eitaa logo
مرز و بوم
153 دنبال‌کننده
168 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت 🌷⁦🕊️⁩🌱⁦✌️📝🎤 ارتباط با ادمین: @Hossain8
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ این است قدرت امام 🔴 روایت سیدیحیی صفوی از اشتیاق مردم به پشتیبانی از جبهه‌ها ◀️ من خانواده‌ای را در اهواز می‌شناختم که پدر و مادر و چهار فرزند این خانواده جبهه آمده بودند. بعضی از این بچه‌ها برای استراحت و استحمام با پدر به پشت جبهه می‌رفتند. در آن زمان مادر آن‌ها در اهواز در بخش خدمات بیمارستان کار می‌کرد و پتوها و ملحفه‌های خون‌آلود بیمارستان را می‌شست. وقتی پدر و بعضی بچه‌هایش می‌آمدند به مادر سر بزنند، مادر غذا را که جلو آن‌ها می‌گذاشت، می‌رفت پوتین‌های آنها را می‌شست و واکس می‌زد و اشک می‌ریخت. می‌گفت من آمده‌ام به حضرت زینب (س) بگویم من نمی‌توانم بجنگم، ولی پوتین‌های لشکریان امام حسین (ع) را واکس می‌زنم. این است قدرت امام که یک ملت را از زن و مرد و پیرمرد و پیرزن و نوجوان عازم جبهه‌ها می‌کند و همین مردم نیز میلیاردها تومان کمک به جبهه‌ها می‌فرستند. ◀️ خدا آیت‌الله احسان‌بخش امام جمعه رشت را رحمت کند. آمد توی جبهه و گفت چرا گیلان ما نباید تیپ داشته باشد؟ چرا مازندران تیپ کربلا را دارد؟ ما هم باید یک تیپ داشته باشیم. گفتیم آقا تیپ هزینه دارد، خرج دارد. گفت من می‌دهم؛ نیروی انسانی آن را هم می‌فرستم؛ برنج و روغنش را می‌دهم و واقعاً هم این کار را کرد. هر دفعه برای هر عملیات کاروان می‌فرستاد. شاید یک مرتبه بیش از ۵۰۰ کامیون برنج، چای و الوار از گیلان برای تیپ قدس و سایر یگان‌ها آورد. 🔗 لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ @nashremarzoboom
✅ ایده ساخت حسینه حاج‌همت از کجا آمد؟! 🔴 برشی از کتاب «در مکتب نبوی» از تلاش حاج‌همت برای تأمین رفاه نیروها ... @nashremarzoboom
✅ ایده ساخت حسینه حاج‌همت از کجا آمد؟! 🔴 برشی از کتاب «در مکتب نبوی» از تلاش حاج‌همت برای تأمین رفاه نیروها ◀️ حاج‌همت از فرماندهانی بود که بنا به گفتهٔ اطرافیان و سایر فرماندهان، فقط به جنگ و پیش‌برد اهداف نظامی نمی‌اندیشید، بلکه تربیت، تأمین امکانات و لوازم رفاهی نیروها نیز برایش مهم بود. در جلسات با فرماندهان عالی رتبه و در کنار پذیرش مأموریت‌های سنگین، برای تأمین امکانات رفاهی و تجهیزات نیروهایش هم تلاش و پافشاری می‌کرد. اگر موقعیتی پیش می‌آمد که امکانات به بچه‌ها نمی‌رسید، سعی می‌کرد خودش نیز همانند نیروها باشد. یادم هست در غرب کشور عملیاتی در پیش داشتیم. در هوای سرد کوهستان قرار بود برای بچه‌ها اورکت بیاورند. قبل از عملیات، حاج‌همت برای نیروها سخنرانی کرد بعد از سخنرانی، عده‌ای از نیروها پیش حاجی آمدند و گفتند: «اینجا هوا سرد است، پس اورکت‌هایی که قرار بود بدهند چی شد؟» حاج‌همت گفت: «ان‌شاءالله همین روزها می‌آورند. یک مقدار دیگر تحمل کنید، می‌رسد.» سپس به مسئول تدارکات تأکید کرد که نسبت به تأمین اورکت‌ها به‌سرعت اقدام کند. بعد از مدتی در جلسه‌ای یکی از برادران اورکتی برای