🌷🌷🌷
✅ چطور دخترم را در آغوش بگیرم؟
🔴 روایت صدیقه صارمی، رزمنده، مربی نهضت سواد آموزی و مربی پرورشی دهه ی ۶۰ تبریز
◀️ یک روز در بیمارستان صدای ناله ی رزمندهای توجهم را جلب کرد. دو سه تا اتاق را که سر زدم بالاخره منشأ صدا را پیدا کردم. صدای ناله گروهبان جوانی بود. فکر کردم تازه به هوش آمده و از درد می نالد. پروندهاش را خواندم، از نیروهای تیپ ۷۷ ارومیه بود.
◀️ چند ساعتی از عملش میگذشت. به زبان ترکی در گوشش گفتم اگر آب میخواهی بدهم، اگر دردت خیلی زیاد است مسکن بزنم؟
پرستار بخش گفت: نیم ساعت پیش ایبوپروفن زدیم.
◀️ نشستم نزدیک تختش و شروع کردم به صحبت تا آرام شود. ملافه را کشیده بود روی صورتش و کنار نمی زد.
از زیر ملافه گفت: خانم پرستار، من یک دختر دو ساله دارم. هر وقت از ماموریت برمیگشتم می دوید جلو، دستم رو باز میکردم تا بیاید بغلم.
◀️ اینها را گفت و هق هق گریه کرد. بعد دستهایش را از زیر ملافه بیرون آورد. نارنجک در دستش منفجر شده بود و هر دو دستش از مچ قطع شده بود.
گفت: حالا با این دست ها چطور دخترم را در آغوش خواهم گرفت؟
به زور خودم را از اتاق کشیدم بیرون. دلم می سوخت و نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم
#معرفی_کتاب
#دختر_تبریز
#صدیقه_صارمی
#هدا_مهدیزاد
#نشر_راه_یار
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#آذربایجان
#تبریز
#ارومیه
https://www.instagram.com/p/CF9TnRGhOoT/?igshid=7brl33hzdl7q
🎤🎥🎤🎥🎤
.
✅ با آوینی مصاحبه نکردم!
🔴 حکایتی از کتاب دختر تبریز به روایت صدیقه صارمی
◀️ روزهای پرمشغله ای داشتیم. پر از صحنه های دلخراش. هر روز که میگذشت آمار شهدا و مجروحان بیشتر میشد. داشتم مجروحی را آماده می کردم برای اتاق عمل. حس میکردم قبلاً او را جایی دیده ام. چهره رنگ پریده و خاکی اش، تشخیص را مشکلتر میکرد
◀️ چشمم افتاد به نامش که روی اتیکتش نوشته شده بود. حدسم درست بود. آقای نظام اسلامی بود. او را بارها از تلویزیون دیده بودم. با همان حال که خون زیادی هم از پای راستش رفته بود دنبال چیزی روی زمین می گشت. گفتم شما حالت خوش نیست خون زیادی از پایت رفته، باید بروید اتاق عمل. دنبال چی میگردید؟
◀️ یکی جواب داد: دنبال دوربینش میگردد. کلی عکس باهاش گرفته.
برگشتم پشت سرم دیدم بیژن نوباوه است. همراه آقای نظام اسلامی آمده بود. اولین بارم بود که آنها را از نزدیک میدیدم. با این دیدار خوشحالی و ناراحتی را یکجا می شد لمس کرد.
◀️ از نظر پزشک ارتوپدی احتمال قطع شدن پای نظام اسلامی وجود داشت، اما برخلاف تصورش عمل به خوبی انجام شد و پیوند دوباره ی پایش موفقیتآمیز بود. ساعتی بعد برگشتم سر وقت بقیه مجروحان. با چند تا از همشهریان صحبتم گل انداخته بود. من اطلاعاتم را یواشکی از ترک زبانها میگرفتم.
◀️ مردی نزدیکتر آمد. همه سید صدایش می کردند.
