eitaa logo
استاد سید علی نجفی(ره)
114 دنبال‌کننده
197 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
@msaliagha.roze.2.mp3
1.08M
کلام  قاسم عین کلام  علی بن الحسین، علی اکبر بود، منتها تفاوتی که بود، مال تفاوت سنشان بود... کلام علی اکبر سنگین تر بود و سنگینی آن بخاطر سن آقا بود که ۱۸ سالش بود، ولی قاسم ۱۳ سالش بود... زمان: ۲ دقیقه و ۱۴ ثانیه @msaliagha
آخرین حربه ای که آقا می‌خواست از آن در روز عاشورا استفاده کند که شاید دل‌های سخت‌تر از سنگ اینها را یک ذره به حال بیاورد، آوردن آن طفل صغیر به میدان کربلا بود! ، ج۱، ص ۱۳۰ @msaliagha
یک بار از میدان برگشت یک حرفی زد که دل آقا خیلی سوخت. صدا زد: العطش قد قتلنى؛ بابا تشنگی من را کشت ؛ و ثقل الحديد أجهدنی؛ بابا این زره و این شمشیر، این سپر به بدن من سنگینی می کند، از تشنگی دیگر نمی توانم شمشیر بزنم؛ فهل إلى شربة من الماء سبيل؛ بابا یک جرعه آب پیدا می شود؟ علی اکبر علیه السلام  مگر اطلاع نداشت که آب سه روز است که در خیمه نیست؟ پس این چه سئوالی است؟ این سئوال از این جهت بود که می دانست آقا قادر است اگر بخواهد از سنگ خشک آب بیرون بیاورد. اما آقا عملی انجام داد که پسر از این عمل فهمید باید تشنه بمیرد. بناست اصحاب کربلا همه تشنه بمیرند. دستش را دراز کرد، پسرش را به سینه چسبانید. راوی می گوید لب های مبارکش را نزدیک کرد به دهان پسرش، زبانش را در دهان پسرش گذاشت. یعنی بابا اگر آب امکان داشت به خدا قسم پدرت از تو تشنه تر است. وقتی زبان خشک آقا را در دهانش کشید فهمید که دیگر آب امکان ندارد، اصلا باید صرف نظر کند. ، ج۱،ص۸۲ @msaliagha
@msaliagha.abalfazl.mp3
245.2K
گفت: اخی بنفسی انت؛ برادرم جانم فدایت. اگر کسی عباس را می‌خواهد بشناسد ار این عبارت سیدالشهدا بشناسد. همه عالم مقابل ولی خدا بگویند: جانمان فدایت ای امام بزرگ! چه فرمود آقا؟! بنفسی انت! یعنی چه؟! قربان مقام بلندت یا ابالفضل! ای پاسدار حرم سیدالشهدا! ای پاسدار اسلام و قرآن! زمان: ۲۹ ثانیه @msaliagha
یا ابالفضل! دین و دنیایمان را آقا مدیون عنایت توایم. یا کاشف الکرب عن وجه الحسین، ای کسی که سیمای تو غصه را از صورت سیدالشهدا برمی‌داشت، اکشف کربنا بحق اخیک الحسین، به حق برادرت حسین غصه را از دل ما بردار. فرمود: بنفسی انت، عباس جانم فدایت! به به! اگر کسی فانی  در امام نباشد این حرف غلط است. هیچ وقت عالی فدای دانی نمی‌شود. امام هیچ وقت فدای مأموم نمی‌شود، مگر آنکه مأموم اینقدر فانی باشد که از وجودش چیزی نمانده باشد، و قلبش آیینه محبوب و امام باشد. آن وقت است که اگر امام گفت فدایت شوم یعنی فدای "امامت" شوم. بیخود باب الحوائج نیست. ، ج ۱، ص۱۱۰ @msaliagha
سیدالشهدا علیه السلام دردی را که متحمل شد از جسم و روح، هیچ ملک مقربی متحمل نشده بود، هیچ نبی مرسلی متحمل نشده بود و هیچ کس نمی توانست آن بار سنگین مصیبت را بکشد، اما این به آن معنا نیست که دل آقا پاشیده باشد. علامت آرامش حضرت این بود که روز عاشورا هر چقدر کار سخت تر می‌شد اثری در حال آقا نداشت و تردیدی در آقا پیدا نمی‌شد. @msaliagha
