eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.6هزار دنبال‌کننده
728 عکس
2.1هزار ویدیو
29 فایل
💢 ما اینجا هستیم که با روشهای متنوع مفاهیم #مهدوی و #دینی را به فرزندان و دانش آموزان دلبند شما آموزش دهیم و پاسخ گو سوالات اعتقادی عزیزان شما باشیم💢 ارتباط با خادم کانال : @afsaneiranpour1372 @Layeghi_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 خیلی از دستش عصبانی😡 هستم، معلم فارسی مان را میگویم، وقتی درس میدهد ما را مجبور میکند که حرفهایش را یاد بگیریم و در جلسه ی بعد به سوال هایش جواب بدهیم ❗️تازه مشق هم باید بنویسیم❗️شعر هم حفظ کنیم❗️ خدایا! کی میشود ماه خرداد از راه برسد و ما از دست و معلم هایش خلاص شویم! 😞 چهار پنج کلمه به ما یاد داده انگار دنیا را به ما بخشیده! من اصلا از درس فارسی خوشم نمی اید!😣 زنگ تعطیلی🔔 مدرسه به صدا در می اید، بچه های کلاس برای بیرون رفتن سر و صدا میکنند، اما اقای جعفری خونسرد و ارام از پای تخته تکان نمیخورد، من هم با عجله راه می افتم، و با اخم🤨 از کنار او رد میشوم. دم در مدرسه یادم می افتد که کیفم💼 را در توی کلاس جا گذاشته ام ای وای! به خیال اینکه کسی در کلاس نمانده برمیگردم، محکم به در میزنم و توی کلاس میپرم، اما معلم فارسی مان هم در کلاس است و تنهاست او که از کار من جا میخورد می پرسد: چیه اصلانی! اتفاقی افتاده🤔 حسابی ترسیده ام، زود کیفم💼 را بر میدارم. جلویم می ایستد و می پرسد: چی شده مرد از دست من دلخوری؟ با عصبانیت😡 میگویم: بله اقا! من از این کلاس و درس فارسی بیزارم!😖 با خنده😀 شانه ام را میگیرد: خب اینکه ناراحتی ندارد، بشین با هم در این باره حرف بزنیم.😊 از اخلاق خوب او جا میخورم، اصلا عصبانی نیست و دارد میخندد.😀 نفسی تازه میکند و می گوید: پسر خوب! این چه طرز حرف زدن است؟! من معلم تو هستم و سن و سالم از تو بیشتر است❗️ 🌟 در 📚 می فرماید: 🌸 🌺با کسی که به تو سخن گفتن را یاد داد با درشتی و بلندی سخن نگو! 🌸🌺 سرم را به زیر می اندازم و او ادامه میدهد: حالا چند دقیقه بشین تا با هم حرف بزنیم و به یک راه حل درست برسیم.😊 معلم فارسی مان ، اقای جعفری چقدر ارام و صبور است و من نمیدانستم! 🔖 ، حکمت ۴۱۱ 📚 قصه هایی از ، نوشته مجید ملا محمدی 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
داستان این هفته: پدرم نه گوشه گیر است، نه افسرده نه بد اخلاق،فقط کمی ناراحت است، او یک سال است که بیکار شده است یعنی بخاطر دیسک کمرش دیگر نمیتواند کار کند 😞. پیش از این در یک شرکت رنگ سازی کار میکرد . او در ان شرکت انقدر سرپا می ایستاد و بار جا به جا میکرد که بالاخره دیسک کمر گرفت ،بعد هم کلی پولی💶 قرض گرفت و کمرش را عمل کرد و حالا از کار افتاده فقط پول💴 کمی از بیمه میگیرد و خرج مادر و ما سه تا بچه را میدهد .😞 من بچه اول هستم و در سال هشتم مدرسه درس میخوانم ، درسم خیلی خوب است😊 اما غصه بیکاری وبیماری پدر کمی به درس خواندنم لطمه زده است .😒 شکر خدا، پدر از ارث پدری خود باغ کوچکی در روستای " وفس" دارد . ما خودمان در شهر قم زندگی میکنیم . ان باغ هم دست عمویمان است و بیشتر پول محصولاتش خرج نگهداریش میشود ، وفس یک روستای خوش اب و هوا در پشت کوهی است ، در دورترین نقطه شمالی استان مرکزی با مردمی مهربان و ارام‌ که به زبان تانی حرف میزنند.☺️ _زینگ....زنگگ...🔔 صدای زنگ در خانه است ، به حیاط میروم و در را باز میکنم ، گنجشک ها 🐦انگار از گرمای زیاد مرداد ماه تب کرده اند ، چون صدای جیک جیکشان بلند است. _سلام عمو جان! چه عجب این طرف ها؟! "عمو قاسم" که خیس عرق😥 است داد میزند : بیا پسر! کمک کن! این جعبه ها📦 را ببر تو! بعد میپرسد: بابات کو؟ _بابا نیست رفته اداره بیمه! به عمو کمک میکنم،پشت وانت او بیست ها جعبه انگور 🍇 است‌ . انگور های🍇 باغ خودمان است ، انها را به کمک هم میبریم و روی ایوان میچینیم . مادر هرچه تعارف میکند که عمو به خانه بیاید ،عمو قبول نمیکند. میگوید: دیرم شده زن داداش! باید برگردم وفس ، سلام به داداش برسان.🙂 دم ظهر پدر می اید و چهار تا از جعبه ها را وسط حیاط میگذارد ، بعد میرود چند تا پلاستیک بزرگ می اورد . مادر میپرسد: چی شده؟ مگر به عباس اقا میوه فروش نگفتی بیایید همه میوه ها را ببرد ؟ دستمان تنگ است، باید زودتر پول💵 این انگور ها🍇 را بگیری .‼️ بابا هفت_هشت تا از پلاستیک ها را پر از انگور میکند و لا به لای کارش میگوید به قول 🌟: هروقت دستتان تنگ شد ،و تهی دست شدید ، به وسیله صدقه دادن با خدا تجارت کنید.😇 مادر لبخند زنان به کمک پدر می اید . من و بابا پلاستک های پر از انگور را سوار بر موتور میکنیم و در خانه ادم های فقیری که بابا میشناخت بردیم.😊 حکمت ۲۵۸ @montazer_koocholo