eitaa logo
"مَعا الی الجنَّه"
283 دنبال‌کننده
114 عکس
31 ویدیو
0 فایل
"مَعا الی الجنَّه" باهم به سوی بهشت🕊 رسانه ی "راهیان نور"واحد خواهران بسیج دانشجویی دانشگاه شهید باهنر کرمان https://eitaa.com/joinchat/4209246561C1af05e7e05
مشاهده در ایتا
دانلود
سفرنامه"به سوی آسمان"🌱 ✨قسمت اول:شوق دیدار ۱۶ام ۱۷ام و بالاخره ۱۸ام... روز اعزام ما هم رسید. محل افتتاحیه و پذیرش مان حسینیه شهدای گمنام بود.چه از این بهتر ؟! بدرقه ی ما با خود شهدا بود و استقبالمان هم با آنها... مراسم افتتاحیه شروع شد ... سخنران از شهدا میگفت و اینکه ما طلبیده شدیم ،که سفر کنیم به سرزمین عشق... راوی از شهدا میگفت و دلمان را پر از شوق دیدار میکرد... برای پذیرش به بیرون حسینیه رفتیم... ورودی حسینیه ،چندخانم پشت میز نشسته بودند و کارت های اعزام مان را تحویل می‌دادند. به سمت یکی از آنها رفتم ،با لبخند اسمم را پرسید و داخل کارت ها مشغول گشتن و پیدا کردن نام من شد. کارتی که تحویل گرفتم طراحی جالب و متفاوتی داشت... نام و تصویر یکی از بانوان مجاهد ایرانی روی کارت حک شده بود. اسمش برایم آشنا نبود، کنجکاو بودم بدانم که او کیست؟! از خانمی که کارت را تحویلم داد پرسیدم که آیا درباره او می دانید؟ مجدد لبخندی زد و گفت عجله نکن، تو # همسفر_ شهیده_ هایی در این سفر فرصت آشنایی با این بانو را داری! جلو تر که رفتم هم همه هازیاد تر شد، خیلی‌ها می‌خواستند با دوستانشان در یک اتوبوس باشد و تمام تلاششان را می کردند تا این جابه‌جایی‌ها اتفاق بیفتد. بعضی ها آرام و بیخیال منتظر اعلام حرکت بودند. عده‌ای دیگر مشتاق و منتظر مدام ساعت حرکت را سوال میکردند... آخر از ساعتی که قرار بود حرکت کنیم گذشته بود و همه به نوعی خسته شده بودند. خادمان سعی داشتند که زائرین از این ساعات مانده به حرکت استفاده کنند ...درمورد سفر و شرایطش توضیح میدادند ،روایت میکردند... همه بیقرار بودند و مشتاق! مشتاق رسیدن به افلاکیان ... صدای اذان که به گوشمان رسید ...همه صف بستیم و به دیدار یار شتافتیم... این نماز جماعت انگار متفاوت بود، خالصانه و از جنس شهدا بود ... سلام نمازمان را که دادیم ،با دعای فرج راهی شدیم... بسم رب الشهداء و الصدیقین... سفر به سوی نور آغاز شد ... @moosbat240
به یاد دارم زمان اعزام آخرین پسرم یعنی علیرضا، خبرنگاری با من مصاحبه کرد و از من پرسید شما همسرتان در جبهه است؟ گفتم: بله. دوباره سوال کرد: پسر بزرگتان شهید شده و دومین پسرتان در جبهه است؟ پاسخ دادم: بله سوال کرد:الان برای چه به اینجا آمده‌اید؟ گفتم: آمده‌ام سومین پسرم را راهی کنم. سوال کرد:باز هم پسر دارید؟ پسر کوچکم که در آن زمان دو سال داشت را نشانش دادم و گفتم یک دختر هم دارم. پرسید: الان ناراحت نیستید؟ گفتم خیلی ناراحتم. گفت: اگر ناراحت هستید، چرا رضایت دادید که پسر سومتان هم به جبهه برود؟! گفتم: از این ناراحتم که چرا پسر کم دارم و‌ ای کاش به تعداد موهای سرم پسر داشتم و در این راه فدا می‌کردم... بعدها فهمیدم که آن خبرنگار شهید آوینی بود🌱 @moosbat240