حاج‌همت آورد. حاج‌همت گفت: «انگار اورکت‌ها را آورده‌اند.» آن شخص گفت: «نه. این از همان اورکت‌ها است که از قبل در انبار داشتیم؛ تعدادشان کم است.» حاج‌همت گفت: «پس من نمی‌خواهم؛ باشد تا بعد.» گفتم: «خب، حالا که این هست، فعلا بپوشید تا برای بچه‌ها هم بیاورند.» اما حاجی گفت: «نه. تا زمانی که برای همهٔ گردان‌ها اورکت نیاورده‌اند، من هم نمی‌پوشم.» ◀️ پدر شهید همت نقل می‌کند: «مدتی بود ابراهیم را ندیده بودم. دلم برایش تنگ شده بود. برای دیدنش به اندیمشک رفتم. صبح روز بعد همراه ابراهیم به دوکوهه رفتیم. هنوز آفتاب نزده بود تعدادی از بسیجی‌ها که از شهرستان‌ها اعزام شده بودند، تازه به دوکوهه رسیده بودند و روی خاک‌ها نماز می‌خواندند. حاجی با دیدن وضعیت آن‌ها ناراحت شد. به آقای عبادیان گفت: «چرا جایی درست نمی‌کنید که بچه‌ها مجبور نباشند روی خاک نماز بخوانند؟» آقای عبادیان گفت: «راستش بودجه نداریم.» حاجی گفت: «همین الآن می‌روم امکانات و بودجه برایتان فراهم می‌کنم تا شما حسینیه‌ای درست کنید» @nashremarzoboom
✅این کیه که این‌قدر هوایش را داری؟ 🔴روایت حمید فرزاد از شب اول عملیات والفجر۱ ... @nashremarzoboom
✅این کیه که این‌قدر هوایش را داری؟ 🔴روایت حمید فرزاد از شب اول عملیات والفجر۱ ◀️با دیدن مدیر مدرسه‌‌مان گفتم: آقای سلیمانی! شما کجا اینجا کجا؟ چرا نگفتید می‌خواهید به جبهه بیایید؟ خندید و گفت: ما اینیم دیگر! و ادامه داد: بعد از سه نفر پشت سر من معلم ریاضی‌تان است؛ آقای صنایع. گفتم نه بابا!؟ به عقب رفتم تا به معلم ریاضی رسیدم و گفتم: فرزادم. مدرسۀ الهی! گفت: چطوری فرزاد؟ می‌خواهی عراقی‌ها را با ماش بزنی؟ هر دو خندیدیم. همان شب آقای سلیمانی، مدیر مدرسه‌مان شهید شد. فردا صبح دشمن پاتک سنگینی کرد. در حال جنگ و گریز بودم که چشمم به معلم ریاضی‌مان افتاد. تقریباً از همه جایش خون جاری بود. مظلومانه مرا نگریست. اشک از چشم‌هایم سرازیر شد. امدادگر را صدا کردم و به سویش دویدم. با کمک او دل و روده‌اش را جمع کردیم و درون شکمش قرار دادیم. امدادگر گفت: اگر زود به عقب منتقلش کنی، زنده می‌ماند. ◀️تمام اذیت‌هایی که سر کلاس کرده بودم، جلوی چشمم رژه رفتند و برای خلاصی از عذاب وجدان با خودم گفتم: هر طور که شده باید به عقب ببرمش. معلم ریاضی را روی نردبانی خواباندیم و به راه افتادیم. در راه چشمم به درختی افتاد. دیدم علی نوری و محسن ابوفاضلی آنجا زیر درخت هستند. آن‌ها تعدادی مجروح را به کمک اسرای عراقی به عقب آورده بودند. معلم ریاضی را خواباندم زیر سایه. شاید یک جرعه آب ته قمقمه ام بود. آن را نزدیک لب‌های ترک خورده‌اش کردم. نوشید و باز آب خواست. نداشتم همه‌جا را دنبال آب گشتم، نبود. گریه‌ام گرفته بود. یک ارتشی مجروح پرسید: این کیه که این‌قدر هوایش را داری؟ گفتم: معلم ریاضی‌ام در مدرسه بود. گفت: اگر می‌توانی پس برو هرطور شده آب جور کن. بوسه‌ای حواله پیشانی‌ آقای صنایع کردم. گفتم: آقا اجازه! من میرم آب بیارم! به زور لبخندی از سر سپاس زد و چشمانش روی هم رفت. ◀️به یک سنگر خالی کمین دشمن رسیدم. دو گالن آب دست نخورده در آن یافتم. گالن‌ها را برداشتم و به راه افتادم. تا رسیدم، همان ارتشی گفت: داداش دیر رسیدی معلم ریاضی‌تان شهید شد. دویدم بالای سر معلم ریاضی. دیدم بله! به شهادت رسیده. فاتحه‌ای خواندم و چند قطره اشک ریختم. ما ده نفر می‌شدیم و دقیقا پنج مجروح داشتیم. یعنی اگر می‌خواستم پیکر معلم ریاضی را عقب بیاورم، باید یک مجروح را آنجا جا می‌گذاشتیم. این بود که پیکر شهید صنایع را درون یک پتو پیچیدم. صورتش را با یک چفیه بستم. قرآنی درون جیبش قرار دادم و با مجروحین و اسرا به راه افتادیم. پیکر معلم ریاضی و مدیر مدرسه‌مان در منطقه ماند. @nashremarzoboom
✅ما همیشه مشق شهادت را مرور کردیم 🔴روایت سیدهاشم السید شمخی از همکاری خانواده عراقی‌اش با رزمنده‌های ایرانی ... @nashremarzoboom
✅ما همیشه مشق شهادت را مرور کردیم 🔴روایت سیدهاشم السید شمخی از همکاری خانواده عراقی‌اش با رزمنده‌های ایرانی ◀️وقتی جیش‌الشعبی شروع به گشتن خانه‌ها کردند، عبدالمحمد سالمی ام سیدغالب (همسرم) را صدا زد با شرمندگی گفت: «ما چند ماهی است که غیر از زحمت کاری برای شما نکردیم. همین که ما پاسداران ایرانی در زمان جنگ با کشور شما تو خونه شما هستیم خودش مجاهدت بزرگیه اما مجاهدت بزرگتر اینه که همین الان بری بیرون دم در خونه بشینی و طوری خودت رو مشغول انجام یه کاری بکنی و هر چی رو بیرون می‌بینی به ما توضیح بدی؛ البته بدون اینکه سرت رو برگردونی. منتها قبلش باید به چشمات بگی فعلاً اشک نریزن و قلبت رو کاملاً آروم نگه دار.» ام سیدغالب گفت: «به خدای بزرگ قسم، من و سیدهاشم هیچ چیزی برای ترسیدن و از دست دادن نداریم مگر از ترس خدا و شرم از جده‌م فاطمه زهرا. در ثانی من و سید مشق شهادت رو همیشه مرور کردیم و خودمون رو برای هر پیشامد ناگواری آماده کردیم. اصلا نگران نباش!» ◀️ام سیدغالب وسایل نخ‌ریسی دستی را برداشت و به بیرون خانه رفت و جلوی در چوبی نشست عبدالمحمد هم آمد داخل حیاط، درست پشت سر او نشست. عبدالمحمد از سیده سؤال کرد: «چند نفرن؟ اسلحه شون چیه؟» از آن طرف هم او با کمال آرامی توضیح می‌داد. انگارنه‌انگار که تا چند لحظه دیگر ممکن است شاهد کشته شدن عزیزان و فرزندان و حتی خودش باشد. نیروهای جیش‌الشعبی در حال آمدن به سمت خانه ما بودند که عبدالمحمد گفت: «به نخ‌ریسی ادامه بده و دیگه ساکت باش هیچی نگو اگه هم یه وقت صدای شلیک شنیدی فقط دراز بکش و اصلاً از جات بلند نشو دیدار به قیامت و حلالمون کن!» با اشاره دست هم به داخل منزل اعلام سکوت داد. ◀️نیروهایی که به سمت خانه ما می‌آمدند هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدند؛ اما هیچ عکس‌العمل غیرعادی از ام سیدغالب سر نمی‌زد که ناگهان سکوت را شکست و با صدای بلند و روی گشاده به سربازها سلام داد و بعد از تعارفات معمول گفت: «فرزندانم امروز ناهار ماهی با نون برنجی سیاح گذاشته‌ام بیاین خانه ما ناهار بخورین.» پیش خودم گفتم: «خدایا، چی‌کار می‌کنه؟!» سربازها شروع کردند به خوش‌و‌بش کردن با پیرزن که فرمانده‌شان از دور به آن‌ها تشر زد «برگردین اونجا چی‌کار می‌کنین؟!» آن‌ها هم برگشتند و رفتند. بعد از رفتن سربازها ام سیدغالب به داخل خانه آمد. عبدالمحمد به سراغش رفت و مدام می‌گفت: «حلالم کن تو دردسر انداختمتون. ان‌شاء الله خدا همیشه خانواده‌ت رو حفظ کنه.» ام سیدغالب هم می‌گفت: «پسرم تو هم مثل یکی از بچه‌های منی چه فرقی می‌کنه؟» 🔗 لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ @nashremarzoboom
