حمله هواپيماهای عراق جنگ شروع شد. همه در خيابان به سمت آسمان نگاه میکردند. ساعت ۴ عصر، سر خيابان بوديم. قاسم تشكری با يك جيپ آهو، پر از وسايل تداركاتی آمد. علی خرّمدل هم بود. من هم سوار شدم.
موقع حركت ابراهيم هم رسيد و سوار شد. گفتم: داش ابرام مگه اثاث كشی نداشتيد؟! گفت: اثاثها رو گذاشتيم خونه جديد و اومدم. روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با سختی بسيار و عبور از چندين جاده خاكی رسيديم سرپلذهاب. هيچكس نمیتوانست آنچه را میبیند باور كند. مردم دسته دسته از شهر فرار میکردند. از داخل شهر صدای #انفجار گلولههای توپ و خمپاره شنيده میشد.
🔸مانده بوديم چه كنيم. در ورودی شهر از يك گردنه رد شديم. از دور بچههای #سپاه را ديديم كه دست تكان میدادند! گفتم: قاسم، بچه ها اشاره میکنند كه سریعتر بياييد! يک دفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد.
🔸از پشت تپه تانکهای عراقی كاملاً پيدا بود. مرتب شليک میکردند. چند گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد. ولی خدا را شكر به خير گذشت. از گردنه رد شديم. يكی از بچههای سپاه جلو آمد و گفت: شما كی هستيد!؟ من مرتب اشاره میکردم كه نياييد، اما شما گاز میدادید! قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟! آن #رزمنده هم جواب داد: آقای بروجردی تو شهر پيش بچههاست. امروز صبح عراقیها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچهها عقب رفتند.
🔸حركت كرديم و رفتيم داخل شهر، در يك جای امن ماشين را پارك كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت #نماز خواند! ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرسيد: قاسم، اين نماز چی بود؟! قاسم هم خيلی با آرامش گفت: تو كردستان هميشه از #خدا میخواستم كه وقتی با دشمنان #اسلام و انقلاب میجنگم اسير يا معلول نشم. اما اين دفعه از خدا خواستم كه #شهادت رو نصيبم كنه! ديگه تحمل #دنيا رو ندارم!
🔸ابراهيم خيلی دقيق به حرفهای او گوش میکرد. بعد با هم رفتيم پيش محمد بروجردی، ايشان از قبل قاسم را میشناخت. خيلی خوشحال شد. بعد از كمی صحبت، جایی را به ما نشان داد و گفت: دو گردان سرباز آن طرف رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين میتونی اونها رو بياری تو شهر.
🔸با هم رفتيم. آنجا پر از سرباز بود. همه مسلح و آماده، ولی خيلی ترسيده بودند. اصلاً آمادگی چنين حملهای را از طرف عراق نداشتند. قاسم و ابراهيم جلو رفتند و شروع به صحبت كردند. طوری با آنها حرف زدند كه خيلی از آنها غيرتی شدند. آخر صحبتها هم گفتند: هر كی مَرده و #غيرت داره و نمیخواد دست اين بعثیها به ناموسش برسه با ما بياد.
🔸سخنان آنها باعث شد كه تقريباً همه سربازها حركت كردند. قاسم نيروها را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندی. چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ ۱۰۶ هم داريم. قاسم هم منطقه خوبی را پيدا كرد و نشان داد. توپها را به آنجا انتقال دادند و شروع به شليك کردند. با شليك چند گلوله توپ، تانکهای عراقی عقب رفتند و پشت مواضع مستقر شدند. بچههای ما خيلی روحيه گرفتند.
🔸غروب روز دوم جنگ بود. قاسم خانهای را به عنوان مقر انتخاب كرد كه به سنگر سربازها نزدیکتر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهيم بگو بيا دعای توسل بخوانيم. شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نماز مغرب شد. هنوز زياد دور نشده بودم كه يك گلوله #خمپاره جلوی درب همان خانه منفجر شد. گفتم: خدا رو شكر قاسم رفت تو اتاق. اما با اين حال برگشتم. ابراهيم هم كه صدای انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما آمد.
🔸وارد اتاق شديم. چيزی كه میدیدیم باورمان نمیشد. يك تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه #قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزويش رسيد! محمد بروجردی با شنيدن اين خبر خيلی ناراحت شد. آن شب كنار پيكر قاسم، دعای #توسل را خوانديم.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی
شادی روح پاکش صلوات 🌹
#امام_حسین
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید.