به یاد دارم زمانی که دخترم را از زیر قرآن یادگار مادرم رد کردم و کوله اش را به دستش سپردم... حس عجیبی بود ... آشوبی در دلم بود و چشمانم از دلتنگی اش مدام تر میشد ... با گوشه روسری ام اشکم را پاک میکردم تا نبیند و این لحظات خداحافظی غمگین نشود... دخترم را راهی سفری میکردم که ۴۰ سال پیش،با همین قرآن ، مادرم ،بابا را راهی این سفر کرده بود ... از آن روزها دلتنگی های کودکانه ام و اشک هایی که مادرم سعی در پنهان کردنش را داشت تا مبادا در این راه دل کسی بلرزد را به خاطر دارم ... اشک های که نشانه قدرت و شهامت زنانه اش بود ! و هیاهوی مسجد محله را... جایی که بعد از بدرقه بابا آنجا بسته های پشتیانی را میبستیم... حال جگر گوشه ام را راهی این سفر میکنم تا با عطر ایثار قد بکشد،با رزق شهادت رشد کند، نفس های جوانی اش را آنجا معطر کند و به سمت آرمان های مسیر درست زندگی اش گام بردارد... به راهی که میرود ایمان دارم ،همانطور که مادرم ایمان داشت! موقع خداحافظی در آغوشش گرفتم و کنار گوشش زمزمه کردم : از اینجا به بعد ماجرا با توست ...🌱 @moosbat240
33.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ﴿۱۶۹﴾🌱 (ای پیامبر!) هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زنده‌اند، و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند. @moosbat240
سفرنامه"به سوی آسمان"🌱 ✨قسمت دوم: شرف المکان بالمکین... ۱۹ ام اسفندماه دم دم های غروب بود و ما کماکان در اتوبوس بودیم. با چند نفر از همسفرها رفیق شده بودم ... گرم صحبت بودیم و به خاطره بامزه یکی از بچه ها گوش میدادیم. خلاصه که سرگرم احوالات خودمان بودیم که خانمی میکروفون به دست گرفت و میان اتوبوس آمد ... بچه ها میگفتند که راوی اتوبوس هستندو قرار است درمورد یادمان هایی که میرویم برایمان صحبت کنند . بعد از احوال پرسی ای کوتاهی، یکی از بچها سوال کرد که: کجا میرویم؟! پاسخی که خانم راوی داد برایم دلنشین بود... « رفقا کسی میدونه "شرف المکان بالمکین" یعنی چی؟! یعنی "اعتبار مکان ها به انسانهایی که در آنها زیسته اند." همین چند دقیقه قبل که مسئول اتوبوس گفتند ان شاء الله امشب دوکوهه اسکان داریم، یکی از رفقا سوال کرد: دوکوهه کجاست؟! با خودم گفتم چه جوابی بدهم؟! بگویم دوکوهه پادگانی در نزدیکی اندیشمک... و بعد سکوت کنم؟! جواب دادن به این سوال به این راحتی ها نیست! "دوکوهه" پادگانیست که سال های سال با شهدا زیسته، با بسیجی ها! و همه ی سِّر مطلب همینجاست! اگر شهدا و بسیجی ها نبودند، آنچه که می ماند یک پادگان بزرگ با ساختمان های معمولی و زمینی خشک و نم دار و درختان سر به فلک کشیده... اما دوکوهه از مناجات شهدا در دل شب روح گرفته !