✅عکاس این عکس‌های معروف چه کسی است؟! 🔴روایت شاهد عینی، احمد ناطقی از بمباران شیمیایی حلبچه ... @nashremarzoboom
✅عکاس این عکس‌های معروف چه کسی است؟! 🔴روایت شاهد عینی، احمد ناطقی از بمباران شیمیایی حلبچه ◀️احمد ناطقی در اسفند ۱۳۶۶ مسئول بخش عکاسی خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران (ایرنا) بود. او در ۲۶ اسفند رهسپار حلبچه شد. ناطقی با سه تن از همکارانش در اطراف حلبچه پیاده شدند و در حال حرکت از مناظر پیرامون خود عکس می‌گرفتند. در این هنگام، چند فروند هواپیمای عراقی به‌طور ناگهانی در آسمان ظاهر شدند و چندین بمب بر روی شهر انداختند. اما این منظره از نظر ناطقی چیز عجیبی نبود. او که کهنه‌سربازی با چهار سال سابقه حضور داوطلبانه در جنگ بود، می‌گوید: «حمله هواپیماها در جبهه امری عادی بود.» او در ادامه می‌گوید: پس از تهیه چند عکس، تصمیم گرفتیم قدری در شهر بگردیم و در این هنگام بود که بمب‌افکن عراقی دیگری در آسمان ظاهر شد و بار دیگر شهر را بمباران کرد. من هم چند عکس از دودی که پس از بمباران به هوا بلند شده بود تهیه کردم. ◀️ناطقی، تصاویری را که ثبت کرده بود به من نشان می‌داد؛ نخست عکسی از جسد دختر کُردی که به زمین افتاده بود. سپس عکس دیگری از همان دختر که به دیوار خانه‌ای تکیه داده بود که ظاهراً ناطقی و دوستانش او را به آنجا برده بودند و به نظر نمی‌رسید زنده باشد. در کنار او پسری قرار داشت که به نظر می‌آمد برادرش باشد. ناطقی گفت زمانی که به داخل خانه‌ای در همان نزدیکی رفته تا رواندازی برای پوشاندن دختر بیابد، جسد پسر را یافته و سپس او را به خیابان آورده و همانجا متوجه می‌شود که پودری سفیدرنگ تمام فضای خانه و همچنین صورت کودکان را پوشانده است. ناطقی در توصیف این صحنه گفت: «گویی بمبی به کارخانه گچ اصابت کرده است.» ◀️او می‌گوید: متوجه چیز خاصی نشده بودیم. ما به راهمان ادامه دادیم و اینجا بود که این مرد را دیدم. در اینجا ناطقی همان عکس معروف مردی که کودکش را در آغوش کشیده به ما نشان می‌دهد. او ادامه می‌دهد: تازه این عکس را گرفته بودم که یکی از دوستانم که برای یافتن وسیله نقلیه‌ای برای انتقال کودکان رفته بود با یک خودرو بازگشت درحالی‌که ماسک شیمیایی زده بود و در اینجا تازه متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده است. ناطقی حتی پس از مشاهده وانتی که ۱۰ تا ۱۲ جسد در آن بود و راننده‌اش نیز به زحمت نفس می‌کشید باز هم از ماسک ضدگازش استفاده نمی‌کند زیرا فکر می‌کند پوشیدن ماسک برایش دست‌وپاگیر است. به همین علت هنگامی که اواخر شب با بالگرد نظامی به ایران منتقل می‌شود، به‌خاطر نابینایی موقت در درمانگاه سیاری بستری می‌شود. 🔗 لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ @nashremarzoboom
