#ماجرا_از_اینجا_شروع_شد
به یاد دارم زمان اعزام آخرین پسرم یعنی علیرضا، خبرنگاری با من مصاحبه کرد و از من پرسید شما همسرتان در جبهه است؟
گفتم: بله.
دوباره سوال کرد: پسر بزرگتان شهید شده و دومین پسرتان در جبهه است؟
پاسخ دادم: بله
سوال کرد:الان برای چه به اینجا آمدهاید؟
گفتم: آمدهام سومین پسرم را راهی کنم.
سوال کرد:باز هم پسر دارید؟
پسر کوچکم که در آن زمان دو سال داشت را نشانش دادم و گفتم یک دختر هم دارم.
پرسید: الان ناراحت نیستید؟ گفتم خیلی ناراحتم.
گفت: اگر ناراحت هستید، چرا رضایت دادید که پسر سومتان هم به جبهه برود؟!
گفتم: از این ناراحتم که چرا پسر کم دارم و ای کاش به تعداد موهای سرم پسر داشتم و در این راه فدا میکردم...
بعدها فهمیدم که آن خبرنگار شهید آوینی بود🌱
#فداکاران_راه_ظهور
#زنان_تاریخ_ساز
#مثبت_دویست_و_چهل
@moosbat240
#از_اینجا_به_بعد_ماجرا_با_من
به یاد دارم زمانی که دخترم را از زیر قرآن یادگار مادرم رد کردم و کوله اش را به دستش سپردم...
حس عجیبی بود ...
آشوبی در دلم بود و چشمانم از دلتنگی اش مدام تر میشد ...
با گوشه روسری ام اشکم را پاک میکردم تا نبیند و این لحظات خداحافظی غمگین نشود...
دخترم را راهی سفری میکردم که ۴۰ سال پیش،با همین قرآن ، مادرم ،بابا را راهی این سفر کرده بود ...
از آن روزها دلتنگی های کودکانه ام و اشک هایی که مادرم سعی در پنهان کردنش را داشت تا مبادا در این راه دل کسی بلرزد را به خاطر دارم ...
اشک های که نشانه قدرت و شهامت زنانه اش بود !
و هیاهوی مسجد محله را...
جایی که بعد از بدرقه بابا آنجا بسته های پشتیانی را میبستیم...
حال جگر گوشه ام را راهی این سفر میکنم تا با عطر ایثار قد بکشد،با رزق شهادت رشد کند، نفس های جوانی اش را آنجا معطر کند و به سمت آرمان های مسیر درست زندگی اش گام بردارد...
به راهی که میرود ایمان دارم ،همانطور که مادرم ایمان داشت!
موقع خداحافظی در آغوشش گرفتم و کنار گوشش زمزمه کردم :
از اینجا به بعد ماجرا با توست ...🌱
#مثبت_دویست_و_چهل
#باید_خیلی_کار_کنیم
#زنان_تاریخ_ساز
#گزارش_تصویری_افتتاحیه
@moosbat240
33.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ﴿۱۶۹﴾🌱
(ای پیامبر!) هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زندهاند، و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند.
#استوری
#مثبت_دویست_و_چهل
#همسفر_بودیم_تا_نور
#قرارگاه_شهید_کازرونی
@moosbat240
سفرنامه"به سوی آسمان"🌱
✨قسمت دوم: شرف المکان بالمکین...
۱۹ ام اسفندماه
دم دم های غروب بود و ما کماکان در اتوبوس بودیم.
با چند نفر از همسفرها رفیق شده بودم ...
گرم صحبت بودیم و به خاطره بامزه یکی از بچه ها گوش میدادیم.
خلاصه که سرگرم احوالات خودمان بودیم که خانمی میکروفون به دست گرفت و میان اتوبوس آمد ...
بچه ها میگفتند که راوی اتوبوس هستندو قرار است درمورد یادمان هایی که میرویم برایمان صحبت کنند .
بعد از احوال پرسی ای کوتاهی، یکی از بچها سوال کرد که:
کجا میرویم؟!
پاسخی که خانم راوی داد برایم دلنشین بود...
« رفقا کسی میدونه "شرف المکان بالمکین" یعنی چی؟!
یعنی "اعتبار مکان ها به انسانهایی که در آنها زیسته اند."