روحی جاودان! این پادگان نماد یک انتظار مقدس است... زمان جنگ، نیروها در این پادگان آموزش می‌دیدند، سازماندهی می‌شدند و آماده اعزام به مناطق عملیاتی بودند... اکنون این پادگان مهیاست برای جهادگران امام زمان (عج). همانطور که سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی گفتند: « دوکوهه! آیا دوست داری که پادگان یاران مهدی نیز باشی؟! پس منتظر باش...» رفیق باید همت کنی تا به راز نهفته دوکوهه پی ببری! دوکوهه، عطر نفس های حاج ابراهیم همت رو با خودش همراه دارد؛ ونماز در حسینیه حاج همت حال و هوای دیگری...» صحبت های راوی تمام شده بود و همه در تکاپوی جمع کردن وسایل و پیاده شدن بودند. یک جمله از روایت راوی در ذهنم تکرار میشد... "این پادگان نماد یک انتظار مقدس است!" @moosbat240
هفت زن شدیم و تلاش و پیگیری شبانه روزی را آغاز کردیم. به بیمارستان‏ها می‏رفتیم زخمیان جنگ را تسلی می‏دادیم و دوری مادر و خانواده‏هایشان را با محبت پر می‏کردیم. لباس‏هایشان را می‏شستیم میوه و شیرینی بین آنها تقسیم می‏کردیم و آنهایی که خود نمی‏توانستند غذا بخورند در دهانشان غذا می‏گذاشتیم. کار دیگرمان رفتن به جبهه‏ها بود. از مردم کمک مالی فراوان گرفتیم دولت نیز به ما کمک کرد به جبهه‏ها لباس می‏بردیم و به رزمندگان هدیه می‏کردیم. به خط مقدم می‏رفتیم و در سنگر با آنها غذا می‏خوردیم یک بار 5 هزار نان و پیت حلب خیارشور بردیم ... شهید چمران می‏گفت شما با این کارتان مانند مادر برای بچه‏ها هستید...🌱 @moosbat240
چهار اتوبوس شدیم و راهی گردان تخریب... دو اتوبوس نرسیدند و ما به نیابتشان گام های مان را نظر ظهور کردیم ... هم نفس شدن نفس های مان در آن شبِ تاریک با هوایی که شهدا نفس کشیدند، تصاویر شهدا و شهیده هایی که دیده بودم پیش چشمانم زنده می کرد... همه ی آن مجاهدت ها، مادرانه مقاومت کردن ها و همسرانه صبوری کردن ها... حالا پس از سالها،من اینجا قدم میگذارم و قدم هایم را با آنان همراه میکنم... قدم هایی که استوارتر، با صلابت تر، با بصیرت تر از دیروز همانند بانوان مجاهد این راه برخواهم داشت، برای رسیدن به آرمان های مان... درمسیری که مسیر بندگی است ... و مسیری که مسیر ایثار است، ایثاری که آمیخته با مهر و محبت خواهرانه، مادرانه و بانوانه‌ی من ... و انتهایش نگاه حضرت زینب(س)... از اینجا به بعدماجرا با من است...🌱 @moosbat240
 مادرى که جوان خودش را، عزیز خودش را، دسته ى گل خودش را هجده سال، بیست سال (کمتر، بیشتر ) پرورش داده، با آن محبت مادرانه او را به ثمر رسانده، حالا او را به طرف میدان جنگ میفرستد، که معلوم نیست حتّى جسد او هم برخواهد گشت یا نه. این کجا، رفتن خود این جوان کجا؟ که خوب، این جوان، با شور و هیجان جوانى، همراه با ایمان و روحیه ى انقلابیگرى، حرکت میکند و میرود. کار این مادر، از کار آن جوان اگر بزرگتر نباشد، کوچکتر نیست. بعد هم که جسد او را برمیگردانند، افتخار میکند که بچه ى من شهید شده. اینها چیز کمى است؟ این، حرکت زنانه، حرکت زینبگون در انقلاب ما بود. @moosbat240