شهادت مظلومانه و غریبانه مولی الکونین، اباعبدالله الحسین علیه آلاف التحیه و السلام، بر وارث خون مطهرش حضرت بقیه الله الاعظم و محبین و شیعیان آن حضرت تسلیت باد. @msaliagha
سیدالشهدا علیه السلام تنها در گودال قتلگاه؛ نه یاری، نه یاوری، نه پسری، نه برادری، افتاده بود. آقا را فقط کشتند؟ این حرف خیلی سنگین است. مرحوم آسید محمد حسین این را در مقتلش نوشته. می گوید: نانجیب نه فقط آقا را کشت، که قبل از کشتن با کارد و خنجر یازده ضربه به سر و سینه و پشت سالار زینب زد! ، ج۱، ص۱۶۱و۱۶۲ @msaliagha
جد غریبم! یادم نمی رود، این وضع را که اسب بی صاحب تو از این دشت به خیمه ها بر می گشت و صدا می زد: "الظليمة،الظليمة، لأمة قتلت ابن بنت نبيها". ،ص۱۴۵ و  ۱۴۶ @msaliagha
نامه ای نوشت عمر سعد منحوس به ابن زیاد که ابن زیاد کار را خاتمه دادیم، فقط ماندند یک مشت زن و بچه حسین. تکلیف اینها چیست؟ اینها را بیاوریم کوفه یا قتل عام کنیم، تمام کنیم؟ امیر هر چه تو دستور بدهی! عاشق ابن زیاد نبود، عاشق مقام بود. وای بر دین فروشانی که مقام می خرند و دین می فروشند. نوشت: امیر! اگر دستور این است که اینها کشته بشوند لازم نیست اینها را بکشیم، چند ساعت دیگر تشنگی ادامه پیدا کند همه میمیرند. همین امروز به آنها آب ندهیم بقیه شان هم تمام می شوند، کشتن نمی خواهد. ولی اگر دستور دیگری داری بده. عمر سعد به ابن زیاد تقرب می‌جست، ابن زیاد به یزید تقرب می‌جست. ابن زیاد برای خوشایند یزید فکر کرد که اینها را اسیر کنیم و بفرستیم شام، برای یزید هدیه ای است، مقامی پیدا می کنیم. به این دلیل دستور داد به آنها آب بدهید و بعد آنها را سوار کنید بیاورید کوفه فعلا تا از یزید بن معاویه کسب تکلیف کنیم. @msaliagha
m13b2.mp3
3.55M
زمان: ۴ دقیقه و ۵۵ ثانیه شب شهادت امام سجاد، سال ۱۳۶۸ @msaliagha
یا عبره کل مومن. این اسمی بود که پیغمبر به حسینش داد. معاشقه ای داشت با حسینش، اصلا یک وضعی بود از اول. حسین را بالاتر از عقل خود می دانست. ولی ای بسا افراد نفهمیدند. پیغمبر خاتم صلی الله علیه و آله بالای منبر نشسته بود موعظه می کرد، حسینش از در وارد شد، بچه است پیراهن بلند عربی به پایش گیر کرد و افتاد. آقا بدون اینکه توجه کند در چه بیانی است، کلامش را قطع کرد، از منبر دوید، حسینش را برداشت و در آغوش گرفت. بعد به حال آمد و روی منبر نشست، به اهل مجلس گفت: مرا به این کارم ملامت نکنید. وقتی حسینم افتاد، عقل از سرم پرید. عقل کل می گوید عقل از سرم پرید، شما کار عاقلانه دیگر از من توقع نداشته باشید! ، ص ۱۹۸،۱۹۹ @msaliagha
صورت به خون آلوده! ریش به خون آلوده! کسی سر آقا را شتشو نداد، همین سر خون آلوده را در تنور خولی گذاشتند، خاکسترها روی خون ها چسبیده، این سر را میان بازار کوفه بالای نیزه زدند. یک وقت سرش را از محمل بیرون آورد، بالای نیزه را نگاه کرد، برادر را بعد از شهادت ندیده بود. دید این چه سری است!! این چه حالتی است!! گفت: یا هلالا لما استتم کمالا غاله خسفه فابدا غروبا ای ماه یک شبه من! برادرم! چه دیر طلوع کردی، چه زود غروب کردی! ، ج۱، ص۱۵۵ @msaliagha
