eitaa logo
آموزش نقاشی صفر تا💯
226 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
580 ویدیو
13 فایل
آموزش نقاشی صفر تا 💯 نقاش حرفه ای شو نقاشی🎨 بازی ⚽️ شعر 📖 قصه‌های قشنگ 🎼 #آموزش_نقاشی_صفر_تا_صد_برای_۳تا_۱۲سال کپی برداری فقط با ذکر منبع با تشکر تبادل ادمین: @sadatkarimeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃یکم از زیبایی‌های خلقت لذت ببریم🥰 . 💝 به نام خدای مهربان 💝 💓🥰سلام گلهای زیبا، سلام غنچه‌های خوش‌بو 🥰💓 💞سلام آقاجون مهربون😘💞 آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟📚჻ آخ‌جون ჻ᭂ࿐❁ 🪅بازی تمرکزی و زیبا🥰 آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب «بابای موشک‌ ها» داستانی کودکانه درباره شهید حاج حسن تهرانی‌مقدم، پدر صنعت موشکی کشور است. بند کفش‌هایت را محکم ببند. من حسن طهرانی مقدم برای ساخت ایران قوی یک قدم برداشتم. حالا نوبت توست. ببینم چه می‌کنی؟ بخشی از کتاب بابای موشک‌ها:  کسی به  نمی‌فروخت. ولی حسن آنقدر گشت تا جایی را پیدا کرد. دوستانش گفتند:« ما که بلد نیستیم  هوا کنیم!» حسن گفت:« یاد میگیریم.» به سختی   پیدا کردند. سوار هواپیما شدند و رفتند یک جایی دور از ایران. وقتی برگشتند، بلد بودند چطوری موشک‌ها را شلیک کنند. هربار که موشکی می‌زدند،  می‌ترسید و به ما موشک نمی‌زد. مردم شهرها از خوشحالی دور افتخار می‌زدند. اما موشک‌ها داشتند تمام می‌شدند. حسن با خودش فکر کرد و گفت:« این‌جوری نمی‌شود، باید فکر بهتری بکنم.» این کتاب، مناسب برای نوجوانان قهرمان و زرنگ ایرانی ست که به قهرمان های کشور عزیزمون ایران افتخار می‌کنن و اونا رو الگوی خودشون قرار می‌دن. : فائضه غفارحدادی : محدثه علیشاه سنی: ج از خانه هم‌بازی راه‌یار   توصیه نوه شهید حسن طهرانی مقدم به خواندن این کتاب جذاب آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔ویدیو زهرای بابا دختر شهید تهرانی مقدم هشت سال پیش😔💔 عزیزای دلم امروز ۲۱ آبان سالروز شهادت پدر زهرا خانم هست، که موقع شهادت پدر بزرگوارش ۸سالش بوده گل‌های باهوشم شهدا برای حفظ آرامش ما از بهترین‌های زندگی‌شان گذشتن پس بیایم بخاطر شهدا، مثل شهدا نزاریم دشمن حتی یه نگاه چپ به ما و سرزمین مون بندازه. بهترین‌ها شهدا را بشناسیم و مثل اونا باشیم تا به خیمه امام زمان ارواحنا فدا برسیم ان شاءالله 🤲🌸 آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
༺◍⃟📚჻ آخ‌جون ჻ᭂ࿐❁ 💕💕 داستان خرگوش بازیگوش🐰 ✅هدف از قصه امشب گوش کردن به حرف بزرگترها هست... شروع داستان خرگوش بازیگوش: خانم خرگوشی🐰 بود که شش خرگوش کوچولو🐇 داشت و همه سفید و تپلی بودن. یه روز گرم و آفتابی 🌞که مامان خرگوشه داشت پنج تا خرگوش کوچولوش رو میشست ولی خرگوش کوچولوی ص🐇ششمی یه گوشه نشسته بود و نمیخواست خودشو بشوره. خانم خرگوشه گفت: بیا دم پفکی ، بیا لااقل گوشات رو بشور. دم پفکی به حرف مادرش توجبی نکرد ، خانم خرگوشه🐰 هميشه میگفت: تمیز بودن گوشای خرگوش خیلی مهمه ولی دم پفکی تو جواب میگفت: من گوشام رو همین طوری که هست دوست دارم ، خاکستری و کثیف. خانم خرگوشه🐰 پنج تا خرگوش کوچولو رو شست و تمیز کرد ، مخصوصاً گوشاشون رو. بعد از اون به طرف دم پفکی رفت تا اونو هم بشوره ولی اون با سرعت دوید و گفت: نه نه ، نمیزارم منو بشوری. خانم خرگوشه گفت: حداقل بزار گوشات رو بشورم ولی دم پفکی قبول نکرد و همونطور با سرعت میدوید ، خانم خرگوشه🐰 خسته شد و