سفرنامه"به سوی آسمان"🌱 ✨قسمت سوم: شب است و سکوت است و ماه است و من! در دل تاریکی شب، قدم گذاشتیم در مسیر... تاریکی مطلق بود، تاچشم کار می‌کرد سیاهی بود وبس. حقیقتا کمی هم ترسناک بود... آن موقع شب در بیابان! به سمت مکانی میرفتیم که نامش را میگفتند "گردان تخریب"! قبلا درباره اش شنیده بودم اما امشب داشتم یک روایت کامل را می دیدم. از راوی شنیده بودم که: "نزدیکی های پادگان دوکوهه گردانی مستقر بوده به اسم گردان تخریب! جوانان عزیز ما در این گردان، هرجا که مانعی سد راه بوده و مسیر قابل عبور نبوده... مسیر رو هموار میکردن تا رفقاشون بتونن به راحتی پیش روی کنند. به عبارتی اون موانع رو تخریب میکردن! از "اخلاص عمل" این جوانها قلم توان نوشتن ندارد! تصور کن، یک نفر به درجه ای رسیده باشد که روی سیم خاردار بخوابد تا دوستانش با قدم گذاشتن بر پیکر او بتوانند به مسیر خود در شب عملیات ادامه دهند... و او حتی یک آخ کوچک هم نگوید، که مبدا عملیات لو برود! رسیدن به این جاها که اتفاقی نیست! میگن که بچه های گردان تخریب چند کیلومتر دور از پادگان وسط بیابون ، جایی مثل قبر برای خودشون درست میکردن و تا سحر اونجا با خدا راز و نیاز میکردن و طلب استغفار! ‌اونا اینجوری نفس سرکش شون رو تخریب میکردن... و اما حالا اینجا تبدیل شده به حسینیه شهدای تخریب!" یاران مهدی، قدم به این حسینیه می گذارند و تخریب میکنند... " هرچه وابستگی و تعلق به این دنیاهست را..." @moosbat240
آب حوض را خالی کردیم.ته حوض تکه استخوان و پوست و مو بود. حالم بدترشد.چشم هایم تار میدید.از سالن رخت شویی رفتم بیرون.چندمتر دور تر شدم .نشستم روی زمین. روده هایم را توی گلویم حس میکردم. اما بالاخره سبک شدم. دست هایم را رو به آسمان گرفتم و گفتم : "خدایا تورو به آبروی حضرت ابوالفضل بهم توان بده .نزار از خونی که تو راه تو ریخته شده فرار کنم..." برگشتم داخل ،با خانمها صلوات فرستادم و نوحه خواندم تا حالم بهتر شود . @moosbat240
بوی خون و رد خون همه جا مانده بود حتی بر روی دیوار ها... دیوارها شهادت میدهند از اتفاقات آن دوران در این مکان... این مکان چه چیزها که ندیده است... این مکان رشادت، ایستادگی، مقاومت و زنانگی زنانی را دیده است که در جبهه ای دیگر ایستادگی کردند... تصور کن که چند سال جز بوی خون و وایتکس، بوی دیگری به مشامت نرسد، دستانت جز خون رنگ دیگری نگیرد، و دیدگانی که جز خون و تکه های بدن چیز دیگه ای نبیند، تکه ای که ممکن است از جگر گوشه ات، پدرت، همسرت، یا برادرت باشد، اینها را ببینی و... اضطراب عمیق آن لحظات، ترسی متفاوت و فشاری سنگین... تصورش هم قلب آدم را به درد می آورد... و به تدریج آنچه بدست می آوری هم آرامش میان آنهمه خون است و هم غلبه با اضطراب و وسواسی که بود... اینجا جایی است که همه ی شهدا جمع اند... از هر شهید تکه ای... و جایی است که تاریخ رشادت های بانوان اندیمشکی را گواهی می‌دهد... و حالا گواهیِ تاریخ ِ زمانِ ما، از من و تو چه خواهد بود؟!... از راه های نرفته و کار های انجام نشده؟! نقش ما در حوضِ خونِ زمانمان؟! از اینجا به بعد ماجرا با من و توست...🌱 @moosbat240
