#طنز_جبهه
♦️یک روز که با چند تن از دوستان با قایق در نیزارها در حال گشت زدن بودیم، ناگهان جلوی دشمن در آمدیم.😨
🔅آنها مجهزتر از ما بودند و سریع قایق ما را هدف قرار دادند.😣
♦️سعی کردیم دور بزنیم و به مقر برگردیم، اما این کار طول کشید و چند تن از بچهها به شهادت رسیدند.😖
🔅وقتی از قایق پیاده شدیم و مجروحان و شهدا را از قایق خارج کردیم، دیدم یکی از بچهها که در بذلهگویی و شوخطبعی شهره بود، در کف قایق دراز کشیده است.😟
♦️بلندش کردم و در حالی که از شدت ناراحتی اشک میریختم، پرسیدم:
کجات تیر خورده؟ حرف بزن!
بگو کجات تیر خورده؟..😢
🔅 او در حالی که سعی میکرد حال خود را زار نشان دهد،گفت:
کولهپشتیم...🎒.کولهپشتیم...😩
♦️من که متوجه منظورش نشده بودم، پرسیدم: کولهپشتیت چی؟😥
🔅گفت:
خودم هیچیم نشده،
کولهپشتیم تیر خورده به او برس! 😝
♦️تازه فهمیدم او حالش خوب است و گلولهای به او اصابت نکرده، خدا را شکر کردم.☺️
🔅میخواستم از خوشحالی او را در آغوش بکشم که که یهو به خود آمدم و متوجه شدم چه حالی از من گرفته.😳😕
♦️میخواستم گوشش را بگیرم و از قایق پرتش کنم، بیرون که با خنده بلند شد و شروع کرد به بوسیدن من؛ معذرتخواهی کرد و گفت:
لبخند بزن دلاور! 😁
🔅من هم خندهام گرفت و تلافی کارش را به زمانی دیگر موکول کردم😇
👳 @mollanasreddin 👳
koori-@lbookl-part08_chapter01.mp3
7.82M
#کتاب_صوتی
رمان کوری
فصل هشتم
↲ بخش اول
👳 @mollanasreddin 👳
شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا)
تا آنجا خواندیم که ابلیس در مقام آشپز برای ضحاک غذاهای رنگارنگ و لذیذ از کبک و تیهو و گوشت گوساله تهیه می کرد. حال آنکه در آن ایام رسم بر گوشت خواری نبود.
اینک ادامه ی ماجرا:
بدو اندر آن زعفران و گلاب
همان سالخورده می و مشک ناب
چو ضحاک دست اندر آورد و خورد شگفت آمدش زان هشیوار مرد
ضحاک به ابلیس گفت: «اگر آرزویی داری از من بخواه تا برایت برآورده سازم.»
آشپز گفت: «ای پادشاه همیشه به شادی و خرمی فرمانروایی کنی. تمام وجودم سرشار از مهر شهریار است. حاجتی دارم اگر چه این مقام در خور من نیست؛ اما، از شاه می خواهم مرا رخصت دهد تا دو كتف او را ببوسم که اگر چنین شود، تمامی آرزوهای من برآورده شده است.»
وقتی ضحاک خواسته ی او را بشنید، نمی دانست که چه نیرنگی در کار است. از این رو بدو گفت: «من این حاجتت را برآورده می کنم؛ باشد که به واسطه ی این کار نام تو در جهان باقی بماند.»
ابلیس به محض بوسیدن کتف های ضحاک ناپدید شد، به طوری که همه در شگفت ماندند. ناگهان دو مار سیاه از کتف های ضحاک روئیدند. شاه غمگین شد و در فکر چاره بر آمد تا سرانجام هر دو مار را از کتف شاه بریدند. اما، دو مار سیاه بلافاصله مانند شاخه های درختی جوان از کتف های شاه روئیدند. شاه تمام پزشکان را جمع کرد و هر کدام در این باب چاره ای اندیشیدند ولی هیچ کدام سودمند نیفتاد.
باز هم ابلیس در لباس پزشکی حاذق بر وی نمایان شد. چون مارها را دید به شاه گفت: «برای این درد چاره ای وجود دارد و آن این است که برایشان غذایی از مغز جوانان تهیه کنی و به خوردشان دهی، باشد که به مرور زمان از این درمان بمیرند.» من جز این درمانی نمی دانم. هر شب باید از مغز دو تن از جوانان خورش سازی و به خورد آنها دهی.