همین چند دقیقه قبل که مسئول اتوبوس گفتند ان شاء الله امشب دوکوهه اسکان داریم، یکی از رفقا سوال کرد: دوکوهه کجاست؟!
با خودم گفتم چه جوابی بدهم؟! بگویم دوکوهه پادگانی در نزدیکی اندیشمک...
و بعد سکوت کنم؟!
جواب دادن به این سوال به این راحتی ها نیست!
"دوکوهه" پادگانیست که سال های سال با شهدا زیسته، با بسیجی ها!
و همه ی سِّر مطلب همینجاست!
اگر شهدا و بسیجی ها نبودند، آنچه که می ماند یک پادگان بزرگ با ساختمان های معمولی و زمینی خشک و نم دار و درختان سر به فلک کشیده...
اما دوکوهه از مناجات شهدا در دل شب روح گرفته !روحی جاودان!
این پادگان نماد یک انتظار مقدس است...
زمان جنگ، نیروها در این پادگان آموزش میدیدند، سازماندهی میشدند و آماده اعزام به مناطق عملیاتی بودند...
اکنون این پادگان مهیاست برای جهادگران امام زمان (عج).
همانطور که سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی گفتند:
« دوکوهه! آیا دوست داری که پادگان یاران مهدی نیز باشی؟! پس منتظر باش...»
رفیق باید همت کنی تا به راز نهفته دوکوهه پی ببری!
دوکوهه، عطر نفس های حاج ابراهیم همت رو با خودش همراه دارد؛ ونماز در حسینیه حاج همت حال و هوای دیگری...»
صحبت های راوی تمام شده بود و همه در تکاپوی جمع کردن وسایل و پیاده شدن بودند.
یک جمله از روایت راوی در ذهنم تکرار میشد...
"این پادگان نماد یک انتظار مقدس است!"
#مثبت_دویست_و_چهل
#سفرنامه_به_سوی_آسمان
#همسفر_شهیده_ها
@moosbat240
#ماجرا_از_اینجا_شروع_شد
هفت زن شدیم و تلاش و پیگیری شبانه روزی را آغاز کردیم. به بیمارستانها میرفتیم زخمیان جنگ را تسلی میدادیم و دوری مادر و خانوادههایشان را با محبت پر میکردیم. لباسهایشان را میشستیم میوه و شیرینی بین آنها تقسیم میکردیم و آنهایی که خود نمیتوانستند غذا بخورند در دهانشان غذا میگذاشتیم.
کار دیگرمان رفتن به جبههها بود. از مردم کمک مالی فراوان گرفتیم دولت نیز به ما کمک کرد به جبههها لباس میبردیم و به رزمندگان هدیه میکردیم. به خط مقدم میرفتیم و در سنگر با آنها غذا میخوردیم یک بار 5 هزار نان و پیت حلب خیارشور بردیم ...
شهید چمران میگفت شما با این کارتان مانند مادر برای بچهها هستید...🌱
#مثبت_دویست_و_چهل
#فداکاران_راه_ظهور
#زنان_تاریخ_ساز
@moosbat240
#از_اینجا_به_بعد_ماجرا_با_من
چهار اتوبوس شدیم و راهی گردان تخریب...
دو اتوبوس نرسیدند و ما به نیابتشان گام های مان را نظر ظهور کردیم ...
هم نفس شدن نفس های مان در آن شبِ تاریک با هوایی که شهدا نفس کشیدند، تصاویر شهدا و شهیده هایی که دیده بودم پیش چشمانم زنده می کرد...
همه ی آن مجاهدت ها، مادرانه مقاومت کردن ها و همسرانه صبوری کردن ها...
حالا پس از سالها،من اینجا قدم میگذارم و قدم هایم را با آنان همراه میکنم...
قدم هایی که استوارتر، با صلابت تر، با بصیرت تر از دیروز همانند بانوان مجاهد این راه برخواهم داشت، برای رسیدن به آرمان های مان...
درمسیری که مسیر بندگی است ...
و مسیری که مسیر ایثار است، ایثاری که آمیخته با مهر و محبت خواهرانه، مادرانه و بانوانهی من ...
و انتهایش نگاه حضرت زینب(س)...
