eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17هزار عکس
5.1هزار ویدیو
350 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear ورز کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨آژیر سقوط فرهنگی! 👆کاری را که رضاخان ملعون نتوانست، فحشاگرام های اینستاگرام توانستند! 🔰إِنَّ الَّذِين يُحِبّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفاحِشَةُ فِي الَّذِين آمَنُوا لَهمْ عَذابٌ أَلِيمٌ في الدُّنيا ...
🗓 به مناسبت ۱۷دی، سالروز اجرای طرح استعماری حذف حجاب به دست رضاخان در سال ۱۳۱۴ شمسی 🗓 به مناسبت ۱۷دی، سالروز اجرای طرح استعماری حذف حجاب به دست رضاخان در سال ۱۳۱۴ شمسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 مسئولین و صدا و سیما پاسخ بدهند دلیل اینکه خبرگزاری ها و صدا وسیما اطلاع رسانی درستی از مراسم تشییع شهیده فائزه رحیمی نداشتند چه بود؟ خانم جنگروی مدیر مجموعه دختران انقلاب 🔻آقایان مسئول برای این بی اهمیت جلوه دادنِ تشییع پیکر شهیده ی دهه هشتادی چه پاسخی دارید؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ بخشی از وصیت نامه شهید مدافع حرم مهدی ایمانی: بدان که برای این چادر که هدیه حضرت زهرا سلام الله علیها است، خون دلها خورده شده و خون های بسیاری برای حفظ آن بر زمین ریخته است. 🔻 ۱۷ دی ماه مصادف است با سالروز اجرای طرح استعماری کشف حجاب توسط رضاخان در سال ۱۳۱۴. برای حفظ فاطمی، این حکم الهی خون های زیادی ریخته شده است و فداکاری های بسیاری انجام شده است. هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣
🔰رسول خدا صلى‌الله‏ عليه ‏و‏آله: ✍️ حُبّى و حُبُّ اَهْلِ بَيْتى نافِعٌ فى سَبْعَةِ مَواطِنَ اَهْوالُـهُنَّ عَظيـمَةٌ: عِنْـدَ الوَفـاةِ و فِى الْقـَبْـرِ وَ عِنْدَالنُّشُورِ وَ عِنْدَالِكتابِ وَ عِنْدَ الحِسابِ وَ عِنْدَ المـيزانِ وَ عِنْدَ الصِّراطِ. 🔴محبّت من و محبت اهل‌بيـت من در هـفت جا كـه هراس آن‌ها بسيار بزرگ است، سودمند است: ۱. هنگام مرگ، ۲. در قــبر، ۳. هنگام برانگيخته‌شدن، ۴. هنگام دريافت نامه اعمال، ۵. هنگام حسابرسى، ۶. هنگام سنجش اعمال، ۷. هنگام عبور از صراط. 📚 امالى صدوق، ص۱۸
39.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 مسافری که دراصفهان، متحول شد ✅ازمون خواست که براش دعا کنیم، بتونه بره مشهد 😍
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅 🔺امروز دوشنبه: 🔹 ۱۸ دی ۱۴۰۲ 🔹 🔹 ۲۵ جمادی الثانی ۱۴۴۵ 🔹 🔹 ۸ ژانویه ۲۰۲۳ 🔹 🔰مناسبت های امروز: 💢 سالروز حمله به پایگاه عین السد [۱۳۹۸ ش] 💢 آغاز عملیات نصر [۱۳۵۹ ش] 💢 قتل امیرکبیر به دستور ناصرالدین شاه [۱۲۳۰ ش] 💢 در گذشت مظفر الدین شاه قاجار [۱۲۸۵ ش] 💢 در گذشت سید محمد طباطبایی [۱۲۹۹ ش]
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا غَوْثَ الْمُسْتَغيثينَ... سلام بر تو ای مولایی که دستگیر درماندگانی... بشتاب ای پناه عالم که زمین و زمان درمانده شده! 🌤 📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها، ص۵۷۸
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🔴 افسوس از عدم تقرب به امام زمان 🔵 مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی: 🌕 کاش به جای ریاضت، عمرم را در راه تقرب به ارواحنا فداه صرف کرده بودم. 📚صحیفه مهدیه؛ ص ۵۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انسان شناسی ۵۵.mp3
12.09M
۵۵ 🔺اصلاً 🔺به هیچ وجه در عالم، موجود مُرده‌ای وجود ندارد ❗️ همه‌ی موجودات در عالَم، صاحب شعورند! و بر اساس همین شعور، به چهار دسته مختلف تقسیم می‌شوند! 💢 ما هم بسته به سطح ادراکمان از حقایق انسانی، در یکی از این چهار دسته جای می‌گیریم! ☜ بعد از شنیدن این چند دقیقه، می‌توانیم از خودمان، تصور دقیق‌تر و شفاف‌تری بدست بیاوریم.