وقتی سر بریده برادر را بالای نیزه دید اصلا کلامش با اهل کوفه قطع شد. بی بی داشت تبلیغ می کرد، داشت سخن می گفت. کسانی که سخنان علی علیه السلام را در کوفه شنیده بودند و پای سخنان بی بی بودند گفتند: خیال می کردیم امیرالمومنین  بار دیگر دارد سخن می گوید. عین کلام امیرالمؤمنین بود، تن صدا، وضع صدا، وقف و حرکت و سکون و همه چیز مثل کلام امیرالمؤمنین علیه السلام بود. اما این عاشق خود باخته همین که سر برادر را بالای نیزه دید، اصلا یادش رفت. عقل از سرش پرید!! ، ص ۱۹۹، ۲۰۰ @msaliagha
این سرمایه ای است که هرکسی نداشته باشد فردای قیامت از خاسرین است. والله محبت آن روز نجات می‌دهد برای اینکه صدق در محبت است. محبت است که تا آخر خط انسان را می‌برد؛ محبت است که باعث می‌شود انسان از خودش صرف نظر کند، و انسان را از خودش خلاص می‌کند؛ و الا غیر از این همه اش حرف است؛ کار متوقف می‌شود و از حرکت می‌افتد و در راه می‌ماند. ، ۱۸۴ @msaliagha
در کوفه ابن زیاد نانجیب تعجب کرد. گفت: عَجَباً لِلرَّحِم! تعجب می‌کنم از محبتی که از رحم و قوم و خویشی است. نادان نمی‌دانست صحبت قوم و خویشی نبود؛ صحبت بالاتر از این بود. می‌دانید کی گفت؟ وقتی که نانجیب امر کرد که جلاد امام چهارم را بکشد. حضرت زینب برخاست و خودش را پرتاب کرد به طرف امام چهارم. جلاد به طرف امام آمده بود. حضرت گفت: جلاد به خدا باید اول من را بکشی والا امکان ندارد که علی بن الحسین را بکشی. خب کشتن هم آسان بود. آنها که همه را کشته بودند زینب را هم می گشتند؛ امام چهارم این را هم می‌کشتند. نانجیب تعجب کرد؛ گفت: «عَجَباً للرحم»! چه جوری انسان خودش را برای دیگری به لبه تیغ و مرگ می‌دهد؟۱ اشقیا این را باور نمی کنند که این چه وضعیست. امام سجاد فرمود: عمه بگذار من چند کلمه با این شخص حرف بزنم. فرمود: أَ بِالقَتل تُهَدِّدُنی يَا ابن زيادٍ أَ مَا علِمتَ أَنَّ القتلَ لَنـا عـادة وَ كرامتنا الشُّهادَة؟» اگر قتل چیز بدی بود بابایمان حسین به کربلا نمی آمدند و عزیزان خودشان را به دم تیغ نمیدادند. مرگ برای عود به سوی محبوب است؛ خلاصی است. ، ۱۸۴ @msaliagha
قال امیرالمومنین علیه صلوات المصلین: و لولا آجال الذی کتب الله علیهم، لم تستقر ارواحهم فی ابدانهم، شوقا من الثواب و خوفا من العقاب. وقتی که خداوند تبارک و تعالی روح متقی را در اثر تقوی وقی کرد، آنها ثواب و عقاب اخروی را مشهود می‌بینند که: انهم یرونه بعیدا و نره قریبا، آنها نزدیک می‌بینند. جدا هم نزدیک است. منتها طول آمال کاذب، آرزوها و افکار کاذب این را به ما دور نشان می‌دهد. علاوه بر این، در اثر نزدیک شدنشان به حضرت حق، ریشه بهشت را که صفات جمال حق است، و ریشه جهنم را که صفات جلال حق است، چون ملموس دارند، بهشت وجهنم را احساس می‌کنند. @msaliagha