از اینجا به بعدماجرا با من است...🌱
#مثبت_دویست_و_چهل
#باید_خیلی_کار_کنیم
#زنان_تاریخ_ساز
#گزارش_تصویری_دوکوهه
@moosbat240
#سخن_از_پدر_بشنویم
مادرى که جوان خودش را، عزیز خودش را، دسته ى گل خودش را هجده سال، بیست سال (کمتر، بیشتر ) پرورش داده، با آن محبت مادرانه او را به ثمر رسانده، حالا او را به طرف میدان جنگ میفرستد، که معلوم نیست حتّى جسد او هم برخواهد گشت یا نه.
این کجا، رفتن خود این جوان کجا؟ که خوب، این جوان، با شور و هیجان جوانى، همراه با ایمان و روحیه ى انقلابیگرى، حرکت میکند و میرود.
کار این مادر، از کار آن جوان اگر بزرگتر نباشد، کوچکتر نیست. بعد هم که جسد او را برمیگردانند، افتخار میکند که بچه ى من شهید شده. اینها چیز کمى است؟ این، حرکت زنانه، حرکت زینبگون در انقلاب ما بود.
#مثبت_دویست_و_چهل
#فداکاران_راه_ظهور
#زنان_تاریخ_ساز
#جزو_زنان_بزرگ_کشور_باشید
@moosbat240
سفرنامه"به سوی آسمان"🌱
✨قسمت سوم: شب است و سکوت است و ماه است و من!
در دل تاریکی شب، قدم گذاشتیم در مسیر...
تاریکی مطلق بود، تاچشم کار میکرد سیاهی بود وبس.
حقیقتا کمی هم ترسناک بود...
آن موقع شب در بیابان!
به سمت مکانی میرفتیم که نامش را میگفتند "گردان تخریب"!
قبلا درباره اش شنیده بودم اما امشب داشتم یک روایت کامل را می دیدم.
از راوی شنیده بودم که:
"نزدیکی های پادگان دوکوهه گردانی مستقر بوده به اسم گردان تخریب!
جوانان عزیز ما در این گردان، هرجا که مانعی سد راه بوده و مسیر قابل عبور نبوده...
مسیر رو هموار میکردن تا رفقاشون بتونن به راحتی پیش روی کنند. به عبارتی اون موانع رو تخریب میکردن!
از "اخلاص عمل" این جوانها قلم توان نوشتن ندارد!
تصور کن، یک نفر به درجه ای رسیده باشد که روی سیم خاردار بخوابد تا دوستانش با قدم گذاشتن بر پیکر او بتوانند به مسیر خود در شب عملیات ادامه دهند...
و او حتی یک آخ کوچک هم نگوید، که مبدا عملیات لو برود!
رسیدن به این جاها که اتفاقی نیست!
میگن که بچه های گردان تخریب چند کیلومتر دور از پادگان وسط بیابون ، جایی مثل قبر برای خودشون درست میکردن و تا سحر اونجا با خدا راز و نیاز میکردن و طلب استغفار!
اونا اینجوری نفس سرکش شون رو تخریب میکردن...
و اما حالا اینجا تبدیل شده به حسینیه شهدای تخریب!"
یاران مهدی، قدم به این حسینیه می گذارند و تخریب میکنند...
" هرچه وابستگی و تعلق به این دنیاهست را..."
#مثبت_دویست_و_چهل
#سفرنامه_به_سوی_آسمان
#همسفر_شهیده_ها
@moosbat240
و این صوت ...
برایمان یادآور آن شبِ حسینیه ی شهدای تخریب است...
خاطره آن شب به نام مادرمان زهرا(س) است...❤️
#ماجرا_از_اینجا_شروع_شد
آب حوض را خالی کردیم.ته حوض تکه استخوان و پوست و مو بود. حالم بدترشد.چشم هایم تار میدید.از سالن رخت شویی رفتم بیرون.چندمتر دور تر شدم .نشستم روی زمین. روده هایم را توی گلویم حس میکردم. اما بالاخره سبک شدم. دست هایم را رو به آسمان گرفتم و گفتم : "خدایا تورو به آبروی حضرت ابوالفضل بهم توان بده .نزار از خونی که تو راه تو ریخته شده فرار کنم..."
برگشتم داخل ،با خانمها صلوات فرستادم و نوحه خواندم تا حالم بهتر شود .
#مثبت_دویست_و_چهل
#فداکاران_راه_ظهور
#زنان_تاریخ_ساز
@moosbat240