- شما چرا با اینها ترکی حرف میزنید؟
- خب آقاسید اینها همشهری من هستند. فارسی را خوب بلد نیستند، باید ترکی صحبت کنم تا بفهمم مشکل شان چیست.
- مگر شما اهل کجایید؟
- تبریز
- خیلی خوب! می توانم با شما مصاحبه کنم؟
- نه آقا سید. من که کاره ای نیستم. بهتر است با آنهایی که توی خط جانفشانی میکنند صحبت کنید.
به نشانه تایید سر تکان داد و راهش را گرفت و رفت. چند متر جلوتر رفت و دوباره برگشت. لبخندی زد و گفت:
بهخدا ماندگار میشه ها!
- نه برادر، من نمیتوانم.
◀️ چند روز بعد از همکارانم شنیدم که آن سید همان سید مرتضی آوینی است. چقدر پشیمان شدم از مصاحبه ای که نکرده بودم
#معرفی_کتاب
#دختر_تبریز
#صدیقه_صارمی
#هدا_مهدیزاد
#نشر_راه_یار
#آذربایجان
#تبریز
#ارومیه
#اردبیل
#سید_مرتضی_آوینی
#شهید_آوینی
#آوینی
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
https://www.instagram.com/p/CGP5XsIhmgg/?igshid=1wrx6u4myshsl
✅ میدان راهآهن شده بود قتلگاه
🔴 روایت زینب دریکوند از بمباران ۴ آذر ۶۵ در اندیمشک
◀️ با هر توقف قطار، ایستگاه راهآهن غلغله میشد از رزمنده. آقاممد روزهایی که بیمارستان نمیرفت، توی ایستگاه کار میکرد. شده بود راهنمای رزمندهها؛ گرمابه، سپاه، بازار و محلهای اسکان را بهشان نشان میداد. آن روز خانه نبود. من هم کسالت داشتم. نرفتم رختشویی، نزدیک ظهر صدای آژیر خطر و بمباران هواپیماها بلند شد. بچههایم خیلی میترسیدند. دویدیم توی خیابان. هرکس بهطرفی فرار میکرد.
◀️ هواپیماها دستهدسته میآمدند. بمب میریختند و میرفتند. صدای جیغ و گریهٔ بچهها و شیون مادرها زیاد و زیاتر میشد. آقای قربانزاده همسایهمان بود. خانوادهٔ خودش و ما را سوار تویوتا کرد و برد جادهٔ سد دز. مردم پیاده و با ماشین بهسمت بیابان فرار میکردند. هواپیماها هنوز داشتند بمب میریختند. آسمان پر از دود و آتش بود. توی مسیر مردم به همدیگر میگفتند: «ایستگاه راهآهن رو زدن خیلیها شهید شدن.» دلم هری ریخت. یکیدو ساعت توی بیابان ماندیم. بعد برگشتیم خانه. درونم آشوب بود. زنگ زدم راهآهن. کسی گوشی را برنداشت. به سپاه زنگ زدم. محمدعلی ابراهیمی همکار محمد جواب داد. بعد از کلی طفره رفتن گفت: «حاجخانم، خدا صبر بده. درویشعالی توی راهآهن خواسته رزمندهها رو پناه بده که خودش شهید میشه.»
◀️ جلوی چشمهایم سیاه شد با بغض خداحافظی کردم و زدم زیر گریه. یک لحظه تمام خاطراتم با آقاممد عین فیلمی از جلوی چشمم رد شد. همهاش محبت بود و خوبی. خیلی دوست داشتم بروم جایی را که شوهرم شهید شده ببینم. هرچه اصرار کردم بچهها اجازه ندادند. چون ۴ آذر ۶۵ میدان راهآهن شده بود قتلگاه و تا چند روز جویها پر از خون بودند. موقع تشییع رفتم زیر تابوتش. قبل از اینکه او را بگذارند داخل قبر، کفنش را باز کردم و بهش گفتم: «به خدا میسپارمت. خواهش میکنم تو هم اون دنیا شفاعتم کن.» حالم اصلا خوب نبود. چند روز بعد توی خواب بهم گفت: «شفاعتت میکنم.»
