🟢عکس علیرضای من بین آنها نیست!!!
🔴«شاید فردا بیاید»، زندگینامه روایی فاطمه رحیم اربابی مادر شهید علیرضا سبطی
🔷یادم میآید یک بار که همراه چندتا از دوستانم رفته بودم امامزاده عبدالله، دیدم برای همهی شهدا تمثال زدهاند. خیلی دلم گرفت که عکسِ علیرضای من بین آنها نیست. حسرت هم خوردم. از ناراحتی، جلوی یکی از بابهای امامزاده ایستادم تا قدری حالم جا بیاید.
🔶یک دفعه چشمم افتاد به یک تمثال بزرگ که شبیه علیرضای من بود و داشت به من میخندید. دقت که کردم، دیدم عکس خودش است. با همان خندهی نمکی و قشنگش. دوتا لپهایش گود افتاده بود و جذابترش کرده بود. نمیدانم این عکسش را از کجا گیر آورده بودند.
🔷گفتم: «مادر تو اینجایی من تو رو ندیدم؟ عکس به این بزرگی تو رو من ندیدم.» از خوشحالی و ذوق حالم دگرگون شد. دیگر نمیتوانستم راه بروم. یکی از دوستانم که این منظره را دید، دستم را گرفت و همراهیام کرد و من را رساند تا خانهی خودم.
#معرفی_کتاب
#شاید_فرداب_بیاید
#مرز_و_بوم
#اعظم_سادات_حسینی
#فاطمه_رحیم_اربابی
#شهید_علیرضا_سبطی
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢پستههای دهن بسته!!!
🔴«یک چای داغ تنگ غروب»؛ روایت اصغر باباصفری از هشت سال دفاع مقدس
🔷دم دمای غروب که همه جا ساکت و آرام میشد، بچه ها از این طرف و آن طرف سنگرها، نزدیک ما گرد هم جمع میدند و چای درست میکردند و با هم گپ میزدند.
🔶فریدون در میان هدایایی که مردم برای جبهه فرستاده بودند، مقداری پسته دهن بسته پیدا کرد؛ آنها را در دست گرفت و گفت: بهبه، چه پستههایی! این ها را از این بازاریها که روی دستشان مانده، فرستادهاند و حتماً به شاگردش گفته: حسنی! اینها را بده برای رزمندگان اسلام و قرآن.
🔷با حرف او همه زدند زیر خنده. یکی از بچه ها که همراه بقیه میخندید، گفت: مخصوصا اینها را فرستادند که ما از بیکاری حوصلهمان سر نرود.
#معرفی_کتاب
#یک_چای_داغ_تنگ_غروب
#مرز_و_بوم
#مصطفی_یاری
#اصغر_باباصفری
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢مادربزرگم واقعاً روبه قبله بود!!!
🔴«رویای بانه»؛ روایتی مستند از زندگی شهید کاظم عاملو
🔷کاظم جبهه بود. برایش نامه نوشتیم و گفتیم:«حال مادربزرگت خوش نیست؛ بیا ببینش.» زمستان بود و برف میآمد. تا نشست بالای سر مریض همه زدیم زیر گریه.
🔶مادربزرگم واقعاً روبه قبله بود. چند دقیقه که نشست کنارش، بلند شد و نگاهی به ما کرد و گفت: «پاشین بابا! پاشین. ننه هیچ چیش نمیشه. نترسین، ده سال دیگه زندهست.»
🔷بعد از آن، حالِ ننه بهتر و کاملاً خوب شد. جالب این بود که پیش بینی کاظم درست از آب درآمد و ننه دقیقاً تا ده سال در قید حیات بود و بعد به رحمت خدا رفت.
#معرفی_کتاب
#رویای_بانه
#مرز_و_بوم
#علیرضا_کلامی
#شهید_کاظم_عاملو
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢اصلاً دریاست!!!
🔴«به اروند رسیدیم»؛ خاطرات کریم نصر اصفهانی فرمانده تیپ قمر بنیهاشم(ع)
🔷یک پدافند دایرهای تشکیل دادیم؛ روبهروی ما اروند قرار داشت، خرمشهر در شرق ما بود و نهر عرایض سمت راستمان و یک پل نفررو هم روی آن وجود داشت.
🔶از خوشحالی در پوست خودمان نمیگنجیدیم. بچهها همانجا قبل از بیدارشدن دشمن، سریع با سرنیزه برای خودشان داخل نهرها سنگر انفرادی کندند. بعد عدهای را برای پاسداری و نگهبانی گذاشتیم و بقیه با آب اروندرود وضو گرفتیم و نماز خواندیم و خدا را شکر کردیم.
