eitaa logo
"مَعا الی الجنَّه"
290 دنبال‌کننده
111 عکس
31 ویدیو
0 فایل
"مَعا الی الجنَّه" باهم به سوی بهشت🕊 رسانه ی "راهیان نور"واحد خواهران بسیج دانشجویی دانشگاه شهید باهنر کرمان https://eitaa.com/joinchat/4209246561C1af05e7e05
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ارسالی شما 🌸خانم آیدا علیپور همه چیز از خاک شروع شد از ازل تا به ابد... من عاشقِ چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر... روزی که رفتیم واسه راهیان اسم بنویسیم اعصابم خرد بود که باز الویت با بچه های جدیدالورودِ و کی غر زدم دو روز قبل حرکت بچه ها زنگ زدن گفتن آخر هفته میای بریم راهیان... و مسیرِ عاشقی شروع شد حسینیه ی شهدای گمنامِ دانشگاه پر از خاطره های عجیبه... شبای قدرش هیئت یک شنبه شب هاش خوابیدنمون وسط حسینیه و حسِ عجیبِ گمنام بودنِ شهداش... و همه چیز برای من از حسینیه ی دانشگاهِ باهنر شروع شد... راوی سخن گفت! مسئول سخن گفت... ولی دلمان جای دیگری بود... با کلی تاخیر و خاطره راهیِ راهی شدیم که عجیب بود و پر از حسِ ناشناخته... رفتیم و رفتیم... ایستادیم و نماز خوندیم... و همچنان رفتیم و رفتیم... با بچه ها آشنا شدیم و کلی خاطره ساختیم... و در نهایت واردِ شهری شدیم که گردِ غرور داشت و در عین حالِ غمناک بود شاید آسمون هم به حالِ عجیبِ ما پی برد که روز اول ابری بود... نه میتونست بباره و نه بغضشو قورت بده... قرارگاهِ شهید کازرونی : وارد که شدیم شهید برهانی رو دیدم که مهم ترین قسمت های زندگیمو مدیون چشمایِ نافذ و تیره ی اون شخصیته... چرا باید چشمم باز به چشمش بیوفته!! خدایا خودت کمک کن رفتیم و ناهار میل شد و سریعا به سمت دو کوهه حرکت کردیم... توی راه همش اسم گردان تخریب بود... تا وقتی رسیدیم ذهنم درگیر بود که یعنی چی... به نظرم تک تک لحظه هایی رو که رفتم نمیتونم توصیف کنم و تا نری متوجه نمیشی چی میگم... رفتیم و پیاده روی اغاز شد و شبی که شب نبود... شبی که در تاریکی پا گذاشتم و سیاهیِ مطلق بود... رفتیم و رفتیم و رسیدیم به.... رسیدیم به معراج... و تازه فهمیدم من توی تاریکی دلم داشتم راه میرفتم نه مسیر... و داستانِ عاشقی از دو کوهه شروع شد... @Mosbat240
✅ارسالی شما 🌸خانم سارا تقوی نامه ای برای تو... در میان سیلی از آلودگی و غم،زمانی که از خود فراری بودم و از سیر جهان بیزار؛همان وقتی که گمگشته بودم و به دنبال راه، راهی سرزمین عشق شدم... نمی دانم چه شد و نمی دیدم کسی را که راه نشانم می داد. حیران و سرگردان در آن مناطق جنگی به دنبال مامن و پناهگاه می گشتم.پناهگاهی که مرا از خاک های آغشته به خون فکّه و شلمچه به عرش خدا برساند و چه روایت ها داشت این خاک مقدس... هر لحظه قلبم اروند را سلیمانی وار به پهلوی شکسته فاطمه(س) قسم میداد و پاهای برهنه ام در میان رمل های داغ فکه فریاد میزدند که:《آی ای کسانی که حسینی سان به شهادت رسیده اید،ای عاشقان بی ادعا!کسی هست که دست من آلوده به گناه را بگیرد؟ منم. همان که نمی خواهد چونان آدم های قرن ۲۱ ماده بپرستد همانی که در میان دنیای مجازی و دروغینشان آرامشی نیافته و دنیای حقیقی با طعم عشق به خدا را میخواهد.