#داستان
زندگی #امام_حسین_علیه_السلام
#روز_زیارتی
#دوشنبه
داستان امروز: #مهمان_کوچولو
💭 یک نفر اهسته تق تق به در زد، اُم سلمه، همسر پیامبر(ص) 🌟 به طرف دررفت با خودش گفت:
یعنی کیست که این موقع که روز این هم توی این گرما در میزند حتما با پیامبر (ص)🌟 کار دارد، هرکه هست باید بگویم پیامبر تازه خوابیده😴، برو یک وقت دیگر بیا!
اُم سلمه سرش را نزدیک در برد و پرسید:
کیستی⁉️
صدای شیرین و کودکانه حسین🌟 را از پشت در شنید او میخواست پدربزرگش را ببیند.😇
اُم سلمه در را بازکرد، حسین🌟 وارد حیاط شد؛
اُم سلمه با شوق جلوی او زانو زد ، دست بر موهای نرمش کشید و گفت:
سلام عزیزم، فدایت شوم!بعد حسین را بوسید😘
اُم سلمه دست کوچک حسین را گرفت و به اتاق برد و گفت:
روی این تشکچه بشین ، تو مهمان کوچولوی عزیز ما هستی! 🌸همین جا باش تا برایت خوراکی بیاورم!☺️
حسین دوباره سراغ پدربزرگ را گرفت ، اُم سلمه گفت:
عزیزم! پدربزرگ تازه خوابیده😴، صبر کن تا بیدار شود.
بعد رفت تا برایش خوراکی بیاورد.
حسین دلش برای پدر بزرگ یک ذره شده بود ❣ دلش طاقت نیاورد، همین که اُم سلمه رفت از جایش بلند شد ، و به سوی اتاق دیگر رفت . در اتاق را اهسته باز کرد. پدربزرگ را دید. او گوشه اتاق خوابیده😴 بود، نزدیک تر رفت و کنار پدر بزرگ نشست، پدربزرگ ارام نفس می کشید.
پدر بزرگ اهسته چشم باز کرد با دیدن نوه اش لبخند زد، دست دراز کرد او را گرفت و روی سینه اش نشاند، چند بار بوسش😘 کرد و بعد قلقلکش داد.😀
صدای خنده های حسین 🌟بلند شد.
اُم سلمه با یک ظرف سیب 🍎و کشمش به اتاق امد ،
حسین علیه السلام نبود، در اتاق پیامبر باز بود، خنده های حسین🌟 را شنید ، وارد اتاق شد.
پیامبر (ص) نشست و حسین را روی زانویش نشاند .
اُم سلمه ظرف سیب 🍎و کشمش را جلوی پیامبر و مهمان کوچکش گذاشت. خم شد و یک بوس😘 محکم از حسین گرفت و گفت:
اخ... این پسر چقدر خوشمزه است❤️! بعد رو به پیامبر کرد و گفت:
ببخشید دلم نیامد در را به رویش باز نکنم، او هم برای دیدنت بی تابی میکرد.😊
پیامبر خندید و با خنده اش به او فهماند که کار خوبی کرده است، بعد سیب🍎 را از ظرف برداشت نصف کرد، نصفش را برای خودش و نصفش را به حسین 🌟داد.
#پایان
@montazer_koocholo
10.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون #مهارت_های_زندگی
این قسمت: محصولات خانگی
پیام اخلاقی: قدر زحمات دیگران را دانستن
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#دوشنبه_های_حجاب
🌸یه شعر زیبا در مورد حجاب🌸
🔶️اینورو ببین اونورو ببین
بالارو ببین پایینو ببین
🔶️هر جایی که نگاه کنی
نعمت خدارو میبینی
🔶️دستتو ببین پاتو ببین
موهاتو ببین صورت زیباتو ببین
🔶️به هر چی که نگاه کنی
نعمت خدارو میبینی
🔶️خدا به ما نعمت داده
چیزهای خوب خوبی داده
🔶️ما شکر خدا جون میکنیم
به حرفشم گوش میکنیم
🔶️خدا به ما فرموده
ای دختر نمونه
🔶️هر جا که نامحرم باشه
حجاب فراموشت نشه
🔶️هرکسی خوب میدونه
حجاب جزو دینه
🔶️ما دخترهای باهوش
میکنیم حرف خداجونو گوش
🔶️هرجا که نامحرم باشه
حجاب فراموش نمیشه
18.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون #حنا_دختری_در_مزرعه
قسمت ۲۵
#داستان
#نماز_مرد_سیاه_پوش
قسمت دوم
مرد سیاه پوش چند تا کوچه بالاتر از دیوار یک مجتمع بالارفت، و خودش را به تراس یک اپارتمان رساند، هوا سرد❄️ بود، دست هایش را ها کرد و گفت:
بیچاره میلاد الان دارد خوا😴ب هفت پادشاه را میبیند، اما بهتر است برای #نمازش بیدار شود❗️
پرید توی اتاق میلاد و ناگهان لحاف را از روی سرش کشید:
میلاد بلند شو.... بلند شو... نماز صبحت قضا شد!