31.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱فَاستَجابَ لَهُم رَبُّهُم أَنّي لا أُضيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنكُم مِن ذَكَرٍ أَو أُنثىٰ ۖ بَعضُكُم مِن بَعضٍ ۖ فَالَّذينَ هاجَروا وَأُخرِجوا مِن دِيارِهِم وَأوذوا في سَبيلي وَقاتَلوا وَقُتِلوا لَأُكَفِّرَنَّ عَنهُم سَيِّئَاتِهِم وَلَأُدخِلَنَّهُم جَنّاتٍ تَجري مِن تَحتِهَا الأَنهارُ ثَوابًا مِن عِندِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ عِندَهُ حُسنُ الثَّوابِ🌱 {آل عمران۱۹۵} خداوند، درخواست آنها را پذیرفت؛و فرمود: من عمل هیچ عمل‌کننده‌ای از شما را، زن باشد یا مرد، ضایع نخواهم کرد؛ شما همنوعید، و از جنس یکدیگر! آنها که در راه خدا هجرت کردند، و از خانه‌های خود بیرون رانده شدند و در راه من آزار دیدند، و جنگ کردند و کشته شدند، بیقین گناهانشان را می‌بخشم؛ و آنها را در باغهای بهشتی، که از زیر درختانش نهرها جاری است، وارد می‌کنم. این پاداشی است از طرف خداوند؛ و بهترین پاداشها نزد پروردگار است.♡ @moosbat240
سفرنامه"به سوی آسمان"🌱 ✨قسمت چهارم: ایستاده در خون "صبح روز بیستم " با کلی دلتنگی و بغض دوکوهه، آن "نماد مقدس انتظار "را ترک کردیم. مقصد بعدی "حوض خون 'بود! حوض خون... حوض خون... مدام در ذهنم تکرار می‌شد. تصویر های متفاوتی در ذهنم از این کلمات شکل می‌گرفت. مسافت کوتاهی طی شد تا بالاخره به مقصد رسیدیم. روی تابلو نوشته شده بود "بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک". به دنبال ربط دادن کلمات بهم بودم، حوض خون! بیمارستان!... بازدید تمام شد و هرکدام از همسفر ها به سمتی رفتند، خیلی ها مشغول عکاسی بودند و عده‌ای مثل من غرق در فکر... واقعا چگونه می شود وقتی که دشمن به کشورت حمله کرده، درست در نزدیکی های شهر تو پرسه می‌زند، هرلحظه صدای آژیر و شلیک گلوله ها خبر می‌آورد که تعدادی از جوان های هم شهری و هم محله ای ات پر پر شدند... و در حالی که خیلی ها دارند بساط زندگی شان را جمع می کنند و می روند تا خود را ازاین قتلگاه دور کنند... "آن ها‌" می مانند... آن ها زنان کوچک و بزرگ ایستاده در خون هستند! حوض خون روایتی است از زنان اندیمشک که در رخت شویی بیمارستان شهید کلانتری مشغول بودند. راوی میگفت: "آخر جنگ بود، ماهم امکاناتی نداشتیم، مجبور بودند لباس های شهدا را بشویند، رد گلوله را بدوزند، تمیز و آماده تحویل رزمنده بعدی دهند. از پتو های غرق به خون نگویم که هربار داخل آب حوض فرو می رفتند حوضی از خون باقی میماند... " قسمتی را حصار کشیده بودند و داخلش پر از گل های زیبا بود. " هربار که خانم ها مشغول شست‌وشو بودند، تکه ای از بدن مطهر شهدا را لابه لای پتو ها و لباس ها می دیدند، آن ها را جمع می کردند و با احترام در زمینه خالی، کنار بیمارستان دفن می‌کردند." آنجا برای خودش گلستان شهدایی بود.... اما هنوز که هنوز است مات ومبهوت همت این شیر زنان اندیمشکی ام... آن ها که هرچه در توان شان بود دریغ نکردند، خیلی هایشان عزادار جوانان و همسرانشان بودند، اما مرثیه می‌خواندند و دلاورانه لباس خونین می‌نشستند. آن ها که سال ها گذشته و درگیر بیماری های ناشی از آن رخت شویی شدند، یکی به علت مواد شوینده تنگی نفس گرفته، یکی از سردی آب ها پاهایش دیگر همراهی اش نمی کنند، حتی بعضی شان درگیر اثرات به جا مانده از حملات شیمیایی روی پتو ها بودند، اما حرف مشترک شان این بود : باز هم کاری برای این کشور بتوانیم انجام دهیم دریغ نمی‌کنیم! آن ها نمونه کامل شیر زنان انقلاب اسلامی هستند.