🔷من اغلب خودجوش عمل میکردم و کمتر بیسیم میزدم تا شرح کار بدهم و بیخود شبکه را شلوغ نمیکردم. حسین خرازی هم همینطور بود؛ ولی وقتی به اروندرود رسیدیم به حسین خرازی اطلاع دادیم، باورش نمیشد و پرسید: «چی میبینید؟» علی زاهدی پشت بیسیم بود، گفت: «یک رودخانه بزرگتر از کارون، اصلاً دریاست.»
#معرفی_کتاب
#به_اروند_رسیدیم
#مرز_و_بوم
#مرتضی_مساح
#جانباز_کریم_نصر_اصفهانی
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢آنقدر اتفاقها پشتسر هم میافتاد که فرصت فکرکردن به اتفاق قبلی را نداشتم!!!
🔴«آخرین دیدار»؛ زندگینامه سرکار خانم کبری باغبانی فعال در پشتیبانی جنگ
#معرفی_کتاب
#آخرین_دیدار
#زهرا_حاجیوند
#کبری_باغبانی
#نشر_مرز_و_بوم
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢آنقدر اتفاقها پشتسر هم میافتاد که فرصت فکرکردن به اتفاق قبلی را نداشتم!!!
🔴«آخرین دیدار»؛ زندگینامه سرکار خانم کبری باغبانی فعال در پشتیبانی جنگ
🔷عملیات تمام شده بود و پشتسر هم خبر شهادت میآوردند. بیشتر از پنجاه تا از بچههای اندیمشک در همان شب عملیات مفقود شدند، حسن هم یکی از آنها بود. با همرزمانش صحبت کردیم. هرکس حرفی میزد. یکی میگفت موجی شده، دیگری میگفت مجروح شده و در بیمارستان بستری است.
🔶دربهدر توی شهرها و بیمارستانها به دنبال حسن میگشتیم، محمد از یکطرف، ما از یکطرف. از مشهد و اهواز تا اصفهان و شیراز بهدنبال نشانی از حسن بودیم. کنارآمدن با این موضوع برای زیبا خیلی سخت بود. زیبا و حسن فقط دو سال با هم زندگی کرده بودند. آنقدر به زیبا و دختر خردسالش فکر میکردم که غم نبودنِ احمدرضا یادم میرفت.
🔷 اتفاقها آنقدر پشتسر هم میافتاد که فرصت فکرکردن به اتفاق قبلی را نداشتم. توسل به حضرت زهرا و دعاهای شبانه، صبرم را بیشتر میکرد. تا دیروز برای پیداکردن احمدرضا نذرونیاز میکردم و حالا حسن اضافه شده بود. دربهدر دنبالش بودیم. حتی بیشتر از زمانی که احمدرضا نبود. یک روز شنیدیم جهاد سازندگی فیلمی را از مجروحان و شهدای عملیات خیبر ضبط کرده و برای خانوادهها پخش میکند.
🔶من و زیبا همراه مادر حسن هم برای شناسایی دعوت شدیم. نیمههای فیلم بود که زیبا شروع کرد به گریه. میگفت حسن را روی زمین دیده. چندین بار فیلم را عقب برگرداندند و آن صحنه را دیدند، ولی کسی تأیید نکرد که پیکرِ حسن است. آن روز خانوادههای زیادی آنجا دنبال گمشدهشان میگشتند، مثل خانوادۀ جواد زیوداری.
🔷 مدتی که دوباره از پخش فیلم گذشت، خانمی شروع کرد به بیتابی و به سر و سینه کوبیدن. همسرش را شناسایی کرده بود. دلداری بیفایده بود. با حالی زار به خانهاش رفت. فیلم تمام شد و برای ما نتیجهای نداشت، ولی زیبا مطمئن بود حسن شهید شده است.
#معرفی_کتاب
#آخرین_دیدار
#زهرا_حاجیوند
#کبری_باغبانی
#نشر_مرز_و_بوم
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/products
🛒 خرید از فروشگاه:
خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی
۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲
____
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢خدایا، بقیهاش را خودت میدانی!
🔴«روزهای جنگی سعید»، خاطرات سعید بلوری رزمنده گردان تخریب لشکر27 محمد رسول الله(ص)
🔷شبی مشغول زدن میدان مین بودیم. آخرین مین را که میبستم تا از میدان بیرون بیایم، منور زدند. سیمینوفچی عراقی من را دید و شروع کرد به شلیک. خودم را پشت تپهای پرت کردم. خواستم بلند شوم و جای دیگر پناه بگیرم؛ ولی سرباز عراقی دستبردار نبود و مدام تیراندازی میکرد. خاک تپه همینطور پایین و پایینتر میآمد و من هیچکاری نمیتوانستم بکنم. آن عراقی میخواست مرا زجرکش کند.