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت سی و سوم : تسبیحات
✔️ راوی : امیر سپهرنژاد
🔸دوازدهم مهر ۱۳۵۹ است. دو روز بود كه ابراهيم مفقود شده! برای گرفتن خبر به ستاد اسرای جنگی رفتم اما بیفایده بود. تا نیمههای شب بيدار و خیلی ناراحت بودم. من از صمیمیترین دوستم هيچ خبری نداشتم. بعد از نماز صبح آمدم داخل محوطه. سكوت عجيبی در پادگان ابوذر حکم فرما بود. روی خاکهای محوطه نشستم. تمام خاطراتی كه با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور میشد.
🔸هوا هنوز روشن نشده بود. با صدایی درب پادگان باز شد و چند نفری وارد شدند. ناخودآگاه به درب پادگان نگاه كردم. توی گرگ و ميش هوا به چهره آنها خيره شدم. يك دفعه از جا پريدم! خودش بود، يكی از آنها ابراهيم بود. دويدم و لحظاتی بعد در آغوش هم بوديم. خوشحالی آن لحظه قابل وصف نبود. ساعتی بعد در جمع بچهها نشستيم.
🔸ابراهيم ماجرای اين سه روز را تعريف میکرد: با يك نفربر رفته بوديم جلو، نمیدانستیم عراقیها تا كجا آمدهاند. كنار يك تپه محاصره شديم، نزديک به يک صد عراقی از بالای تپه و از داخل دشت شليك میکردند. ما پنج نفر هم در كنار تپه در چالهای سنگر گرفتيم و شليك میکردیم. تا غروب مقاومت كرديم، با تاريك شدن هوا عراقیها عقبنشینی كردند. دو نفر از همراهان ما كه راه را بلد بودند شهيد شدند. از سنگر بيرون آمديم، كسی آن اطراف نبود. به پشت تپه و ميان درختها رفتيم.
🔸در آنجا پيكر شهدا را مخفی كرديم. خسته و گرسنه بوديم. از مسير غروب آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خوانديم. بعد از نماز به دوستانم گفتم: برای رفع اين گرفتاریها با دقت #تسبيحات حضرت زهرا را بگویيد.
🔸بعد ادامه دادم: اين تسبيحات را #پيامبر، زمانی به دخترشان تعليم فرمودند كه ايشان گرفتار مشكلات و سختیهای بسيار بودند. بعد از تسبيحات به سنگر قبلی برگشتيم. خبری از عراقیها نبود. مهمات ما هم كم بود. يك دفعه در كنار تپه چندين #جنازه عراقی را ديدم. اسلحه و خشاب و نارنجکهای آنها را برداشتيم. مقداری آذوقه هم پيدا كرديم و آماده حركت شديم. اما به كدام سمت!؟
🔸هوا تاريك و در اطراف ما دشتی صاف بود. تسبيحی در دست داشتم و مرتب ذكر میگفتم. در ميان دشمن، خستگی، شب تاريك و... اما آرامش عجيبی داشتيم. نیمههای شب در ميان دشت يك جاده خاكی پيدا كرديم. مسير آن را ادامه داديم. به يك منطقه نظامی رسيديم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت. چندين #نگهبان هم در اطراف آن بودند. سنگرهایی هم در داخل مقر ديده میشد.
🔸ما نمیدانستیم در كجا هستيم. هيچ اميدی هم به زنده ماندن خودمان نداشتيم، برای همين تصميم عجيبی گرفتيم! بعد هم با تسبيح استخاره كردم و خوب آمد. ما هم شروع كرديم! با ياری #خدا توانستيم با پرتاب نارنجك و شليك گلوله، آن مقر نظامی را به هم بريزيم. وقتی رادار از كار افتاد، هر سه از آنجا دور شديم. ساعتی بعد دوباره به راهمان ادامه داديم.
🔸نزديك صبح محل امنی را پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم. كل روز را استراحت كرديم. باوركردنی نبود، آرامش عجيبی داشتيم. با تاريك شدن هوا به راهمان ادامه داديم و با ياری خدا به نيروهای خودی رسيديم. #ابراهيم ادامه داد: آنچه ما در اين مدت ديديم فقط عنايات خدا بود. تسبيحات حضرت زهرا گره بسياری از مشكلات ما را گشود.
🔸بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن #ايمان، از نيروهای ما میترسد. ما بايد تا میتوانیم نبردهای نامنظم را گسترش دهيم تا جلوی حملات دشمن گرفته شود.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید#ابراهیم_هادی🕊🌹
شادی روح پاکش صلوات 🌹
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید.
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