. ❇️ دیـــدار یــار ...✨ (شمــاره ۱۹) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ➖آقـایــی مـی‎گفــت: محضــر حضــرت عجــل‌الــله‌تعـالـی‌فـرجـه‌الشــریف مشــرّف شــدم، ولــی نمـی‎دانستــم اصــلاً محضــر چــه کســی هستــم! کمــی صحبـت کردیــم و بــا هــم حــرف زدیــم. بعــد از ایــن‎کــه دیــدارمـان تمـام شــد، یـک‎دفعـه بــه خــود آمـدم کـه ای وای کجـا بــودم؟! محضــر چـه کسـی بــودم؟! ایـن آقـا چــه کسـی بودنــد؟! امـا دیـدم دیــگر گــذشتــه اســت. ➖ایــن آقـا مـی‎گفــت کــه مــن ضمــن صحبــت‎هــایــم بــه ایشــان عــرض کــردم: ✨خیلــی میــل دارم یــک کــاری انجــام دهــم؛ یــک عملـی را انجــام دهــم کــه بدانـم مــورد توجـه حضــرت عجــل‌اللــه‌تعالــی‌فرجــه‌الشــریف اســت و بدانــم اگــر مــن آن کــار را انجــام دهــم، مــورد توجــه حضــرت مـی‎شــوم. کــار خوبــی باشــد و مــورد پسنـد حضــرت باشــد.مــدام ایـن‎ها را تکــرار کــردم. ➕حضــرت فرمــود: یکــی از آن کارهـایـی کــه خیلــی مــورد توجـه واقــع مــی‎شـود، 👌 ایــن اســت کــه بــه محــض ایــن‎کـه صــدای اذان بلنــد شـد، دعــای «اللَّـهُمَّ کُــن لِوَلِیَّــكَ...» را بخوانــی! [ایـن نقـل] خیلــی موافــق اعتبــار اســت! ▫منبع: 📚حضرت حجت علیه‌السلام، مجموعه بیانات آیت‌الله‌ بهجت رحمة‌الله‌علیه
۲۱ 🌺 آدم وقتی میره توی یه خونه ای که یه سفره انداختن و هر غذایی روی حساب و کتاب هست و غذاها با مصلحشون خورده میشه چقدر قشنگه. ⭕️ آقا مثلا شما میدونید که ماهی رو نباید با ماست خورد. هر دوتاش سرد هست و مزاج آدم رو بهم میریزه. توی برخی کشورهای اسلامی همسایه هم وقتی آدم میره میبینه که چقدر دقیق اینا رو رعایت میکنن. 💢 اما توی رستوران های کشور ما میبینیم که همزمان هر چی غذای سرد هست رو به آدم میدن!
یعنی چی؟ یعنی دوست داشتنی های خودت رو فهرست کنی. 👈🏼 بعد ببینی کدوم یک از دوست داشتنی هات برات بیشتر مهم هستن و هر کدوم رو دقیقا چقدر براش باید وقت بذاری! ✅ بعد که یه مدت خودت رو مدیریت کنی میبینی که مدیریت کار خیلی جذابی هست! 😊 خود عادت کردن به برنامه ریزی یه جاذبه ای داره که ادم میخواد هی سطح دقت خودش رو افزایش بده. خودش شیرینی و جذابیت داره 🚫 اما ما فرهنگی داریم وحشتناک! انگار اصلا از دور تا مدیریت رو میشنویم میخوایم فرار کنیم!😐
☢️ توی خانواده هم همینطوره. هر کسی توی جایگاه خودش قرار بگیره. 💕 مرد باید با مدیریت خونه خودش لذت ببره و زن هم باید با مدیریت همسر و فرزندانش لذت ببره. 🚫 خصوصا زن و مرد باید زباااااانشون رو کنن! قرار نیست که تو هر حرفی به دهانت اومد بزنی! ببین "چه حرفی رو در چه جایی" باید بزنی مثلا اگه ناراحت شدی "دقیقا چقدر باید ابراز ناراحتی" کنی؟ ⭕️ نکنه بیش از حد داری ابراز ناراحتی میکنی؟!😒
💢 علامه طباطبایی میفرماید ما سر جلساتی که با "علامه قاضی" داشتیم گاهی که نگاه میکردیم میدیدیم یه قسمتی از زبان ایشون یه مقدار قرمز تره! بعد از مدتی ازشون پرسیدیم که آقا این قضیه ش چیه؟! 🔹 آقای قاضی فرمود: من در اوایل جوانی خودم به مدت 20 سال یه خورده سنگی رو گذاشته بودم زیر زبانم که هر موقع خواستم حرف بزنم این سنگه منو یاد این بندازه که چی میخوای بگی!!! دقت کردید؟ 20 سااااااااال!🙄 ....میخوام "حساب شده" حرف بزنم..... 🔶 از چه عاملی برای تربیت خودش استفاده کرده.... اونوقت ماها....