اما نمی یابد، آخر سخت است.سخت هم شاید نه! میخواهم اعتراف کنم که من ضعیفم اما به همان خدایی که اینگونه عزت را برای شما خواست من هم میخواهم مقصدم،مقصد شما باشد.》 و منِ آشفته، سرانجام در خاک هویزه تو را دیدم و داستانت را شنیدم. حسین جان! انگار در همان لحظه  عَلَم هدایت را در قلبم نشاندی تا قلبم هر بار با یاد رشادت هایت آرام گیرد و راه گم نکند. می گویند تورا با قرانت شناختند و من قران را با تو که آن را عمل میکردی. نمی خواهم سخنم را طولانی کنم،میخواهم با دلم سخن بگویم؛ حسین جانم! علم الهدیِ قلبم! راستش را بخواهی من برادری ندارم.می شود بزرگی کنی و برادر بزرگترم شوی؟ که من با همه وجود دلم برادری کردن هایت را میخواهد  از همان جنس برادری هایی که در نامه ات به خواهرت بود و قند در دلم آب می کرد گویی که خطاب نامه ات من هستم. در سفر سرخت با تو همراه شده ام تا شاید عطش از تو دانستن را در خودم سیراب کنم و دعاکن که سفر من نیز،سبز چون سفر سرخ تو شود... برای برادرم. دوستدار راهی که منتهی به راه تو شود... راهیان نور ۱۴۰۱. @Mosbat240
  فرمانده شون حتي كروكي هم كشيد... اينكه بچه‌ام كجا بود، كدوم سنگر بود، بالاي سرش درخت بود. گفت :"رفتيم برانكارد بياريم، ديديم همه رو دارن مي‌زنن. فكه ماسه‌هاي ريز داشت ونمي‌تونستيم راه بريم. اين بچه، خط‌شكن بود، نفر اول گردان مي‌رفت، آرپي‌جي‌زن بود كه موند توي خاك عراق، توي فكه. گفت ممكنه هيچ‌وقت نياد. خيليا موندن اونجا... 300 نفر بيشتر مونده اونجا. حيفه اين بچه به اين خوبي، قبر نداشته باشه. برو مادر، برو ساكش رو ببر بهشت زهرا." ما يه سال صبر كرديم، بعد ساكش رو برديم بهشت زهرا، قبر درست كرديم براش. سالگردش، هفتش، سومش، همه رو گرفتم، نيومد ديگه...🌱 @moosbat240
قدم به قدم که روی رمل های فکه میگذاشتم خاطرات شهدایی را به یاد می آوردم که از اینجا میگفتند...از سختی راهی که داشتند و از شیرینی وصالی که تجربه کردند... خاطرات مادرانی که از دوری فرزند میگفتند و از چشم براهی ای که سالیان سال است طول کشیده... همان ها که جوانشان را میان این رمل ها فدای وطن کردند و فدای راه حق ... زمان برگشت از یادمان به این فکر میکردم که من هم قرار است مادر شوم! قرار است فرزندان این میهن را تربیت کنم... و قرار است همین راه را ادامه دهم... مجاهدانه،مقتدارنه و مادرانه..‌. و از اینجا به بعد ماجرا با من است!🌱 @Mosbat240
سلام و درود خدای توانا و مهربان بر دلهای صبور و پرظرفیت مادرانی که پس از هجرت جگر گوشه‌گان دلبندشان به نشانه‌ئی از پیکر پاک آنان دل بستند و به آن نیز دست نیافتند؛ و با این همه، با شکیبائی و صبوری خود نقشی بی نظیر و استثنائی از خود بر جای نهادند. پاداش این صبر بزرگ، روشنی چشم آنان به مژده‌ی رحمت الهی خواهد بود ان‌شاءالله.🌱 رهبر انقلاب ۹۳/۰۳/۱۷ @Mosbat240
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱سر به آستــان دوست می ســائیــم و سجــده میکنیـــم! اینجـــا آستانه ی بهشــت است ! اینجـــا گودال قتلــه گاست! اینجا کانال کمیل است...🌱 @Mosbat240