#معرفی_کتاب
#حوض_خون
#نشر_راه_یار
#فاطمه_سادات_میرعالی
#زینب_دریکوند
#نشر_مرز_و_بوم
#چهار_آذر_۶۵
#اندیمشک
https://www.instagram.com/p/ClWJVpVSCCF/?igshid=ZmRlMzRkMDU=
✅ کسی که شهید میشه، حیف نمیشه
🔴 روایت عصمت احمدیان از اتفاقی عجیب در سردخانه
◀️ گاهی بانوانی از شهرهای مختلف به اهواز سر میزدند تا از وضعیت همسران رزمندهشان خبر بگیرند و با آنها دیدار کنند. برای اسکان موقت این خانمها، کانون سمیه را در نظر گرفته بودند. خدیجه معتمدی را اولین بار در کانون سمیه دیدم و فهمیدم زن زرنگ و دستوبالداری است. اهل زرینشهر اصفهان بود و آمده بود به شوهرش که در بخش شستوشوی لباسها در چایخانه کمک میکرد، سر بزند. مجروحان را به بیمارستان گلستان رساندیم اما متأسفانه یکیشان راهی سردخانه شد.
◀️ خانم معتمدی ماتومبهوت پشت در سردخانه نشسته بود و ولکن ماجرا نبود
-آخه چرا؟ آخه چرا؟
-چی چرا؟
-حاجخانوم، این جوون خیلی حیف بود. دیدی چطور شکلاتپیچ کردنش و گذاشتنش سردخونه؟
-کسی که به شهادت میرسه حیف نمیشه. چرا گریه میکنی؟ اگه تو میخوای بمونی بمون اما من هزار جور کار دارم. خداحافظ
-نه نه. یهکم دیگه بمون تا من طلب شفاعت کنم از این شهید.
کشوی سردخانه را کشید بیرون. از بس که پارچهٔ روی شهید را به حالت التماس چنگ زد و حاجت و شفاعت طلبید، بهقول خودش پیچ بالای شکلات باز شد و صورت جوان پیدا شد. من به صورت شهید زل زدم و دستوپایم یخ کرد با صدایی لرزان گفتم: «خانوم معتمدی شهید زندهست.» او در حالی که آرامآرام
اشک میریخت با صدایی ضعیف گفت: «میدونم. میدونم. شهیدان زندهاند الله اکبر.»
_جدی میگم.... نگاه داره حرف میزنه لباش تکون میخوره.
تازه فهمید چهخبر شده مثل فنر از جا پرید و کمک کرد تا جوان را روی زمین بگذاریم.
◀️ زاریکنان خودمان را به دکتر رساندیم. در آن بلبشو و ازدحام کسی حرف ما را نمیفهمید. خستگی و ضعف از سر و صورت پرسنل بیمارستان میبارید. آنقدر دادوهوار کردیم و بالا و پایین رفتیم تا بالای سر جوان آمدند و به دادش رسیدند. تقریباً سه روز در سیسییو ماندیم تا فرشاد مهندسپور درست و حسابی زنده شد. از آنجایی هم که پدر و مادرش جنگزده بودند هیچکس را نداشت تا در خانه از او پرستاری کند. ده روزی هم به خانهشان در اول کمپلو رفتیم و غذایش را پختیم تا مادرش را پیدا کردیم و خیالمان راحت شد. بیبیزهرابیگم بیگدلی که از شادی زنده ماندن پسرش سر از پا نمیشناخت، برای ما سنگ تمام گذاشت. ما را به باغشان در دزفول برد و حسابی پذیراییمان کرد.
