eitaa logo
مرز و بوم
155 دنبال‌کننده
162 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت 🌷⁦🕊️⁩🌱⁦✌️📝🎤 ارتباط با ادمین: @Hossain8
مشاهده در ایتا
دانلود
🐓🐓🐓 ✅ خروس بامحل! 🔴 روایتی از کتاب ساده رنگ، خاطرات فرهنگی هنری مجید دلدوزی، گرافیست و هنرمند انقلاب ◀️ آن روز نوبت شهرداری ام بود و دق‌دلی‌ام را باید سر بچه‌های بی‌مبالات در می‌آوردم.نیم‌ساعت زودتر بلند شدم و شروع کردم به آماده کردن وسایل. - امروز یک اذان برایشان پخش کنم که حال کنند. ◀️ ده دقیقه مانده به اذان، نوار قرآن را گذاشتم. صدایش را کاملاً بستم. بعد یواش یواش بازکردم. قشنگ، نرم، صدای تلاوت را که می‌شنیدم خودم حظ می کردم. پنج، شش دقیقه بعد وقت اذان شد و ضمن اینکه از ورودی اول دستگاه، اذان را پخش کردم، نوار خروس (افکت) را گذاشتم توی دستگاه پخش دیگر و دادم به ورودی دو. ⁦◀️⁩ یواش یواش صدا را زیاد کردم و قوقولی قوقوی خروس، صدای اذان را همراهی کرد؛ هر دو هم ملایم و گوش نواز. - آخرش توبیخ هست دیگر! مهم نبود. خدا شاهد است شهردارهای دیگر، با صداهای نکره‌ای که نیم ساعت مانده به اذان صبح با خش‌خش دستگاه پخش بلندگو، بعد هم با صدای بلند و یکهوییِ قرآن و اذان درمی‌آوردند، پدر رزمنده در حال استراحت درمی‌آمد و خواب شیرین نزدیک صبح زهرمارش می‌شد. ⁦◀️⁩ من آن صبح، لطافت صدای آسمانی را با طبیعت قاطی کردم و نتیجه‌اش خوب بود؛ همه ذوق‌زده شده بودند. - حال کردیم -کو آن خروسه؟! گفتم «نوار بود.» که لبخند بر لب نگاهم کردند. - صبح قشنگی بود. آن روز تا ظهرش رزمنده‌ها می‌آمدند سراغ خروس را می‌گرفتند. - برادر خدا خیرت بدهد، ما را بردی به حال و هوای آبادی‌مان. https://www.instagram.com/p/CHxIUKoB3Qs/?igshid=1skn46knsktdf
✅ بازرگان یک سرمایه دار زالو صفت است 🔴 روایتی از مجید دلدوزی، پاسدار طراح و گرافیست، از خاطرات روزهای اول انقلاب به نقل از کتاب ساده رنگ ⁦◀️⁩ حرف از فرد به خصوصی نیست. حرف از جذابیت برنامه های فرهنگی هنری برای جوان هاست که کنجکاوم کرده بود. همزمان که در محله و مسجد رفت و آمد داشتم، با آنها کوه می‌رفتم و مطالبشان را می‌گرفتم و می‌خواندم. با همان فکر ۲۵ ساله ی همان روزها متوجه شده بودم که اینها با اینکه رفتار بسیار خوبی با آدم دارند، به لحاظ فکری قدرت آن را ندارند که تأثیر بگذارند. امثال من بزرگ شده ی هیئت‌های حسینی بودند و خانواده ی باایمانی داشتند. ⁦◀️⁩ مجاهدین خلق فعالیت هایشان رو بود و کارشان ترور شخصیت مسئولین انقلاب. شیوه مخالفتشان بسیار بد بود. گفت و گوی منطقی را تحمّل نمی‌کردند. کارشان شده بود مقابله. نمی‌توانستم قبول کنم مثل آب خوردن به کسی مثل شهید بهشتی مارک آمریکایی و ساواکی بودن بزنند. آنها هم مثل بعضی ها می خواستند همه را حذف کنند و خودشان در راس قدرت بمانند ⁦◀️⁩ یکبار بین دو نفر از هم محله ای ها که همسن هایم بودند بحثی در گرفت. یکی طرفدار مجاهدین بود. گفت بازرگان وابسته به بیگانه است. ده تا کارخانه دارد و سرمایه‌دار زالو صفتی است. دومی گفت تو از کجا میدانی اینها را؟ اولی دست کرد توی جیبش، یک تکه کاغذ در آورد که بیا این شماره یکی از کارخانه هایش است. بگیر تلفن کن و بفهم. ⁦◀️⁩ طرف حتماً می‌رفت تماس می‌گرفت اما من با اصرار از آن آقای طرفدار خواستم ثابت کند که شماره تلفن مال کارخانه است. کدام کارخانه؟ کجا؟ آن یکی دوست که رفت، خندید و گفت شماره تلفن خانه ی دوستم است. سپردم اگر زنگ زدند، تایید کند این دروغ را. ⁦◀️⁩ راست میگفت. یارو تماس گرفته بود و رفته بود سرکار. آنجا کارخانه آقای مهندس بازرگان است؟ شنیده بود که امرتان را بفرمایید. تا خواسته بود چند کلمه اختلاط بکند، صدا با غیظ خاصی گفته بود بله، کارخانه متعلق به ایشان است و به کسی هم ربط ندارد. پشت پرده‌های اینجوری را وقتی متوجه می‌شدی حالت به هم می‌خورد https://www.instagram.com/p/CIQnYcphxYO/?igshid=1vr2ffkd4x180
