eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
291 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 باز هم آنقدر ، من گیج خواب بودم که متوجه منظور مادر نشوم و بپرسم: _دکتر واسه چی؟ مادر اخمی کرد و گفت : _انگار عقل از سر تو پریده ... دو ساعت دارم باهات حرف میزنم ..... واسه دیشب دیگه . پوزخندی روی لبم آمد : _آها ... ای بابا ... چه خوش خیالی شما ، دیشب جدا از هم خوابیدیم . چشمان مادر روی صورت من زوم شده بود که زمزمه کرد: _جدا یعنی چی ؟ ... شوهرته ، تو رو خدا دست از این کارات بردار ... نمیخوام تو هم مثل مینو برگردی با یه شناسنامه مهر طلاق خورده ، توی خونه . اول صبح یک نفر بیاید باز تمام بدبختی هایت را به یادت بیاورد ، چه حسی پیدا میکنی ؟ کلافه به موهایم چنگ زدم و برخاستم و مادر باز گفت : ریخت و قیافتو ببین ... به خودت برس ...من فکر کردم تو دختر عاقلی هستی . همین جمله بود که اعصابم را بهم ریخت و به من یادآور شد که چرا روز اول زندگی مشترکم مثل زهرماری است که نمیتوانم تحملش کنم . صدایم بالا رفت که جواب دادم: _من عاقل بودم تا قبل از اینکه شما به زور منو بشونید سر سفره ی عقد .... ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 مادر اخمی کرد و به زمزمه ای لب زد : _هیس ...میشنوه .... کاش نمیگفت که نیکان میشنود . انگار همین حرف باعث شد با حرص بیشتری فریاد بزنم . _بذارید بشنوه ... من نمیخواستمش ... شما و پدر هی تو سرم خوندید ... شما این اجبار و بهم تحمیل کردید .... پس حالا درس زندگی به من ندید ، زندگی با همه ی بدبختیاش لااقل ، اختیار توش هست نه اجبار . مادر با اخم و عصبانیتی که دلیلی برایش نمیدیدم نگاهم کرد و بی هیچ حرفی ، از اتاق بیرون رفت. همیشه شروع به معنی آغاز نیست ، گاهی شروع به معنی شروع شمارش آخرین ثانیه‌های نفس‌های عشقی است که می‌خواهد بماند، ولی راهی برای ماندنش نیست ! باید به خودم می‌فهماندم که این مسئله یک معادله‌ی چند مجهولی نیست که چندین راه حل داشته باشد . این معادله فقط یک مجهول داشت و آن هم از یک راه به جواب می‌رسید . تمام شدن همه‌ی روزهایی که تمام شده بود . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بہ‌‌نامِ‌پناھ‌بآوان ִֶָ 𓍯 🌱
بامن‌قدم‌بزن‌که‌زمین،آســـــــمان‌شود
‏دیگه نمى‌خوام به چیزایى که ندارم فکر کنم؛ مثل نداشتن تو... مى‌خوام به چیزایى که دارم فکر کنم؛ مثل دوست داشتن تو...
16.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💕⇥ . ⦙⦙↵«ٺوC᭄» ⦙⦙↵سࢪ آغـاز تـمام آࢪزوہـاے شیـࢪین دنـیاے منۍ ••❥زِ آن روز ڪہ دیدمٺ شبی خوابم نیسٺ!🩵           ⤹˹ 𝓷𝓪𝓿𝓪_𝓮_𝓮𝓼𝓱𝓺 •💍• ˼ .
﮼𖡻 «ٺو» باشی ، خرداد پایان بهارنیسٺ ؛ آغازِ دوسٺ داشٺـن اسٺ!💕🌱𖡻 ﮼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 مادر رفته بود و من هنوز بی‌دلیل مقابل میز آرایشم نشسته بودم ! خیره در صورت عروسی که تصویرش آینه را پر کرده بود و غمِ چشمانش، هیچ شباهتی به عروس و شادی و عشقی که ساقدوش‌های همیشگی یک عروس بودند ، نمی‌مانست! اما با اینحال اصلا دلم نمی‌خواست نقطه ضعفی که انگار مثل یک حفره‌ی بزرگ در روحم ایجاد شده بود و داشت با جاذبه‌ی دَوَرانی‌اش تمام خاطراتم را به درون خَلأ خودش می‌کشید و من ... حتی خود من هم داشتم در این گرداب غرق می‌شدم ، به چشم نیکان بیاید . آدم بازنده دیدن نداشت و من باید به خودم و دیگران نشان می‌دادم که علیرغم همه‌ی اجبارها، فعلا تا دیدن عکس‌العمل ماهان صبور خواهم بود. بلوز آستین بلندی به همراه دامن شلوار پلیسه‌ای پوشیدم و موهای دکلره شده‌ام را که به رنگ کنفی روشن بود، بستم و به صورت بی‌رنگ و روی این دلقک ، رنگ و لعاب سیاه سرمه و قرمزی رژی کشیدم و از اتاق بیرون زدم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 برخلاف تصورم ، نیکان روی مبل