🌱 @moosbat240
38.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱فكه‌ را سينه‌اي‌ است‌ به‌ وسعت‌ ميدان هاي‌ مين‌ِ گسترده‌ بر خاك‌... روحي‌ دارد به‌ لطافت‌ ابرهاي‌ گريان‌ در شب‌ والفجر يك‌... دلي‌ است‌ به‌ پهناي‌ سيم هاي‌ خاردار خفته‌ در دشت‌... باغ هايي‌ است‌ به‌ سر سبزي‌ جنگل‌ امقر... و فكه‌ فقط‌ فكه‌ است‌! 🌱 @Mosbat240
سفرنامه"به سوی آسمان"🌱 ✨قسمت پنجم:مکه من فــکــه بود... از یادمان حوض خون بیرون آمدیم و سوار اتوبوس ها شدیم ... گفتند که مقصد بعدیمان "فکه" است ... حوالی ظهر بود که به فکه رسیدیم.صدای اذان که به گوشمان رسید آماده شدیم و به سمت حسینیه رفتیم ... نماز را که خواندیم و نفسی تازه کردیم،به سمت یادمان حرکت کردیم،هوا گرم شده بود وآفتاب مستقیم روی سرمان بود ... آماده دیدار قتلگاه صدها و بلکه هزاران نفر از جوانان کشورمان بودیم. همان ابتدای مسیر، دیدم یکی یکی زائرین کفش هایشان را در می آورند و گوشه ای میگذارند... "فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى" راه رفتن روی رمل ها برایمان سخت بود و گرمی هوا راه رفتن را برایمان سخت تر هم کرده بود... احساس تشنگی در آن لحظات دست نوشته هایی را پیش چشمم زنده کرد که قبلا خوانده بودم: "امروز روز پنجم است كه در محاصره هستيم. آب را جيره‌بندي كرده‌ايم. نان را جيره‌بندي كرده‌ايم. عطش همه را هلاك كرده، همه را جز شهدا كه حالا كنار هم در انتهاي كانال خوابيده‌اند. ديگر شهدا تشنه نيستند. فداي لب تشنه‌ات پسر فاطمه سلام الله عليها." و ما به سمت همان گودال که شهدا را قرار میدادند حرکت میکردیم... با خودم فکر میکردم که چگونه  شب عملیات، نیروها با پوتین و الباقي وسیله های سنگینِ همراهشان بر روی این رمل ها قدم گذاشته و حرکت کرده اند؟! قدم به قدم صدای مقتدر آقا مرتضی آوینی همراه مان بود... فکه قتلگاه سید شهیدان اهل قلم بود. روی رمل ها و در گودالی که میگفتند شهدا را آنجا قرار میدادند زیر نور آفتاب نشستیم، آقای راوی آمده بود و با صحبت هایش عجیب حال دلمان را دگرگون کرد: "فکه یادآور روز عاشوراست. چند گردان اینجا مسیر خود را گم کرده و با لب ها تشنه در این بیابان جان دادن... اکثریت جوانان و نوجوانان کم سن و سال بودن که برای وطن جانفدا شدن... برای آنها که از موانع دنیوی گذشته بودن، این مانع ها معنایی نداشت..." فکه  آرام بود و در سکوت؛ اما بغضی گلوگیر داشت... و این تا ابد در قلب تاریخ خواهد ماند و چه درس بزرگی که اگر در شرایط سخت، تسلیم فشارهای دشمن نشوی،آن وقت قهرمان خواهی شد..‌. روضه ی عاشورای مقتل شهدای فکه رو به پایان است اما گویی اینجا هر سال عاشورا تازه تر می شود... @Mosbat240