می گفت بعد از گذشت چهل سال از واقعه کربلا، درحضور آقا (امام سجاد علیه السلام)، در مجلسی بودم، دیدم آقا پا به پا می شود. گفتم: آقاجان پای مبارکتان چه شده؟ فرمود: این آثار زنجیری است که در راه شام به پای من بستند! ، ج۱، ص ۱۶۷ @msaliagha
در عبارت دیگر همین بیان دارد: فهم والجنه کمن قد رآها فهم فیها منعمون، و هم و النار کمن قد رآها وفهم معذبون. می فرماید به قدری جنت برایشان مجسم و پیدا و آشکار می‌شود که مانند کسی می‌مانند که دیده و در بهشت متنعم هم بوده و چشیده است. واقعا هم مومنین در دار دنیا می‌چشند. رایحه بهشت را در دار دنیا لمس و استشمام می‌کنند. همانطور که رایحه جهنم را هم محض نمونه استشمام می‌کنند. در جان خود می‌بینند. خدا در زیر و رو کردن دل و تقلب احوال می‌خواهد این را به مومن نشان بدهد. اینکه گاهی مومن در قبض است، گاهی در بسط است، گاهی به مقتضای اسم یا باسط بسط پیدا می کند، گاهی قبض پیدا می‌کند، برای این است که هر دو حال را بفهمد. @msaliagha
گاهی عرفا و اولیای خدا چنان بسط پیدا می‌کنند و به مقتضای اسم یا باسط چنان جانباز می‌شوند که گاهی عرفا مثل مولوی در اشعار و ابیاتشان اظهار کرده‌اند من یک موجود ازلیِ ابدیِ بی ابتدایِ بی انتها هستم. وقتی خداوند به روحشان بسط می‌دهد این احساس را می‌کنند. و گاهی خدا بر آنها قبض می‌کند جوری که خودشان را یک موجودِ ذلیلِ فقیرِ تنهایِ بیچاره‌ی بی‌تدبیرِ بی‌پناهِ بی‌فکر می‌یابند. این دو حالت را دارند. شاید معنای این حدیث که : قلب المؤمن بین اصابعین من اصابع الرحمن یقلبه کیف یشاء، اشاره به همین باشد؛ قلب مومن بین دو انگشت حق است، هر جوری بخواهد زیرو رویش می‌کند. @msaliagha
یک یار دیگر دم دروازه رسید و آن سهل ساعدی، از اصحاب پیغمبر بود. می گفت: من از شام رد می شدم دیدم شهر را چراغان کردند، شهر به ظاهر اسلامی بود. می گفت: هر چه فکر کردم دیدم ما الان عید اسلامی نداریم، این چه عیدی است که من خبر ندارم. دیدم در کوچه سه، چهار نفر خیلی محزون ایستادند و مراقبند، رفتم جلو؛ گفتم: شما اهل این شهرید؟ گفتند: بله. گفتم: من مسافری هستم از این شهر می گذرم، مسلمانم، می خواهم ببینم این چه عید اسلامی است امروز که من خبر ندارم؟ نگاهی کردند گفتند: پیرمرد یعنی تو اینقدر بی خبری؟ اول باور نکردند فکر کردند شاید مامور یا جاسوسی  باشد. تفتیش کردند دیدند واقعا بی خبر است. بعد گفتند: ای مرد! به کسی نگو ما گفتیم، ولی ما نمی دانیم چرا آسمان فرود نمی ریزد، چرا زمین اهلش را فرو نمی برد، چرا هنوز آسمان و زمین به پاست؟ دیوانه شد گفت: چه شده؟! گفتند: خلاصه بگوییم، همه این جشن ها می دانی مال چیست؟ پسر پیغمبر را در کربلا کشتند، سرش و اهل بیتش را برای یزید هدیه آوردند. گفت: خاک بر سرم! کجا؟ گفتند: دم دروازه ساعات برو تماشا کن. @msaliagha