#معرفی_کتاب
#مادر_ایران
#نشر_راه_یار
#نورالهدی_ماه_پری
#عصمت_احمدیان
#نشر_مرز_و_بوم
#مادر
#شهدا
#شفاعت
#شهید_اسماعیل_فرجوانی
@nashremarzoboom
✅جهاد فیسبیلاللهمان را تاخت زدیم!
🔴روایتی از مرحوم مجید دلدوزی، گرافیست و هنرمند انقلاب
◀️همراه دوستان رفتیم خدمت حاج علیاکبر پورجمشیدی. او را برای اولین بار میدیدم. آشنا شدیم و در اتاق کارشان نشستیم پای درددلهایشان: «زمان جنگ هرچقدر از معنویات و ثوابهایی که به دست آوردیم هرچه را که بین خود و خدایمان ثبتوضبط شده داشتیم، در دو مرحله از دست دادیم. اولی بعد از توقف جنگ بود که میخواستند مسکنی به ما بدهند. از سؤالهای متداول آن زمان اینها بودند: چه مدت در جبهه بودید؟ مسئولیتتان چه بود و چون بالابودن آن سطوح برایمان امتیازآور بود، گفتیم خب، چارهای نیست و شروع کردیم به لودادن خودمان! از خودمان تعریف کردیم تا امتیاز منفی نخوریم و آپارتمانه (مثلاً) از دست نرود مقداری از آن ثبتوضبطشدهها آنجا از دست رفت. ثوابهایی را هم که از آن حادثه به در برده بودیم، زمانی از دست دادیم که داشتند درجه میدادند. در مصاحبهها...، توی جبهه نیروی عادی بودی؟ فرمانده بودی؟ مسئول جایی بودی؟! آنجاها شیطان نزدیکتر آمد و حتی گاهی کسی که نبودیم را هم گفتیم و این دفعه پاک پاک شدیم!» (نقل به مضمون)
◀️خاطره ای از خودم (مجید دلدوزی) یادم آمد زمان کارم در «نهضت سوادآموزی» بود و آن یکیدو بار جبهه رفتنها، آخر مأموریت وقتی میخواستیم برگردیم، کاغذی دستم دادند که گواهی حضور در جبهه بود و تویش نوشته بودند این آقا از کی تا کی در جبهه بوده؛ برای درج در پروندهٔ پرسنلی و از این حرفها و اعتبارش به مُهری بود که ستاد بس.یج در تهران زیرش میزد و میآوردیم میدادیم به ادارهٔ خودمان. همراه دوستان راه افتادیم و رفتیم. هرچه نشستیم آن مسئولی که مهر پای کاغذ ما توی جیبش یا کشوی میزش بود، نیامد که نیامد و عوضش مردم صدایشان درآمد...
حوصلهام سر رفت و بلند شدم راه افتادم دم در. آقای مسنی جلویم را گرفت که «چه شده؟»
گفتم: «آوردهام تأییدیه جبههام را امضا کنند پیداشان نیست!» گفت: «امضاش بکنند، میخواهی چه کارش کنی؟! نشان امام زمان بدهی؟!» نگاهی خیره به صورتش، فکری به حرفش... و ریختم به هم. کمی بعد جبههٔ کاغذیام پاره و مچاله، افتاده بود روی کاشیهای سالن و من از پلههای خروجی ساختمان پایین میرفتم.
حرف آقای پورجمشید عین واقعیت بود. وقتی دوتا موضوع با هم نسبتی ندارند، ولی شما بهخاطر گرفتن یک کدامش که ارزش کمتری دارد، آن یکی را روی میز میگذاری، قشنگ معلوم میشود یا عیارت از قبل پایین بوده یا اینکه همین الان داری خودت را از سکه میاندازی!
#معرفی_کتاب
#ساده_رنگ
#نشر_راه_یار
#مجید_دلدوزی
#نشر_مرز_و_بوم
https://eitaa.com/nashremarzoboom