دیگه دنبالش نرفت. دم پفکی به طرف مزرعه🌾🌾🌾 شبدر دوید که کنار تپه بود و مثل هميشه بالای تپه رفت تا از اون بالا همه چیز رو ببینه. دم پفکی با دقت به این طرف و اون طرف نگاه کرد و به باغ کاهوی🥬🥬 اون طرف تپه نگاه کرد که کاهوهاش یه کمی بزرگ شده بودن. اون وقت از تپه پایین اومد و یه کمی چرخید و بازی کرد و دوباره رفت بالای تپه. این دفعه برادرا و خواهراش رو دید که بالای تپه هستن و حسابی هم مشغول غذا خوردن. دم پفکی سرشو تکون داد و گفت: همه اونجان پس منم برم ولی یه دفعه صدای فریاد مادرش رو شنید که میگفت: دم پفکی زود با گوشات علامت بده و به اونا بگو که خطر نزدیکه. دم پفکی میدونست که چطور باید علامت بده موقعی که خیلی کوچیک بود مادرش بهش یاد داده بود که چیکار کنه ، اون تند و تند گوش هاش رو تکون داد. گوشاش رو خم و راست میکرد و بالا و پایین میبرد ولی گوشای اون سفید نبود تا معلوم باشه. خاکستری و کثیف بود و برادرا و خواهراش اونو نمیدیدن ، تو این موقع مادر نفس زنان از راه رسید و به سمت بالای تپه دوید و با گوشاش علامت داد. خرگوش کوچولوها🐇 گوشای مادرشونو بین سبزه ها 🌱🌱دیدن و به طرف نزدیکترین سوراخ دویدن. وقتی شکارچی🥷 به اونجا رسید همشون قایم شده بودن. شکارچی به اونجا سرکشی کرد و رفت. خرگوش کوچولوها به خونه برگشتن و مادر نفس راحتی کشید و گفت: وای خیلی ترسیده بودم ، چقدر خوب شد که به موقع گوشام رو دیدین. دم پفکی خیلی خجالت کشید اگه مادرش سریع نمیدوید جان برادرها و خواهراش به خطر می افتاد و حالا اون دیگه فهمیده بود که تمیز بودن چقدر مهمه. با خودش گفت: اگه برادرها و خواهرام رو شکارچی با خودش میبرد ، حالا چیکار میکردم؟ اون هم به خاطر اینکه گوشام کثیف بود و من نتونستم کارمو خوب انجام بدم. اون شب دم پفکی اول خودش و گوشاش رو شست و بعد راحت خوابید و یادش موند که برای همیشه به حرف پدر و مادرش گوش کنه. آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سرود فاطمیه ابوذر روحی 💝 به نام خدای مهربان 💝 💓🥰سلام گلهای زیبا، سلام غنچه‌های خوش‌بو 🥰💓 💔سلام آقاجون مهربون، شهادت مادرتون تسلیت باد😔💔 آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
༺◍⃟📚჻ ჻ᭂ࿐❁ 🎨نقاشی ☺️ آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
༺◍⃟📚჻ ჻ᭂ࿐❁ 🎨نقاشی 🔥 آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
༺◍⃟📚჻ ჻ᭂ࿐❁ 🎨نقاشی مرحله به مرحله 🔥 آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟📚჻ آخ‌جون ჻ᭂ࿐❁ 🪅بازی تمرکزی زیبا🥰 آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
🌹 *داستانی آموزنده از حضرت زهرا سلام الله علیها🌹🌹* حضرت فاطمه (س) تعريف می کنند که شبی به بستر رفته بودم تا بخوابم پيامبر صدايم کرد فرمود تا چهار کار انجام نداده ای نخواب: - قران را ختم کن . - مومنان را از خودت خوشنود و راضی کن . - حج و عمره به جای بياور . - پيامبران را شفيع خودت کن . و بعد بخواب . آنگاه به نماز ايستاد. من صبر کردم تا نماز پدر تمام شود و گفتم ای رسول خدا چهار کار برايم مشخص کرده ايد که توان انجام آنها را ندارم .پيامبر فرمود: - سه مرتبه قل هو الله بخوان مثل اين است که قرآن را ختم کرده ای . - برای مومنان آمرزش بخواه تا همگی آنان را خوشنود کنی . - با فرستادن صلوات من و ديگر پيامبران شفيع تو خواهيم شد . - با گفتن ذکرسبحان الله ،الحمدالله ،لا اله الا الله و الله اکبر مثل اينکه حج و عمره به جای آورده ای .