✅دلم می‌خواست معجزه شود! 🔴روایت علی پروینیان از وضعیت یکی از مجروحان در کردستان ... https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅دلم می‌خواست معجزه شود! 🔴روایت علی پروینیان از وضعیت یکی از مجروحان در کردستان ◀️یک روز که نزدیک سنگر بهداری ایستاده بودم، آمبولانسی آمد. امدادگران پیاده شدند و به‌سرعت با برانکارد جوان بسی.جی زخمی‌ای را به سنگر بهداری بردند. رفتم داخل و دیدم دور یکی از تخت‌ها خیلی شلوغ است. نزدیک‌تر که رفتم، دیدم بسی.جی شانزده‌ساله‌ای روی تخت دراز کشیده است. او تازه ترکش خورده بود. ترکش بی‌رحم از زیر بینی تا فک او را از بین برده بود؛ ولی چون هنوز گرم بود، خودش نمی‌فهمید چه به سرش آمده است. کنار تختش بودم که فیلم‌بردار آمد تا خواست از او فیلم بگیرد، دو انگشتش را به‌نشانهٔ پیروزی بالا برد. همه با دیدن این صحنه به گریه افتادیم. هیچ‌کس نمی‌توانست برایش کاری بکند. باید مجروح‌هایی را که حالشان وخیم بود، به بیمارستان سروآباد می‌بردند. ◀️بیمارستان سروآباد نزدیک سنندج بود و تا آنجا حدود پنجاه کیلومتر فاصله داشت؛ آن‌هم از جاده‌ای کوهستانی که یک طرفش کوه و طرف دیگرش دره بود. از ساعت پنج بعدازظهر به‌بعد، دیگر هیچ خودرویی در جاده تردد نمی‌کرد. اگر وسیله‌ای تردد می‌کرد، کومله‌ها سر راهش را می‌گرفتند و اگر نمی‌ایستاد به‌طرفش تیراندازی می‌کردند. با این وضع همگی دوست داشتیم کاری برایش بکنیم. در همین حین، راننده آمبولانسی که سر نترسی داشت، گفت: «خودم اون رو به بیمارستان می‌برم.» حرفش تمام نشده بود که من گفتم: «منم دنبالت میام.» خیلی سریع او را داخل آمبولانس گذاشتیم و به‌قصد بیمارستان سروآباد از بیمارستان صحرایی بیرون رفتیم. در راه، کومله‌ها دو بار از روی کوه‌ها به‌طرفمان تیراندازی کردند؛ ولی خوشبختانه به ما اصابت نکرد. ◀️به بیمارستان سروآباد که رسیدیم، پرستارها بلافاصله برای امدادرسانی به‌طرفش آمدند و با مشاهده او ناراحت شدند و دکتر را خبر کردند از دکتر پرسیدم: «می‌شه براش کاری کرد؟» دکتر گفت: «نه. متأسفانه کاری از دست ما ساخته نیس!» - دکتر! پس واسه زنده موندش باید چه کار کنیم؟ _اگه هواپیما باشه و بشه سریع اون رو به آلمان انتقال داد، شاید زنده بمونه. با شنیدن این حرف انگار دنیا جلوی چشمانم تیره‌و‌تار شد. سرم را گرفتم و کنار تختش نشستم. در فکر چاره‌ای بودم. دلم می‌خواست معجزه می‌شد و او زنده می‌ماند. دعا می‌کردم و صلوات می‌فرستادم. دو ساعت بعد، آن جوان به‌ شهادت رسید و همهٔ آن‌ها که بالای سرش نگران بودند، برایش گریه کردند. در طول هشت سال جنگ مجروح‌های بسیاری را دیدم که پا یا دستشان قطع شده بود؛ ولی یاد این شهید هیچ‌وقت از ذهنم پاک نشد. 🔗 لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅جهاد فی‌سبیل‌الله‌مان را تاخت زدیم! 🔴روایتی از مرحوم مجید دلدوزی، گرافیست و هنرمند انقلاب ... https://eitaa.com/nashremarzoboom