میلاد فوری چشم هایش را باز کرد ولی او را ندید،
صدایش را بلند تر کرد: مامان تو صدایم کردی⁉️
اما جوابی نشنید، به اسمان نگاه کرد ، هوا هنوز تاریک🌚 بود با خود گفت:
خدا جان فقط چند دقیقه دیگر بخوابم بعد حتما بلند میشوم!🙃
_میلاد....میلاد... برای نماز صبح بلند میشوی یا نه؟!
میلاد جواب نداد، مرد سیاه پوش چندین بار او را تکان داد، میلاد بیدار نشد،
مرد سیاه پوش لیوان بزرگی از اب 🚰را از روی میز برداشت واب ان را روی سر میلاد خالی کرد،
میلاد هول کرد:
وای کی بود؟ چی کسی اب را روی من خالی کرد؟ بعد روی صورتش دست کشید؛ اما خیس نبود با خودش فکر کرد:
شاید خواب دیدم، عصبانی شد😡 و گفت:
اَه....اصلا نمیخوام نماز صبح بخوانم، خوابم میاد!
مرد سیاه پوش بالای سر امیر محمد یکی دیگر از بچه های کلاس رفت ،اما قبل از اینکه او را صدا کند چیز عجیبی دید، اقای هاشمی همان لحظه به او و بچه های کلاس پیامک داده بود که برای نماز صبح بیدار شوند
مرد سیاه پوش اهسته جلو رفت، اما امیر محمد او را ندید، گوشی خود را کنار تختش گذاشت و رفت که وضو بگیرد😇،
مرد سیاه پوش گوشی امیر محمد را برداشت و پیامک اقای هاشمی را خواند:
دوست عزیزم ، سلام.... فرشته های خدا امده اند ، تا گلبرگ های نقره ایی نمازت را از روی جانماز جمع کنند و به اسمان ببرند، 😍#شیطان هم خیلی عصبانی😡 است به قول #امام_زمان⭐️ عزیزمان:
هیچ عبادتی مانند #نماز بینی شیطان را به خاک نمی مالد.👌
مرد سیاه پوش با عصبانیت 😡گوشی را پرت کرد و داد زد:
نه.... من میخواهم انها از نماز نفرت پیدا کنند، نماز خیلی بد است، نماز عطر دوستی و مهربانی را به خانه ها می اورد ، من از #دوستی و #مهربانی نفرت😖 دارم !
مرد سیاه پوش از تراس ان اپارتمان ، خودش را توی خیابان پرت کرد، بزرگتر ها و کوچکتر هایی که برای نماز صبح بیدار شده بودند ، فوری کنار پنجره اتاقشان امدند ، انها مرد سیاه پوش را دیدند که ناله کنان و جیغ زنان 😫از خیابانشان فرار کرد و به جایی دور رفت، هیچکس او را نشناخت و نفهمید او یکی از ماموران شیطان👹 است.
#پایان
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#قصه_های_نماز
این داستان: قدردانی
مادرت را دوست داری 💐 چون که میدانی برای بزرگ کردنت چقدر رنج کشیده است ، پس به او میگویی ' دوستت دارم'❤️
قدر دان زحمت پدرت هستی چون میدانی بخاطر توزحمت زیادی میکشد🌺 به او می گویی : ممنون پدر🧡
🌿"گواهی میدهم که هیچ خدایی جز خدای یکتا نیست، و هیچ شریکی ندارد، 🌺
این تشهد است
✨#شهادت_دادن_بر_یگانگی_خدا✨
این را در نمازت به خدا میگویی چون میدانی هیچ شریکی ندارد، 🌻
🌸"گواهی میدهم که #محمد فرستاده خداست
و درود میفرستم بر محمد و ال او 🌸
زیرا میدانی که بهترین بندگان خدا هستند، 🌹
🌾در رکعت #دوم و #اخر نماز #تشهد #واجب است و پس از ان #سلام میفرستی بر پیامبر و بندگان صالح خداوند💐
🍃#تشهد و #سلام در پایان نماز مثل قدر دانی در پایان یک روز از مهربانی و زحمات کسانی است که دوستشان داریم🍂
@montazer_koocholo
Audio_20816.mp3
5.97M
#قصه های خاله نبات
📚عنوان: امام به من لبخند نزد
🎬قسمت: دوم
🎤گوینده: خانم ملیحه نظری
🍄🍃🍄🍃🍄🍃
🌟🌺 سلام دوست های خوب خدا💖
عزیزان من امشب خاله نبات دومین قسمت از داستان
امام به من لبخند نزد😢
از کتاب ده قصه از امام صادق علیه السلام رو برامون میخونن🎤
موافقین با هم داستان خاله نبات رو بشنویم❓
@montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدیه امروز ما قرائت سوره #تکویر
تقدیم به امام زمان(عج)💚
با صدای زیبای قاری نوجوان یوسف کالو
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo