#داستان
#نهج_البلاغه
#حضرت_علی_علیه_السلام
#روز_زیارتی
#یکشنبه
🍃 خیلی از دستش عصبانی😡 هستم، معلم فارسی مان را میگویم، وقتی درس میدهد ما را مجبور میکند که حرفهایش را یاد بگیریم و در جلسه ی بعد به سوال هایش جواب بدهیم ❗️تازه مشق هم باید بنویسیم❗️شعر هم حفظ کنیم❗️
خدایا! کی میشود ماه خرداد از راه برسد و ما از دست #مدرسه و معلم هایش خلاص شویم! 😞
چهار پنج کلمه به ما یاد داده انگار دنیا را به ما بخشیده! من اصلا از درس فارسی خوشم نمی اید!😣
زنگ تعطیلی🔔 مدرسه به صدا در می اید، بچه های کلاس برای بیرون رفتن سر و صدا میکنند، اما اقای جعفری خونسرد و ارام از پای تخته تکان نمیخورد، من هم با عجله راه می افتم، و با اخم🤨 از کنار او رد میشوم.
دم در مدرسه یادم می افتد که کیفم💼 را در توی کلاس جا گذاشته ام ای وای!
به خیال اینکه کسی در کلاس نمانده برمیگردم، محکم به در میزنم و توی کلاس میپرم، اما معلم فارسی مان هم در کلاس است و تنهاست او که از کار من جا میخورد می پرسد:
چیه اصلانی! اتفاقی افتاده🤔
حسابی ترسیده ام، زود کیفم💼 را بر میدارم. جلویم می ایستد و می پرسد:
چی شده مرد از دست من دلخوری؟
با عصبانیت😡 میگویم:
بله اقا! من از این کلاس و درس فارسی بیزارم!😖
با خنده😀 شانه ام را میگیرد:
خب اینکه ناراحتی ندارد، بشین با هم در این باره حرف بزنیم.😊
از اخلاق خوب او جا میخورم، اصلا عصبانی نیست و دارد میخندد.😀
نفسی تازه میکند و می گوید:
پسر خوب! این چه طرز حرف زدن است؟! من معلم تو هستم و سن و سالم از تو بیشتر است❗️
#حضرت_علی_علیه_السلام🌟 در 📚#نهج_البلاغه می فرماید:
🌸 🌺با کسی که به تو سخن گفتن را یاد داد با درشتی و بلندی سخن نگو! 🌸🌺
سرم را به زیر می اندازم و او ادامه میدهد:
حالا چند دقیقه بشین تا با هم حرف بزنیم و به یک راه حل درست برسیم.😊
معلم فارسی مان ، اقای جعفری چقدر ارام و صبور است و من نمیدانستم!
#پایان
🔖 #نهج_البلاغه، حکمت ۴۱۱
📚 قصه هایی از #نهج_البلاغه، نوشته مجید ملا محمدی
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#داستان
#نهج_البلاغه
#یکشنبه
داستان این هفته: #انگور_های_وفس
پدرم نه گوشه گیر است، نه افسرده نه بد اخلاق،فقط کمی ناراحت است، او یک سال است که بیکار شده است یعنی بخاطر دیسک کمرش دیگر نمیتواند کار کند 😞. پیش از این در یک شرکت رنگ سازی کار میکرد . او در ان شرکت انقدر سرپا می ایستاد و بار جا به جا میکرد که بالاخره دیسک کمر گرفت ،بعد هم کلی پولی💶 قرض گرفت و کمرش را عمل کرد و حالا از کار افتاده فقط پول💴 کمی از بیمه میگیرد و خرج مادر و ما سه تا بچه را میدهد .😞
من بچه اول هستم و در سال هشتم مدرسه درس میخوانم ، درسم خیلی خوب است😊 اما غصه بیکاری وبیماری پدر کمی به درس خواندنم لطمه زده است .😒
شکر خدا، پدر از ارث پدری خود باغ کوچکی در روستای " وفس" دارد . ما خودمان در شهر قم زندگی میکنیم . ان باغ هم دست عمویمان است و بیشتر پول محصولاتش خرج نگهداریش میشود ،
وفس یک روستای خوش اب و هوا در پشت کوهی است ، در دورترین نقطه شمالی استان مرکزی با مردمی مهربان و ارام که به زبان تانی حرف میزنند.☺️
_زینگ....زنگگ...🔔
صدای زنگ در خانه است ، به حیاط میروم و در را باز میکنم ، گنجشک ها 🐦انگار از گرمای زیاد مرداد ماه تب کرده اند ، چون صدای جیک جیکشان بلند است.
_سلام عمو جان! چه عجب این طرف ها؟!
"عمو قاسم" که خیس عرق😥 است داد میزند : بیا پسر! کمک کن! این جعبه ها📦 را ببر تو! بعد میپرسد: بابات کو؟
_بابا نیست رفته اداره بیمه!
به عمو کمک میکنم،پشت وانت او بیست ها جعبه انگور 🍇 است . انگور های🍇 باغ خودمان است ، انها را به کمک هم میبریم و روی ایوان میچینیم . مادر هرچه تعارف میکند که عمو به خانه بیاید ،عمو قبول نمیکند.
میگوید: دیرم شده زن داداش! باید برگردم وفس ، سلام به داداش برسان.🙂
دم ظهر پدر می اید و چهار تا از جعبه ها را وسط حیاط میگذارد ، بعد میرود چند تا پلاستیک بزرگ می اورد . مادر میپرسد: چی شده؟ مگر به عباس اقا میوه فروش نگفتی بیایید همه میوه ها را ببرد ؟ دستمان تنگ است، باید زودتر پول💵 این انگور ها🍇 را بگیری .‼️
بابا هفت_هشت تا از پلاستیک ها را پر از انگور میکند و لا به لای کارش میگوید به قول #حضرت_علی_علیه_السلام🌟:
هروقت دستتان تنگ شد ،و تهی دست شدید ، به وسیله صدقه دادن با خدا تجارت کنید.😇
مادر لبخند زنان به کمک پدر می اید . من و بابا پلاستک های پر از انگور را سوار بر موتور میکنیم و در خانه ادم های فقیری که بابا میشناخت بردیم.😊
#نهج_البلاغه حکمت ۲۵۸
#پایان
@montazer_koocholo