✅ مدیریت چیز عجیب و غریبی نیست. "مدیریت از یه نقطه ای شروع میکنه که اگه نسبت بهش متقاعد شدی دینداری برات راحت میشه تا آخر... " کی سختشه که دینداری کنه؟ ⭕️ در درجه اول کسی که عادت کرده بی برنامه زندگی کنه..... 🔖 پایان بخش بیست و یکم
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 شیرینی توی دستم رو عمیق بو کشیدم و چیزی نگفتم که پرهام ادامه داد: فکر کر د ی چجور ی بهش بگی ؟ _چی بگم؟ _اینکه عاشقش شدی. _فعلا که مطمعن نیستم این حسه اسمش عشق باشه، تا بعد هم یه فکری برای چجور گفتنش می کنم. کاغذ تو ی دستم رو بالا گرفتم و گفتم: پرهام من چیز ی از این سر در نیاوردم خودت یه نگاهی بهش بنداز نتیجه رو به من بده. پوزخندی زد و گفت : بایدم سر در نیاری آخه سرت به جای دیگه گرمه! جوابش رو ندادم و لبخند به لب از اتاقش بیرون زدم. پرهام این روزا راه و بی راه بهم متلک می گفت و تیکه می انداخت و من این متلک ها و ناراحتیش رو به خاطر اختلافش با آرام می دونستم. روزها از پی هم گذشت و باز هم پنجشنبه بود و من منتظر اومدن آرام به اتاقم بودم. با شنیدن تقه ای که به در خورد مغرورانه به پشت ی صند لی تک یه دادم و با گفتن بفرمایید به در خیر ه شدم. وارد اتاق شد و بعد سلام کردن در رو پشت سرش بست و به سمت میز کارم اومد و بدون اینکه به من نگاه کنه و در مقابل نگاه خیره ی من کاغذای تو ی دستش رو ر وی میز گذاشت و منتظر امضای من موند. مدتی رو منتظر به زمین چشم دوخت و وقتی دید من هیچ حرکتی نمی کنم متعجب نگاهم کرد و گفت: نمیخواین امضاش کنین؟ لبخندی گوشه ی لبم نشست و همانطور که به چشماش زل زده بودم گفتم: چرا انقدر عجله داری ؟ _من عجله ندارم! _ولی به نظر میاد خیلی دوست نداری اینجا بمونی! _نه اینجور نیست! _پس دوست دار ی بمونی!؟ با گیجی و کلافگی گفت: ببخشید! من متوجه نمی شم، چه ربطی داره که من بخوام برم یا بمونم؟ _برام مهمه؟ _چی براتون مهمه 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 خودم رو مشغول برر سی ارقام ر وی کاغذ نشون دادم و گفتم: اینکه بدونم چه حسی نسبت بهم داری! با اینکه سرم پایین و چشمم به کاغذ رو ی میز بود ولی میدونستم با چشمای گرد شده نگاهم می کنه. سرم رو بالا گرفتم تا نگاهش کنم که بهم پشت کرد و گفت: من بیرون منتظر میمونم تا کارتون تموم بشه. یه قدم به سمت در برداشت که گفتم:من فقط ازت پر سیدم چه احسا سی نسبت به من داری و تو اگه سختته میتونی جواب ندی! دیگه چرا فرار میکنی؟ به طرفم برگشت و گفت:من فرار نکردم! اصلا چرا شما با ید یه هم چین سوالی رو بپر سین؟ _چون می خوام بدونم تو هم احساسی که من نسبت به تو دارم رو نسبت به من دار ی یا نه؟ چهرها ش اخمو شد و پر سید: می تونم بپرسم احساس شما نسبت به من چیه ؟ _حس دوست داشتن. پوزخندی زد و گفت: شوخی جالبی بود! با جدیت گفتم: من شوخی نکردم. همانطور که بهم خیر ه بود آروم عقب عقب رفت و ناگهان به سمت در پا تند کرد و از اتاق خارج شد. با رفتنش نفس راحتی کشیدم و روی صند لی لم دادم. بالاخره بعد یک ماه کلنجار رفتن با خودم و شنیدن گوشه و کنا یه های پرهام و بابا که به رفتارم شک کرده بود، حرف دلم رو بهش زده و خودم رو راحت کرده بودم. آرام هم بر خلاف انتظارم که فکر می کردم به خاطر رفتارم باهام بد برخورد می کنه آروم بود و من این رو شروع خوبی می دونستم. آخر وقت کا ری بود و من آماده ی رفتن به خونه بودم که پرهام به اتاقم اومد و بدون مقدمه گفت: چی شد بلاخره بهش گفتی یا باز هم دست و پات رو گم کردی و خودت رو واسش گرفتی. مشغول پو شیدن کتم شدم و جواب دادم: بهش گفتم. _خب چی شد؟ چی جواب داد؟ _چیزی نگفت و از اتاق خارج شد . _پس یعنی نسبت بهت بی حس نیست! _تو اینجور فکر میکنی؟ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _تو از نظر قیافه و تیپ خوبی و این طبیعیه که ازت خوشش بیاد فقط این وسط اخلاق گندته که ممکنه به خاطرش بهت جواب نده! خودت که می دو نی آرام دختری نیست که تیپ و قیافه براش مهم باشه وگرنه به پسر زند جواب می داد. حرفای پرهام درست و منطقی بودن و من جوابی نداشتم که بخوام بدم پس سوئیچم رو برداشتم و به سمت در اتاق رفتم که گفت: امشب دورهمی خونه ی بهزاده میای؟ _نه حوصله اش رو ندارم! فعلا خداحافظ . چند هفته ای می شد که دیگه به مهمو نی دورهمی نمی رفتم و تنها دلیلش هم عهدی بود که به خاطر آرام با خودم بسته بودم. تو ی خونه و کنار شومینه نشسته بودم و به بابا که با مرسانا بازی می کرد نگاه م ی کردم. باز هم آیدا با سعید دعواش شده و به خونه ی ما اومده بود. بابا همانطور که به شیرین زبونی مرس
تعجب شد که خودش ادامه داد: آرام رو می گم. _راضی به چی؟ _ازدواج! گیج نگاهش کردم که کنارم نشست و گفت: فقط یه زن می تونه یه مرد رو خونه نشین کنه و گاه و بیگاه او رو به فکر بندازه. سرم رو پایین انداختم که خودش ادامه داد:روز ی که تو ی شرکت با آرام در مورد پسر زند حرف می زدم، حواسم بهت بود که چجور گوشات رو تیز کردی تا بفهمی قضیه از چه قراره و یه حدسایی هم زدم و اونرو زی هم که به خاطر انتقال پول و بیرون کردنش عصبی بو دی دیگه مطمعن شدم یه خبرایی هست. آراد! تو خودت بهتر می دونی آرام به چیز ی بیشتر از پول و قیافه توجه می کنه. به بابا نگاه کردم و گفتم : یعنی شما موافقین؟ _من چیز ی بیشتر از موافق، موافقم. لبخند پت و پهنی رو ی لبم نشست و به مرسانا که سعی داشت از پام بالا بیاد و رو ی زانوم بشینه نگاه کردم و با پام بالا کشیدمش و بغلش کردم. بابا به پشتی مبل تکیه داد و در حالی که به مرسانا نگاه می کرد گفت: دلم به حال این بچه می سوزه که همیشه با ید شاهد دعوای پدر و مادرش باشه. مادرت و آیدا فکر می کنن من باور می کنم که سعید دم به دقیقه برا ی کارش به شهرستان می ره! بی اختیار به آیدا که در حال چیدن میز شام بود نگاه کردم. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 او خشکل بود و بیشتر وقتا هم آرایش داشت و همیشه گرون ترین لباس ها رو م ی پو شید، تحصیل کرده بود ولی هیچ وقت سر کار نرفت و بیشتر وقتش با دوستاش می گذشت . سعید هم از نظر تیپ و شخصیت آدم خوبی بود ولی نمی دونم چرا همیشه با هم دعوا داشتن و آیدا توی ماه چند بار قهر می کرد و از خونه شون بیرو ن میزد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم :به نظرتون این درسته که ما کنار بایستیم و کار ی نکنیم. _من با سعید حرف زدم یعنی یه جورایی دعواش کردم و لی هر چی که من گفتم او سرش پایین بود و حرفی نزد. _به نظر من سعید آد می نیست که بی خود دعوا راه بندازه. _منم فکر می کنم بیشتر خواهرت مقصر باشه! من نمی خوام روش بهم باز بشه و لی تو از مادرت بخواه باهاش حرف بزنه و اگه او جواب درست و حسابی بهش نداد از سعید بپرسه مشکلشون چیه. _من یه بار به مامان گفتم که همه تقصیرها رو نندازه گردن سعید و از آیدا توضیح بخواد ولی او بهش برخورد و گفت دختر من همه چی تمومه! ولی بازم چَشم دوباره بهش میگم. بابا دیگه حر