🔶گفتم: «خدایا، چه کار کنم؟» همان لحظه یاد آيۀ «وَ جَعَلْنا...» افتادم. با خودم گفتم: «وَ جَعَلْنا میخوانم، یا این آیه برای من کار میکند یا نه!» شروع کردم «وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ...» اما هرچه فکر کردم بقیهٔ آیه یادم نیامد. عراقی داشت پایین میآمد. گفتم: «خدایا، همین دیگر؛ بقیهاش را خودت میدانی!»
🔷این را گفتم و بلند شدم، دویدم و پشتسر هم میگفتم: «وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ، خدايا بقيهاش را خودت میدانی!» همان موقع تفنگ عراقی گیر کرد و دیگر نتوانست بزند و من خودم را به کانال رساندم و توی آن پریدم. برادر خاجی آنجا بود و این صحنه را میدید؛ پرسید: «چه میگفتی! ما هرچه دقت کردیم، متوجه نشدیم.» گفتم: «هیچی، خدا خودش فهمید!» خندیدند.
#معرفی_کتاب
#روزهای_جنگی_سعید
#نشر_مرز_و_بوم
#سعید_بلوری
#شهدا
#دفاع_مقدس
#خدا
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/products
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢هشت کیلو یا هشتاد کیلو!
🔴«زبان دراز!»؛ مجموعه خاطرات طنز رزمندگان دفاع مقدس
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢هشت کیلو یا هشتاد کیلو!
🔴«زبان دراز!»؛ مجموعه خاطرات طنز رزمندگان دفاع مقدس
🔷در اردوگاه موصل3، بعد از نماز و شام، برنامههای مختلفی برای سرگرمی داشتیم. یکی ازآنها قرائت اخبار بود. منابع به دست آوردن خبرها متفاوت بود. تعدادی از افراد قابلِاعتماد در اردوگاه با گوشدادن به رادیوی که مشخص نبود پیش چه کسی است، خبر را استخراج میکردند. همچنین بخش فارسی «رادیوعراق» یا مطالعۀ روزنامههای «الثورة» و «الجمهوریة» و روزنامۀ «حقیقت» - نشریۀ سازمان مجاهدین خلق - در تولید خبر کارگشا بود.
🔶بچهها خبرها را استخراج میکردند و روی کاغذهای پاکت سیمان یا تاید مینوشتند. بعد برگهها را مخفیانه در آسایشگاههای مختلف تحویل مسئول اخبار میدادند. معمولاً یکی از افراد اخبارنویس، خودش اخبار را میخواند. گویندۀ خبر در آسایشگاه ما کمال برومند بود. برومند، فنّ بیان بسیارخوبی داشت؛ منتها یک شب حسابی تپق زد. متن نوشته شده روی کاغذ این بود:
«تروریستها حین سخنرانی حافظ اسد، رئیسجمهور سوریه، بمبی را منفجر کردهاند که هشت کیلوگرم تیانتی داشته است.»
🔷برومند اشتباهی هشت کیلوگرم را، هشتاد کیلوگرم خواند! اسداللّه گرامی از او پرسید:
«ببخشید آقای مجری! بمب چندکیلوگرم تیانتی داشته؟»
- هشتاد کیلوگرم.
- هشتاد کیلو که یکی از محلههای دمشق رو میفرسته روی هوا!
- والّا توی کاغذی که به من دادن، اینجور نوشته.
- یهبار دیگه به کاغذت نگاه کن.
کمال به کاغذ خیره شد و گفت:
«آره، هشت کیلوگرمه؛ من اشتباه خوندم.»
🔶آسایشگاه روی خنده افتاد. اخبار قطع شد. خود کمال برومند از همه بیشتر میخندید. همانلحظه میخی که بچهها کیسۀ وسایلشان را به آن آویزان کرده بودند، از دیوار جدا شد و کیسه افتاد روی سر اسداللّه. گرامی کف دستهایش را به سمت سقف گرفت و گفت:
«بچهها مواظب باشین سقف نیاد پایین. بهنظرم موج انفجار بمب تروریستا تااینجا هم رسیده.»
آن شب آنقدر خندیدیم که دلدرد گرفتیم.
#معرفی_کتاب
#زبان_دراز
#نشر_مرز_و_بوم
#رمضانعلی_کاوسی
#طنز
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/products
🛒 خرید از فروشگاه:
خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی
۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲
____
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢سرمای استخوان شکن کوهستان!!!
🔴«دلاوری از قمیشلو»؛ خاطرات علیرضا داتلی بیگی از دوران دفاع مقدس
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢سرمای استخوان شکن کوهستان!!!
🔴«دلاوری از قمیشلو»؛ خاطرات علیرضا داتلی بیگی از دوران دفاع مقدس
🔷پلیت دوم را که بلند کرد، برخورد نور خورشید به سطح پلیت باعث انعکاس نور آقتاب شد و عراقیها او را دیدند. ناگهان گلولهی خمپارهای نزدیک ما زدند که فریاد رفیقم بالا رفت. تا آن موقع خبر نداشتیم عراقیها در جنگل و لابهلای درختان بلوط هم هستند و ما را زیر نظر دارند. همسنگرم در حالی که خون از دستش میچکید، گفت: «دستم زخمی شده است.» به یکی از بچهها گفتم ببرش پایین و با آمبولانس به بیمارستان بفرست.
🔶به تنهایی سنگر را ساختم؛ به این نیت که لااقل امشب محل خوابی داشته باشیم. اما شب که رسید و سرما شدید شد، دیدم این سنگر هم حریف سرمای استخوان شکن کوهستان نیست. دستور دادم با استتار کامل، با چوب درختان بلوط آتشی روشن کنند. این بود که در گودالی آتش روشن کردیم و شب در کنار آتش دور هم جمع شدیم. وقتی آتش خاموش شد و گرمایش را از دست داد، بچهها کمکم از دور آتش بلند شدند و هرکسی در گوشهای برای رهایی از سرما خزید .
🔷خاکستر باقیماندهی آتش را جمع کردم و دیدم هنوز کمی حرارت دارد؛ به حالت قوز اورکت را رویم کشیدم که بدنم را پوشش بدهد که خوابم برد. نمیدانم چقدر خواب بودم، ولی از شدت سرما بیدار شدم. کمی پاهایم را مالیدم و بلند شدم، که به دلیل کرختی حاصل از سرما زمین خوردم. دستم را به دیوار سنگی سنگری که عراقیها ساخته بودند؛ گرفتم و برخاستم. کمی پاهایم را تکان دادم تا خون در رگهای یخ زدهام جریان پیدا کند و شروع کردم به قدم زدن.
🔶موج گرمایی را در نزدیکی خودم احساس کردم و به سمت آن رفتم. متوجه شدم عراقیها زمانی که این مواضع دستشان بوده است، برای اینکه روی نیروهای ما دید داشته باشند، تونلهایی درست کرده بودند که میتوانستند در آن بنشینند. فاصلهی این تونل تا لب پرتگاه چهار، پنج متری بود. این مکان را بچههایی که سرپست نگهبانی بودند، پیدا و در استنبولی آتش روشن کرده بودند. کنارشان نشستمو از دست سرمای غیرقابل تحمل نجات پیدا کردم.
#نشر_مرز_و_بوم
#دلاوری_از_قمیشلو
#علیرضا_داتلی_بیگی
#فضلالله_صابری
#رضا_اعظمیان
#عملیات_والفجر4
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/products
🛒 خرید از فروشگاه:
خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی
۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲
____
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom
🟢پدربزرگ!!!
🔴«موقعیت ننه!»، حکایتهای طنز رزمندگان در هشت سال دفاع مقدس
🔷سال 1360 در یکی از خطوط پدافندی به نام «خط شیر» مشغول بودیم. مدتی مرخصی نرفته بودیم موی سر بچهها بلند شده بود. فقط یک ماشین اصلاح دستی کهنه برای کوتاه کردن مو داشتیم. اکبر تاکی موهای بیشتر بچه ها را کوتاه کرد.
تیغههای کند آن، داد همه را درآورده بود. ماشین، موی بچهی بچهها را از ریشه میکند و اشکشان را در میآورد. نوبت خود اکبر رسید. رضا قانع به او گفت:«من به یه روشی بلدم که موها کنده نمیشه.»
🔷رفت یک کاسهی مسی از یکی از سنگرها پیدا کرد و روی سر اکبر گذاشت. دوتادور سر او را کوتاه کرد. بعد یواشکی ماشین را بین گونیهای سنگر مخفی کرد. کاسه را از سر تاکی برداشت و گفت:«بچه ها بیایید پدربزرگ رو ببینین!»
تا سه چهار ساعت بعد، موجبات خندهی بچه ها فراهم شده بود. هرچه اکبر به قانع التماس میکرد:«رضا، بیا بقیه موهای مو کوتاه کن.» قانع می گفت ماشین گم شده.»
#معرفی_کتاب
#موقعیت_ننه
#نشر_مرز_و_بوم
#رمضانعلی_کاوسی
#طنز
🛒 خرید آسان از سایت:
http://shop.hdrdc.ir/products
🛒 خرید از فروشگاه:
خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی
۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲
____
با ما همراه باشید👇👇👇
@nashremarzoboom