#داستانک
سال98 یه آبدارچی داشتیم که خونش توی قرچک رو فروخته بود تا جهیزیه دخترش رو بده، به خاطر فشار مالی اومده بود توی کوچه اداره سرایدار یه خونه شده بود.
روزا اداره کار میکرد و شبا سرایداری میکرد
ما هم میخواستیم یه طوری که عزت نفسش خدشه دار نشه کمکش کنیم، این شد که یه تصمیم مهم گرفتیم.قرار شد هر ماه بهش گوشت، برنج و...بدیم که برامون توی خونش ناهار بپزه و یه مبلغی معادل۵۰درصد قیمت روز همون غذا هم اول هر ماه بهش بابت طبخ بدیم.
از همون هفته اول خورشت یکم آبکی بود و برنج کم اومد، بهمون گفت مواد کم دادید و دوبرابر بهش دادیم ولی هر روز کیفیت غذاها کمتر میشد.اوایل خورشت ها ابکی بود و برنج هم انگار قاطی داشت
بعد دوماه رسماً برنج هندی با خورشت بدون گوشت بهمون تحویل میداد.
اعتراض هم میکردیم میگفت کیفیت مواد خودتون کمه
خیلی اتفاقی یه روز فهمیدیم آقا با مواد ما برای شرکت های اطراف هم غذا میپزه و بهشون میفروشه و پولش رو میذاره جیبش.مچش رو که گرفتیم حاضر نشد پول و مواد غذایی اون ماه رو پس بده، اون سال میگفت درآمدم به بالای۲۰میلیون تومن رسیده و نیازی دیگه به شماها ندارم.
یه روز ول کرد و دیگه اداره نیومد، شب قبل رفتنش هم رفته بود توی کشوهای همه و هر چیز به درد بخوری که داشتیم دزدیده بود و رفته بود.دوهفته پیش یکی از همکاران زنگ زد گفت فهمیدی فلانی پارسال مرده؟
آبدارچیه رو میگفت.
گویا صاحب ملکی که این سرایدارش بوده از خارج برمیگرده و میبینه این خونش رو کرده تهیه غذایی، سریع عذرش رو میخواد.
شرکتهای اطراف هم به خاطر افت کیفیت غذاهاش دیگه ازش خرید نمیکردن.از بی پولی برمیگرده اداره و التماس میکنه که اوضاعم خرابه و اجازه بدید برگردم، ولی به خاطر پرونده دزدی و یهویی رفتنش بهش اجازه نمیدن.
چند ماهی آواره خیابون میشه و آخرشم گویا دق مرگ میشه میمیره.
پول حروم رفیق نیمه راهه، اول خوب بالا میبرتت، بعد که قشنگ ارتفاع گرفتی می کوبتت زمین.
👳 @mollanasreddin 👳
#متن_خاص
«آرزو کنید ...»
آرزو کنید که ذوب شوید و همچون جویباری باشید که با شتاب می رود و برای شب آواز می خواند.
آرزو کنید که رنج بیش از حد مهربان بودن را تجربه کنید.
آرزو کنید که زخم خورده فهم خود از عشق باشید.
آرزو کنید سپیده دم برخیزید و بالهای قلبتان را بگشایید و سپاس گویید که یک روز دیگر از حیات عشق به شما عطا شده است.
آرزو کنید که هنگام ظهر بیارامید و به وجد و هیجان عشق بیاندیشید،
آرزو کنید که شب هنگام با دلی حق شناس و پرسپاس به خانه بازآیید، و به خواب روید، با دعایی در دل برای معشوق و آوازی بر لب در ستایش او.
#جبران_خلیل_جبران
👳 @mollanasreddin 👳
من اگر رنگ بودم قرمز میشدم.
با غلظتی که به دوست داشتنت بیاید.
یا اگر فصل بودم پاییز.
اگر گل بودم جز مریم نمیشدم!
میدانم قرمز نیست
اما هر جای خانه که باشی
خودش را به مشامت میرساند....
اگر قرار باشد چیزی جز این باشم،
بدون شک به دوست داشتنت نزدیک میشدم.
که مشخص باشد.
که بپیچد.
حالا که دست و بالم بسته است
به سبک خودمان دوستت دارم،
اما عمیق..
#مریم_قهرمانلو
👳 @mollanasreddin 👳
#تیکه_کتاب
عکسی از دوران کودکی خود بردارید
و آن را جایی قرار دهید
که روزی یکی دوبار به چشمتان بخورد.
اگر هر روز به اداره میروید،
عکسی هم در اتاق کارتان بگذارید.
این کودک جنبهای از وجود شماست
که چنانچه مورد مهر و توجه قرار گیرد،
تمامی شادی و نشاطی را که همواره خواستهاید برایتان به ارمغان میآورد . . .
ما آن قدر مشغول مشغلههایمان هستیم
که فراموش کردهایم
چگونه مراقب خود باشیم..!
📕 #نیمه_تاریک_وجود
✍🏻 #دبی_فورد
👳 @mollanasreddin 👳
#معرفی_کتاب
📚عنوان: پذیرفتن
✍️نویسنده: گروس عبدالملکیان
ناشر: نشر چشمه
کتاب پذیرفتن شامل مجموعهای از اشعار زیبا و پراحساس گروس عبدالملکیان است. مرگ درون مایهی اصلی کتاب حاضر است و شاعر با سرودن اشعاری لطیف و فلسفی آن را به تصویر درآورده است.
👳 @mollanasreddin 👳
#نکته
🔴 آوردن نشانهٔ پرسش بهجای علامت تعجب با استفاده از دو یا چند علامت سؤال برای نشان دادن تعجب زیاد، صحیح نیست.
🔴 هرگاه چند جملهٔ سؤالی پشت سرهم قرارگیرد، اغلب در آخرین جمله، علامت سؤال میآید:
خودت بریدی و دوختی و پوشیدی؟
✅ ذوالفقاری، حسن، راهنمای ویراستاری و درستنویسی، چاپ سوم (تهران: نشرعلم، ۱۳۹۲)، ص ۳۷.
#غلط_ننویسیم
👳 @mollanasreddin 👳
#ضربالمثل
«شب آبستن است تا چه زاید سحر» :
این ضرب المثل از این بیت خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی گرفته شده است
فریب جهان قصهی روشن است
سحر تا چه زاید شب آبستن است
اما اگر بررسی کنیم این تعبیر را میتوان در دیوان شاعران دیگر هم یافت به عنوان مثال:
یک امشب را صبوری کرد باید
شب آبستن بود تا خود چه زاید.
"نظامی"
نبندد در برویم تا دهد در بزم خود جایم
نمیدانم چه زاید صبحدم آبستن است امشب
"ظهیر فاریابی"
اما مفهوم این ضرب المثل چیست؟ ما در زمانهایی از زندگی در هول و بلای اتفاقی هستیم ، یا رخدادی ممکن است رخ دهد اما همان طور که در مصرع اول بیت حافظ مشخص است ، دنیا و جهان میتواند ما را فریب دهد و سیر حادثه حالا چه به نفع ما و چه به ضرر ما آن گونه نباشد که فکر میکنیم …سحر ممکن اتفاقی غیر منتظره رقم بزند که در باور ما نیست.
👳 @mollanasreddin 👳
آدم همین یک چیز را یاد بگیرد٫ که جایی که باید گریه کند، گریه کند. نریزد تو خودش؛ چون بزرگ شده یا چون آدم بزرگها گریه نمیکنند. (عجب دروغ بزرگی!) که یاد بگیرد جایی که باید فریاد بزند، فریاد بزند. که وقتی باید عصبانی باشد، عصبانی باشد واقعا، نه تندیس صبر و حلم و شکیبایی! که یاد بگیرد قرار نیست خون خونش را بخورد، ولی به همه لبخند احمقانهی نایس و کول تحویل بدهد و در عوضش مدالِ بدردنخورِ « فلانی؟ وای! هیچوقت ندیدم عصبانی باشه، همیشه ریلکس و آرومه، دلش مثل دریاست! » را تحویل بگیرد.
یاد بگیرد وقتی نمیخواهد کسی بماند، حالیِ طرف کند که نباید بماند؛ و وقتی نمیخواهد کسی برود، به موقعش داد بزند: « آهای! نمیخواهم بروی.»
آدم تا آخر عمرش مدیون خودش است، اگر همانجا، همانوقت؛ به همانکس، همان حرفی را که باید بزند، نزند.
•حسین وحدانی
👳 @mollanasreddin 👳
#طنز_جبهه
خدایا مار و بکش
آن شب یکی از آن شبها بود؛ بنا شد از سمت راست یکی یکی دعا کنند، اولی گفت: «الهی حرامتان باشد…» بچهها مانده بودند که شوخی است، جدی است؟ بقیه دارد یا ندارد؟ جواب بدهند یا ندهند؟ که اضافه کرد: «آتش جهنم» و بعد همه با خنده گفتند: «الهی آمین.»
نوبت دومی بود، همه هم سعی می کردند مطالب شان بکر و نو باشد، تأملی کرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت و خیلی جدی گفت: «خدایا مار و بکش…»
دوباره همه سکوت کردند و معطل ماندند که چه کنند و او اضافه کرد: «پدر و مادر مار و هم بکش!»
بچهها بیش تر به فکر فرو رفتند، خصوصاً که این بار بیش تر صبر کرد، بعد که احساس کرد خوب توانسته بچهها را بدون حقوق سرکار بگذارد، گفت: «تا ما را نیش نزند!»
👳 @mollanasreddin 👳
من، روز خویش را
با آفتاب روی تو،
کز مشرقِ خیال دمیدهست
آغاز میکنم.
من با تو مینویسم و میخوانم
من با تو راه میروم و حرف میزنم...
👤فریدون مشیری
صبحتون بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
#شعر
در به سماع آمده است از خبر آمدنت
خانه غزل خوان شده، از زمزمه ی در زدنت
خانه ی بی جان،ز تو جان یافته جانا! نه عجب
گر همه من جان بشوم بر اثر آمدنت
«حافظ شیراز » مگر وصف جمال تو کند
وصف نیارست یقین,ور نه غزل های منت
یا تو خود ای جان غزل ! این همه دیوان غزل !
لب بگشای که سخن وام کنم از دهنت
از همه شیرین دهنان ، وز همه شیرین سخنان
جز تو کسی نیست شکر ـ هم دهنت ، هم سخنت ـ
بی که فراقت ببرد روشنی از چشم تنم
یوسف من ! چشم دلم باز کن از پیرهنت
عشق پی بستن من،بستن جان و تن من
بافته زنجیری از آن زلف شکن در شکنت
آینه یی شد غزلم ـ آینه ی کوچک تو ـ
خیز و در این آینه بین، جلوه یی از خویشتنت
#حسین_منزوی
👳 @mollanasreddin 👳