فی نزد و من مشغول باز ی کردن با مرسانا شدم که در تمام مدت از سر و کول من بالا رفته و حالا رو ی شونه ام نشسته بود و گوشم رو می کشید. صبح روز شنبه بود و من در سکوت اتاق به تماشای بارون، پشت دیوا ر شیشه ای وایستاده بودم و قهوه ام رو مزه مزه م ی کردم که با صدای زنگ تلفن از پنجره فاصله گرفتم و پشت میز کارم نشستم و گو شی رو ر وی گوشم گذاشتم. صدای نازی تو ی گوشم پیچید که گفت: آقا یه آقایی پشت خطه و میگه با شما کار داره ولی خودش رو معرفی نمی کنه. در موردش کنجکاو شدم و گفتم به تلفن اتاقم وصلش کنه و ثانیه ای بعد صدایی که عجیب برام آشنا بود تو ی تلفن گفت: سلام! آقای مهندس جاوید! حالتون خوبه؟ _سلام! شما؟ _من و شما یه بار همو دیدی م و با هم گرم احوالپر سی کردیم یادتونه ؟ جلو ی شرکت! _یادمه خب که چی ؟ _هیچی من فقط زنگ زدم بگم اگه آرام قرار نیست مال من بشه پس مال دیگر ی هم نمی شه. _اونوقت کی می خواد نذاره که بشه 🍃 دختر بسیجی _من! _هه! اولا که تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی! ثانیا او یه بار به تو جواب رد داده و حتی توی بدترین شرایط هم حاضر نشد بهت جواب بده پس بیخود تلاش نکن . _اون مال من شده بود که تو پیدات شد و همه چی رو خراب کر دی ولی منم نمیزارم مال تو بشه و برای اینکه بدو نی می تونم اینکار رو بکنم بهت می گم که او امشب بعد مهمونی به خونه شون بر نمی گرده. با عصبانیت غریدم: تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی ولی صدای بوقی که تو ی گوشم میپیچید نشون میداد او بعد گفتن حرفش تماس رو قطع کرده و حرفم رو نشنیده. دستم رو عصبی تو ی موهام کشیدم و با خودم گفتم:محاله آرام اهل مهمونی باشه. با این حرف بی خیا ل گو شی رو رو ی تلفن گذاشتم و به پشتی صندلی تکیه دادم ولی فکر آرام و تهدید مرده آرامم نمی ذاشت و دلشوره رو به دلم به انداخته بود. تکیه ام رو از صندلی گرفتم و گوشی رو برداشتم تا از ناز ی بخوام مبینا رو صدا بزنه ولی خیلی زود پشیمون شدم و گو شی رو سر جاش برگردوندم. شماره ی مبینا رو از لیست
ی به اتاق من بیاد. از زمان قطع کردن تماس تا اومدن مبینا چند ثانیه ای بیشتر طول نکشید که به اتاقم اومد و بعد سلام کردن با لبخند گفت : من در خدمتم. برای اولین بار بود که خجالت می کشیدم از زیر دستم چیزی بخوام ولی مثل همیشه ژست آدما ی ریلکس رو به خودم گرفتم و گفتم: می خوام از خانم محمدی در مورد رفتنش به مهمونی بپر سی! لبخند زد و با تعجب گفت :شما از کجا می دونین که آرام قراره به مهمونی بره!؟ _مگه میخواد بره؟ _آره! کی؟ _ امشب، مهمونی برا ی تولد دوستشه. پس رفتنش به مهمونی حقیقت داشت و باید یه جو ری مانعش میشدم ولی چجوری ؟ من که نمی تونستم بهش بگم به مهمونی نره پس باید چیکا ر میکردم. با صدای مبینا از فکر در اومدم و بهش نگاه کردم که گفت: می دونم فضو لیه و لی می تونم بپرسم چرا این رو پرسیدین؟
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _چیز مهمی نیست، اگه بخوام آدرس مهمونی رو برام گیر بیاری اینکا ر رو میکنی؟ _آدرس مهمونی ؟ نمی دونم شاید بتونم یه جو ری از خودش بپرسم. _پس اگه چیزی فهمیدی به همون شمار ه ای که بهت زنگ زدم پیام بده. _چشم حتما . _ممنون، می تونی بری. از موقع رفتن مبینا چند ساعتی طول کشید که بهم پیا م داد و علاوه بر آدرس مهمونی، ساعت رفتن و برگشتنش رو هم بهم اطلاع داد. با خوندن پیامش که همه چی رو دقیق نوشته بود، براش پیام فرستادم: یاد م باشه تو رو به وزارت اطلاعات معرفی کنم، بر ای جاسو سی عالی هستی. پیام داد : الان این پیامتو ن طعنه بود دیگه ؟ منو باش با چه جون کندنی از زیر زبون آرام اطلاعات بیرون کشیدم و شما به جا ی خسته نبا شی این جور ی جوابم رو میدی. برا ش نوشتم:مگه کوه کندی ؟ جواب داد: از کوه کندن هم سخت تر بود! نم یدو نین چقدر سوال پیچم کرد و با چه بدبختی از دستش خلاص شدم دیگه جوا بی بهش ندادم و راضی از عملکردش گو شی رو رو ی میز انداختم. ساعت ۱۱ شب بود و من منتظر آرام جلوی در خونه ای که آدرسش رو مبینا بهم داده بود تو ی ما شین نشسته بودم. از صبح خیلی فکر کرده بودم و به نظرم این بهترین راه بود که آرام رو تا ر سید ن به خونه اش تعقیب کنم و مطمعن بشم سالم به خونه ر سیده. دو ساعت و نیم توی ما شین نشسته بودم تا اینک ه بلاخره از در آپارتمان خارج شد و توی آژانسی که راننده اش یه خانم بود نشست . با حرکت کردن ما شین آژانس که آرام توش نشسته بود من هم ماشین رو روشن کردم و جو ری که جلب توجه نکنم به دنبالشون حرکت کردم. یه مقدار که دنبال ما شین رفتم متوجه شدم داره مسیر رو اشتباهی میره ولی به خیا ل اینکه میخواد از مسیر دیگه ای بره کاری نکردم و به تعقیب کردنم ادامه دادم که بر خلاف انتظارم ما شین وارد خیابون خلوت و کنار خیابون پارک شد. همانطور که به آرو می رانند گی میکردم و بهش نز دیک می شدم، همون پسر مزاحم رو دیدم که در عقب ما شین و سمت آرام رو باز کرد و با گرفتن دست آرام او رو به زور از ما شین بیرو ن کشید و به سمت ما شین خودش بردش. آرام برا ی بیرو ن کشیدن دستش از دست پسره تقلا می کرد که بی فایده بود 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 خیلی سریع ما شین رو کنارشون نگه داشتم و پیاد ه شدم و رو به پسره گفتم: تو دار ی چه غلطی می کنی ؟ قیافه ی پسره و آرام با دیدن من متعجب شد و پسره با تعجب گفت :تو اینجا چیکار میکنی؟ آرام که فرصت رو مناسب د یده بود از غفلت پسره استفاده کرد و خودش رو از بیرون کشید ولی دستش هنوز توی دست پسره بود و نمی تونست آزادش کنه. بهشون نزدیک شدم و رو به پسره گفتم :دستش رو ول کن. _و اگه نکنم؟ یقه اش رو گرفتم و غریدم: خودم می کشمت عوضی! مرد دیگه ای که نمی دونم یهو از کجا پیدا ش شد من رو ازش جدا کرد و رو به پسره گفت :آقا شما حالتون خوبه ؟ پسره جوابی نداد و به سمت آرام که از ما فاصله گرفته بود رفت که آرام خیلی سریع ازش دور شد و پشت من وایستاد. به طرف آرام برگشتم و گفتم:برو بشین توی ما شین. مرد ی که یهویی پیدا ش شده بود خیلی ناگهانی یقه ام رو گرفت و من رو محکم به ما شین کوبوند که آرام جیغ کشید و به طرفمون اومد که سرش داد زدم: بهت می گم بشین تو ی ما شین. آرام که از داد من جا خورده بود سر جاش وایستاد و با نگرانی نگاهم کرد. با زانو ضرب های به شکم مرده زدم و از خودم دورش کردم و با دید ن پسره که به لبخند به طرف آرام می رفت دوباره رو به آرام داد زدم: مگه با تو نیستم ؟ مگه کری که نمی شنوی می گم برو تو ی ما شین؟ آرام بدون اینکه از من چشم برداره چند قدم به عقب برداشت و ناگهان به سمت ما شین دوید و با ر سیدنش به ماشین رو ی صندلی جلو نشست. من که حالا خیالم از بابت آرام راحت شده بود کاپشنم رو تو ی تنم مرتب کردم و رو به پسره گفتم: اگه یه بار دیگه دور و برش ببینمت خونت رو می ریزم. پسره با لبخندی گوشه ی لبش بهم نزدیک شد و گفت : امشب کار ی باهات ندارم چون دلم نمی خواد پای پلیس به این ماجرا باز بشه و گرنه خودت خوب میدونی حریف دوتامون نمی شی ولی این رو بدون من از آرام دست نمی کشم. به حرفش پوزخند ی زدم که عصبی شد و با عصبانیت تو ی ما شینش نشست و خیلی سر یع از اونجا دور شد. به سمت ما شینم رفتم که مرده خودش رو بهم رسوند و در حالی که وسایلی رو به دستم می داد گفت : اینا مال دختره است. مرد ه بعد دادن کیف و وسایل آرام به سمت ما شین آژانسی که راننده اش خانم بود رفت