✅ ترسیدم طرحم را به کسی نشان بدهم 🔴 روایت مجید دلدوزی، پاسدار گرافیست از طرحی که برای حزب جمهوری، یک هفته پیش از انفجار کشید ⁦◀️⁩ تازه ازدواج کرده بودم و در نهضت سوادآموزی کار می کردم. رفت و آمدم به حزب جمهوری اسلامی کم بود. آنها تراکت و پوستر و ویژه نامه لازم داشتند و کارهای تزئینی که شبها توی خانه برایشان انجام میدادم. ⁦◀️⁩ در رفت و آمدم به دفتر حزب، مطالعاتم زیاد شده بود. مختصری از اوضاع مملکت سردرآورده بودم و در مخالفت با بنی صدر، رئیس جمهور، با حزبی ها همفکرشده بودم. ⁦◀️⁩ در سال ۱۳۶۰ ، یکی دو هفته مانده به انفجار دفتر حزب، یک چیزی شبیه کاریکاتور کشیده بودم که بنی صدر را به صورت جغدی نشسته بر ویرانه ای نشان میداد. زیرش نوشته بودم: بنی صدر برویرانه های حزب جمهوری اسلامی ⁦◀️⁩ منظورم مخالفت های بسیار زیاد او با حزب بود و اینکه آرزوی ویران شدنش را داشت. اما انفجار هفتم تیردر همان مکان باعث شهادت آیت الله بهشتی و ۷۲ تن از همراهانش شد و وضعیت طوری پیشامد کرد که ترسیدم طرحم را به کسی نشان بدهم https://www.instagram.com/p/CIkkIO1hrIa/?igshid=123fe8dzyko49
✅جهاد فی‌سبیل‌الله‌مان را تاخت زدیم! 🔴روایتی از مرحوم مجید دلدوزی، گرافیست و هنرمند انقلاب ◀️همراه دوستان رفتیم خدمت حاج علی‌اکبر پورجمشیدی. او را برای اولین بار می‌دیدم. آشنا شدیم و در اتاق کارشان نشستیم پای درددل‌هایشان: «زمان جنگ هرچقدر از معنویات و ثواب‌هایی که به دست آوردیم هرچه را که بین خود و خدایمان ثبت‌و‌ضبط شده داشتیم، در دو مرحله از دست دادیم. اولی بعد از توقف جنگ بود که می‌خواستند مسکنی به ما بدهند. از سؤال‌های متداول آن زمان این‌ها بودند: چه مدت در جبهه بودید؟ مسئولیتتان چه بود و چون بالابودن آن سطوح برایمان امتیازآور بود، گفتیم خب، چاره‌ای نیست و شروع کردیم به لودادن خودمان! از خودمان تعریف کردیم تا امتیاز منفی نخوریم و آپارتمانه (مثلاً) از دست نرود مقداری از آن ثبت‌وضبط‌شده‌ها آنجا از دست رفت. ثواب‌هایی را هم که از آن حادثه به در برده بودیم، زمانی از دست دادیم که داشتند درجه می‌دادند. در مصاحبه‌ها...، توی جبهه نیروی عادی بودی؟ فرمانده بودی؟ مسئول جایی بودی؟! آنجاها شیطان نزدیک‌تر آمد و حتی گاهی کسی که نبودیم را هم گفتیم و این دفعه ‌پاک پاک شدیم!» (نقل به مضمون) ◀️خاطره ای از خودم (مجید دلدوزی) یادم آمد زمان کارم در «نهضت سوادآموزی» بود و آن یکی‌دو بار جبهه رفتن‌ها، آخر مأموریت وقتی می‌خواستیم برگردیم، کاغذی دستم دادند که گواهی حضور در جبهه بود و تویش نوشته بودند این آقا از کی تا کی در جبهه بوده؛ برای درج در پروندهٔ پرسنلی و از این حرف‌ها و اعتبارش به مُهری بود که ستاد بس.یج در تهران زیرش می‌زد و می‌آوردیم می‌دادیم به ادارهٔ خودمان. همراه دوستان راه افتادیم و رفتیم. هرچه نشستیم آن مسئولی که مهر پای کاغذ ما توی جیبش یا کشوی میزش بود، نیامد که نیامد و عوضش مردم صدایشان درآمد... حوصله‌ام سر رفت و بلند شدم راه افتادم دم در. آقای مسنی جلویم را گرفت که «چه شده؟» گفتم: «آورده‌ام تأییدیه جبهه‌ام را امضا کنند پیداشان نیست!» گفت: «امضاش بکنند، می‌خواهی چه کارش کنی؟! نشان امام زمان بدهی؟!» نگاهی خیره به صورتش، فکری به حرفش... و ریختم به هم. کمی بعد جبههٔ کاغذی‌ام پاره و مچاله، افتاده بود روی کاشی‌های سالن و من از پله‌های خروجی ساختمان پایین می‌رفتم. حرف آقای پورجمشید عین واقعیت بود. وقتی دوتا موضوع با هم نسبتی ندارند، ولی شما به‌خاطر گرفتن یک کدامش که ارزش کمتری دارد، آن یکی را روی میز می‌گذاری، قشنگ معلوم می‌شود یا عیارت از قبل پایین بوده یا اینکه همین الان داری خودت را از سکه می‌اندازی! https://eitaa.com/nashremarzoboom