#شاهنامه_از_ابتدا
#جلداول
برگردان به نثر: #سیدعلی_شاهری
#نشرچشمه ۱۳۸۸
#قسمت سیزدهم
👳 @mollanasreddin 👳
یاد تو هر صبح
در دل میکند غوغا ولی
جان من این یادِ آرامت
برایم زندگیست
|صبحتون بخیر و پر امید🌸🍃
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک
+ مردم منو میدیدن میگفتن مخش تکون خورده، ولی من به مامانم میگفتم من دلم تکون خورده نه مخم!
مادرم میگفت گور بابای مخ، تو دلت قدِ صدتا مخ میارزه، به خدا گفت! به همین زمین قسم گفت...
- مادرت نپرسید عاشق کی شدی؟ نپرسید اسمش چیه؟
+ مادرا که از آدم چیزی نمیپرسن...
همه چیو خودشون میدونن...
👳 @mollanasreddin 👳
#شعر
اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو در این لحظه ی پُر دلهره است
گفته بودند که "از دل برود یار چو از دیده برفت"
سالها هست که از دیده ی من رفتی لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز
دفتر عمر مرا
دست ایام ورقها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
همچنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
آتش عشق، پس از مرگ نگردد خاموش
گر که گورم بشکافند عیان می بینند
زیر خاکستر جسمم باقیست
آتشی سرکش و سوزنده هنوز.
#حمید_مصدق
👳 @mollanasreddin 👳
#کاریکلماتور های #پرويزشاپور
وقتی به بهار فکر می کنم، مغزم جوانه می زند.
پیری نمی گذارد جوانی ام را در آئینه ببینم.
وجود جسم برای این است که مگس روی سر و کله ی روح آدم ننشیند!
گوشم آنچنان سنگین شده است که سکوت را از دورترین فاصله می شنوم.
عاشق کاغذ سفیدی هستم که حرف های قلم دروغگو را باور نمی کند.
👳 @mollanasreddin 👳
#معرفی_کتاب
کتاب مادرم دو بار مرد با نام اصلی İskender را الیف شافاک سال 2011 منتشر کرد. داستان مادرم دو بار مرد داستان خانوادهای با دو فرزند به نامهای اسکندر و اسما است که از ترکیه به لندن مهاجرت میکنند. داستان از زبان اسما روایت میشود. آنها در کشور جدید درگیر تناقضات و اختلافات عمیق فرهنگی میشوند.
📕 مادرم دوبار مرد
👤 #الیف_شافاک
👳 @mollanasreddin 👳
#تیکه_کتاب
عادت ناجوان مردانه ترین بیماریست، زیرا هر بد اقبالی را به ما می قبولاند، هر دردی را و هر مرگی را.
در اثر عادت، در کنار افراد نفرت انگیز زندگی میکنیم ، به تحمل زنجیرها، رضا میدهیم، بی عدالتی ها و رنجها را تحمل میکنیم.
به درد، به تنهایی و به همه چیز تسلیم میشویم.
عادت، بی رحمترین زهر زندگیست. زیرا آهسته وارد میشود، در سکوت، کم کم رشد میکند و وقتی کشف میکنیم که چطور مسموم آن شدهایم، میبینیم که هر ذره بدن مان با آن عجین شده است، میبینیم که هر حرکت ما تابع شرایط اوست و هیچ دارویی هم درمانش نمیکند.
📕 یک مرد
👤 #اوریانا_فالاچی
👳 @mollanasreddin 👳
#بی در نقش پیشوند
#بی در نقش حرف اضافه
🟢 بی_ در نقش پیشوند نفی همیشه با نیمفاصله از کلمۀ پساز خود نوشته میشود:
بیتردید، بیتوجّه، بیحاصل، بیحساب، بیحوصله، بیحساب، بیجهت، بیچونوچرا، بیقرار
🔴 استثنا: بیجا (بیهوده)، بیچاره، بیخود (بیهوده)، بیداد، بیدل، بیراه، بیزار، بیعار، بیکار، بینوا، بیهوش (غیرهشیار)
🟢 تبصره: بی در نقش حرف اضافه همیشه با فاصلۀ کامل از کلمه پساز خود نوشته میشود:
بی هیچ چشمداشتی کار کرد.
🟢 یادآوری: امروزه بی در واژههای بیهوده و بیگانه پیشوند محسوب نمیشود. این واژهها بسیط هستند و به همین صورت نوشته میشوند.