و پشت فرمون نشست. با تعجب بهش نزدیک شدم و به شیشه ی ما شین زدم که شیشه رو پایین داد و سوال
ی نگاهم کرد و من پر سیدم: مگه یه خانم راننده نبود؟ چادری رو از ر وی صندل ی کنارش توی دست گرفت و در حالی که بهم نشونش می داد گفت: انقدر گیج بود که متوجه نشد من مََردم آخه دوا به خوردش دادن تو هم هر کار دلت خواست بکن تا صبح بیدار نمی شه. مرد ه این حرف رو گفت و قهقهه ای به حرف خودش سر داد و با سرعت از جلوی چشمای متعجبم دور شد . تو ی ما شین نشستم و بر ای گذاشتن وسایل تو ی دستم رو روی صندلی عقب به طرف آرام چرخیدم که باهاش چشم تو ی چشم شدم که بی رمق نگاهم می کرد. به چشماش خیر ه شده بودم و پلک نمی زدم که نگاهش رو ازم گرفت و به روبه روش خیره شد. نفسم رو کلافه بیرو ن دادم و وسایل رو ر وی صندل ی عقب انداختم و به سمت خونه شون حرکت کردم. چیزی از راه افتادنمون نگذشت که با صدا ی ضعیفی گفت: می شه نریم خونه؟ با تعجب نگاهش کردم که قطره ی اشکی ر وی گونه اش سر خورد ر وی چونه اش تموم شد 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 بی رمق نگاهم کرد و گفت : حالم خیلی بده، سرم گیج میره لطفا دیر تر بریم تا شاید بهتر بشم. ما شین رو کنار خیابو ن پارک کردم و گفتم : می خو ای بر یم بیمارستان؟ سر ش رو به شیشه ی کنارش تکیه داد و گفت: نه! فقط خوابم میا د می خوام بخوابم. _باشه! الان میریم خونه بخواب. با صدای ضعیفی نالید: دیگه نمی تونم بیدار بمونم! با گفتن این حرف خیلی زود سرش آویزون و چشماش بسته شد و بی خیال از همه چیز راحت خوابید. صندلیش رو خوابوندم و خیلی با احتیاط رو ی صندلی خوابوندمش و گفتم :آرام لطفا بیدار بمون الان میر سیم خونه. ولی او که خیلی راحت خوابیده بود و جوابی نداد. برای اینکه سرما نخوره درجه ی بخا ری ما شین رو بیشتر و به سمت خونه شون حرکت کردم. با ر سیدن به خونه تکونش دادم و همراه با تکون دادن صداش زدم ولی او عمیق خوابیده بود و کوچکترین واکنشی مبنی بر بیدار بودن انجام نداد. با کلافگی دستم رو به صورتم کشیدم و سرم رو رو ی فرمون گذاشتم. مونده بودم چیکار کنم که با صدای زنگ گو شیش، درست سر جام نشستم و کیفش رو از رو ی صندلی عقب برداشتم و گو شیش رو از داخلش بیرو ن کشید م ولی به محض اینکه گو شی رو برداشتم تماس قطع شد و ثا نیه ای بعد پیامی از طرف آرزو ر وی صفحه ی گو شی خودنمایی کرد. دست آرام رو گرفتم و انگشتش روبر ای باز شدن قفل گو شی ر وی محل اثر انگشت گذاشتم و پیا م آرزو رو خوندم که نوشته بود: آرام چی شد آخر؟ بر می گردی یا خونه ی سمیرا می خوا بی؟ تو رو خدا جواب بده. با خوندن این پیا م جرقه ای توی ذهنم زده شد و براش نوشتم: جشن تا دیر وقت طول می کشه، من همینجا می خوابم. پیام رو ارسال کردم که لحظهدای بعد جواب داد: نمی تونستی این و زودتر بگی و منو تا ا ین موقع بیدا ر نگه ندا ری! در ضمن مامان حسابی نگرانت بود و من به دروغ با تو تلفنی حرف زدم تا اینکه کمی خیالش راحت شد و خوابید سوتی ندی لطفا برا ش نوشتم "باشه حواسم هست فعال شب بخیر". بعد ارسال پیام گو شی رو به کیف ش برگردوندم و دوباره آرام رو صدا زدم و تکونش دادم و وقتی دیدم خیا ل بیدار شدن نداره بی خیال بیدار کردنش شدم و ما شین رو به سمت خونه ی خودم روندم. ما شین رو تو ی پارکینگ آپارتمان پارک کردم و بعد پیاده شدنم در سمت آرام رو بازکردم 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 برای چندمین بار آرام رو صدا زدم و بعد از چند بار صدا زدن چشمان خمارش را باز کرد معلوم.بود که گیج خواب است پس کمکش کردم تا از ماشین پیاده شود. سوار آسانسور شدیم و وقتی به طبقه مورد نظر رسیدیم در را باز کردم و آرام را به سمت اتاق همراهی کردم تا به اتاق رسید روی تخت دراز کشید و چشمانش روی هم افتاد و به خواب عمیقی فرو رفت. خیلی سریع از اتاق خارج شدم و کلافه و عصبی رو ی مبل وسط سالن دراز کشیدم. به ساعت توی دستم که دو و نیم نصفه شب رو نشون می داد نگاه کردم و ِ چشمام رو بستم و لی باز هم چهره ی آروم آرام جلو ی چشمم نقش می بست و نمی ذاشت بخوابم. مدتی رو عصبی تو ی حال بزرگ خونه قدم زدم و وقتی دیدم نمی تونم بی خیالش بشم بدون برداشتن کلید از خونه بیرون زدم و خودم رو ر وی صندلی خوابیده ی ما شین پارک شده تو ی پارکینگ انداختم. مدتی رو تو ی ما شین نشستم تا اینکه با احساس سرما چادر آرام رو از رو ی صندلی عقب برداشتم و روم کشیدمش و کم کم خوابم برد. با صدای زنگ گو شی آرام که داشت رو ی داشبو
رد زنگ می خورد چشمام رو باز کردم و به تن کوفته ام کش و قوس دادم. به ساعت توی دستم که ساعت ۹ رو نشون می داد نگاه کردم و با برداشتن گو شی و چادرش از ما شین پیاده شدم و به طرف آسانسور رفتم. زنگ در خونه رو زدم و چند دقیقه ای طول کشید تا اینکه در رو باز کرد. در نیمه باز رو هول دادم و وارد خونه شدم و آرام رو در حالی دیدم که دست به سینه وسط حال وایستاد ه بود و طلبکارانه به من نگاه میکرد. بهش نزدیک شدم و پر سیدم: خوبی ؟ به جا ی جواب دادن با جدیت پرسید: میشه بگین من اینجا چیکار میکنم؟ _دیشب خواب که نه! بیهو ش بودی من هم آوردمت اینجا. با عصبیانت غر زد:شما با اجازه ی کی منو آورد ی؟ _با اجازه ی خودم. _واقعا که! شما با خودت چی فکر کردی ؟ که منم یکی مثل دخترا ی دور و برتونم؟ _منظورت چیه؟! _شما با صحنه سازی و به اصطلاح نجات من میخواین به چی برسین؟ من نمی فهمم چه ظلمی بهتون کردم که انقدر آزارم می دین! این حرفش خیلی بهم بر خورد! اگه من اون لحظه سر نمی ر سیدم معلوم نبود چه بلایی سرش میومد ولی او حالا به جای تشکر سرم غر می زد و منو متهم میکرد. روبه روش وایستاد م و گفتم:من! تو رو آزار می دم؟ _آره شما! با رفتار ضد و نقیضتون! یه وقتای ی جور ی باهام رفتار میکنین که احساس می کنم بدتر از شما آدم تو ی دنیا وجود نداره و یه وقتایی ازم در مورد احساسم نسبت به خودتون میپرسین و حالا هم که سر در نمیارم چرا باید بیهوش شب رو اینجا مونده باشم بدون اینکه..... با اینکه حرفش رو ناتمام رها کرده بود ولی من منظورش رو فهمید ه بودم، او من رو متهم به بیهو ش کردنش میدونست و متعجب بود ازاینکه چرا با وجود بیهو ش بودنش بهش دست نزدم. رو بهش غریدم: اولا اینکه من تو رو بیهو ش نکردم و دوما دخترایی هستن که برا ی یه ثانیه بودن با من سر و دست می شکنن و اون هم چه دخترایی! خود ش رو رو ی مبل رها کرد و همراه با پوزخند گفت:هه! خوش به حالت، ولی من از اون دخترا نیست م و برای ثانیه ای با شما بودن هم سر و دست نمیشکنم.