✅ارسالی شما 🌸خانم آیدا علیپور همه چیز از خاک شروع شد از ازل تا به ابد... من عاشقِ چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر... روزی که رفتیم واسه راهیان اسم بنویسیم اعصابم خرد بود که باز الویت با بچه های جدیدالورودِ و کی غر زدم دو روز قبل حرکت بچه ها زنگ زدن گفتن آخر هفته میای بریم راهیان... و مسیرِ عاشقی شروع شد حسینیه ی شهدای گمنامِ دانشگاه پر از خاطره های عجیبه... شبای قدرش هیئت یک شنبه شب هاش خوابیدنمون وسط حسینیه و حسِ عجیبِ گمنام بودنِ شهداش... و همه چیز برای من از حسینیه ی دانشگاهِ باهنر شروع شد... راوی سخن گفت! مسئول سخن گفت... ولی دلمان جای دیگری بود... با کلی تاخیر و خاطره راهیِ راهی شدیم که عجیب بود و پر از حسِ ناشناخته... رفتیم و رفتیم... ایستادیم و نماز خوندیم... و همچنان رفتیم و رفتیم... با بچه ها آشنا شدیم و کلی خاطره ساختیم... و در نهایت واردِ شهری شدیم که گردِ غرور داشت و در عین حالِ غمناک بود شاید آسمون هم به حالِ عجیبِ ما پی برد که روز اول ابری بود... نه میتونست بباره و نه بغضشو قورت بده... قرارگاهِ شهید کازرونی : وارد که شدیم شهید برهانی رو دیدم که مهم ترین قسمت های زندگیمو مدیون چشمایِ نافذ و تیره ی اون شخصیته... چرا باید چشمم باز به چشمش بیوفته!! خدایا خودت کمک کن رفتیم و ناهار میل شد و سریعا به سمت دو کوهه حرکت کردیم... توی راه همش اسم گردان تخریب بود... تا وقتی رسیدیم ذهنم درگیر بود که یعنی چی... به نظرم تک تک لحظه هایی رو که رفتم نمیتونم توصیف کنم و تا نری متوجه نمیشی چی میگم... رفتیم و پیاده روی اغاز شد و شبی که شب نبود... شبی که در تاریکی پا گذاشتم و سیاهیِ مطلق بود... رفتیم و رفتیم و رسیدیم به.... رسیدیم به معراج... و تازه فهمیدم من توی تاریکی دلم داشتم راه میرفتم نه مسیر... و داستانِ عاشقی از دو کوهه شروع شد... @Mosbat240
✅ارسالی شما 🌸خانم سارا تقوی نامه ای برای تو... در میان سیلی از آلودگی و غم،زمانی که از خود فراری بودم و از سیر جهان بیزار؛همان وقتی که گمگشته بودم و به دنبال راه، راهی سرزمین عشق شدم... نمی دانم چه شد و نمی دیدم کسی را که راه نشانم می داد. حیران و سرگردان در آن مناطق جنگی به دنبال مامن و پناهگاه می گشتم.پناهگاهی که مرا از خاک های آغشته به خون فکّه و شلمچه به عرش خدا برساند و چه روایت ها داشت این خاک مقدس... هر لحظه قلبم اروند را سلیمانی وار به پهلوی شکسته فاطمه(س) قسم میداد و پاهای برهنه ام در میان رمل های داغ فکه فریاد میزدند که:《آی ای کسانی که حسینی سان به شهادت رسیده اید،ای عاشقان بی ادعا!کسی هست که دست من آلوده به گناه را بگیرد؟ منم. همان که نمی خواهد چونان آدم های قرن ۲۱ ماده بپرستد همانی که در میان دنیای مجازی و دروغینشان آرامشی نیافته و دنیای حقیقی با طعم عشق به خدا را میخواهد.اما نمی یابد، آخر سخت است.