جلوی تلویزیون لم داده بود و باز هم برخلاف شب قبل ، اخمی چاشنی صورتش بود که با ورودم به سالن بدون نگاه کردن به من گفت : _چه عجب ! همه‌ رو زهرمار کردی از بس دیر اومدی . متوجه‌ی منظورش نشدم و خودش بهتر فهمید . _منظورم سینی مفصل صبحانه‌ایه که مادرت برات آورده .... کاچی مخصوص نوعروس ! و پوزخند صدا داری زد و عمدا دوباره آن کلمه‌ی پرکنایه را تکرار کرد: _کاچی عروس! نگاهم سمت میز ناهارخوری وسط آشپزخانه رفت ... راست می‌گفت ... چه میز صبحانه‌ی مفصلی که سرد شده بود ! _خب حالا که اومدم ... از جا برخاست ... همین که تمام قد ایستاد، باز یادم آمد که چقدر از قد و قامتش می‌ترسم ! بی هیچ حرفی رفت سمت آشپزخانه و پشت میز نشست و من فقط نگاهش کردم که درحالیکه قاشقی درون پیاله‌ی کاچی سرد شده می‌زد گفت : _حالا هم تا ظهر همون وسط پذیرائی واستا و فقط نگاه کن . این یعنی "بیا دیگه ". تیک کوچک گوشه‌ی لبم از کنایه‌اش زده شد. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بہ‌‌نامِ‌پناھ‌بآوان ִֶָ 𓍯 🌱
•ܥ‌❟ࡄࡅߺ߳ࡉ‌ ܥ‌ߊ‌‌ܝ‌ܩܢ‌‌ ࡅߺ߳❟ ܝ‌❟ ܦ߳ܥ‌ ܥࡅ࣪ߺࡅ࡙ߺߊ‌‌... ∞♥️💍•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 مقابلش نشستم و درحالیکه برای خودم پیاله‌ی کوچکی از حلیم می‌کشیدم ،نگاهم سمت او رفت . داشت کاچی مخصوص عروس را می‌خورد ! شاید جای من و او عوض شده بود! از این تفکر خنده‌ام گرفت که سرش فوری با اخم بالا آمد و نگاهم را شکار کرد . اشتباه کردم . با دیدن آن نگاه پر از خشم و تعجب ، ترجیح دادم مثل دیشب مهربان باشد تا مثل امروز عصبی و اخمو . _خب تو که گرسنه بودی چرا منتظر من شدی ،خودت می‌نشستی پشت میز ، صبحانتو می‌خوردی ؟! کمی از گره ابروانش با سوالم باز شد : _وقتی یه اسم توی شناسنامه‌ی منه، یعنی من با دوران مجردیم فرق دارم ... دیگه اونطوری نیست که هر وقت بیای خونه و گرسنه باشی بری سرتو تا کمر بکنی تو یخچال و یه چیزی بخوری ... باید با اونی بشینی پای سفره که قبول کردی باهاش یه عمر سر سفره‌ی زندگیت باشی . لبخند زدم ... فقط برای آنکه آن یه نیمچه گره ابروانش را هم باز کند و مرا از ترس نجات دهد : _آفرین ... فلسفه‌ی خوبی واسه زندگی مشترک داری ولی حیف ... _حیف چی ؟ ترجیح دادم نگاهش نکنم . تُن صدایم پایین آمد و با ترس گفتم : _بد کسی رو واسه زندگی مشترک انتخاب کردی... کسی که شاید یه عمر ... و نگفتم "سرسفره‌ی زندگیت نمی‌مونه" چون نمی‌شد . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 سه نقطه‌ای که باید با کلمه‌ی مناسب پر می‌شد و نشد را با اخمی و نگاه پر جذبه‌ای پر کرد! حلقه‌های نگاهم را به کاسه‌ی حلیم پیش رویم دوختم که نفس را با صدا فوت کرد. _ناهار دعوتیم . جمله‌ی خوبی بود برای گذاشتن از آن جای خالی . _کجا ؟ _رسم داریم که روز بعد از عروسی خانواده‌ی داماد ، عروس و خانواده‌اش رو دعوت کنند. چه رسم مزخرفی ! اصلا دلم نمی‌خواست با نگاه سرد مهین خانم، مادر نیکان، برخورد کنم . دستم روی قاشق و قاشق درون کاسه‌ی حلیم ماند و نیکان با ضرب، تکیه زد به پشتی صندلی میز ناهارخوری و نگاهم کرد. اصلا نه به ذوق دیروزش و نه به این رفتار امروزش ! اصلا این بشر واقعا عاشق بود!؟ آهسته سرم را نم‌نمک بالا آوردم و خیره‌اش شدم . اخم نداشت . نگاهش بدون هیچ ترحمی روی صورتم بود که زبانم به یک جمله لغزید : _یعنی باید باور کنم که واقعا تو تمام مدت دوستم داشتی و نمی‌گفتی ؟ ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• . این که از بی‌خبری کُشت مرا چیزی نیست زنده‌ام کرد به یک حرف، قیامت این است . •••
مرا از یاد برد آخر ولی من ؛ به جز او عالمی را بردم از یاد :)
یک جهان شعر سرودم که بفهمی تنها محض لبخند تو شاعر شده ام خوش انصاف...
‌بامت بلند باد که دلتنگی‌ات مرا از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است ...!