آمد دم دروازه ساعات، اهل بیت را می شناخت. دید وای علی بن الحسین علیه السلام است، آقا تا شده. آمد جلو، زینب سلام الله علیها و اهل بیت گمان کردند آمده سنگ و چوب بزند. گفت: سلام علیکم. آقا چشمش باز شد که این کیست؟ از صبح تا به حال فقط اینجا به ما سنگ زدند. فرمود: که هستی؟ گفت: آقا جانم!  من سهل ساعدی، یکی از یاران جدت هستم، چشمم کور بشود چه دارم می بینم؟ فرمود: کار ما به اینجا کشیده، اینها که پشت سر من هستند  بچه های فاطمه هستند. دیوانه شد، گفت: آقاجان! تکلیف من چیست؟ فرمود: تو یک نفر چکار می توانی بکنی؟ جانت را به خطر نینداز. فقط چیزی از مال دنیا داری؟ پول همراهت هست؟ تعجب کرد! گفت: آقاجان دارم. فرمود: برو به کسی که سرپرست نیزه داران است بده. بگو این پول را بگیر این نیزه ها را از میان این زن و بچه بیرون ببر، ببر جلو مردم به سرها نگاه کنند. اینقدر به دختران رسول الله صلی الله علیه و آله نگاه نکنند. اینها چیزی ندارند صورت هایشان را از نامحرم بپوشانند. @msaliagha
کار به آخر رسید. یک وقت دیدند زینب سلام الله علیها نشست بلند بلند گریه کرد. همه داشتند منفجر می شدند، اما نگاه می کردند به زینب. می‌دیدند بی بی گریه نمی‌کند، می فهمیدند نباید گریه کنند. همه لبه آستین در دهان کردند که چیزی نگویند. اما وقتی دیدند زینب برید، همه بریدند. این شد که نیمه شب، صدا از خرابه بلند شد. صدای ضجه "یا حسین" از خرابه بلند شد. همه می‌گفتند: واحسینا! آشوب شد. در قصر یزید خبیث که نزدیک بود، صدا پیچید. بیدار شد از خواب، گفت: چه خبر است؟ چه شده؟ گفتند: چیزی نشده، یک بچه حسین خواب پدرش را دیده، بهانه پدر گرفته، وضع خرابه را به هم زده. همه را آرام نگه می‌داشتیم. هر کس گریه می‌کرد می‌زدیم. اما دیگر کار از دست رفته. همه با هم دارند ناله می‌زنند. دیگر نمی‌توانیم آرامشان کنیم. گفت: چه می خواهد؟ گفتند: بابایش را می خواهد. گفت: بابایش را برایش ببرید. @msaliagha
با دست های کوچکش سر را بلند کرد و به سینه چسبانید. گفت: بابا! دلم برایت تنگ شده. بابا! چرا ابروهایت خون آلود است؟ بابا! محاسن تو چرا اینقدر آشفته است؟ تاریکی خرابه را گرفته بود. فقط کسانی که نزدیک بودند می‌دیدند چه می‌گذرد. دیدند سر بابا را گذاشت زمین، خم شد لب‌ها را گذاشت رو لب‌های بابا. دیدند بچه خوابش برد. از کجا فهمیدند؟ دیدند سر از بغل جدا شد افتاد، بچه هم افتاد. گفتند خواب رفت بچه. @msaliagha
وقتی حالت بسط به او دست می‌دهد و باز می‌شود و علم به او داده می‌شود و رایحه حق را می‌شنود و استشمام می‌کند،دیگر نمی‌تواند در تن بماند، جدا احساس تنگی می‌کند.  آن عارف که‌ می‌گوید : چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس که در سراچه ترکیب تخته‌بند تنم واقعا احساس می‌کند تخته‌بند تن است. یکی از رفقا که خدا به او نوری داده بود، می‌گفت وقتی گرسنه می‌شوم غصه‌دار می‌شوم، می‌بینم عجب گرفتاری هستم، این شکم را چکنم؟! این تن را چکنم؟ اولیای خدا از این احساس گرفتاری می‌کنند. می‌بینند راستی راستی آنها را در قالبی کردند، در زندانی کردند. اینکه ملاحظه می‌کنید به دنیای‌شان نمی‌پردازند، نه از سستی و بی‌توجهی‌شان است. از باب این است که دنیای‌شان را قفس می‌بینند و تعمیر قفس را باعث این می‌دانند که در قفس بمانند @msaliagha