سخت هم شاید نه! میخواهم اعتراف کنم که من ضعیفم اما به همان خدایی که اینگونه عزت را برای شما خواست من هم میخواهم مقصدم،مقصد شما باشد.》 و منِ آشفته، سرانجام در خاک هویزه تو را دیدم و داستانت را شنیدم. حسین جان! انگار در همان لحظه  عَلَم هدایت را در قلبم نشاندی تا قلبم هر بار با یاد رشادت هایت آرام گیرد و راه گم نکند. می گویند تورا با قرانت شناختند و من قران را با تو که آن را عمل میکردی. نمی خواهم سخنم را طولانی کنم،میخواهم با دلم سخن بگویم؛ حسین جانم! علم الهدیِ قلبم! راستش را بخواهی من برادری ندارم.می شود بزرگی کنی و برادر بزرگترم شوی؟ که من با همه وجود دلم برادری کردن هایت را میخواهد  از همان جنس برادری هایی که در نامه ات به خواهرت بود و قند در دلم آب می کرد گویی که خطاب نامه ات من هستم. در سفر سرخت با تو همراه شده ام تا شاید عطش از تو دانستن را در خودم سیراب کنم و دعاکن که سفر من نیز،سبز چون سفر سرخ تو شود... برای برادرم. دوستدار راهی که منتهی به راه تو شود... راهیان نور ۱۴۰۱. @Mosbat240
  فرمانده شون حتي كروكي هم كشيد... اينكه بچه‌ام كجا بود، كدوم سنگر بود، بالاي سرش درخت بود. گفت :"رفتيم برانكارد بياريم، ديديم همه رو دارن مي‌زنن. فكه ماسه‌هاي ريز داشت ونمي‌تونستيم راه بريم. اين بچه، خط‌شكن بود، نفر اول گردان مي‌رفت، آرپي‌جي‌زن بود كه موند توي خاك عراق، توي فكه. گفت ممكنه هيچ‌وقت نياد. خيليا موندن اونجا... 300 نفر بيشتر مونده اونجا. حيفه اين بچه به اين خوبي، قبر نداشته باشه. برو مادر، برو ساكش رو ببر بهشت زهرا." ما يه سال صبر كرديم، بعد ساكش رو برديم بهشت زهرا، قبر درست كرديم براش. سالگردش، هفتش، سومش، همه رو گرفتم، نيومد ديگه...🌱 @moosbat240
قدم به قدم که روی رمل های فکه میگذاشتم خاطرات شهدایی را به یاد می آوردم که از اینجا میگفتند...از سختی راهی که داشتند و از شیرینی وصالی که تجربه کردند... خاطرات مادرانی که از دوری فرزند میگفتند و از چشم براهی ای که سالیان سال است طول کشیده... همان ها که جوانشان را میان این رمل ها فدای وطن کردند و فدای راه حق ... زمان برگشت از یادمان به این فکر میکردم که من هم قرار است مادر شوم! قرار است فرزندان این میهن را تربیت کنم... و قرار است همین راه را ادامه دهم... مجاهدانه،مقتدارنه و مادرانه..‌. و از اینجا به بعد ماجرا با من است!🌱 @Mosbat240
سلام و درود خدای توانا و مهربان بر دلهای صبور و پرظرفیت مادرانی که پس از هجرت جگر گوشه‌گان دلبندشان به نشانه‌ئی از پیکر پاک آنان دل بستند و به آن نیز دست نیافتند؛ و با این همه، با شکیبائی و صبوری خود نقشی بی نظیر و استثنائی از خود بر جای نهادند. پاداش این صبر بزرگ، روشنی چشم آنان به مژده‌ی رحمت الهی خواهد بود ان‌شاءالله.🌱 رهبر انقلاب ۹۳/۰۳/۱۷ @Mosbat240
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱سر به آستــان دوست می ســائیــم و سجــده میکنیـــم! اینجـــا آستانه ی بهشــت است ! اینجـــا گودال قتلــه گاست! اینجا کانال کمیل است...🌱 @Mosbat240