کتاب داستان کودکانه وروجک! آتش بازی نکن! آتش بازی خطرناک است! نویسنده: اِلیس کات مترجم: سید حسن ناصری به نام خدا یکی از روزهای سرد پاییز بود. استاد «اِدِر» برای اولین بار در آن سال تصمیم گرفت بخاری کارگاه را روشن کند. او از بخاری، بعضی وقتها برای سوزاندن چوبهای اضافه هم استفاده می‌کرد. استاد اِدِر با کبریت، بخاری را روشن کرد. وروجک از ترق و تروق کردن آتش خیلی خوشش آمد. او با خوشحالی دور بخاری می‌دوید و با صدای بلند آواز می‌خواند؛ اما استاد نجار زیاد از این وضع راضی نبود و در حالیکه گوشهایش را با هر دو دست گرفته بود فریاد می‌زد: «بس کن وروجک!» وروجک فکر می‌کرد که صدایش خیلی قشنگ است؛ اما استاد نجار نمی‌توانست سرو صدای وروجک را تحمل کند. استاد اِدِر که می‌دید وروجک اینقدر به آتش علاقه پیدا کرده است نگران شد. چون می‌دانست که وروجک بالاخره خرابکاری می‌کند. او کمی فکر کرد تا راه حلی برای این مشکل جدید پیدا کند. شاید بهتر بود که به وروجک نشان دهد روشن کردن کبریت کار زیاد جالبی هم نیست. استاد اِدِر یک سیخ کبریت را به دست وروجک داد و از او خواست که آن را روشن کند. وروجک که از خوشحالی بال در آورده بود سیخ کبریت را روشن کرد.
و بعد یاد گرفت که چطور با فوت کردن، آن را خاموش کند. استاد اِدِر به وروجک اجازه داد که چند بار این کار را تکرار کند تا این کار هم مثل بقیه کارها برای وروجک تکراری و خسته کننده شود و او دیگر دست به کبریت نزند. اما فکر استاد نجار نتیجۀ درستی نداشت. چون وروجک از این کار خیلی خوشش آمده بود و اصلاً دلش نمی‌خواست از این کار دست بکشد. استاد نجار قوطی کبریت را از جلوی وروجک دور کرد و با عصبانیت گفت: «وروجک خسته نشدی؟ دیدی که این کار زیاد هم جالب نیست!» وروجک توی دلش می‌گفت: «ولی من این کار را دوست دارم. دوست دارم.» وروجک خیلی فکر کرد تا سرگرمی دیگری پیدا کند؛ اما فکر آتش اصلاً از سرش بیرون نمی‌رفت؛ بنابراین داخل تابش نشست و شروع به شعر خواندن کرد. وروجک بلند شد و شروع به قدم زدن کرد. همینطور که بُراده های چوب را با پا به هوا می‌پراند، چشمش به جعبه ابزار استاد اِدِر افتاد. با خودش گفت: «یعنی داخل آن، قوطی کبریت هم هست؟» اما هنوز به جعبه ابزار نرسیده بود که قوطی کبریت را روی میز دید. وروجک قوطی کبریت را برداشت و درِ آن را باز کرد؛ اما در همین موقع صدای بلندی را از پشت سرش شنید: «وروجک، مگر به تو نگفته بودم که وقتی تنها هستی، نباید به کبریت دست بزنی؟» وروجک از ترس، قوطی کبریت را روی زمین انداخت و گفت: «من فقط…» استاد اِدِر با عصبانیت فریاد زد: «زود باش اینها را از جلوی چشم من دور کن.» وروجک با ترس و لرز، سیخ کبریتها را از روی زمین جمع کرد و داخل قوطی گذاشت. ادامه دارد...