✅ دستور خطّ فارسی/ گروه دستور زبان فارسی و رسمالخط، ۱۴۰۱ش، چ۱، ویراست جدید، تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسی، ص۳۹.
#غلط_ننویسیم
👳 @mollanasreddin 👳
#طنز_جبهه
توی خیبر مسئول قبضه ۱۰۶ بودم.🙂
یه کمکی داشتم به اسم عباس که کمی شل و شلخته بود.🤪
یک روز که مجروح و شهید زیاد داشتیم شلوار👖 عباس در حین جابه جایی پیکر شهدا و مجروحین غرق خون🩸 شد.
به ناچار کارش که تمام شد رفت شلوارش👖 را شست و یک بادگیر گرم رنگ پوشید.😇
هوا گرگ و میش بود 🌚که مسئول محورمان آمد سراغم و گفت:
جواد بیا بیا😖
گفتم: چیه؟ چی شده؟😟
گفت: سر دژ رو نگاه کن.👀
دقت که کردم دیدم یک چیزی نوک دژ داره برق✨ میزنه. 🧐
گفت: اون دیده بان عراقیه، گرای سنگرهای ما رو این داره میده که اینطور بچه ها رو دارن میکوبن؛ 😬
برو با قبضه ۱۰۶ بزنش.😌
گفتم باشه و به دنبالش عباس را صدا کردم و با ماشینی 🛻که قبضه ۱۰۶ سوارش بود، رفتیم روی جاده.😎
سریع قبضه را با عباس مسلح کردیم و گلوله اول☄ را روانه سنگر دیده بانی دشمن کردیم. 💪
چرخیدم گلوله دوم را توی قبضه بگذارم که دیدم بچه ها غش غش دارند میخندند.😳
با تعجب گفتم:
چیه؟ به چی میخندیدید؟😟
یکی از بچه ها وسط قهقهه خنده اش، با دست عباس را نشان داد و گفت: کمکت رو ببین.😆
نگاهی به عباس انداختم.🤨
عباس در حالی که جفت گوشهایش را با انگشت کیپ کرده بود، پشت سرم ایستاده بود.😀
تنها مشکلی که وجود داشت این بود که شلوار بادگیری 👖که تنش بود، از هرم آتش 🔥سوخته بود و از مچ پا 🦶رسیده بود به سر زانو.🦵
حواسش به صدای شلیک بود اما به برد آتش💥 پشت قبضه نه.😅
خلاصه تا فهمید چیشده بیخیال چفیه اش را بست دور کمرش و آماده شلیک بعدی شدیم.😁
با گفتن یا مهدی❣ گلوله دوم ☄روانه سنگر دیده بانی شد. ✌️
چند لحظه بعد باز هم صدای خنده بچه ها بلند شد.😝
بی درنگ نگاهی به عباس کردم.🤔
این دفعه هم درس عبرت نشده بود و جایش را عوض نکرده بود و همانجا پشت قبضه ایستاده بود.😄
خودم هم تا وضعیتش را دیدم پقی زدم زیر خنده.😂
هُرم آتش🔥 کارخودش را کرده بود.😄
نیمچه شلوارکِ🩳 تا نصفه سوخته ای که پای عباس بود، این بار مثل لباسهای سرخپوستی ریش ریش و تکه پاره شده بود و به کمرش بند بود.🤣
👳 @mollanasreddin 👳
#شعر
ای سرو بلندِ قامت دوست
وه وه که شمایلت چه نیکوست
در پای لطافت تو میراد
هر سرو سهی که بر لب جوست
نازک بدنی که مینگنجد
در زیر قبا چو غنچه در پوست
مه پاره به بام اگر برآید
که فرق کند که ماه یا اوست؟
آن خرمن گل، نه گل که باغ است
نه باغ ارم که باغ مینوست
آن گوی مُعَنْبَرست در جَیب؟
یا بوی دهان عنبرین بوست؟
در حلقهٔ صَولَجان زلفش
بیچاره دل اوفتاده چون گوست
میسوزد و همچنان هوادار
میمیرد و همچنان دعاگوست
خون دل عاشقان مشتاق
در گردن دیدهٔ بلاجوست
...بسیار ملامتم بکردند
کاندر پی او مرو که بدخوست
ای سختدلان سستپیمان
این شرط وفا بوَد که بیدوست
بنشینم و صبر پیش گیرم؟
دنبالهٔ کار خویش گیرم؟
#سعدی
#ترجیعبند
👳 @mollanasreddin 👳