ادامه قصه وروجک! آتش بازی نکن! وقتی استاد اِدِر از خانه بیرون رفت، وروجک دوباره حوصله اش سررفت. این بار تصمیم گرفت به آشپزخانه برود و داخل قفسۀ خوراکیها را بگردد. او نمی‌توانست چیزی را که می‌بیند باور کند. بالای اجاق یک جعبه پر از قوطی کبریت بود. وروجک زود صورتش را برگرداند تا فکر بدی به سرش نزند و سعی کرد خودش را با خوراکیهای داخل قفسه سرگرم کند؛ اما در همین موقع چشمش به یک جعبۀ بزرگ افتاد، با احتیاط درِ آن را باز کرد. داخل جعبه چند تا شمع بود. وروجک با خودش گفت: «عجب! شمع که خوردنی نیست. پس جایش هم اینجا نیست.» وروجک موهای قرمزش را تکان داد و با جدیت مشغول کار شد. او شمعها را یکی یکی از داخل جعبه بیرون کشید و با زحمت زیاد روی میز آشپزخانه برد. بعد نگاهی به اطرافش انداخت و با خودش گفت: «خوب حالا شمعها را کجا بگذارم؟» یکدفعه فکر تازه ای به ذهنش رسید و تصمیم گرفت با شمعها یک جنگل درست کند و داخل آن گردش کند. موقعی که جنگل آماده شد، وروجک سعی کرد بدون اینکه شمعها بیفتد از وسط آنها با سرعت رد شود؛ اما این کار به این سادگی ها نبود. چون شمعها یکی یکی روی هم می‌افتادند و جنگل خیلی زود خراب می‌شد.
وروجک دوباره به یاد قوطی کبریتی افتاد که روی اجاق دیده بود و بی اختیار به طرف اجاق رفت. وروجک با خودش گفت: «فقط به آن دست می‌زنم. استاد اِدِر گفت که توی کارگاه نباید به کبریت دست بزنم. چون بُراده های چوب خیلی زود آتش می‌گیرند؛ اما در مورد آشپزخانه چیزی نگفت!» وروجک یک سیخ کبریت را آتش زد. قلبش داشت از شادی و هیجان می‌تپید. بعد با فوت، سیخ کبریت را خاموش کرد و گفت: «تا وقتی فوت دارم می‌توانم آتش را خاموش کنم. پس زیاد هم خطرناک نیست.» وروجک می‌خواست یک سیخ کبریتِ دیگر را آتش بزند که صدای قدمهایی را روی پله ها شنید. این صدای پای استاد اِدِر بود. وروجک زود کبریت و شمعها را زیر روزنامه قایم کرد و بی خیال کنار پنجره نشست. استاد اِدِر فقط درِ اتاق را باز کرد و نگاهی به داخل اتاق انداخت و موقعی که دید همه چیز روبه راه است از آنجا رفت. حالا وروجک باید همه چیز را جمع و جور می‌کرد. او شمعها را دوباره داخل جعبه اش گذاشت. شمع أخری فتیله اش سیاه شده بود. وروجک آن را برداشت و با دقت نگاه کرد. وروجک با خودش گفت: «این شمع قبلاً استفاده شده است. حالا که می‌توانم سیخ کبریت را با فوت خاموش کنم، پس خاموش کردن شمع هم باید خیلی آسان باشد.» او کمی تردید داشت؛ اما بالاخره یک سیخ کبریت را آتش زد و با آن شمع را روشن کرد. شعلۀ شمع خیلی قشنگ بود. وروجک شمع را به دست گرفت و شروع به بالا و پایین پریدن کرد؛ اما یکدفعه تعادلش را از دست داد و به زمین خورد و شمع از آن بالا روی روزنامه افتاد.